سکس با خواهرم مهدیه

سلام اول از همه بگم من اصلا داستان نویس خوبی نیستم و خودتون اگه غلط املایی داشتم یا خوب تعریف نکردم ببخشید

من علیرضام و 21سالمه قد و هیکلم خوبه و تقریبا از رفیقام بهترم خواهرمم اسمش مهدی است و 19سالشه 165 سانت قدشه و بدن خیلی خوبی داره جوری که از رو لباسم به چشم میاد
از وقتی یادمه تو خونه ما همیشه دعوا بود و تا حالا ندیده بودم روزی روکه پدر و مادرم با هم خوب باشن و بحث نکنن اما بالاخره این دعوا های همیشگیشون تموم شد و دو سال پیش از هم جدا شدند
از سر اجبار مهدیه با مامانم زندگی میکرد و من با بابام ولی من همیشه خونه مامانم اینا بودم و فقط شب میرفتم پیش بابام تا صداش در نیاد من درسم تموم شده یود و برای شرایط مامانم معاف شدم از خدمت و توی یه ساندویچی کار میکردم یه سال از جدایی پدر و مادر من میگذشت که بابام با یه زن تقریبا 35 ساله ازدواج کرد که یه پسر 10 ساله هم داشت و از وقتی اون زن اومد تو خونه بابام من دیگه توی اون خونه نرفتم و تا چند وقت توی مغازه میخوابیدم مامانم اینا خیلی میگفتن بیا پیش ما بمون ولی میدونستم اگه این کار بکنم پدرم مخالفت میکنه و بهم گیر میده و منم ازاین فرصت استفاده کردم و یه خونه کوچیک اجاره کردم و ساکنش شدم و چون توی ساندویچی بودم مشکل غذا هم نداشتم و همچی اوکی بود
مادرم و مهدیه زیاد بهم سر میزدن و برا همین خونم همیشه مرتب بود گذشت که متوجه شدم مادرم قصد ازدواج داره نمیدونستم طرف کیه ولی یا فهمیدنش کلی با مادرم دعوام شد ولی مادرم روی حرفش موند و قضیه هی جدی تر میشد
یه روز داییم بهم زنگ زد و گفت فردا شب خونه من باش بهم نگفت چرا ولی از زیر زبون مهدیه متوجه شدم که بلههه میخوان بیان خواستگاری مادرم هیچ وقت فکرشم نمیکردم که اون روزو ببینم ولی داشت اتفاق می افتاد و من نمیتونستم کاری بکنم اصلا هیچ کس به حرفای من توجه هم نمیکردی فردا شب رسید و من رفتم و یکم دیر رسیدم وقتی رفتم داخل دیدم یه آقایی تنها اومده نشسته جلو داییم و زن داییم تا منو دید بلند شد و سلام کرد منم نشستم رو مبل و مستقیم گفتم تنها اومدی که زن داییم گفت آقا محسن برا اشنایی اومدن و خواستن که حرف هاشون رو بزنن برا همین تنها اومدن
همون ثانیه متوجه شدم که تموم این آتیشا از گور کی بلند میشه هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق که مامانم و مهدیه نشسته بودن مهدیه که مثل من ناراضی بود سرش تو گوشیش بود و هیچی نمیگفت
من رو کردم به مادرم و بدون مقدمه چینی گفتم به حرف ما که گوش نمیدی اگه میخوای زن این یارو بشی بدون من دیگه نمیام دور و برت و بعد نگی چرا اینجوری رفتار میکنی یهو مادرم زد زیر گریه که من اگه زن این نشم کی خرجمو بده تا کی دستم جلو داییت دراز باشه و ازین حرفا بهش گوش ندادم و گفتم اینا بهونست و تو خام این زن دایی شدی مگه بابا چی بهت میداد که این مرتیکه میخواد بهت بده و زدم از خونه بیرون
تا یه هفته هرکی بهم زنگ میزد جواب نمیدادم که دیدم مامانم اومد در مغازه رفتم پیشش و گفتم چی شده که بهم گفت اول ماه قرار عقد گذاشتیم منم اخمامو کردم تو هم و گفتم توقع نداری که بیام مادرم خودشو مظلوم کرد و گفت من یدونه پسر دارم مگه میشه نیای سرمو چرخوندم و گفتم مطمئن باش نمیام هرچی دوس داری بگو الانم از اینجا برو دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم و برگشتم تو مغازه بعد به مهدیه زنگ زدم و فهمیدم راست گفته و سر ماه میخوان عقد کنن همون حا یه مهدیه گفتم نمون اون جا و وسایلتو جمع کن بیا خونه من گفت دایی نمیزاره وگرنه به این موضوع فکر کرده بودم
انقدر عصبی بودم که همون شب رفتم شمال و تا 10 روز بر نگشتم حتی صاحب کارمم منو بیرون کرد وقتی برگشتم رفتم دم خونه داییم
خونه داییم دو طبقه بود که طبقه بالا شو داده بودن به مادرم بعد ازدواجشونم قرار بوده ازشون اجاره بگیره زنگ زدم به مهدیه و گفتم وسایلتو جمع کن بریم خونه من که دیدم مامانم گوشیو ازش گرفت و زد زیر گریه که خودت که ازم سر نمیزنی میخای دخترمم بری پیش خودت کلی با هم بحث کردیم که نتونستم کاری بکنم و مهدیه هم گفت نمیتونم مامانو تنها بزارم از اون تاریخ به بعد حدود دو ماه گذشت و یه روز دیدم مهدیه بهم زنگ زد و گفت اومده خونه و ازم پرسید کی میام چون مغازه ای که جدید رفته بودم پیشش به خونم نزدیک بود رفتم کلید دادم بهش و برگشتم سر کار شب که رفتم خونه دیدم مهدیه نرفته و خوابیده بود بیدارش نکردم و داشتم لباس راحتی میپوشیدم که خودش بیدار شد ازش که پرسیدم چیزی شده هیچی نگفت ولی وقتی دیدم گوشیشو خاموش کرده یه بو هایی بردم اون شب پیش من موند و صبحم جایی نرفت که دم دمای ظهر برگشتم خونه دیدم داره غذا میپزه ازش پرسیدم چیشده که بازم گفت مگه باید چیزی شده باشه که بیام از داداشم سر بزنم بهش گفتم وقتی یه شب موندی و مامان هیچی نگفته حتما یه چیزی شده خودت میگی یا از مامان بپرسم .گازو خاموش کرد و رو به من شد گفت قول بده هیچ عکس‌العملی نشون ندی تا بگم منم قبول کردم مهدیه شروع کرد و گفت اون مرتیکه اومده از پشت به زور بقلم کرد و هرچی گفتم ولم کنه گوش نمیداد و داشت دسمالیم میکرد و منم گریم گرفت هرجور بود انداختمش اون ور و از خونه زدم بیرون تا اینو بهم گفت لباسمو برداشتم که برم سراغش مهدیه لباسمو ازم گرفت و گفت تورو خدا نکن یزار الان که چیزی اتفاق نیوفتاده حتما به مامانم گفته که چیکار کرده و من از خونه رفتم برا همینه که مامان نیومد سراغم الان که از اونا خبری نیست همینو بهونه میکنم که نرم توی اون خونه .بعد دیدم درست میگه باهاش کلی حرف زدم و گفتم میریم باهم وسایلو جمع کن بیار اینجا فرداش صبح نرفتم سر کار و میدونستم که اون موقع هم داییم سر کار هم اون مردک بهترین وقته تا بی سر صدا بریم وسایلشو بیارم صبح رفتیم دم خونه باهاش رفتم داخل مامانم کلی گریه کرد که نبر دخترمو و منم بهش گفتم خودتم میدونی که شوهرت چیکار کرده پس هیچی نگو بزار جایی بمونه که همش ترس اینو نداشته باشه یه نفر میخاد بهش تجاوز کنه اینو که گفتم گریه هاش بیشتر شد ولی دیگه چیزی نگفت و ما هم زدیم بیرون بعد یهش گفتم هر وقت دلت تنگ شد بیا خونه من ببینش ولی مهدیه دیگه این جا نمی‌مونه .
منو مهدیه تقریبا دو ماه باهم بودیم مثل یه زن و شوهر شده بودیم ولی من هر شب بجای سکس کردن باهاش تو کفش جق میزدم و نمیتونستم به خودم اجازه بدم که جلو تر برم .خودم یه حدس هایی میزدم که امکان داره مهدیه دوس پسر داشته باشه ولی هیچ وقت گوشی شو چک نمیکردم تا ناراحت نشه .ولی به سرم زد یه روز تعقیب کردمش اون موقع نه دانشگاه میرفت نه کار میکرد برا همین بعضی وقتا به بهونه سر زدن از دوستاش میرفت بیرون . یه روزم که بهم گفت قراره با دوستاش برن کافه یکم بهش پول دادم و بجا این که برم سر کار رفتم سر کوچه تو مغازه سوپر مارکت که رفیقم بود منتظر بودم تا بیاد بیرون حدود نیم ساعت بعد زد بیرون و از سر خیابون با تاکسی رفت دم یه کافه توی مرکز شهر نمیتونستم برم داخل میترسیدم منو ببینه بعد حدود یه ساعت که داشتم بزور از اون طرف خیابون داخل کافه رو دید میزدم دیدم که بله حدسی که زدم درست بوده و با یه پسره اومد بیرون رفتن یکم قدم زدن توی خیابون و بعد از هم جدا شدن و رفت خونه ازشون یه چند تا عکس گرفتم و رفتم سر کار .چند شب بعدش که رفتم خونه دیدم داره با گوشیش حرف میزنه و متوجه من نشده که یکم گوش دادم داشت راجب سینه هاش به پسره میگفت منم سرمو انداختم پایین و رفتم داخل وقتی دیدمش یهو شوکه شد و گوشیو قطع کرد و دستشو که زیر تاپش بود در آورد گفت تو کی اومدی داداش منم جوابشو دادم و خودمو زدم به اون راه .چند روزیو داشتم نقشه میکشیدم ولی روم نمیشد حرکتی بزنم قبل از این مدت اصلا فکرشم نمیکردم روزی یه بدن خواهرم فکر کنم ولی چون هم بدنش خوب بود هم جلو چشم شب و روز رژه میرفت نمیتونستم از فکرش در بیام …یه روز بهش گفتم باید برم مشهد و دو روزی نیستم اگه میخواد تنها نباشه به دوستی مسی بگه بیاد شب پیشش بمونه که خودش گفت مینا دوستم هماهنگ کردم میتونه شب بیاد پیشم و منم گفت اخر هفته باید برم . کوله وسایل جمع کردم و صبح رفتم سر کار و ظهر که برگشتم وسایلمو برداشتم و خدافظی کردم و زدم بیرون ولی بجای رفتن از راه پله رفتم بالا روی پشت بود و اونجا موندم نمیدونستم چرا این نقشه رو چیدم ولی اگه امشب واقعا. رفیقش میومد من واسه این که لو نرم باید همون بالا میخوابیدم .
حدود ساعت 7 بود که از آفتاب گیر دیدم خواهرم یه پیرهن سفید و یه شلوارک پوشیده کلی آرایش کرده و یه اهنگ گذاشته بود از بویی که راه افتاده بود فهمیدم کلی هم تدارک دیده .رفتم سمت کوچه و منتظر موندم نمیدونستم چیکار کنم که یهو دیدم یه پراید ته کوچه نگه داشت و یه نفر توش بود که پیاده نمی شد یه دو سه دیقه بعد همون پسره توی کافه پیاده شد و اومد سمت خونه میخواستم بپرم یقه شو بگیرم ولی نقشه هام خراب میشد و نمی خواستم این همه کار کردم بی نتیجه بمونه پسره رفت داخل هرچی از آفتابگیر نگاه کردم چیزی ندیدم حدود نیم ساعت گذشت که رفتم پایین و پشت در گوشمو چسبوندم به در ولی صدای آهنگ نمیزاشت چیزی بشنوم 10 دقیقه گوش دادم چیزی نشنیدم که کلید انداختم و در باز کردم یه نیم نگاه انداختم دیدم خواهرم فقط همون شلوارک پاشه و پسره لخت رو مبله و دارن لب میگیرن نمیخواستم بیشتر از این پیش برن و بهترین موقع سر رسیدم درو محکم باز کردم و سریع رفتم داخل یهو از جاشون پریدن و مهدیه یه جیغ زد و شروع کرد به گریه کردن منم افتادم رو پسره و تا میخورد زدمش مهدیه کلی سروصدا کرد که نزنش بسه. ولی من بهش گوش ندادم بعد که خوب حال پسره رو جا آوردم پسره بلند شد و لباساشو ورداشت و رفت تو راه پله دیگه باهاش کاری نداشتم و دست مهدیه رو گرفتم کشیدم تو اتاق لباسشو دادم بهش و درو بستم رفتم سمت پسره یکی زدم زیر گوشش و گفتم اگه یه بار دیگه این سمتا ببینمت میکشمت اونم کلی به غلط کردن افتاد و ازم یه معذرت خواهی کرد و رفت . درو بستم و رفتم تو اتاق مهدیه هنوز داشت گریه میکرد خودشو اماده مرده بود که یه کتک حسابی ازم بخوره ولی من رفتم جلو و بغلش کردم یه نگاه بهم انداخت و گفت داداش ببخشید غلط کردم دیگه تکرار نمیشه .یکم که اروم تر شد بهش گفتم من میدونستم دوس پسر داری ولی چون میدونستم تو خونه تنهایی و حوصلت سر میره بهت چیزی نگفتم بعد عکسای اون روز کافه رفتنشونو نشون دادم تقریبا ساکت شده بود و داشت گوش میداد .منم ادامه دادم و گفتم از نظر من اشکال نداشت ولی این که دیگه پسره رو بیاری خونه و با هم سکس کنید خیلی زیاد روی بود تا حالا باهاش این جوری حرف نزده بودم و استرس داشتم .دستمو کشیدم به سرش و گفتم میدونم هر کسی نیاز داره خودشو خالی کنه منم بعضی وقتا خود ارضایی میکنم که یه پوزخند زد و گفت نکنه میخوای بگی برو خود ارضایی کن که با هم خندیدیم و گفتم نه اینو نمیخواستم بگم ولی یه جور دیگه باید مشکلتو حل کنی داشت نگام میکرد که بهش بگم چطور حل کنه ولی نمیتونستم چیزی بگم . بعد داشتم دنبال یه حرف میگشتم که بتونم به سخن رانیم ادامه بدم که گفت من متوجه نمیشم نه خود ارضایی کنم نه با کسی رابطه داشته باشم پس چجوری مشکلم حل میشه .دلو زدم به دریا و گفتم نگفتم با کسی رابطه نداشته باش منظورم این بود با کسی رابطه داشته باش که نه برات مشکل درست نشه گفت مثلا کی گفتم یکم دور و برت نگاه کنی آدم مطمئن زیاده یه نگاه معنی داری بهم کرد و گفت پس کی مشکل داداشمو حل میکنه .گفتم منم فقط یه نفر کنارم هست که اون می‌تونه مشکلمو حل کنه اولش خندید ولی بعد گفت اما ما خواهر برادریم نمیشه که بغلش کردم و گفتم چرا نشه وقتی قرار نیست کسی بفهمه بعدشم ما تا وقتی این کارو میکنیم که هردومون راضی باشیم یکم فکر کرد و گفت یعنی ما باید با هم سکس کنیم باورم نمیشه تو همون حالت سرمو بردم جلو و از هم لب گرفتیم یکم سرشو کشید عقب ولی بعد چند ثانیه وا داد و با ولع داشت لبمو میخورد .لباسشو از تنش در اوردم و نشستیم رو تخت داشتم سینه هاشو میمالیدم و ازش لب میگرفتم که توی شرتم و کشید که یعنی درش بیار منم پاشدم و تیشرتم و شلوارمو در آوردم و با یه شرت وایسادم جلوش یکم خجالت میکشید ولی کارشو انجام میداد نشست جلوم و از رو شرت کیرمو گرفت بهش گفتم خجالت نکش کار از خجالت گذشته یه لبخند زد و شورتو در اورد و یکم ساک زد اصلا بلد نبود برا همین بلندش کردم و انداختمش رو تخت و شلوارکشو در اوردم یه جیغ یواش کشید و پاهاشو چسبوند بهم بدن سفید و کون خوبی داشت که واقعا ادمو جذب خودش میکرد یکم سینه هاشو مالیدم و پاهاشو از هم واکردم یه کص صورتی بودن مو وسط پاهاش بود سرمو بردم پایین کلی خیس شده بود میخاستم براش بخورم تا دستمو کشیدم روز پاهاشو به سرم فشار داد منم یکم چوچولشو مالیدم و زبونمو چسبوندم بهش از لذت داشت جیغ میزد حدود 10دیقه داشتم میخوردم که ارضا شد تو دهنم .سرمو اوردم بالا و کیرمو گذاشتم روی کسش یهو دستشو اورد کیرمو گرفت گفت داداش پرده دارم نکنی توش یهو حواسم اومد سر جاش و خورد تو ذوقم کصی که این همه خورده بودمش پرده داشت . بهش گفتم بزار از عقب بکنم که چرخید و به پشت دراز کشید نشستم رو پاهاش و از تو کشو کرم زدم روی کیرم و یکمم روی سوراخ کونش بهش گفتم خودتو شل بگیر و کیرمو گذاشتم دم سوراخ تا اومدم فشار بدم داخل کلی درد میکشید و گفت نکن داداش دارم پاره میشم یکم دیگه دادم داخل که گریش گرفت و تقریبا داد میزد داداش پاره شدم درش بیار منم درش اوردم و گذاشتم لاپاش و یکم تلمه زدم یکم که اروم شد بدون این که بهش بگم کیرمو گذاشتم لای کونش و فشار دادم تا نصفه رفت داخل یه جیغ زد و گفت جر خوردم درش بیار منم بی حرکت موندم و فقط بهش میگفتم شل کن خودتو چیزی نیست یکم نگه داشتم و اروم شروع کردم تلمبه زدن تقریبا تا خایه جا کرده بودم که ابم اومد و همشو ریختم تو کونش گوشیمو برداشتم و رفتم تو دوربین کیرمو در اوردم و از سوراخ کونش فیلم گرفتم کل ابم در اومد و دراز کشدم روش داشت نفس نفس میزد و گوشیو گرفتم جلوش و فیلمو نشونش دادم خندید گفت این کون منه اینقدر گشادش کردی بعد یکم ازش لب گرفتم و رفتیم با هم حموم تو حمومم یه بار دیگه به زور راضی کردمش که از کون بکنم و ابم اومد اومدیم بیرون و لباس نپوشیدیم و یه شام حسابی خوردیم بعد شام خابوندمش رو میز و کصشو لیش زدم تا ابش اومد و بی حال بغلش کردم و بردمش رو تخت تا صبح تو بغل هم خابیدیم .
ازون شب تا الان 1 ماه میگذره چند روزی هست که پردشو برداشتم و از جلو هم سکس میکنیم .99درصد تایمی که تو خونه ایم رو لختیم و تقریبا یه قانون شده از در که میام داخل لخت میشم و هر شب و شاید روزی دو بار سکس میکنیم هردومون راضی هستیم از این موضوع و قرار گذاشتیم تا روزی که یه نفرمون قصد ازدواج داشت ادامه بدیم

نوشته: علیرضا

دکمه بازگشت به بالا