سفید_سیاه

اسمم شادیه و 28 سالمه. این خاطره مربوط به زمانیه که نامزد داشتم. زمانی که واسه خیلیا رویاییه و تو ابرا سیر میکنن. من اون موقع 24 سالم بود. با سرمایه ی 3 سال کارم و یه مقدارم کمک ابابام، یه سرمایه جور کرده بودم و میخواستم خودم یه شرکت تبلیغاتی کوچیک راه بندازم، چون تقریبا چم و خم کارو میدونستم و میخواستم مستقل باشم، یه روز یکی از دوستای دوران دانشگاه و دیدم و بعد از کلی خوش و بش داستان و که فهمید پیشنهاد داد با داداشش که یه شرکت تبلیغاتی داشت شریک شم،
داستانو کوتاه کنم که اول نمیخواستم شریک شم ولی بعد از چند وقت و پیدا نکردن جای مناسب و جلساتی که با سعید (داداشش) داشتیم، قرار به شراکت شد که ای کاش همون کار کارمندی و طراحی رو ادامه میدادم.
بگذریم از اینکه بعد از رفتنم و شریک شدنم و با استخدام آدمای جدید و 1سال جون کندن و کار شبانه روزی فروش مجله (تبلیغاتی) تقریبا به 2 برابر رسید. بزارین رک بگم ، سعید یه ادم معمولی(ظاهرش) و اندام تقریبا ورزیدس که هیچ خصوصت بارزی نداره مگه زبون باز بودنش!!! من از 20سالگی سکس داشتم و به سکس به شکل یه نیاز مثل غذا خوردن نگاه میکنم، یه قسمت از وجود که هیچ وقت سرکوبش نمیکنم، 174 قد و 65 کیلو وزن دارم. هیچ وقت تو اون برحه به ازدواج فکر نمیکردم تا این که سعید ازم خواستگاری کرد. یا مدام کادو میگرفت و منو با خودش این ور و اون ور میبرد یا مادر و خواهرش مدام دعوت میکردن و منو عروسم صدا میکردن(پدر نداشت) . منم کم کم خوشم اومد وبهش علاقه مند شدم، مادرم در جریان بود ولی بابام نه!مامان بهش گفت یه مدت با هم بیشتر اشنا شین و همو بشناسین، راست میگفت چون تو اون 1 سال سعید فقط همکارم و شریکم بود، چند وقت گذشت و پای سکس تو رابطمون باز شد، دیگه همه میدونستن نامزدیم، سعید اوایل عالی بودهم از لحاض رفتار هم سکس. لباسای سکسی رو خودش برام میخرید. تا شرکت تعطیل میشد (بعضی وقتا هم خونشون) منو بغل میکرد و میبرد تو اتاقش و رو پاش مینشوند و شروع میکرد به نازو نوازشم، لبا و بدن گرمی داشت، عاشق بازوهای عضله ایش بودم که دور کمرم قفل میشد، منو بانو صدا میکرد و اول شروع میکرد به بوسیدن دستم و تا بالا و روی گردنم میومد، تو این موقع ها انگشتشو میکرد تو دهنم و من با زبون با انگشتش بازی میکردم میک میزدم این کارو دوست داشت، گردنشو میلیسیدم و لاله گوششو میکردم تو دهنم و گازگازش میکردم، با دستم از رو شلوار میمالیدم یا گاهی گازای کوچولو میگرفتم، جوری براش میخوردم که
دیوونه میشد ،همیشه یه کار جدید روش پیاده میکردم ، یه بار رو کمرش از پایین به بالا با یه دست مشروب میریختم و هم زمان لیس میزدم و با دست دیگم رو کمر و پهلوش با ناخن و نوک انگشت میکشیدم، یه بار بستنی میمالیدم و لیس میزدم، یه بار دستا و چشماشو میبستم و شروع میکردم به خوردن و لیس زدنش، تو سکس عاشق موش و گربه بازی بود، وحشتناک حشریش میکردم و در میرفتم، اونم سکسش قشنگ و هات بود، به غیر از خوردن( که البته اون میخواست من نمیذاشتم، هیچ وقت نتونستم با این کار کنار بیام، 1یکی دوبار امتحان کردم نشد، مریم مقدس نیستم ولی نظر شخصیم اینه که کار قشنگی نیست و از ابهت مرد کم میکنه! گفتم نظر شخصیم!!!) همه کار میکرد، سایز سینه هام 80ولی او موقع 75 بود، میدونست به چی حساسم و یه وقتایی که نمیخواستم سکس کنم یا قهر بودم شروع میکرد به خوردن سینه هامو گردنم ، منم تو کمتر از 2 دقیقه تبدیل میشدم به اون وحشی که می خواست، تو سکس عاشق اینم که مدام فرم عوض کنم، یه چند وقت که از روزای خوب و رویاییمون گذشت یه وقتایی تو سکس حرکات عجیبی میکرد، منو مینشوند رو تخت و سرشو میذاشت رو سینم و میگفت نوازشم کن، اونم یه وقتایی بیشتر از نیم یا یک ساعت! یکی دو بار که خواستم (به شوخی) بلندش کنم چنان رفتاری از خودش نشون داد که مثل سگ پشیمون میشدم،یا تو سکس کارایی میکرد که عجیب بود، باور میکنین یه بار وسط سکس که جفتمون تو اوج بودیم، من 4دست و پا قمبل کرده بودم و اون بشدت داشت میزد جوری که خایه هاش میخورد به لای پام و آلتش تا ته میرفت و منم تقریبا جیغ میکشیدم (آلت من تا این سن هم خیلی تنگه، دلیلشو نمیدو نم) یهو برم گردوند زل زد تو چشمام و بازوهامو به شدت فشار میداد طوری که نمی تو نستم نفس بکشم! بعد از چند ثانیه که حتی جرات حرف زدن نداشتم گفت:بگو از پیش من نمیری!!! یا وسط سکس پاهامو جفت میکرد زیر خودش وبه شدت میزد و با این که میدونست درد شدیدی دارم میگفت:التماسم کن! گریه کن عشقم! وسط سکس یهو شروع میکرد گاز گرفتن از سینه هام یا پشت و کمرم وقتی اعتراض میکردم موهامو میکشید و تو چشمام نگاه میکرد و با عصبانیت میپرسید مگه دوستم نداری؟
این کارا بیشتر شد (روزای سیاهم شروع شد) خیلی دوسش داشتم ولی کار به روابط کاریمونم کشید، به خونوادش میگفتم میگفتن از دوست داشتن زیاذه! همه تاییدش میکردن، حتی دوستا و آشناهام! نمیتونستم بهشون بگم تو خلوتمون چی میگذره. اون از نظر همه یه مرد عالی بود .یه بار که رفته بودم خرید(قبلش باید گذارش می دادم!در حالی که تو خونواده ی آزادی بزرگ شدم) یه آقایی تیکه پروند منم محل ندادم یهو دیدم سعید پشت سرمه(تعقیبم میکرد) دستمو کشید و یه سیلی خوابوند تو گوشم تا چند لحظه منگ بودم فکر کردم کر شدم، یه بارمانتویی که قبلا هم تنم دیده بود (یه کم جذب بود) تنم بود موقع سکس سینمو جوری فشار داد که نفسم بند اومد بعد نوک چاقوی میوه خوری رو فشار داد رو پوست سینم و گفت: اگه یه بار دیگه جوری جذب بپوشی که جاییت معلوم باشه میکنمشون!!! ازش به شدت میترسیدم،عادت کرده بود تهدید کنه، نمیتونستم به خونوادم چیزی بگم بابام یه بار سکته کرده بود در ثانی بعد از 55 ،60سال عمر میزاشتم آبرو و اعتبارش خراب شه ، برادرم نداشتم، مادر و خواهرمم که… خودم باید تمومش میکردم. تا این که خدا خواست و من زن داداششو واسه اولین بار تنها دیدم، همه چیو گفتم، گریم رفته بود تو قرار بعدی بعد از کلی قسم خوردن گفت که سعید یه تصادف داشته که 7روز تو کما بود و وقتی به هوش میاد تا 1ماه کسی رو نمیشناخت و بعد از اون مشکلات شدید روحی پیدا میکنه مرگ پدرش و مشکلات قدیدیم تشدیدش کرده (البته تو شرکت و بیرون از خونه یه جنتل من واقعی بود هیچ رفتار بدی بروز نمی داد) ، باید ازش جدا میشدم، یه روز تو خیابون سر یه مساله جزیی عصبانی شد شروع کرد به فشار دادن مچ دستم،و داد و بیداد و دری وری گفتن، فردای اون روز سر کاد نرفتم و پیغام دادم میخوام جدا شم مثل چی ترسیده بودم ولی خیلی آروم جواب داد که مشکلی نیست، حسابدار تکلیف حساب کتابارو تایین میکنه، خوشحال شدم 3،4 روز بعد تو ساعت کاری رفتم که شناسنامه و مدارکم رو از تو گاوصندوق ور دارم (میدونست میرم) که دیدم کارمندا نیستن، نمیخوام زیاد بهش فکر کنم وجزییاتو به یاد بیارم، همین قدر بگم که من اون روز 4 ساعت تمام کتک خوردم، اولش با سلام و لبخند یه مشت زد تو صورتم و بعدش شروع کرد به زدن، از کمربند بگیر تا مشت و لگد، یادمه یکی دو بار که بی حال و نیمه بیهوش افتادم وقتی دوباره هوشیاریمو به دست میاوردم میدیدم بالای سرم نشسته و زل زده بهم، یه بارم چشم باز کردم دیدم لخت تو بغلشم (هنوز نفهمیدم واقعا از سکس با یه ادمی که همه جاش کبوده و خون از سر و سورتش میاد بهش هال میداد!!؟؟) خدای من شاهده که تو اون لحظه ها فقط به این فکر میکردم که بابامو واسه آخرین بار ندیدم. چاقو رو میذاشت زیر چشمم و میگفت: اگه این چشما قرار نیست منو ببینه نمیذارم کسی روببینه. خدایی بود که موقع رفتن دوستش (همکارمون بود) فهمید دارم میرم و 2،3ساعت که گذشت و میدید گوشیم خاموشه و سعیدم ج تماساشو نمیده با خواهر سعید (کلید داشت) اومدنو منو بردن بیمارستان، دروغ نگفتم اگه بگم جای سالم تو بدنم نبود(خدارو شکر که جاشون نموند)، پلیس امنیت سعید و بازداشت کرد ولی توی دادسرا مادرش اونقد گریه کرد و قسمم داد که رضایت دادم ولی با این تعهد که نباید بهم نزدیک میشد، ولی از ترس 6 ماه رفتم کیش پیش خالم، خونه رو عوض کردیم همینطور خطمو،چند وقت تحت نظر روانشناس بودم و از هر چی رابطه بود میترسیدم.
الان وقتی با کسی آشنا میشم تا احساس میکنم علاقش بیشتر شده سریع کات میکنم .
ممنون از وقتیکه به خوندن داستانم اختصاص دادین!

نوشته: شادی

دکمه بازگشت به بالا