سفر پنج ساعته با مامانم
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
به دوستانی که هنوز داستان قبل رو نخوندن، توصیه میکنم که حتما داستان قبلی رو بخونن و بعد بیان سراغ ادامهش توی این داستان.
امیدوارم از خوندن این داستان هم لذت ببرید
سفر پنج ساعته با مامانم
بابام ماشین رو کنارة خاکی جاده نگه داشت و گفت: «خوب، اینجا هاتداگ نداره. انگار از این رستوراناست که تمام روز صبحونه میدن … شما با این مشکلی ندارین؟»
مامان در حالیکه سعی داشت لحنش رو که به خاطر ارضا شدنش با لرزش و نفس نفس همراه بود، مخفی کنه جواب داد: «خوبه عزیزم، صبحونه خیلی هم عالیه … هر موقعی از روز هم که باشه … درسته مایک؟»
اون هنوز داشت کون گوشتی و تپلش رو روی پاهام جا به جا میکرد و من داشتم دامنش رو کمی بالاتر میکشیدم تا بتونم بازم بین پاهاشو با دستم لمس کنم.
با صدای تو دماغی جواب دادم: «اوممممم … آره، مامان …». امیدوار بودم که بابا این صدا رو به عنوان یک جواب مثبت تلقی کرده باشه، نه صدایی که در واقع پر از شهوت و لذت بود.
لباس نازک و تابستانی و شرت مامان و شلوارک من، تنها موانع بین ما بود، اما داشتیم قسمت پایینتنهمون رو با لذت تمام به هم میمالیدیم و من از این سواری مامان روی پاهام اونقدر غرق لذت بودم که دلم میخواست این مسافرت به این زودیها تموم نشه.
اما قبل از حرکت، قضیه کاملاً متفاوت بود.
روز، بدون هیچ ذهنیتی از این ماجرا شروع شد.
من گرمم بود، صبح یک روز از روزهای آخر آگوست (که داشت به ظهر نزدیک میشد) بود که بابا، مامان و من بالاخره ماشینمون رو که کنار خیابون پارک شده بود، پر از وسایلی کردیم که قرار بود در این سفر پنج ساعته، با خودم به خوابگاه دانشگاه ببرم. فکر میکردم که همهی وسایلم رو آوردم، اما لحظهی آخر یادم اومد که تلویزیون ال سی دی جا مونده و اصرار کردم که یه جایی تو ماشین براش باز کنیم. میدونستم که اصرار ناسنجیده و کودکانهی من، بلیت خوشگذرونی با مامان جا افتادهم توی این مسیر طولانی هست.
مامانم وقتی منو دنیا آورد (به عنوان تنها بچهش) فقط 19 سال داشت و الان 18 سال گذشته، اما اون هنوز تو سنین جوانی زندگیش هست و دیدگاه خودش هم همینه. مامان زیباست؛ قدش کمی بیشتر از 150 سانتیمتره و موهای قهوهای تیره، پرپشت و موجدارش تا روی شونههاش رو پوشونده. مژگان بلند طبیعیش، زیبایی چشمهای قهوهایش رو دو برابر میکنه. چهرهش شبیه Mary-Louise Parker بازیگر سریال Weeds هست، با این تفاوت که ده سال جوونتره و از نظر من خیلی زیبا تر. البته چند ساعت پیش دربارة اتفاقهایی که توی این سفر بینمون افتاد اصلا فکر نمیکردم و یه جورایی هم به خاطر اینکه حرکتمون رو داشت با دوش گرفتن دوباره به تأخیر میانداخت، از دستش عصبانی بودم. آخه هیچ دلیلی برای دوش گرفتن نمیدیدم و فقط میخواستم زودتر راه بیفتیم، اما روز گرمی بود و همهمون بعد از آوردن و چیدن وسایل توی ماشین، حسابی عرق کرده بودیم.
بالاخره آمادهی رفتن شدیم و اینجا بود که یه دفعه متوجه شدم تلویزیون 42 اینچ فضای زیادی از وسط صندلی جلو رو پر کرده و جای کمی برای من و مامانم مونده بود که بشینیم. اول من و بابام نشستیم. بابام که به زور میتونست این طرف تلویزیون رو ببینه، پرسید که من و مامان توی اون وضعیت میتونیم بشینیم یا نه. مامان موقع سوار شدن خودش رو جمع کرد و نشست روی پام و گفت که حالتش خوبه؛ اما بیشتر نگران این بود که بابا میتونه رانندگی کنه یا نه.
وارد جاده شدیم. من که حواسم کاملاً از فضای داخل ماشین پرت بود، به آیینهی کنار ماشین خیره شده بودم. داشتم به خونه، محله و تمام مکانهای اطراف خونه که تو 18 سال گذشته باهاشون آشنا بودم فکر میکردم. وزن مامان زیاد نبود و منم اصلا حواسم به این نبود که روی پامه تا اینکه حدود20 دقیقه گذشت. تمام حواسم به یکباره به سمت مامانم جلب شد؛ وسط پاهام نشسته بود، پاهای لخت و نرمش داشت قسمتهای لخت پای منو لمس میکرد. آخرین سکسی که داشتم رو به یاد آوردم که با دوست دختر قبلیم بود و تازگیها ارتباطم باهاش تموم شده بود (اون میخواست به یه دانشگاه دیگه بره و معتقد بود که رابطة راه دور به صلاح نیست). احساس اینکه ممکنه دیگه هیچوقت نبینمش و بیقراری از این که هفتة گذشته هیچ کُسی رو نگاییدم توی ذهنم غوغا میکرد تا اینکه متوجه مامانم و کون گرم و سکسیش شدم که داشت به آرامی کیرم رو فشار میداد، و نکته اینجا بود که فقط چند لایه پارچه بین کیر من و کون مامانم بود. اینکه شهوتم رو از روی ترس سرکوب کرده بودم، اشتباه بود. اون قطعاً متوجه سفتتر شدن کیرم که عکسالعملی غیر عمدی در مقابل مالیده شدنش به کون یک زن زیباست، شده بود. رادیو رو روشن کرد و منم سعی کردم روی موزیکی که پخش میشد تمرکز کنم تا ذهنم رو از این موقعیت ناجور دور کنم، اما فایده نداشت.
مامان کمی روی پام وول خورد و من متوجه شدم که لباسش بالاتر رفته. یه کم باهام صحبت کرد و پرسید که حالم خوبه و مشکلی دارم یا نه، اما با پیچ و تاب خوردن منظم و ریتمیکش روی پام میتونستم احساس کنم که از نشستنش روی کیر سفتم داره لذت میبره. دستامو گرفت و گذاشت روی روناش. برای لحظاتی نگام کرد؛ لبخندی آمیخته با شیطنت روی لبهاش بود و چند پلک متوالی و سریع زد (پیام شهوتآمیز و بیصدایی که معنیش رو خوب میدونستم) و این همون اجازة غیر مستقیمی بود که من نیاز داشتم. هر دومون حشری شده بودیم و شهوت، پردة شرم رو از بینمون رو برداشته بود. ما داشتیم از روی لباسم با هم حال میکردیم.
همه چیز از اینجا به آرامی پیش رفت. اگرچه هر از گاهی بابا که مشغول رانندگی بود، از اون طرف تلویزیون یه چیزی میگفت و میخواست بدونه که شرایطمون خوب هست یا نه. وقتی که مامان شرتش رو تا زانوهاش پایین آورد و دعوتم کرد که انگشت بکنم تو کسش، واقعاً شوکه شدم. بعضی وقتا یک گفت و گوی ظاهری رو در مورد طول مسیر و حال خودش و … با بابام انجام میداد. منم وقتی که داشتم دکمههای لباسش رو باز میکردم باهاش موافقت کردم که حالم خوبه، بعد هم شروع کردم به نوازش کردن سینههاش تا وسط پاهاش.
احتمالاً هنوز یک ساعت دیگه تا توقفمون برای خوردن و استراحت در بین راه مونده بود، اما میدونستم که باید هر جور شده کیر شق شدهام رو که مثل یه مهاجم زیر مامانم بود، بکنم تو مامانم و بگامش. از کجا معلوم دیگه همچین فرصتی رو بدست میاوردم؟ از طرفی مامانم با صحبتهای دوپهلوش با بابام حسابی شهوتیم کرده بود و خودش هم حسابی حشری شده بود. امیدوار بودم بالاخره یه کاری بکنم تا شهوت هر دومون فروکش کنه، البته با گاییدنش. به محض اینکه بهم بهونهای داد تا خودم رو جا به جا کنم، تمام فرصتی که نیاز داشتم رو بدست آوردم و شرتم رو از روی کیرم که داشت منفجر میشد درآوردم. اونم در مقابل کونش رو بالا برد: اووووف، خودشه!
کس باز شدهی مامان خیلی گرم به نظر میرسید و من خیلی مشتاق بودم که حالا برگرده پایین روی پام. یه ذره کیرم رو تنظیم کردم و بالاخره تونستم سوراخ تنگ و دلپذیرش رو روی کیرم حس کنم. با یک فشار کوچولو سرشو به آسونی کردم توی کس نرم و خیسش. در حال فرود اومدن روی کیرم، نالهای زیبا و شهوتآمیز از مامان (که با صدای موزیک آمیخته شد) به گوشم رسید. به نظر میرسه که تو مخفی کردن کلمات و صداهاش بهصورت دوپهلو مهارت خاصی داره، حتی منم وارد این سکس گرم، دیوانهوار و ممنوع کرده بود.
بالاخره مامان ارضا شد و آب زیادی از کسش رو روی کیرم حس کردم (داشت نهایت سعیش رو میکرد که جیغ نکشه و ناله نکنه). کمی بعد کیر من هم که تو کسش خوب جا خوش کرده بود و ارتباط زیبایی با دیوارهها و گرمی و نرمی کسش برقرار کرده بود، طاقت نیاورد و لبریز اسپرمش کرد. هر دو تا پام صاف شده بودن و آب کیرم به طرز عجیبی هنوز داشت از داخل کیرم سر ریز میشد. وقتی که پاهام سفت و منقبض شده بودن و من داشتم آب کیرم رو با جهشهای به زیبایی موسیقی توی رَحِمش میریختم، احساس کردم تمام سختی و خستگی هفتهی گذشته (و دیروز) کاملاً منو ترک کرده.
مامان ثابت نشست و من داشتم آخرین قطرههای آبم رو داخل کسش خالی میکردم. راستش احساس میکردم که کس گرمش داره قطره قطره آبم رو از سوراخ کیرم میمکه و داخل خودش میبلعه. وقتی که داشتم آبم رو داخل کسش شلیک میکردم، بهراحتی میتونستم گردنهی رحِمش رو نوک کیرم حس کنم. آخرین قطرههای آب سفیدرنگم از داخل کیر قوی و جوونم مستقیم وارد منطقهی ممنوعهی مامانم شد، جایی که بچه ساخته میشه. در اون لحظه بود که ناگهان متوجه شدم مامانم هنوز 37 سالشه و احتمالا میتونه حامله بشه (مخصوصاً با کیر پسر حشری و 18 سالهاش)، اما راستش رو بخواین توی این لذتی که داشتم تجربه میکردم، به تخمم هم نبود. فقط امیدوارم بودم که تو دورهی قرص ضد بارداریش بوده باشه. به هر حال چه باشه چه نباشه، تو اولین فرصت بازم میخواستم بگامش. وقتی که مامان از شدت بیحالی فروریخت و از پشت روی من لم داد، سینههای سفت و زیباش رو توی دستام گرفتم و مالیدم.
به آرامی و با احتیاط لباسهامون رو تنمون کردیم و خوشبختانه هنوز به جایی که بابا گفته بود توقف میکنه نرسیده بودیم. هنوز چند کیلومتری فاصله داشتیم و این فاصله به من و مامان اجازه میداد که یه ذره دیگه خوش بگذرونیم. کیرم دوباره راست شد و می خواستم قبل از توقف تا جایی که میشه به کون گرم مامان بمالم.
بابا ماشین رو روبهروی رستوران نگه داشت و من و مامان با بی میلی تفریحمون رو متوقف کردیم. یه ذره خودش رو جمع و جور کرد و دامنش رو پایینتر کشید. اما من مجبور بودم کیرمو که دوباره راست شده بود رو قبل از پیاده شدن مخفی کنم. مامان متوجه شد و بهم چشمک زد.
«اوه … عزیزم؟ کلید صندوق عقب رو بده مایک تا یه نگاهی به وسایلش بندازه … ببینه همه چیز سر جاشه یا نه.»
بابا که داشت ماشین رو خاموش میکرد گفت: «باشه عزیزم» بعد کلید رو از بالای تلویزیون انداخت این طرف.
مامان از ماشین پیاده شد. به مدت چند ثانیه نمای زیبایی از کونش که بیشتر از دو ساعت روی پاهام بود (و من داشتم داخلش تلمبه میزدم) جلوی چشمم بود. خلاص شدن از این کیر راست به نظر آسون نبود، و من خیلی خوشحال بودم که مامان کمکم کرد تا وقت داشته باشم برای خوابیدنش.
از ماشین پایین اومدم، تظاهر کردم که بند کفشم بازه و نشستم رو زمین تا بندش رو ببندم، بعدم فوراً پاشدم و یه نگاهی به تلویزیون انداختم و کمی تکونش دادم.
وقتی که داشتم سرم رو از ماشین بیرون میاوردم، مامان با لحن بچهگونه و لوسی گفت: «اووووه، حال تلویزیون با ارزش پسر کوچولوم خوبه؟»
با خنده و در حالی که چشمام رو داشتم میچرخوندم، گفتم: «بله، مامان …»
اون داشت موهاش رو مرتب میکرد و بابا کنارش وایستاده بود و داشت پاهاش رو میکشید.
بعد مامان گفت: «اوه، چه فکر خوبی عزیزم!» دولا شد و دستاشو رسوند به پنجههای پاش.
با خندهی ریزی گفت: «الان که فرصت دارم باید کمی عضلاتم رو بکشم تا بتونم دو ساعت دیگه رو پای پسرم بشینم.» بعد به طرف من نگاه کرد و با حالتی سکسی لبخند زد.
بعد طوری که بابا نفهمه، کونش رو کمی متمایل به من کرد و تکون داد, منم که زوم کرده بودم رو کونش، فهمیدم که اینجوری کیرم نمیخوابه، پس با بی میلی سرم رو برگردوندم. رفتم پشت ماشین و صندوق عقب رو باز کردم، یک مقدار وسایل رو بدون هدف جا به جا کردم تا زمان بگذره. یکی از شلوارکهای بسکتبالم رو از توی کیف ورزشیم برداشتم و انداختم روی شونهام. اون شلوارک مال دوران دبیرستانم بود (توی تیم بستکتبال دبیرستان بازی میکردم و تونسته بودیم به مسابقات استانی راه پیدا کنیم) و کمی از اینکه تنم بود خنک تر به نظر میرسید، چون که جنس پارچهاش سوراخ سوراخ بود. با شیطنت فکر کردم: شاید هم بتونه تو چند تا کار دیگه بعداً کمکم کنه.
بابام با حالتی خندان گفت: «باید برم دسشویی. پسر ورزشکار زیاد طولش نده، هنوز بیشتر از 2 ساعت دیگه، شاید هم 3 ساعت پیش رومونه.» بعد هم رفت به سمت رستوران.
مامان که داشت رفتن بابا به سمت رستوران رو با چشم دنبال میکرد، آروم به سمت من قدم برداشت.
وقتی دید که شلوارک نازکتری رو برداشتم، کیفش دستیش رو از داخل ماشین برداشت و با لحنی سکسی گفت: «برای راند دوم نقشه میکشی؟ ها؟»
با کمی خجالت گفتم: «یه جورایی … اما مامان، هوا واقعا گرمه اینجا. میدونی … میخواستم یه چیز خنکتر بپوشم.»
با دستش زد به کونم و با خندة ریزی جواب داد: «یه چیز که راحتتر بتونی درش بیاری! مایکل استفان لیسی، تو یه پسر شیطونی!»
وقتی که اسم کاملم رو گفت، یه جورایی معذب شدم، اما تن صداش که با لبخند همراه بود، حس شوخی طبعی مامانم رو نشون میداد نه چیز دیگهای.
وقتی که مطمئن شد از سمت رستوران به پشت ماشین دید نداره، اومد کنارم، روی سرپنجهش ایستاد و لبهای گرمش رو کنار گوشم آورد.
«… اینکه مامانتو اونجوری گاییدی خیلی شیطنت آمیز بود … اما مامانی دوسش داشت!» بعد یه گاز کوچولو از لالة گوشم گرفت و یه بوسة زیبا روی گونهام زد.
من با شهوت تمام کشیدمش سمت خودم و یه جیغ کوچولو از روی غافلگیری کشید. سینهی عضلانی منو با دستای نرم و دلپذیرش گرفت و با طنازی گفت: «آه، آه، اووووه … اینجا نه پسر جوون!»
بعد انگشتش رو کشید دور لبام و ادامه داد:«زود باش، شلوارکت رو عوض کن. همونطور که بابات گفت، هنوز راه زیادی در پیش داریم.»
دستشو آورد پایین و در حالی که داشت کلمهی «درااااز» رو کشیدهتر و با مکث تلفظ میکرد، کیر بلندشدهام رو نوازش کرد.
«مامان، اگه همینجوری منو دستپاچه کنید، نمیتونم آماده بشم که بیام داخل! شما برید و بدون من سفارش بدین. من زود میام…»
منم دستم رو آوردم پایین، بردم زیر دامنش و وقتی داشتم «زود میام …» رو با تأکید تلفظ میکردم، کس مرطوبش رو نوازش کردم.
وقتی که خواستم انگشتمو بکنم توش، سریع خودش رو عقب کشید و به آرومی دستمو پس زد.
ازم پرسید: «پسر اصلاح نشدنی خودم، چی میخوای مامانی برات سفارش بده؟»
کمرش رو دوباره گرفتم و برای آخرین بار به سمت خودم کشیدم و گفتم: «نمیدونم … هرچی بابا بخواد منم میخوام … مثلا خانومشو!»
لپ سمت چپ کونشو از روی دامن با دست راستم فشار دادم با یه ضربهی کوچولو به کونش فرستادمش بره داخل.
وقتی که داشتیم از هم جدا میشدیم، هر دومون با شهوت به همدیگه لبخند میزدیم.
بعد از اینکه شلوارک بسکتبالم رو پوشیدم (که خنکتر بود و مهمتر از اون محدودیت کمتری داشت) رفتم به سمت رستوران.
مامان و بابا طبق عادتشون، روبهروی هم نشسته بودن و در حالیکه داشتن صبحانهی همیشگی رستوران رو میخوردن، با هم حرف میزدن.
«چه عجب! زودباش مایکل بیا اینجا. برات یه بشقاب پنکیک مثل مال بابات گرفتیم، اما نمیدونستیم چیز دیگهای میخوای یا نه. بیا بشین کنارم.»
نشستم کنار صندلی مامان. غذای جلوش خیلی مختصر بود: یه ذره نون تُست، یک مقدار سالاد و میوه با کمی آبمیوه.
اما جلوی بابا مقدار زیادی پنکیک، یک تکه گوشت کاملاً چرب، یک سوسیس پر از چروک به همراه یک فنجان قهوه قرار داشت. به نظرم مردی که تازه 40 سالگیش تموم شده، موهاش کمی کمپشت هست و اندامش هم زیاد متناسب نیست، باید بیشتر از این مواظب غذا خوردنش باشه.
«همین خوبه مامان. من زیاد نمیتونم چیزای چرب بخورم. باید بدنم از فرم خودش در نیاد تا مربی بسکتبال ماه آینده منو برای مسابقات انتخاب کنه.»
بابا با حالتی شوخطبعانه گفت: «اوه، نگرانش نباش پسر ورزشکار. یه مرد جوون به همهی اون کربوهیدرات نیاز داره، درسته عزیزم؟ مردای جوون باید تمام اون وسایل رو بعداً جابهجا کنن.»
اعصابم از حرفای بابام خورد شده بود. مامان هم که فهمیده بود، دستش رو مخفیانه آورد پایین میز و بیتوجه به کسایی که داخل رستوران بودن از روی شلوارکم تخمامو تو دستش گرفت و گفت: به حرفای بابات توجه نکن مایکل. اما راست میگه، تو به انرژی این غذا برای بعد نیاز داری …»
احساس کردم دردم گرفت. گفتم آیییی! و فوری ادامه دادم: «لعنتی، الان یادم اومد که توپ بسکتبالم رو خونه جا گذاشتم. مامان میتونی هفتهی آینده برام بیاریش؟» به طرز معجزهآسایی تونستم صدای دردم رو با جملهی بعدیم همراه کنم تا بابا چیزی نفهمه.
بعد مامان در حالی که داشت به آرومی تخمامو ماساژ میداد، با خنده گفت: «البته پسرم. نگران نباش، تا اون موقع برات نگهش میدارم.»
درحالیکه سرم رو داشتم به سمت پنکیک پایین میآوردم گفتم: «شما دو تا داشتین دربارة چی حرف میزدین؟»
مامان دوباره در حالیکه پلکزدنهای زیباش رو به رخم میکشید، بهم لبخند زد و گفت: «هیچی، فقط اینکه چهجوری دوباره بیایم …» یک مکث خطرناک کرد و ادامه داد «… و دوباره ببینیمت! برای مستقر کردنت توی خوابگاه. آخر هفتهی آینده خوبه؟»
چشمک مامان دقیقا مثل یک رمز بینمون بود که انگار داشت باز هم منو به سکس ممنوعه دعوت میکرد.
«هفتهی آینده عالیه مامان! میتونه کمک بزرگی باشه برای خالی کردن …» عمداً یک لقمهی بزرگ از پنکیک رو توی دهنم گذاشتم و در جواب مکث هدفمندی که خودش وسط حرفش داشت و معنیش این بود که آخر هفتهی بعد تمام آب کیرم رو خالی میکنه، مکث کردم و بعد ادامه دادم: «… منظورم، خالی کردن تمام وسایلم و چیدنشون توی اتاقمه.»
با لبخند بهش نگاه کردم و بعد بدون اینکه حرفی بزنیم با شهوت تو چشمای هم نگاه کردیم. ما تو دنیای کوچیک خودمون بودیم که یک دفعه بابام با گستاخی تمام، ارتباطمون رو قطع کرد و وسط پرید نگاهمون و با صدای زمختش گفت: «آره، پسر ورزشکار. کاش میتونستم بیام و به مامانت کمک کنم، اما سپتامبر پر ترافیکترین ماه کاری منه و من تو دفتر سرم خیلی شلوغه.»
«مشکلی نیست بابا. من و مامان مشکلی با نیومدن شما نداریم.» و تو دلم گفتم: «خودم تنهایی توی خوابگاه میکنمش!»
مامان قبل از ما غذای سبکش رو تموم کرد و رفت سمت سرویس بهداشتی خانمها. منم زود غذامو تموم کردم و شدیداً مشتاق بودم که برگردیم تو جاده، اما بابام هنوز نشسته بود.
اونم بالاخره غذای چرب و چیلیش رو تموم کرد و با یه خلال دندون شروع کرد به ور رفتن به دندوناش. مامان هم از دسشویی برگشت.
بابام گفت: «پسر ورزشکار! مطمئنی یک بشقاب پنکیک برات کافی بود؟ اگه بخوای میتونیم چیزای دیگه سفارش بدیم که اگه توی جاده گرسنه شدی بتونی بخوری، من اصلا نمیخوام دیگه توی راه وایستیم، غروب نزدیکه و ما هنوز وسط راهیم». اینو گفت و رفت بیرون و یک سیگار روشن کرد.
مامان کیف پولش رو از کیف دستیش بیرون آورد و درش رو باز کرد و گفت: «آره مایکل. تو همیشه بعد از چند ساعت گرسنه میشی. باید تمام اون انرژی جوونیت رو نگه داری! برو پیش بابات، من یه مقدار غذا سفارش میدم و میام».
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: «هرجور راحتین»، بعدش برگشتم سمت در خروجی.
«اوه، یه چیز دیگه مایکل». سریع برگشتم و رفتم طرفش.
«مثل یه پسر خوب کیف دستیمو ببر توی ماشین.» دوباره برگشتم که برم، اما شونهم رو گرفت و برم گردوند طرف خودش.
به آرومی و با حالت نجوا گفت: «وقتی رفتی تو ماشین و تو کیفمو نگاه کردی، فکر کنم یه سورپرایز کوچولوی خوب ببینی.»
حس کنجکاویم تحریک شد.
قبل از اینکه برگردم و برم، تو چشمام نگاه کرد و عمداً چشمش رو آورد سمت کیرم و چند لحظه بهش خیره شد و گفت: «و مطمئن باش قبل از این که بیام، کاملا «آماده» باشی. با یکی از انگشتاش داشت به آرومی کمربند شلوارکم رو میکشید تا پیامش رو بفهمم.
به سرعت به سمت ماشین رفتم. وقتی که میخواستم کیف مامانم رو صندوق عقب بزارم، فوراً بازش کردم تا ببینم «سورپرایزی» که مامان میگفت چیه.
از چیزی که دیدم چشام گرد شد. داخل کیف دستی مامانم، شرت سفید رنگش بود. الان مامانم زیر اون لباس نازک تابستونیش لخته لخت بود. با دقت به شرتش نگاه کردم و تونستم لکههای نمناکی رو ببینم که ترکیبی از عصارهی هر دومون بود که از تو کسش بیرون اومده بود.
بلافاصله راست کردم.
با بیقراری تموم برگشتم و نشستم صندلی جلو و منتظر بابا شدم که سیگارش رو تموم کنه، از طرفی هم منتظر مامان بودم که از رستوران برگرده به سمت ماشین. با خودم فکر کردم حتی بوی سیگار بابا میتونه برامون یه استتار باشه، بوی سیگارش میتونست بعضی از بوها رو خنثی کنه …
یه دفعه یادم اومد که مامان گفت کاملاً «آماده» باشم، با اضطرابی خاص شستهامو کنار شلوارکم گذاشتم و تا مچ پام کشیدمش پایین. خوشبختانه شیشهی کنار ماشین ما دودیه و کسی از بیرون نمیتونست ببینه که یه پسر حشری 18 ساله با کیر راست شده و کلفتش نشسته صندلی جلو.
سیگار بابا تموم شد، نشست تو ماشین و استارت زد. آرررره! بوی بد سیگارش قطعاً مثل ماسکی بود برای بوهای دیگه. بعد از چند لحظه که انگار یه عمر بود، بالاخره مامان از رستوران خارج شد و با کیسهای که پر از غذا بود، به سمت ماشین اومد.
وقتی که در سمت منو باز کرد، لباشو غنچه کرد و آروم گفت، «اوووه». سریع کیسه رو داد به من و اومد تو، سریع نشست روی پاهام.
بابا، بدون اینکه از اینطرف خبر داشته باشه، در حالیکه داشت به آیینه و داشبورد ماشین ور میرفت، گفت: «هر موقع آماده بودین، بگین که حرکت کنم.»
کیسه رو گذاشتم کف ماشین و صندلی رو یک مقدار به سمت عقب بردم تا جای بیشتری داشته باشیم. از رونای مامان گرفتم و یه ذره کشیدمش بالا و اونم پاهای خوشگلش رو گذاشت روی داشبورد، در حالیکه با دستاش لبهی دامنش رو گرفته بود. لبهی دامنش رو تا کمرش بالا کشید، دست منم داشت با لباسش به سمت بالا حرکت میکرد. بعد آروم و با احتیاط با دستم کونش رو به سمت کیر راست و کلفتم هدایت کردم.
لحظهای که کیر لخت و سفتم با کون نرم و صافش تماس پیدا کرد، هر دومون با لذت تمام یه آه کشیدیم که قابل شنیدن بود. خوشبختانه رادیو روشن بود و بابا نمیتونست چیزی بشنوه. مامان کولر ماشینو روشن کرد، یه مقدار کون خوشگلش رو روی کیرم که دیگه داشت میترکید به آرومی حرکت داد و بین چاک لذیذش بالا پایین کرد.
«خوب عزیزم، ما آمادهایم … زیاد عجله نکن… تند هم نرو، هوا داره تاریک میشه و میدونی که چشمات توی تاریکی خوب کار نمیکنه.»
بابا با خنده جواب داد: «من هنوز اون قدر پیر نشدم!»
مامان هم در پاسخ گفت: «فقط یادت باشه که کار خاصی نداریم که بخوای عجله کنی …»
بعد از این صحبت، وارد جاده شدیم. خورشید در افق غربی در حال پایین اومدن بود و غروب کم کم داشت شروع میشد. کیر راستم هنوز داشت وسط چاک کون داغ و حبابی مامانم مالیده میشد، و مامانم به زیبایی هر چه تمام تر کونش رو به سمت جلو و عقب حرکت میداد. چند کیلومتر اول رو با لذت تمام از این سواری گذروندم، لذتی که از اصطکاک کیر سفتم با کون خوشگل و نرمش داشت دیوونم میکرد. کیرم روی شکمم چسبیده بود و مامانم روش حسابی هنرنمایی میکرد. دیگه مامان حسابی داشت فشارش میداد و حرکتش رو عمیقتر انجام میداد. وقتی که از کنار روناش گرفتم و یه ذره بالاتر آوردمش، بالاخره کیرم به بهشتش نزدیکتر شد. وقتی که شکاف نرم مامان با عصارهی دلپذیرش درازای کیرم رو نمناک کرد، هر دومون یک نالهی آروم و لذتبخش دیگه کردیم. دیگه شدیداً دلم میخواست وارد اعماق تنگ و خوشایندش بشم و حسابی شخمش بزنم!
اما مامان منو بیرون نگه داشته بود، هر از گاهی با شیطنت کیرم رو میگرفت و از بالا تا پایین میمالیدش؛ به پیشابی که سر کیرم بود یه نگاه کوچولو مینداخت و فقط سر کیرم رو به کس خیسش میمالید؛ بعد دستش رو میاورد پایین، تخمای سرشار از اسپرمم رو به آرومی میمالید و نازشون میکرد و هر از گاهی لباش رو نزدیک گوشم میاورد و نالهای قشنگ تحویلم میداد. من هچی نمیخواستم جز اینکه کیرم رو بکنم تو کسش و شروع کنم به تلمبه زدن و کلی آب که توی تخمام جمع شده بود رو توی رحم داغش خالی کنم!
دقیقه پس از دقیقه، کیلومتر بعد از کیلومتر گذشت و هنوز مامان منو تو ساحل نگه داشته بود. البته بد برداشت نکنید، من کاملاً از حس و حال و شیطنتهای مامانم داشتم لذت میبردم، اما با اینحال داشتم کلافه میشدم. حدود یک ساعت گذشت و من هنوز به اون چیزی که میخواستم نرسیده بودم. یعنی میخواست همینجوری ادامه بده و منو از گاییدن و تلمبه زدن تو کسش محروم کنه؟ رادیو مشغول حرف زدن و آهنگ پخش کردن بود و هیچ کدوم از ما تا الان حرفی نزده بودیم. لعنتی! باید یه کاری میکردم.
آروم در گوش مامان گفتم: «چقدر دیگه میخوای منو اینجوری شکنجه کنی؟»
اونم در الی که تبسم قشنگی روی لبهاش بود در گوشم گفت: «باید بهم نشون بدی که به اندازهی کافی گرسنهای مایکل…»
یعنی منظورش چی بود؟ دستشو برد پایین و کیسهی غذا رو داد بهم. من هنوز نمیدونستم منظورش چیه. گیج شده بودم، داخل کیسه رو نگاه کردم. چند تا کلوچه، یک ظرف کوچیک پر از سوسیس، یک ظرف دیگه که توش تخم مرغ آبپز بود، با یه دونه سس سفید. من که نفهمیدم موضوع چیه و کیسه رو بهش پس دادم. برگشت بهم نگاه کرد، چشماشو گرد کرد.
«مایکل گرسنه نشدی هنوز؟»
صدای بلند و ناگهانی مامان بعد از چند کیلومتر حرف نزدن (به جز چند مورد در گوشی حرف زدنمون) منو از جام پروند. به نظرم داشت یک مقدار توی تُن صداش مبالغه میکرد.
باهاش توی نقشی که داشت بازی میکرد همبازی شدم و گفتم: «آآآه… چرا مامان. توی اون کیسه چی داری؟» هنوز مطمئن نبودم که معنی این کارا چیه. هنوز داشتیم از پایین با هم حال میکردیم که یهو مامان کونشو نگه داشت و از روی من بلند کرد، بعد صدای کیسه رو در آورد.
با یه صدای لوس دخترونه بهم گفت: »مممم بزار ببینم … این کلوچهها رو دارم. خوشمزه به نظر میرسن، نه؟»
دو تا دونه از اون کلوچه ها رو بهم داد. منم که هنوز گیج بودم، جلوی صورتم نگهشون داشتم. میخواستم یه گاز ازشون بزنم …
«مایکل، گفتم این کلوچهها خوشمزه به نظر میرسن یا نه؟»
تمرکزم رو از روی کلوچه بردم روی چیزی که چند سانتیمتر جلوتر به وضوح داشت تکون میخورد و ندیده بودمش. اووووه! دامن مامان تا کمرش بالا اومده بود و لُپای کونش داشت خیلی سکسی به سمت جلو و عقب حرکت میکرد. هر دو تا دستش روی کونش بود، و با هرزگی تمام داشت دو طرفش رو میکشید تا وسطش قشنگ باز بشه.
کلوچههاش!
«ممممممم … آره، مامان. بزار یه ذره ازش بخورم!»
«باشه پسرم. ازش لذت ببر!»
دستامو دو طرف کونش گذاشتم و به آرومی آوردمش روی کیرم. مامان هم بهم کمک کرد و اومد پایینتر تا کیر کلفت و راستم هدفش رو ملاقات کنه. سر کیرم شکاف مرطوب مامان رو لمس، و لبهای کسش رو حس کرد، بعد تا ته رفت تو عمق کسش. وقتی که احساس کردم کونش به آرامی روی تخمام آشیانه کرده، مامان رو به آرومی بالا آوردم و از پشت روی خودم تکیه دادمش. دوباره تفریح بی نظیرمون شروع شد و این تفریح برای من یه سعادت ناب بود!
در حالی که وانمود میکردم دارم کلوچهها رو میخورم، با گله گفتم: «مامان این کلوچهها خیلی خوبن! ممممممم …»
مامان در حالیکه با دستش به کونش ضربه میزد، جواب داد: «ممممم، میدونم پسرم. بیشتر میخوای؟»
بعد سرعتش رو بیشتر کرد. کونش را داشتم از شدت لذت گاییدنش با انگشتام فشار میدادم. ریتممون عالی بود: هر بار که کون تپلش رو پایین میاورد، با اشتیاق تمام فرو میکردم تو کسش. بالاخره کیرم برگشت تو بهشت!
«ها! شما دوتا دوباره گرسنه شدین؟ میدونستم باید تو رستوران بیشتر میخوردید. میخواید بایستم؟»
صدای بابا که داشت لذت فوقالعاده و ممنوعمون رو منقطع میکرد، مثل یه جیغ بد رو مخ بود.
مامان در حالی که کمی نفس نفس میزد گفت: نه! مایکل تو هم نمیخوای توقف کنیم … درسته؟»
«نه … ادامه بدیم مامان … میتونیم تو ماشین تمومش کنیم … نمیخوام تا خود دانشگاه … توقف کنیم.»
«خیلی خوب، پس شما دو تا مشکلی ندارین. عسلم، حواست باشه شما دوتا تو ماشین کثیف کاری نکنید.»
بعد از این حرف بابا، من و مامان به همدیگه نگاه کردیم و به هم لبخند زدیم. مامان به جلو خم شد و سوسیسها رو آورد. من پیش قدم شدم و یه تیکهش رو با چنگال گرفتم.
«خوب به نظر میرسه مامان، مگه نه؟ سوسیس من و کلوچة شما، چه ترکیب خوبیه!»
«ممممم … آرررره مایکل، بزارش وسط کلوچة من! سوسیس تو خوب و تپله، خیلی هم از اونی که بابات داشت بزرگتره!»
«میدونم، مامان!»
با یه بوسة گرم صحبتمون رو تموم کردیم. دوباره شروع کردم به گاییدنش. صدای ملچ و مولوچ ساختگیمون نقابی بود روی صدای لب گرفتنمون، ضربههایی که به کون مامان میزدم و صدای آروم و دلپذیر و مداوم «شالاپ! شالاپ! شالاپ!» گاییدن ممنوعهمون.
البته یک کمی هم داشتیم میخوردیم، البته باید اعتراف کنم که مامان با اون همه کالری که داشت میسوزوند، نیاز داشت که یه چیزی هم بخوره. توی رادیو، گروه eagles مشغول خوندن آهنگ withy woman بود. دیگه داشتیم میرسیدیم به دانشگاه،شاید حدود سی دقیقه فاصله داشتیم، که یه دفعه مامان در گوشم گفت: «راند آخر، مایکل …»
من دستم رو کردم توی کیسه و آخرین ظرف رو در آوردم. ما هنوز داشتیم صدای ملچ و مولوچ میدادیم و وانمود به خوردن میکردیم. اون پایین، کیرم داشت تو کس مامان تلمبه میزد.
مامان با نالهای که همراه با اشتیاق بود گفت: «زود باش پسرم، بیشتر بهم بده!»
کیرم از دستورش اطاعت کرد و سرعتش رو بالاتر برد. میدونستم که نمیتونیم زیاد دووم بیارم و تخمام پر از آب شده بودن.
«عزیزم، پسرت به حرفم گوش نمیکنه. بهش بگو که یه ذره از اون تخم مرغها به مامانش بده!»
«آهای ورزشکار، به حرف مامانت گوش کن.»
«مطمئنی بابا؟»
«ای بابا، نزار دوباره تکرار کنم، پسرم … به مامانت اون چیزی که میخواد رو بده!»
«باشه بابا!»
سرعتم رو بازم بالاتر بردم. مامان هم داشت باهام همراهی میکرد و کون نرم و شیرینش رو روی کیرم بالا پایین میکرد. من داشتم توی ذهنم کلماتی رو فریاد میکشیدم که واقعاً دوست داشتم بهش بگم:
«باشه بابا! به مامان عصارة تخمم رو میدم! آب کیرم رو الان خالی میکنم تو کسش! تا قطرة آخر میریزم توش! الان کس زنت پر میشه از آب کیرم!»
«ممممم خیلی خوبه مایکل! پسرم، میتونی برسی به ته کیسه و ببینی توش چیه؟»
«آره مامان!»
حالا ذهنم چرخید طرف مامانم:
«حتما مامان، تا ته میکنم تو فقط به خاطر خودت! تا ته میکنم تو و چند میلیون اسپرم رو توی رَحِمت خالی میکنم.»
دستمو بردم پایین به سمت ظرف سس سفید. قطعاً مامان از قبل فکر همه چیز رو کرده بود.
«مامان، این چیز سفید رو کجا میخوای بریزم؟»
«اوووممم … مایکل، فقط خالیش کن. اون سس سفید و گرم رو روی تخم مرغم بریز! فقط حواست باشه که زیاد میخوام!!!»
«باشه مامان!»
صحبتهای دوپهلو که با هرزگی خاصی داشت به گوشم میرسید، شهوتم رو به اوج انفجار میرسوند، اما صحبت آخر مامان کارم رو تموم کرد. آخرین فشار محکم کیرم باعث شد که تخمام لبهای کسش رو لمس کنه. آبم از سوراخ کیرم خارج شد و وارد کسش شد. آب کیر تنها پسرش با شدت تمام داشت توی کسش خالی میشد.
یهو با حالت جیغ گفت: «آآآآآآآه ه ه ه ه !!! داری میریزیش مایکل!!!»
درسته! داشتم میریختم. داشتم اسپرمم رو میریختم توی مامانم. داشتم قطرات ناشی از شهوتم رو در اعماق کسش میچکوندم.
با حالت مظلومی گفتم: «ممم … آآآی … خیلی خیلی ببخشید مامان! خیلی خوب بود و نتونستم خودمو کنترل کنم!»
صدایی از دهنم در آوردم که انگار دارم انگشتامو لیس میزنم، اما در واقع یکی از سینههای مامانم تو دهنم بود و داشتم میکش میزدم. احساس کردم یه چیز گرم داره از تخمام میچکه، و متوجه شدم که مامانم هم با من آبش اومده بود. آب کسش کاملاً روی کیرم خالی شده بود. به عصارهای که حاصل لذت بینظیرمون بود و داشت از کسش میچکید نگاه میکردم و لبم رو گاز میگرفتم.
«اوووه … مایکل، خیلی داری بهش نگاه میکنی!!!»
بابا گفت:«ای بابا! پسرمون خرابکاری کرد، آره عزیزم؟»
«ننننن … نه عزیزم، پسرت بیشتر سس سفیدش رو ریخت داخل خوراکی من … »
«آره، بابا نگران نباش! من همة سس شیرینم رو ریختم داخل غذای مامان!»
«بسیار خوب، اگه مامانت بازم گرسنه هست، یه ذره دیگه از اون سس بریز تا بتونه غذاش رو بخوره.»
«ممممممممم … باشه.»
«ممممم، آره مایکل، بازم ازش بده بهم پسر شیرینم، اومممم، منظورم شیرینه، عزیزم!»
«بفرمایید ماماااااااان!!!»
من و مامان، بعد از اینکه الزامات اولیهمون رو برطرف کردیم، آه کشیدیم و از دستور بابا با شیطنت تمام اطاعت کردیم. مامان هنوز داشت با کسش جادو میکرد و تا آخرین قطرة آب کیرم رو بیرون میکشید. گردنة رحمش رو که از شدت ارضا شدن تورم کرده بود رو کاملاً سر کیرم احساس میکردم. باقی موندة آب کیرم رو تو کسش خالی کردم.
از اینکه تستسترونم با نیروی جوونیم از داخل کیرم توی کس مامان خالی شده بود، بی نهایت لذت میبردم. هیچ چیزی برام بالاتر از این پیروزی بی نظیر نبود که نصیب کیرم شده بود. همینطور هیجان زده بودم که مامانم خودش به این سکس قشنگ راضی بوده و اسپرم قوی و 18 سالة منو داخل کس 37 سالش میخواسته احساس کنه. قطعاً مامان هم از خطر اینکه میتونه با اسپرمهای من حامله بشه با خبر بوده. تمام این اتفاقات در کنار بابام بود که تنها چند سانتیمتر با ما فاصله داشت و روحش هم خبر نداشت که چه اتفاقی برامون افتاده.
نزدیک شهرک دانشگاهیم بودیم که کیرم رو از کس گاییده شدة مامانم بیرون کشیدم. وقتی که به پایین و اطراف کس مامانم رو نگاه کردم، در نهایت تعجب دیدم که کثیف کاری آنچنانی هم نکرده بودیم. معنی این تمیزی این بود که آب کیرم رو توی اعماق کسش خالی کرده بودم، دقیقاً جایی که خودم هم میخواستم. یه ذره از آب کیرم روی کسش بود، اما مامان با نرمی دامنش رو روی زانوهاش کشید و روناش رو به هم مالید. ساقهای قشنگش رو برد بالا و پاشو گذاشت روی داشبورد و از پشت به من تکیه داد، بعد یک آه قشنگ، دوست داشتنی و سکسی کشید. بهم نگاه کرد و وقتی نگاهم توی نگاهش گره خورد، قلبم داشت ذوب میشد. منم تکیه داده بودم و دستامو دور شکم مامان گره زده بودم. یه نگاه به پاهای مامان که بالا بود کردم و بهش لبخند زدم. برای چند لحظه توی همون حال لم دادیم. بعد مامان بلند شد و شروع کرد به جمع و جور کردن ریخت و پاشهای جلوی صندلی. منم دستمو بردم پایین و شلوارک بسکتبالم رو کشیدم بالا. کیرم دیگه خوابیده بود. مامان شیشه رو کشید پایین و باد غروب آخر تابستون روی صورتمون وزید. از این گاییدن لذتبخش جفتمون عرق کرده بودیم و با این باد داشتیم خنک میشدیم. البته با این باد بوی سیگار بابا و آب کیر من هم بیرون میرفت.
حدود ساعت 7 غروب بود که به خوابگاهم رسیدیم. اول مامان پیاده شد و فوراً رفت به سمت صندوق عقب ماشین، شاید میخواست شرتش رو پاش کنه. من و بابا هم پیاده شدیم و پاهامون رو یک مقدار کشیدیم. بعد دیدم که مامان به سرعت رفت طرف سرویس بهداشتی. وقتی که برگشت، شروع کردیم به پیاده کردن وسایلم، البته با تلویزیونی شروع کردیم که بدون اون نمیتونیستیم این لذت زیبا رو تجربه کنیم. نزدیک ساعت 9 بود که کارهای من داشت تموم میشد. خوشبختانه هیچ اثری از هماتاقیم نبود، پس امیدوار بودم که آخر هفتهی آینده مامان رو اینجا داشته باشم.
کارها تموم شد و سه تاییمون داشتیم سمت ماشین برمیگشتیم.
مامان در حالی که محکم بغلم کرد، آروم گفت: «آخییی … بچهها زود بزرگ میشن. من مطئنم که دلم برای پسر شیرینم تنگ میشه.»
بابا هم جواب داد: «نگران نباش عزیزم. همة بچهها بزرگ میشن و یه روزی آشیانهشون رو ترک میکنن. و یادت باشه، آخر هفتهی آینده که میخوای برای چیدن وسایلش کمکش کنی، دوباره میبینیش.»
مامان که بغلم کرده بود آهسته در گوشم گفت: «برای هفتهی بعد حسابی خودت رو گرم و ورزیده کن. قراره حسابی عرق بریزی. قراره کلی تلمبه بزنی و آب کیر خالی کنی. پس خودت رو آماده کن.»
من لبخند زدم.
مامان برگشت طرف بابا و آرنجش رو گرفت.
«عزیزم، فکر میکنی ممکنه یه بچهی دیگه هم داشته باشیم؟ میدونی که من هنوز جوونم!»
«ها! چی باعث شد که این فکر توی ذهنت بیاد؟ ما تازه داریم کارای بچهی اولمون رو میکنیم و به دانشگاه میفرستیمش. حالا تو داری دربارهی داشتن یه بچهی دیگه حرف میزنی؟ این دیوونگیه و تو اصلا حواست به حرف زدنت نیست.»
بعد از این صحبت بابا، مامان یه نگاه لطیف و شیطنت آمیز همراه با لبخند تحویل بابا داد تا آرومش کنه. میدونستم که بابا کاملاً تسلیم خواستهی مامانه. بعد بابام اومد سمتم و باهام دست داد، در حالی که مامانم با حالت سکسی بهم خیره شده بود و گوشهی لبش رو گاز میگرفت و لبخند میزد.
این نگاه رو کاملاً تشخیص میدادم.
آخرین حرف مامانم به بابام این بود که: «عزیزم، چند وقته که قرص جلوگیری نمیخورم …»
ترجمه: آبتین