سکس با زن کوچه بغلی

این داستان کاملا واقعیه و مال شهریور1379 هستش، و من الان 32 سالمه و اونموقع 18 ساله بودم، قدم 173 و وزنم 68 کیلو بود اونموقع و کیر متوسطی داشتم و قیافه جذابی، خونه ی ما طبقه دوم سمت خونه های جنوبی کوچه بود و ی روز که دور هم نشسته بودیم و پنجره باز بود، بابام با خنده گفت اون زنه تو کوچه بغلی رو ببین ،من میگم گرمه و دستمو به علامت گرما تکون میدم اونم با تکون دستاش میگه خیلی گرمه، خونه اون زن توی خونه های جنوبیه کوچه بغلی بود امیدوارم بتونید شرایط رو متصور بشید و خونه های شمالی اون کوچه چسبیده به حیاط خونه ما توی کوچه بغلی بود،و این خونه ها شمالی مابین ما و خونه طرف یک طبقه بود و خونه اون زن مستاجر طبقه سوم بود و ما طبقه دوم، خلاصه مادرم کمی بابامو تشر زد و بابام پاشد رفت ی اتاق دیگه من سریع رفتم رو مبلی که بابام نشسته بود نشستم و دیدم بعله از پنجره خونه طرف معلومه و زنه از پنجره اشپزخونشون که پنجرش باز بود مشخصه بالا تنش، از فردای اون روز از طبقه سوممون که دست خودمون بود و بهارخوابم داشت رفتم تو سِر زنه، و بعد مدتی به علائمم جواب داد و با دست و علامت باهم میحرفیدم، تا اینکه من با در اوردن لباسم ازش با علامت خواستم که لخت شه و بعد چند روز ی دفعه دیدم از اشپزخونه رفت و پنجره اتاق رو باز کرد و پیرهنشو دراورد و با ی تاپ اندام نمایی کرد، همون موقع شلوار بیرونمو بهش نشون دادم و گفتم که دارم میام خونتون و اون با دست گفت نه نه نه، و من راه افتادم سمت خونشون، قیافش رو درست ندیده بودم و دید درستی از زیباییش و سنش نداشتم ،و از طرفی با بچه های کوچه بغلیم دوست بودم و بعضیاشون رو میشناختم،ساعت 2.30 بود و من حرکت کردم با قلبی که بسرعت داشت میتپید ،از ته کوچه وارد شدم و دیدم خلوته خلوته،رفتم دم در خونه مهین و زنگشو زدم و خوشبختانه سریع در وا شد و من تند تند از پله ها رفتم طبقه سوم که اومد تو راهرویی که دیگه جزء خونشون بود و تازه مهین رو دیدم که چی هست و کی هست، یک زن 27 ساله با قد 60 و وزن 60 تا 65 ،اهل تبریز و پوستی سفید، چادر بسر اومد استقبالم و تعارف کرد وارد اتاق شم،وارد اتاق شدیم گوشه اتاقشون ی دختر سه ساله خوابیده بود ،بعد کمی اروم شدن بهش نزدیک شدم و گفتم خوب دل بردیا و چادرو ازش جدا کردم و با دستم پشتشو گرفتمو نزدیک خودم کردم ، بشدت حس کردم چندشش شد و ولش کردم و گفت برم ی شربت درست کنم و بعد دقایقی دیگه بی چادر و با ی تاپ دامن با شربت البالو وارد شد، شربت رو با قلبی پر از ترس و تپش خوردم و مزشم اصلا حس نکردم، دوباره نزدیکش شدم و دوباره به بغل کشیدمش و کم کم با کمرش بازی کردم و بوسش میکردم ،اهل لب دادن نبود ولی رامم شده بود و حس میگرفت،کم کم خوابوندمش و دامنشو دراوردم و تاپشو زدم بالا و سینهاشو انداختم بیرون، تا حالا کس ندیده بودم و حتی فاصله کم کس و کونم نمیدونستم، بهش گفتم چهار دست و پا بشینه تا از پشت بکنمش، نشست و من اروم حل دادم تو کسش و مرد شدم و بذای بار اول با زن اشنا شدم و بعد چندتا تلمبه ارضا شدم و فکر میکنم مقداریم ریخت تو کسش، خیلی استرس،ترس،حالت گناه و،، داشتم خداحافظی کردم و گفتم دیگه نمیام، تا فردا ظهرش که دوباره دلم خواستش رفتم دیدم دم پنجره منتظرمه،بهش گفتم بیام با اشاره اکی داد و من رفتم و دوباره با ترس خودمو بهش رسوندم،این سری ارام تر شروع به حال کردیم و بهم کاندوم داد و با کاندوم کردمش بعد دقایقی ارضا شدم و گفت ادامه بده و من چندتا تلمبه دیگه زدم و اونم ارضا شد، نشستیم و حرفیدیم دخترش ارزو خواب بود ،بهش گفتم چرا اینکارو کردی گفت چندتا شماره ناشناس تو گوشی شوهرش بوده و زنگیده دیده زنند و خواسته تلافی کنه، خیلی کس صاف و تنگ و نازی داشت خودشم معمولی و سکسی بود، و دیوانه وار دوستم داشت و میگفت بمن عادت کرده و بیمن میمیره چندبار دیگه هم کردمش و دیگه خداحافظی کردم و دوهفته بعدشم رفتم خدمت سربازی و دیگه ندیدمش، اون موقع موبایل و،،،، نبود و فقط 912 بود و خیلی کم گوشی داشتند، ایکاش الانم میدونستم کجاست و با این تجربه هام و مجرب بودنم میگاهیدمش.

نوشته:‌ دانیال

دکمه بازگشت به بالا