سکس دایی با عمم

سلام
وقت دوستان بخیر
بابک هستم و ۲۹ سالمه
این قضیه که مینویسم برمیگرده به حدود۱۹ سالگیم، یه دایی دارم مجرد که اون موقع ۲۸سالش بود که داخل رفیقاش به دختر بازی ۶دانگ معروف بود هروقتم باهاش میرفتم بیرون رفیقاش از هنرهای دایی میگفتن،
داییم با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکرد که خونشون ۱ کوچه پایین تر از ما بود و مامانم هر روز بهشون سر میزد،
داستان از وقتی شروع شد که عمه کوچیکم کارشناسی ارشد قبول شد تو شهر ما و قرار شد آخر هفته ها که کلاس داره خونه ما باشه و خوب تو اتاق من بخوابه چون خونمون ۲ خوابه بود،
عمم یه دختر۲۵ ساله سفید با هیکل معمولی بود ولی چهره زیبایی داشت خدایش خاستگارای خوبیم داشت ولی عجله ای واسه ازدواج نداشت درونگرا بود و زیاد دوست و رفیق نداشت و کلا اروم بود تا اینکه یکروز که دایی اومد خونه ی ما عمه رو دید و حال و احوال کردن و جریان دانشگاه عمه رو فهمید و شروع کرد زبون ریختن که من داخل دانشگاه اشنا دارم و همه استادا باهام رفیقن و از این داستانا خلاصه دایی که در ماه یکی دوبار بزور میومد خونه ما دیگه اخر هفته اکثرا اونجا بود و وقتایی که میدونست بابام سرکاره میومد و سعی میکرد با عمه خودمونی بشه عمه هم از شیرین زبونی دایی خوشش اومده بود تا اینکه یروز عمه بهم گفت به داییت زنگ بزن بگو فلان استاد رو میشناسی واسه حضورغیاب منم به دایی زنگ زدم و داییم فرداش بهم زنگ زد و گفت به عمت بگو با استادش صحبت کردم و حضورغیابت اوکی شد ولی باهام تماس بگیره تا جریان رو براش بگم و دیگه ارتباطشون برقرار شد و بهم پیام میدادن منم رمز گوشی عمه رو یادگرفته بودم و بعضی وتا از روی کنجکاوی سر گوشیش میرفتم و اسم دایی رو مهتاب سیو کرده بود ولی بیشتر تلفنی حرف میزدن و از پیاما زیاد چیزی دستگیرم نمیشد، خلاصه حدود ۳ماهی از دانشگاه عمه گذشت تا اینکه داخل پیامای دایی متوجه شدم بهش گفته بود فردا رو بیا خونه کسی نیست چون بابابزرگ اینا قرار بود برن شهرستان واسه مراسم منم واسه فردا اماده بودم که ببینم چی میشه ظاهرا ساعتش رو تلفنی هماهنگ کرده بودند چون داخل پیاماش چیز دیگه ای نبود، صبح عمه حدود ۸ بیدار شد و اماده شد منم لباس پوشیدم که برم مامانم بهم گفت برو یسری خرید کن ، هرچی اصرار کردم قبول نکرد و بناچار تا رفتم و برگشتم ۱ساعتی گذشته بود سریع کلیدای خونه بابابزرگ رو برداشتم و رفتم داخل و اروم از حیاط رد شدم و از در اتاق بابابزرگ وارد شدم و صحنه ای رو دیدم که باورم نمیشد عمه روی زمین دراز کشیده بود و دایی هم روی کمر عمه بود و یجورایی عمه زیر دایی بود و عمه بدون شلوار و شرت بود ولی تیشرتش هنوز تنش بود، از داد و فریادای عمه معلوم بود دایی سر کیرش رو کرده بود داخل کونش و داعم التماس میکرد که درش بیار و دایی هم عین خیالش نبود و پاهاشو تو پاهای عمه قفل کرده بود و دستای عمه و گرفته بود و حرف نمیزد و عمه مثل مار داشت زیر دایی وول میخورد و دنبال راه فرار بود و دایی هم کارشو بلد بود خلاصه چند دقیقه ای گذشت و عمه صدای گریه و نالش یکم کم شد و بیشتر دایی رو قسم میداد که ولش کنه که یهو دایی یه فشار ریز به کونش داد و کیرش تا نصفه رفت داخل و دوباره بیقراری عمه شروع شد دایی هم درگوشش یچیزایی اروم میگفت و عمه هی میگفت نه نه ولم کن نمیخام سوختم و ازاین حرفا ولی دایی ول کن قضیه نبود و بدون حرکت روی عمه بود ، خداییش یکم دلم بحال عمه سوخت معلوم بود بار اولشه ولی نمیشد دخالت کرد چون ابروی هر۳تامون میرفت خلاصه دایی یکی از دستای عمه رو ول کرد و یه تف انداخت کف دستش که بزنه بکیرش و عمه هم از فرصت استفاده کرد که فرار کنه ولی دایی با تمام وزنش افتاد روش رو فکنم اینبار کیرش تا ته رفت داخل چون عمه اخ بلندی گفت و اه و نالش رفت تو هوا و گریش دوباره شروع شد چیزی که برام جالب بود این بود که دایی صبرش زیاد بود و حدود ۲۵ تا نیم ساعت تو همین حالت عمه رو نگه داشته بود بدون اینکه تلنبه بزنه و تحت تاثیر گریه و التماس قرار بگیره کار خودشو میکرد که اینم بخاطر تجربه زیادش بود عمه هم دیگه تسلیم شده بود فهمیده بود دایی ول کن قضیه نیست و تا کارش تمام نشه ولش نمیکنه اگرم حرکتی واسه فرار بزنه خودش اذیت میشه وداشت با خودش کنار میومد چون دیگه تقریبا اروم شده بود و دستاشو جمع کرده بود زیر بدنش و چشماشم بسته بود و ناله ریز میکرد دایی هم که تازه صبرش داشت جواب میداد تف دیگه ای انداخت کف دستش و بدون اینکه از روی عمه بلند بشه دستشو رسوند به کیرش و اروم باسنش رو اورد بالا و درهمون حالت نگه داشت بعد چند ثانیه دوباره فرو کرد و ناله عمه بلند شد ولی از دفعه قبل کمتر دایی خیلی ماهرانه چند بار این کارو کرد و شاید هر بالا و پایینش ۱۰ ثانیه زمان میبرد و تا میتونست به کیرش تف میزد و خیسش میکرد
کم کم ریتمش تند تر شد و صدای ناله عمه هم با تلنبه دایی هماهنگ شد و همونی شد که دایی لاشی من میخاست دایی هم که خیالش دیگه راحت شده بود که عمه مثل یه خرگوش تو چنگشه دستاشو ستون کرد و سینشو از کمر عمه جدا کرد و شروع کرد تلنبه زدن کامل میکشید بیرون و اروم تا دسته جا میکرد و سرشو رو به هوا بود و تازه داشت حال میکرد و عمه هم انگار دیگه ناله نمیکرد و اروم نفس نفس میزد سرعت تلنبه دایی زیادتر شد رفت سراغ گردنو گوش و لب های عمه داشت کیف میکرد ولی عمه زیاد همراهی نمیکرد باهاش و همون گارد دفاعی رو حفط کرده بود دایی هم رگباری داشت تقه میزد و اینبار صدای ناله های دایی بود که شنیده میشد و عمه بعضی وقتا پاهاشو تکون میداد تا اینکه دایی چنتا تقه محکم زد و کیرشو تا ته جا کرد و افتاد رو عمه و با قدرت کیرشو فشار میدادداخل عمه و عضلات باسن دایی کاملا منقبض شده بود عمه هم که درد داشت و ناله و اخ و اوخش دوباره شروع شد و یه صحنه سکسی و شهوتناکی رو خلق کرده بودند ،دایی بیحال افتاد روی عمه و حدود ۱۰ دقیقه به همین حال بودن که دایی غلطی زد و کنار عمه افتاد و تازه عقلش اومده بود سر جاش و میخواست یجوری سر صحبت رو باز کنه ببینه موضع عمه چیه و چه خاکی باید بسرش کنه و شروع کرد دوباره زبون ریختن قلقلک و شوخی ولی عمه محلش نمیداد و بلند شد که شورتشو بپوشه و دایی میخاست منصرفش کنه ولی عمه خیلی جدی بهش گفت باید برم و دایی هم علارغم میلش شلوارشو پوشید بهش گفت میرم تو کوچه زنگ زدم بیا بیرون و رفت عمه هم یه دستمال برداشت و کشید پشتش و اروم اروم چرخید و شلوارشو پوشید معلوم بود درد داره با احتیاط دستشو گرفت به مبل و بازحمت ایستاد و رفت سمت درورودی و کفشاشو که میخاست بپوشه بنده خدا نمیتونست خم بشه و چند بار این پا اون پا کرد و با تلفن دایی رفت سمت در حیاط
دایی هم چند دقیقه بعدش اومد دستمال وسایل رو جمع کرد و حولشو برداشت رفت حمام، منم اروم از همون مسیری که اومدم رفتم بیرون یه چرخی زدم و همش اتفاقات رو مرور میکردم و یه حال عجیبی داشتم هم حشری بودم هم ناراحت واسه عمه هم عصبانی از دایی خلاصه رفتم خونه دیدم عمه هم حمام بوده و بهم گفت واسه نهار بیدارم نکن غذا نمی خوام، فرداشم رفت شهرستان، هفته بعد که اومد گوشیش رو چک کردم دیدم دایی دوباره مخ رو زده و باهم در ارتباطن اینجا بود که فهمیدم بیخودی رفیقام از داییم تعریف نمیکردن ، خلاصه عمه یک سال بعدش ازدواج کرد داییم هم الان ۲ تا بچه داره و سربه راه شده
امیدوارم خوشتون اومده باشه
یاحق

نوشته: بابک

دکمه بازگشت به بالا