سکس خونوادگی آرزو قسمت هفتم
–
بابام هم اومد خوابید.رفتم افتادم روش با لب خوردن شروع کردیم و تا ساک زدن من برای بابا و حالت که خیلی حال داد چون بابا خیلی وارد بود تو لیس زدن کوسم.ادامه دادیم که من به ارگاسم شدیدی رسیدم که رون بابام رو یه گاز محکم گرفتم که بابام یه داد بلند کشید و گفت دیوونه مامانت میفهمه.بعد گفت حالا نوبت کونته بلندشو چهار دست و پا شو.منم شدم و گفتم کرم بزن بعد بکن چون نمیخوام از الان سوراخم زشت بشه;;;.بابام هم با کلی کرم کیرشو و کون منو حتی توش رو کرمی کرد و بعد کیرررررشو آروم تا تههههههههه کرد توشششششش و شروع به تلمبه زدن کرد ولی ایندفه محکم و تند تند ضربه میزد که تو آیینه بغل تخت میدیدم سینه هام عقب جلو می افتادن و لمبرهای کونم مثل موج دریا بالا پایین میفتاد.بابام همش میگفت جوووووووون چه کووووووووونی داری ووواااااااااااایییییییییییی چه حالی میده کون دخترم.منم میگفتم بکنشششششششش باباییییییییییی پاررررررررررش کننننننننن مال خودتههههههههه قربون کیيييررررررررر کلفتت برم که داره منو میکشه وااااااییییییییی بابا تو ابرا دارم پرواز میکنم.سینمو بردم پایینتر و کونمو دادم عقبتر.میگفتم محکمترررررر بزننننننننن تا تههههههههه بکن توششششششش.خلاصه اینقدر ازاینجور حرفها بهم زدیم که حالا همش یادم نیست.تا نمیدونم شاید دقیقه ای طول کشید که بابا گفت من دارم میام منم که تواون مدت دوبار به ارگاسم رسیده بودم گفتم ایندفعه نوبت سینه هامه که سیر آب بشه.چرخیدم و بابا کیرشو گذاشت لای سینه هام و منم با دست جمعشون کردم دور کیرش و با چند تا تکون و با فریاد آبشو روی گلو ولای سینه هام خالی کرد و بعد یه زبونه کوچولو به نوکش زدمو مزه کردم.بعد منو با دستمال تمیز کرد و تا صبح تو بغل بابا خوابیدم.صبح با صدای بابا که میخواست بره سرکار بیدار شدم که میخواست خداحافظی کنه.منم گفتم آقا جمشید و ساناز رو امشب دعوت کن واسه شام آخه یه کار کامپیوتری دارم میخوام آقا جمشید کمکم کنه دلم هم واسه ساناز جون تنگ شده.بابا گفت ولش کن میان مزاحم کارمون میشن.گفتم تا صبح که نمیمونن تازه حالا که مامان نیست شاید موقعیت جور شد و یه حالی هم با ساناز کردی;;; بابا گفت نخیر.گفتم فکر کردی با نگاههایی که پر از شهوت و حسرته به ساناز میندازی من نمیفهمم معلومه بدجور دوست داری بکنیش;;;.اونم گفت خوب آره خیلی دلم میخواد ولی نمیشه که;;.گفتم اون با من خودم واست ردیفش میکنم فقط میوه برای شب بگیربیار.بابا رفت.جمشید همکار و دوست بابام هستش که نزدیک یک سال بود با ساناز ازدواج کرده بود و باهم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و سالشه و مرد قد بلند و خوش تیپی بود و سانازم که سالش بود قدش کوتاه تر از منه ولی خیلی خیلی خوشکل و نازه سینه های نسبتا بزرگ و باسن گرد و قلمبه ای داره که البته به اندازه باسن من و مامان نیست ولی نسبت به قدش خوب و بزرگ به نظر میرسید و کمرشم تقریبا باریکه.خلاصه من همه نقشه هارو کشیدم و کاراش رو ردیف کردم.ساعت از گذشته بود که اومدند.دورهم نشسته بودیم و صحبت میکردیم.سراغ مامان رو هم که گرفتند من جریان رو گفتم.من و ساناز باهم خیلی خوب بودیم و از مردها فاصله گرفته بودیم و مشغول صحبت بودیم.لباسشو عوض کرده بود و مثل من با بلوز و دامن بلند بود.بهش گفتم با جمشید رابطت چطوره;;;گفت:ای خوبیم.گفتم چرا ای;;;; گفت هیچی ولش کن گفتم یه دوست پسر توپ پیدا کردم هلو.گفت ای شیطون باهم چه کارا میکنید;;; گفتم حالشو میبرم تو چی دوست پسر نداری;;; گفت نه بابا ما از این کارا بلد نیستیم.گفتم کاری نداره که میخوای خودم برات یکی ردیف کنم;;; خندید و گفت از ما دیگه گذشته.گفتم این چه حرفیه خودت خبر نداری خیلی ها اگه بخوای سر و دست واست میشکنن.یه نفر رو میشناسم که هم خوشکل و خوش تیپه هم خیلی خیلی دوستت داره و میخواد با تو دوست بشه.گفت کیه;;;;گفتم شاید از نگاه هاش و طرز حرف زدناش فهمیده باشی کیه;;/.گفت یعنی میشناسمش;;;; گفتم آره بابامه.یدفعه انگار برق گرفتش وخشکش زد.رنگشم شد مثل لبو.گفتم چی شد;;;; با من و من گفت با با بابات;;;;;