سکس خشن در ویلای میگون (۱)

اسامی همه مستعار هستند.
زنگ زدم و بی مقدمه گفتم:« آقا امشب تشریف نمیارین ویلا». با صدای خسته ای گفت:« خیلی دلم میخواست میتونستم. ولی حال حاج آقا اصلا خوب نیست.» بعدش کمی مکث کرد و گفت:«حالا فعلا تو ویلا باش تا خبرت کنم.»
ویلا در واقع یکی از بزرگترین ویلاهای میگون بود بالاتر از فشم و اساسا متعلق به حاج لولاچی بزرگ، تاجر شناخته شده و معروف بازار تهران، بود که به خانوم بخشیده بود. ولی در مدت این نه سالی که من مسئول ویلا بودم خانم فقط یه بار همون روزهای اول اومد. منو یواش یه گوشه کشید و گفت:«من اینجا نمیام دیگه. ولی میخوام همه جوره حواست به آقا باشه، از هر نظر» و دوباره با تاکید تکرار کرد:«از هر نظر»
در واقع خود خانوم منو استخدام کرده بود. تازه از مجید طلاق گرفته بودم، هم خوشگل بودم هم مطلقه و بچه هم نداشتم، نه ادعایی داشتم نه تحصیلاتی، خانوم دقیقا دنبال همچین کیسی بود.
از بچگی در سختی و نداری بزرگ شده بودم. پدرم کارگر بنا بود. مرد شریفی بود ولی بد اخلاق و بد دهن و همیشه عصبانی. به سن بلوغ که رسیدم حس میکردم این حس خشم رو از پدرم به ارث بردم.
مجید پسر عموم بود و پسر بدی نبود. جرات نداشتم حرفی بزنم ولی ته دلم هم مخالفتی نداشتم، اما بعد از ازدواج مثل فنری بودم که آزاد شده یا شیری که از قفس بیرون اومده.
خانوم و آقا هم پسر عمو دختر عمو بودند. لولاچی سه تا دختر داشت که هر سه تا رو به خواهرزاده ها و برادرزاده های خودش داده بود تا اموالش در دست خاندان خودش باشه. اموالش شامل شرکت بزرگ صادرات واردات، کارخانه لبنیات، کارخانه ام دی اف، معدن گرانیت، شرکت پیمانکاری رتبه یک با کلی ماشین آلات، صرافی و دهها باب مغازه و خونه و ویلا در همه نقاط کشور میشود که همه را از طریق رانت و دوستی با مقامات بدست آورده بود. اداره اموال دست دخترها و دامادها بود. در بین دامادها فقط آقا بود که برای خودش کسی بود. فوق تخصص انکولوژیست و بازی روزگار که یه عمر لولاچی برای آقا بیمارستان و مرکز تخصصی شیمی درمانی و پرتو درمانی ساخت و حالا خودش در همون مراکز نفسهای آخرش رو با درد و رنج میکشید. شاید داشت تقاص تمام رانتها و امتیازاتی که با حزب اللهی بازی و حسینیه زدن و تسبیح گردوندن بدست آورده بود رو میداد.
زندگی زیر سایه یک سقف با مجید با تنش همراه بود. خشمی که در خانه پدری جرات بروز نداشتم رو سر مجید خالی میکردم. نزدیکیهای پریودیم که میشد اونقدر بهانه می گرفتم تا دعوامون بشه. مجید دست بزن داشت و تا یه کتک سیری نمی خورم آروم نمیشدم. یه بار نزدیک پریودیم که مجید ماموریت بود متوجه خشم زیاد خودم شدم. انگار درد کشیدن آرومم میکرد. کمربند مجید رو برداشتم و به بدن خودم زدم، محکم میزدم، اما آروم شدم، اونجا بود که فهمیدم من یه مشکلی دارم.
خانوم هم مشکلی داشت که احتمالا به جز پدر و مادرش، وخواهرهاش، آقا، من و زینب کسی نمیدونست. خانوم لزبین بود و هیچ علاقه ای به مردها نداشت و اگرچه زینب در ظاهر خدمتکار خانوم بود اما در واقع معشوقه اش بود و این برای خانواده مذهبی و چادر چاقچولی لولاچی که حسینیه شون دو هزار متر بود یه فاجعه بود. برای همین خانوم خودش برای آقا معشوقه پیدا کرد و البته دوست داشت که آقا هم مثل خانوم به معشوقه اش وفادار بمونه، اون معشوقه قرار بود من باشم اما خانوم حساب تنوع طلبی مردها رو نکرده بود.
نیم ساعت بعد آقا زنگ زد. حال حاج آقا رو پرسیدم. با همون صدای خسته گفت:«حالشون اصلا خوب نیست، باید آماده هر اتفاقی باشیم.» و بعد اضافه کرد:«دکتر رضایی داره میاد ویلا. کاری کن که به دکتر خوش بگذره.»
بعد از دعواهای بسیار با مجید به محض اینکه بابام مرد ازش جدا شدم. دنبال کار گشتم تا خانم استخدامم کرد. از اینکه نه سال پیش پنج میلیون حقوق می گرفتم و یه دویست و شش زیر پام و هفته ای فقط دو سه روز باید میومدم تو ویلا حسابی ذوق کرده بودم. خیلی زود در همون شب اولی که آقا به ویلا اومد بندو آب دادم. همچین به آقا کس دادم و آب کمرش رو خالی کردم که نای بلند شدن نداشت. خودم هم بیشتر از شش ماه بود که با کسی نبودم. سه بار اون شب به آقا کس دادم.
بازهم موقع پریودی بداخلاق میشدم اما نمیتونستم به آقا گیر بدم، اما آقا همون اول متوجه تغییر رفتارم شد و بهش حقیقت رو گفتم. آقا کاری کرد که مشکلم رو برای همیشه حل کرد. دستام رو با یه طناب بست. اونقدر محکم که دردم میومد. بعد دوتا گیره بند لباس به نیپلهای پستانهام زد. درد وحشتناکی داشت و کیرش رو تا ته کرد تو کسم و همینطور که تلمبه میزد ناگهان یه کشیده محکم هم توی گوشم زد. در جا ارضا شدم و این عمیقترین و لذت بخش ترین ارضا شدنم بود. تمام اون فشار عصبی هم انگار از روم برداشته شده بود.
با این همه آقا مرد تنوع طلبی بود و اوائل مواقعی که من پریود بودم دخترای دیگه ای میومدن. اما یواش یواش بیشتر هم شد اما من کاری نمی کردم که ناراحت بشه، با این همه بی دی اس ام جزء جدایی ناپذیر سکسمون بود خصوصا موقعی که خودم میفهمیدم عصبی هستم. گاهی اوقات گیره ها رو لاله های کسم میزد که وحشتناک درد داشت و اینقدر با پشت دست به پستانهام میزد که از درد بی حس میشدند. اما وقتی ارضا میشدم دیگه فشار عصبی نبود و شدت ارضا شدنم خیلی زیاد بود.

آقا چند بار با دکتر رضایی به ویلا آمدند، دکتر رضایی رفیق گرمابه و گلستان آقا بود. متاهل بود ولی یه دوست دختر به نام المیرا هم داشت که خیلی چسان فسان بود. اوایل اونها می رفتند تو یه اتاق دیگه، اما یواش یواش رومون به روی هم باز شد و جلوی هم سکس کردیم و سه بار هم ضربدری شد. دکتر رضایی خیلی خوشتیپ تر از آقا بود و من از اینکه بهش کس میدادم راضی بودم.
اما اون شب داستان دیگه ای بود، عصبی بودم و بیقرار و فقط آقا میتونست منو آروم کنه. وانگهی مگه المیرا میزاشت من با دکتر رضایی باشم وقتی آقا نیست.
تو همین افکار بودم در حالی که همزمان ویلا رو جارو و گردگیری میکردم. اونقدر عصبی بود که چند تا از بشقابها رو عمدا شکستم که ناگهان گوشیم زنگ خورد. دکتر رضایی بود. جواب دادم، با صدایی رسا گفت:«سلام خوشگله، کنترل در رو بزن، پشت درم عزیزم»
راستش یه کم تعجب کردم. سعی کردم صورت المیرا ریغو رو موقع خوشگله و عزیزم گفتن دکتر رضایی تصور کنم. اما وقتی از پنجره ویلا ماشین سانتافه دکتر رو دیدم تا حدی شستم خبردار شد. چون المیرا که تو ماشین نبود. نمیدونستم المیرا که قراره خودش بیاد یا اصلا نمیاد. به استقبال دکتر رفتم. اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود:«المیرا جون کجاست؟» نگاهی با تعجب بهم کرد و گفت:« دکتر بهت نگفت، مادر المیرا دو سه روز پیش سکته کرد و مرد.» تا وارد ویلا شدیم ناگهان از پشت بغلم کرد و با اشتیاق خاصی گفت:«امشب منو تو تنهاییم. تنهای تنها» و بعد اضافه کرد:«دکتر سفارشت رو کرده که امشب به شکل ویژه ای بکنمت که هیچ وقت فراموشت نشه» و بعد در حالیکه سرش رو در چند میلیمتری سر من آورده بود اضافه کرد:«یه سکس خشن که از درد به خودت بپیچی»
بی مقدمه گفتم:«من آماده ام. الان یا شب؟» در حالیکه شروع به نوازش پستانهام کرد گفت:«وقت زیادی نداریم. دزد مفتخور بزرگ، لولاچی، ده دقیقه پیش مرد. بهرام بهم زنگ زد که وقتی کارمون تموم شد تو رو برگردونم تهران، برای مراسم باید آماده بشین.»
در همون لحظه عملا شروع کرد کار رو با درآوردن پستان سمت چپم و لیس زدن نیپلش. هورنی هورنی بودم. شروع کردم ازش لب گرفتن. همیشه بهش کراش داشتم اما در حضور آقا و المیرا نمیشد. لختم کرد و هر دو تا پستانم رو به تناوب مک میزد و گازهای کوچکی میگرفت که لذتبخش بود. اما وقتی خواستم کیرش رو از شلوارش در بیارم گفت:«نه اولش من دستهات رو میبندم. تو برده منی امشب.» بر خلاف آقا که دستهام رو به تخت می بست دکتر رضایی با طناب دستهام رو محکم به ستون وسط اتاق پذیرایی بست. کمربندش رو درآورد و ضربات آرامی با کمربندش به رونها و کفلهای کونم زد. داد زدم:«دکتر محکمتر بزن»
در حالیکه با دستش چونه ام رو گرفته بود گفت:«صبر کن. من سورپرایز دیگه ای دارم برات.» چشمهام با چشم بندی که همراهش بود بست. حالا دیگه واقعا میترسیدم. نمیدونستم داره چی کار میکنه. یکهو لمبرهای کونم رو باز کرد و در یک لحظه بدون هیچ مقدمه ای کیرش رو که قبلا چرب کرده بود تا دسته یا حداقل تا جاییکه میشد فرو کرد تو کونم.
هیچوقت در زندگیم کون نداده بودم نه مجید نه آقا علاقه ای به کون کردن نداشتند. میدونستم درد داره ولی در این حد اصلا تصور نمیکردم. احساس میکردم اره لای پام هست که داره بدنم رو نصف میکنه. اگه زور دکتر رضایی‌ نبود نمیدونستم سر پا وایسم. اصلا دردش با درد گیره لباس گذاشتن رو نیپل یا لاله های کس قابل قیاس نبود.
دکتر رضایی کمی به عقب رفت، دردش کمتر شد و دوباره تلمبه زد و دوباره جر خوردم. تازه تو تلمبه دوم بود که صدام در اومد و شروع کردم از درد جیغ کشیدن، هر چند کسی جز من و دکتر رضایی اونجا نبود. فکر میکنم در تلمبه چهارم یا پنجم بود که کیرش تا دسته تو کونم رفته بود. کیرش رو نگه داشت بدون حرکت. خیلی درد داشت ولی از تلمبه زدن بهتر بود. تازه اون موقع بود که شروع کردم به گریه کردن و التماس که درش بیاره.
همینطور که داشتم گریه و التماس میکردم در حالی که چشم بند روی چشمهام بود یه دفعه صورتم داغ شد از چکی که دکتر رضایی تو گوشم خوابوند و با صدای تحکم آمیزی گفت:«خفه جنده» و دوباره شروع کرد به تلمبه زدن و من از درد گریه میکردم.
بعد از حدود یک دقیقه شدت درد اندکی کمتر شده بود و یواش یواش با از بین رفتن اون شوک اولیه اون احساس همیشگی لذت از درد رو میتونستم حس کنم. اما ناگهان به شکل عجیبی همه چیز سریع پیش رفت. من که معمولا سه چهار دقیقه درد رو تحمل میکردم تا ارضا بشم در عرض ده تا پونزده ثانیه از وقتی که درد و لذت رو با هم حس میکردم ارضا شدم و عمیق ترین ارگاسم زندگیم رو حس کردم. دکتر که متوجه شده بود دستام باز کرد، در حالی که اسپاسمهای عصبی شدیدی داشتم به کف زمین افتادم و تازه اونجا بود که چشم بند رو ورداشتم.
بعد از چند ثانیه که آروم شدم دکتر من رو روی زمین گذاشت و بدنم رو اندکی بالا آورد تا حالتی سجده وار پیدا کردم و دستهام رو ستون بدنم کردم. احساس میکردم کونم گشاد گشاد شده و تصور میکردم که کونم الان مثل پورن استارها باز و بسته میشه و دیگه درد نمیگیره، ولی به محض اینکه کیرش رو دکتر فرو کرد فهمیدم اشتباه کردم و به گه خوردن افتادم. دستهام باز بود و سعی کردم خودم را آزاد کنم، اما دکتر زرنگتر از این حرفها بود و با یه حرکت سریع پاهام رو از رون گرفت طوریکه دمر افتادم رو زمین و کیرش تا ته فرو رفت. جیغ کشیدم ولی اعتنایی نکرد و محکم تلمبه میزد. درد زیادی داشت اما چند تا تلمبه که زد دردش کمتر شد.
سه دقیقه بعد هنوز دکتر داشت تلمبه میزد. وقتی اعتراض کردم که چرا آبش نمیاد گفت که یه قرص سیدنافیل صد بالا انداخته. دیگه کونم درد نمیکرد و تلمبه زدنش حال میداد. اگرچه تازه ارضا شده بودم اما داشتم دوباره نزدیک میشدم، برای اینکه کنترل بیشتری داشته باشم دکتر رو روی زمین طاق باز خوابوندم و خودم نشستم روی کیرش تا کیرش تا آخر فرو رفت. این همون پوزیشن کاو گرل یا دختر کابویی بود. در همون حال که کون میدادم با شدت با کسم بازی میکردم. در یه لحظه رویایی برای بار دوم ارضا شدم. میلرزیدم و تلاش میکردم خودم رو از دست دکتر خلاص کنم تا اسپاسمها رو راحت بدون اینکه کیر تو کونم باشه تحمل کنم، ولی دکتر با شدت پاهام رو گرفته بود، هرچند چون بالا بودم تونستم خودم رو رها کنم اما در همون لحظه آب دکتر رو روی کونم و رونهام حس کردم.
هر دو برای دقایقی بی حرکت روی زمین بودیم. بلند شدم و رفتم حموم اما دکتر دنبالم اومد و دوباره میخواست بکنه. اصلا تمایلی نداشتم دیگه، اما ایستادم و لای کونم رو باز کردم. براحتی کیرش رو فرو کرد، اصلا باورم نمیشد نیم ساعت پیش برای همین کار چه دردی رو تحمل کرده بودم. باز هم حال میداد و به سختی هم با کسم بازی کردم تا ارضا شدم برای سومین بار ولی دیگه اصلا اون حس خوبی رو نمیداد. دکتر هم برای بار دوم آبش اومد. بهش گفتم دکتر اصلا سمت کس نرفتی. گفت :«کس دادن که هنر نیست، همه زنها کس میدن. کون دادن هنره که تو هم واقعا هنرت رو خوب نشون دادی.»

نوشته: همشهری کین

دکمه بازگشت به بالا