سمیرا، که اسب سوارش شدم
از زنم چند ماهی بود طلاق گرفته بودم و از تهران به شهرستان خودمون و خونه پدریم برگشته بودم خونه پدریم توی یه بن بست بود که فقط دو تا خونه توش بود خونه پدرم و خونه برادرم که پارسال فوت شده بود و الان زنش و دختر 8 ساله اش توی اون ساکن هستن، زن برادرم اسمش سمیراست و 32سالشه و زنیه که خیلی مذهبی نیست جوریم نیست که خیلی ناجور باشه، یه زن سفید با قد متوسط اما استخوان بندی درشتی داره و اندام هاش بزرگ و برجسته ان، یه دختر 8 ساله هم داره که اسمش موناست روزهای اول که خیلی حالم گرفته بود و ناراحت بودم سمیرا خیلی باهام حرف میزد و با هم خیلی درد و دل می کردیم من از بی وفایی زنم زهرا میگفتم و اونم از تنهایی بعد از فوت برادرم، کم کم رابطمون خیلی صمیمی شد و با هم راحت تر و صمیمی تر حرف میزدیم شبها تا دیر وقت با هم چت می کردیم و منم کم کم باهاش احساس راحتی بیشتری میکردم تا اینکه بخاطر زایمان خواهرم پدر و مادرم رفتن مشهد خونه خواهرم و چون مونا مدرسه میرفت و سمیرا هم سر کار بود و منم تازه با وساطت پدرم یه کار پیدا کرده بودم ماندیم، وقتی پدر و مادرم رفتن، سمیرا بهم پیام داد از سر کار نرو خونه بیا خونه ما من زودتر ازتو میرسم و شام درست می کنم منم از خدا خواسته قبول کردم و کمی هم زودتر از محل کارم اجازه گرفتم و رفتم خونه سمیرا، زنگو زدم و در رو زد و رفتم داخل وقتی اومد دم در واحد جا خوردم یه تاپ و دامن کوتاه و تنگ تا روی زانو پوشیده بود و پاهای سفید و تپلشو انداخته بود بیرون و خط سینه اش هم مشخص بود هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش واقعا جذاب شده بود بهم گفت خوش اومدی و مونا پرید بغلم و بوسیدمش و کلی با هم بازی کردیم و چون هر شب که از سر کار میومدم اسبش میشدم و کلی با هم اسب سواری می کردیم بعدش بهم گفت برو یه دوش بگیر بوی عرق میدی گفتم لباس ندارم اینجا باید برم خونه بیارم گفت من لباس و حوله برات آوردم گفتم واقعا؟ گفت بله سعید خان شما امشب مهمان ویژه مایی و حوله و لباس رو داد خودمو خشک کردم و پوشیدم اومدم بیرون شام خوردیم و یکم دیگه با مونا بازی کردم تا خوابید بهم گفت هر شب منو ذله میکرد تا بخوابه اما امشب راحت خوابید گفتم عمو مثله پدر میمونه گفت فقط برای مونا مثله پدری؟ گفتم مونا بچه برادرمه اومد نشست کنارم روی مبل و گفت امشب پدر مونا بودی میشه شوهر مامانش هم باشی؟ و سرشو گذاشت روی شونم گفتم سمیرا؟ نگاهم کرد، دیدم داره گریه میکنه اشکهاشو پاک کردم گفتم منم مفهوم تنهایی رو درک می کنم نمیدونم چی شد همدیگه رو بغل کردیم یه چند دقیقه بی هیچ حرفی توی بغل هم بودیم در گوشش گفتم امشب ماله خودتم دوست داری شوهرت باشم؟ گفت اوهوم، گفتم چشم شوهرت میشم ولم کرد و توی صورتم نگاه کرد و از هم لب گرفتیم آروم دستمو بردم سمت سینه هاش و نوکشون رو لمس میکردم و بعد رفتم خط سینه اش رو بوسیدم تاپ و سوتین اش رو کند و گفت بخورشون و منم شروع کردم خوردن سمیرا میگفت چه خوبه چه خوب میخوری آروم دستمو بردم سمت کوسش و تا دستش زدم گفت جون برو اونو بخور و دامنشو فوری دراورد و سرمو به کوسش فشار میداد و منم براش میخوردم تا ارضا شد که مونا بیدار شد و مامان مامان میکرد که رفت توی اتاق مونا و بعد که مونا خوابید اومد یه نگاهش کردم یه نگاه به خودش کرد و هر دو زدیم زیر خنده، لخت لخت رفته بود توی اتاق مونا، گفتم بریم توی اتاق خواب رفتیم توی اتاق خواب گفتم شلوارکمو در بیار و سالار رو یه حالی بده، کیرمو با ولع شدیدی میخورد که از دهنش کشیدم بیرون و انداختمش روی تخت و پاهاشو باز کردم و کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن کوسش از کوس زهرا زنم تنگ تر بود، من تلمبه میزدم و اون هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط به رو تختی چنگ میزد و لبشو گاز میداد تا اینکه آبم زود اومد و خالی کردم توی کوسش و یه چند دقیقه روش خوابیدم و بلند شدم و افتاد به جون کیرم دوباره با ولع خوردش و شق کردم، داگی شد و گفت با منم باید اسب سواری کنی اما اینجا تو باید سوار من بشی و منم کیرمو کردم توی کوسش و مثله اسب سوار وحشی توی کوسش تلمبه میزدم انقدر تلمبه زدم که ارضا شد اما من هنوز ارضا نشده بودم دوباره برام خورد و من خوابیدم روی کمر و اون نشست روی کیرم و شروع کرد بالا پایین کردن یه جاهایی خسته میشد و اون وقت نوبت من بود یه جوری به سوراخ کوسش میکوبیدم که حس میکردم الان تخمامم میرن توی کوسش تا اینکه آبم اومد و سمیرا رو توی بغل گرفتم، گفتم اسب سوار خوبی بودم؟ گفت عالی، بهترین اسب سوار دنیا و هر دو خندیدیم، گفتم دقت کردی حتی فرصت نکردیم هیچ حرف سکسی بزنیم؟ من با زهرا زیاد حرف سکسی میزدیم گفت من بدجور گشنه کیر بودم تو هم بدجور گشنه کوس، آدم گشنه حرف نمیزنه و باز دو تایی خندیدیم، اون شب دو تایی تا صبح لخت توی بغل هم خوابیدیم و قبل از اینکه خوابمون ببره کلی حرف زدیم صبح هم با صدای در اتاق که مونا سمیرا رو صدا میکرد بیدار شدیم دوباره داشت لخت میرفت در اتاق رو باز کنه که بهش گفتم لباس، لباس بپوش و دوتایی خندیدیم و یه لباس پوشید و رفت مونا رو رسوند تا دم در که سرویس مدرسه منتظرش بود و برگشت، تا اومد داخل لخت ایستادم و خودمو به چپ و راست حرکت میدادم و کیرم چپ و راست میشد،گفتم بدو بیا سالارتو ببوس گفت من فدای سالارم بشم و بوسیدش و شروع کرد خوردنش گفتم انقدر میخوری تا آبم بیاد و آبمو تا قطره آخر قورت میدی اون کیرمو میخورد و منم بهش میگفتم بخورش گشنه کیر بخور تا سیر بشی سمیرا میگفت من سیر نمیشم هر روز می خوام گفتم تازه پیدات کرده این سالار، اسب سواری ها قراره بکنیم سمیرا میگفت قربون اسب سوارم بشم حرف میزدیم و اون میخورد تا اینکه آبم در حد یه قطره بود اومد و سمیرا کیرمو مک میزد و میگفت از الان یه قطرشم هدر نمیدم همش ماله منه، کل تمام یه هفته ای که پدر مادرم نبودن منو سمیرا شبها اسب سواری میکردیم، مامان بابام که اومدن، سمیرا بهم پیام داد اسب سوار من از امشب چیکار کنم نیستی؟ گفتم نگران نباش درستش می کنم، شب رفتم خونه مامان بابام گفتن یه سر رفتن تهران و با زهرا زنم حرف زدن و اون قبول کرده که دوباره با هم زندگی کنیم منم گفتم من زهرا رو نمی خوام من سمیرا رو می خوام، که مامان بابام استقبال کردن اما گفتن خوب فکراتو کردی؟ مطمئنی؟ گفتم بله من سمیرا رو می خوام به سمیرا پیام دادم که به مامان بابام گفتم که تو رو می خوام و تا همیشه میخوام اسب سوارت باشم گفت دروغ میگی؟ گفتم به خدا، گفت خیلی دوستت دارم سعید گفتم سعید نه، اسب سوار، گفت بله بهترین اسب سوار دنیا بعد از چند روز با سمیرا ازدواج کردم و الان سه سال از اینکه اسب سوارشم میگذره و یه دو قلو داریم بنام ماهان و مریم.
گاهی مورد مناسب جلوی چشمامونه اما ما ندیدیمش.
نوشته: اسب سوار