سکس رویایی من، سکس جاودانه من
من عرفان هستم، ۳۳ ساله قد و هیکل متوسط و قیافه معمولی، ولی خیلی زبان باز، به اندازه سن خودم هم سکس داشتم زیاد نبوده ولی بد هم نبوده. این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مال پنج سال پیشه که من مجرد بودم ، نمیدونم این چه رسمی هستش وقتی مجردی از زن شوهردار خوشت میاد و وقتی متاهل هستی از دخترای مجرد. من زیاد شهوتی هستم. یه خونه مجردی داشتم و توی خیابان اصلی محله یه بنگاه معاملات ملکی ماشینم هم فقط به خاطر کلاس کاری به روز بودش. توی محله همه کاسبا با هام رفیق بودن. بین کاسبا یکیشون به اسم اقا مجید سبزی فروشی داشت که درست توی اپارتمون همسایه دیوار به دیوار من بودش، این اقا مجید یه دختر داشت به اسم میترا که فقط سه سالش بود و بعضی وقتا میومد خونه من کامپیوتر بازی میکرد، اما شخصیت قهرمان داستان من کسی نبود جز مهناز همسر اقا مجید. یه زن دلربا با ابروان شیطانی، چشمان آبی و هیکل مشتی، فوق العادله جذاب بود که وقتی برا خرید بیرون میرفت تا چند ساعت بوی عطرش توی فضای خیابون و اپارتمان پخش بود. تمام کاسبای محل توی فکر سکس باهاش بودن اینم دلیل داشت به خاطر اقا مجید، آخه اینا اصلا به هم نمیومدن اقا مجید خیلی امل و دهاتی بود و فقط بوی سبزی میداد، دهنش انقدر بو میداد که بعضی وقتا من میشنیدم که میترا به باباش میگه برو حمم تا مامان مهناز دوستت داشته باشه. اینم بگم که هر دو الی سه ماه یکبار یه دعوای خفن میکردن و مهناز قهر میکرد میرفت خونه باباش. یک دفعه که مهناز قهر کرده بود مجید اومد پیش من و خواست ماشینم رو قرض بگیره برا منت کشی بره پیش مهناز. خلاصه فردا مهناز منو صبح ساعت هفت تو اپارتمان با لباس ورزش دید که اتکلن سکسی زده بودم، احساس کردم یه جورایی دوست داشت مجید هم به خودش برسه، لباس تمیز بپوشه ورزش کنه اهل بذله بگو بخند باشه، یه حسرت رو تو چشماش خوندم. سعی کردم به مجید بیشتر نزدیک بشم راهنماییش کنم در مورد تفاوت فرهنگی توضیح دادم اینکه زندگی همش پول نیست بعضی وقتا زودتر تعطیل کن و زن و دخترتو ببر پارک سینما به خودت بیشتر برس اینکه داری به زندگیت ضربه میزنی، چند روز از این ماجرا گذشت و مجید خیلی بهتر شده بود، یه روزی مهناز منو دوباره تو پارکینگ اپارتمان دید و بهم گفت که بابت تموم راهنماییها به مجید ازم سپاسگذار هستش. توی اپارتمان ما یه واحد دیگه هم به اسم عباس اقا که سه تا دختر داشت و مجید همیشه اصرار میکرد که خواستگاری دختر دومی من برم ولی ازش خوشم نیومد چون واقعا لوند و قرتی بود، و من اصلا از دختر جلف خوشم نمیومد، خود دختر عباش اقا یعنی مرسده که رابطه خوبی با مهناز داشت بهش گفته بود از عرفان خوشم میاد ولی تحویل نمیگیره، مهناز به مرسده گفت من به مجید میگم بازم باهاش صحبت کنه، یه روز ساعتای حدود ده شب که از باشگاه بدنسازی میومدم مهناز را تو پارکینگ دیدم که داره ماشینو پارک میکنه سلام علیک گرمی باهام کردی و بهم گفت اقا عرفان قصد دخالت توی زندگی شما ندارم ولی مرسده میتونه کیس مناسبی واسه ازدواج باشه و من هم گفتم بنده فعلا ارزوهای بزرگتر از ازدواج تو ذهنم دارم. من سر ظهر واسه ناهار خونه میومدم و همیشه فست فود و غذا حاضری میخوردم اما بوی غذاهای خوشمزه از خونه مجید همیشه بیرون میومد ولی مجید ساعت چهار صبح که میرفت میدان مادر خرید میکرد تا ساعت ده شب خونه نمیومد.
داشتم پیتزامو میخوردم که زنگ خونه به صدا در اومد در رو باز کردم دیدم مهناز با یه بشقاب پلو و خروشت قرمه سبزی، چادر داشت ولی واقعا اندام سفید و جذابش معلوم بود با ارایش ملیح، هیچ وقت دلم براش غش نکرده بود ولی احساس کردم خیلی خواستنی شده وقتی در رو بستم احساس قشنگی داشتم احساس میکردم ای کاش مال من بود، توی ذهنم بودن با ایشون رو تجسم میکردم خنده هاش چشماش نگاهش ، دوست داشتم همه اونا برای من باشه، تا دو روز کلا به فکر مهناز بودم و توی بنگاه با خودم کلنجار میرفتم که نامردیه، مجید دوست تو هستش، از یه طرف خودمو گول میزدم که عباس لیاقت مهناز رو نداره. بالاخره تصمیم خودمو گرفتم یه تصمیم سخت و تلخ و اون عشق مهناز بود که واقعا عاشقش بودم اره دوستان من اصلا توی ذهنم به سکس با مهناز فکر نمیکردم بلکه عشق مهناز بر من مستولی شده بود اما دو تا مشکل بزرگ سر راه هم بود اول اینکه مهناز از من خوشش میاد یا نه دوما زن شوهردار سخت رام میشه، زن شوهر دار حتی اگه شوهرش بد باشه بازم سخت با کسی دوست میشه. توی گام اول میخواستم خودمو برای مهناز جذاب تر بکنم میخواستم مهناز رو جادو کنم و دست گذاشتم رو نقطه ضعف مهناز و اینکه باید خودمو جنتلمن می میکردم، ماشینمو بهتر کردم لباس شیک میپوشیدم و سعی میکردم از زیر زبون مجید دربازه مهناز حرف بشنوم. مجید واقعا ساده بود. یه روز که مجید توی بنگاه من بود دو تا خانم خوشگل اومدن که من قبلا با یکیشون سکس داشتم و بابتش صدهزار تومان پیاده شده بودم، خونه میخواستند اجاره کردند و من کلید یه اپارتمان خالی رو دادم به مجید که بهشون نشون بده و وقتی مجید برگشت احساس کردم خیلی شهوتی شده ، گفتم دوست داری باهاش سکس کنی مجید هم با نگرانی و دودلی گفت نه و رفتش، فرداش به من گفت آخه چه جوری من زن دارم و نمیخوام خیانت کنم و من هم با زبان چرب و نرم بنگاهی که کلا علامه دهر در عوض کردن دیدگاه ها و تصورات افراد هستم مخ مجید رو زدم و فرداش توی همون اپارتمان خالی با یکیشون سکس کرد و دویست هم داد. اره مجید باید از مهناز از لحاظ احساسی دور بشه و این اولین گلوله من بود که به هدف خورده بود. مجید از مهناز دورتر میشد و بیشتر اسرار خصوصیشون رو میگفت که مهناز زیاد باهاش سکس نمیکنه و همیشه بهش بابت دندون های کثیف و بوی عرق گیر میده. گام دو جذب کردن مهناز بود رابطم با میترا خیلی خیلی خوب بود براش خوراکی میخریدم شهربازی میبردم و مجید بدجوری به من اعتماد داشت، من الگوی مجید بودم و بدون من اب نمیخورد و هر هفته هم التماس میکرد کلید یه خونه خالی بهش بدم که با یه جنده سکس کنه. یه اتکلن بوگارت اصل سفارش دادم که وقتی میزدم بوش برای ساعت ها در فضای اپارتمان جاری بود، بعضی وقت ها کروات و پاپیون میزدم، ولی هنوز هیچ احساسی از طرف مهناز به من ساطع نمیشد…فقط حسرت، حسرت در چشمان مهناز بود ولی خیانت اصلا، اگرچه عشق به مجید از جانب مهناز کم بود ولی عمیق بود و قوی، مهناز یک دختر با اصالت بود که میترا به من میگفت مامانم نماز میخونه و یا مثلا روزه هستش. کم کم دیگه ناامید شده بودم، شب ها تا پاسی از شب به عشق مهناز با تخیلات خود سپری میکردم ، دیگه درمانده شده بود، عشق مهناز داشت مرا نابود میکرد تصمیم گرفتم چند روزی ترکیه برم. در ترکیه اصلا بر عکس دفعات قبل سکس نکردم و فقط دنبال زیباترین لباس ها و خوش بوترین عطرها برای مهناز بودم، اره مهناز عشق رویایی من، عشق جاودانه من.
بعد از بازگشت از ترکیه عطرها و را تقدیم مهناز کردم و گفتم به خاطر عطرهای خوبی که استفاده میکنی امیدورام سلیقه ام خوب باشه ولی مهناز مغرورتر از این حرفا بود و قبول نکرد و من هم به مجید دادم و اون احمق هم فرق عطر زنانه با مردانه را تشخیص نمیداد و با نانسی کلاسیک میومد توی میوه فروشی،
یک روز مهناز را تو پارکینگ دیدم احساس کردم ناراحته و شاید افسرده، گفت اقا عرفان میشه میترا بیاد پیشه شما من میخوام با مرسده استخر برم و من قبول کردم. میترا به من گفت مامان و بابا دعوا کردند و مهناز بابت قبول کردن مجید بابت عطرها ناراحته.
عصر مهناز بدون ارایش بعد از استخر برای بردن میترا اومد اما باز هم زیبا بود زیبا و محشر هیچ چیزی این زن کم نداشت بینی کوچک پوست سفید لب های زیبا.
نمیدونم ولی احساس میکردم مهناز ناراحته و دیگه رفتارهای مجید برایش غیر قابل تحمل. مجید هم که هر هفته با آن دو جنده سکس میکرد. یک روز مجید به من گفت که عرفان از تو متشکرم و وقتی دلیلش رو جویا شدم این بود که برای هفته ای یکبار سکس با مهناز التماس میکرده و الان سه ماه با مهناز سکس نداشت.
دلیل رفتارهای مهناز رو متوجه شدم کمبود سکس، بالاخره ایشون همه ادمه و احساس داره، مهناز از درون داشت نابود میشد ولی برای حفظ زندگیش و دخترش میترا گله ای نمیکرد، مجید که کاملا از مهناز دور شده بود…
اون روزا دچار عذاب وجدان بودم و دلم به حال عشقم مهناز میسوخت، شش ماهه از عشق یک طرفه من به منهاز میگذشت، من اصلا سکس نمیخواستم فقط مهناز را برای خودم.
مجید دوباره شنبه شد و طبق معمول کلید یه خونه خالی…
عصبانی شدم و گفتم مرتیکه تو زن داری خجالت نمیکشی پولاتو برای این فاحشه ها خرج میکنی، گوش مجید بدهکار نبود و فقط سکس میخواست، سکس بدون منت که فقط خودشو خالی کنه، عقده هاشو خالی کنه، کم محلی های مهناز فراموش کنه، اره مجید هم از این سکس ها برای انتقام از مهناز استفاده میکرد هر چند مهناز خبر نداشت ولی همون که مجید بابت سکس التماس مهناز را نمیکرد برایش کمتر از پیروزی نبود.
کم محلی های مهناز به من ادامه داشت البته بگم که ما سلام علیک گرم داشتیم ولی فقط در همین حد، من هم جریت نزدیک شدن به مهناز را نداشتم.
دلوابستگی میترا کوچولو به من روز به روز بیشتر میشد و مجید به من گفت میترا غالبا فقط تو خونه میگه عمو عرفان.
یه روز مرسده را در پارکینگ دیدم و ازم خواست تلفنی با هم صحبت کنیم و شماره موبایل من رو از شیشه مغازه برداشته، اون شب مرسده به من زنگ زد و حدود سه ساعت با هم صحبت کردیم و گفت از زمانی که مهناز پیشنهاد ازدواج با من رو بهش داده بیشتر به من فکر کرده و هر روز منتظر خارج شدن من از خانه و استشمام بوی عطر من در فضای اپارتمان، گفت که مهناز بهش گفته که من قصد ازدواج ندارم و همچنین مرسده قرتی هستش و گفت حاضر به خاطر من عوض بشه و حتی ارایش نکنه، اما من به مرسده گوش نمیکردم فقط مهناز جلوی چشمانم بود، تماس های مرسده دو الی سه بار دیگر هم تکرار شد و با درخواست محترمانه من بابت عدم تماس با من، گوشی رو کوبید و دیگه به من سلام هم نمیداد.
سه روز بعد مهناز را دیدم و به من گفت که مرسده باهاش صحبت کرده. مهناز گفت اقا عرفان، مجید میگه پسر سر به زیری هستی و دنبال ناموس مردم هم نیستی، ایا کسی رو دوست دارید، نمیدانستم چه جوابی هم بدم، بغض راه گلویم را بست و با چشمانی نیمه اشک در حالی که نگاهم در چشمان مهناز دوخته شده بود در از کنار ایشون رد شدم.
مهناز دو روز بعد دوباره من رو دید و ازم خواست بابت یک موضوع راهنماییش کنم. به مهناز گفتم چه کمکی از دستم بر میاد که گفت مفصل هستش و بهتره تلفنی صحبت کنیم.
توی مغازه نشسته بودم، منتظر تماس مهناز بودم، ساعت ها نمیگذشت دوست داشتم ساعت رو خرد کنم، در مغازه رو از داخل قفل کردم و منتظر بودم، وقتی تلفن زنگ خورد قبلم داشت وایمیستاد نفسم بند اومده بود یه شماره موبایل بود ناشناس مطمین بودم خودشه…
الو الو بفرمایید با صدای نیمه لرزان
اقا عرفام سلام، عسگری هستم بابت اجاره خونه.
با عصبانیت گفتم دیگه اقا هیچ فایل خونه ای ندارم و این مغازه برای همیشه تعطیله.
با خودم فکر میکردم، افکار گوناگونی به ذهنم خطور میکرد، عشق مهناز…
میخواد در مورد چه موضوعی با هام صحبت کنه، در افکار خودم غرق بودم که دوباره تلفن زنگ خورد با صدای محکم گفتم بفرمایید،
سلام خوبید ، شناختید
بله سلام مهناز خانم ممنونم شما خوبید…
ببخشید اقا عرفان مزاحم شدم
شما مراحمید
اول بابت اینکه برای من هدیه خریده بود و قبول نکردم معذرت میخوام…
اره خوب ناراحت شدم هر چند تموم شد و مجید داره استفاده میکنه…
هر دو خندیدیم
اقا عرفان ببخشید شما مثل برادر من هستید ( اصلا از این حرفش خوشم نیومد ) ولی مجید داره روز به روز بیشتر ازم دور بشه. یه جورایی بهش مشکوکم، واقعا نمیدونم چیکار باید کنم،
مهناز با صدای بلند گریه میکرد
زجه میزد
التماس خدا رو میکرد
گفت که چقدر براش زندگیش و مجید و میترا مهم هستند
تو رو خدا کمکم کنید مجید رو نجات بدید
از خودم بدم میومد، من یه آدم عوضی هستم
یه ادمی که به خاطر خودم دارم زندگی میترا کوچولو رو خراب میکنم، میترایی که فقط تو خونه اسم منو صدا میزنه، وقتی میگفت عمو عرفان منه دلم قند میشد،
با صدای آرومی گفتم الان من باید چیکار کنم.
مهناز هیچی نگفت فقط گریه میکرد و تلفن قطع شد.
همیشه وقتی غصه دارم میرم کوه و فریاد میزنم، انقدر ان شب گریه کردم و داد زدم که شب از حنجره درد نخوابیدم.
فردا مهناز را دیدم یه سلام سرد و خشک به من کرد.
با خودم درگیر بودم
ایا مهناز موضوع مجید رو فهمیده
ایا مهناز فکر میکنه من باعث شدم مجید هرزه باز بشه…
جواب تموم این سواالات رو مجید میدونست، توی این فکرها بودم که مجید اومد و بازم ازم کلید خواست.
ازش پرسیدم مطمینی مهناز چیزی نمیدونه
گفت اره مطمینم
مهناز این روزا تو خودشه، شبیه افسرده ها هستش، خیلی ناراحته
یه کلید بهش دادم و کم کم مجید از جلوی چشمانم کمرنگ شد
فقط به فکر مهناز بودم
چرا ناراحته، چرا از من کمک خواست
چند روز در افکار خودم غرق بودم
همه چیز به ذهنم خطور میکرد همه چیز رو مرور میکردم،
یه روز که ماشینم رو تو پارکینگ پشت ماشین مرسده گذاشته بودم و اونم کلی عصبانی بود. وقتی منو دید خندید و گفت امشب یه تولد دعوت هستش و دوست داره من هم باهاش باشم، من هم خیلی سرد دعوتش رو رد کردم.
توی مغازه بازم فکر فکر فکر و خیال
ظهر رفتم خونه و مهناز رو دیدم
سلام کرد
سلامش رو جواب دادم
چند لحظ ای به چشمان هم خیره شدیم
و در حالیکه در چشمان مهناز اشک سرازیر میشد از هم جدا شدیم
مطمین شدم که مهناز عاشق شده و دیگه عشق ما یک طرفه نیست
مطمین بودم مهناز به خاطر من غمگینه
مطمین بودم اونم داره با خودش میجنگه که ایا درسته یا نه
میترا کوچولو بهم گفته بود مامانش پای نماز بلند بلند گریه میکنه و از خدا میخواد کمکش کنه.
میترا هر روز ظهرها حدودا سه الی چهار ساعت پیش من بود.
فرداش زودتر مغازه رو تعطیل کردم و هنوز درب باز نکرده بودم که میترا گفت اخ جون عمو عرفان الان از مامانم اجازه میگرم میام پیشت.
منتظر میترا بودم خبری نشد
فردا هم نیومد
چند روز بعد مهناز رو در پارکینگ دیدم و گفت دوست نداره میترا به من وابسته بشه و از من با لحن جدی خواست برای میترا هیچ چیز نخرم.
اره مهناز داشت با خودش میجنگید، علارغم اینکه هنوز هیچ چیزی جز یک نگاه که گویای عشق عمیق طرفین به هم بود چیزی بین ما اتفاق نیفتاده بود
من و مهناز هر دو عاشق بودیم
مهناز هم مثل من در تصوراتش با من رویا پردازی میکرده
یه جورایی هم حس غرور داشتم هم حس شکست
عاشق مهناز بودم
شاید اگه مهناز رو برای هوسرانی میخواستم با یه چرب زبانی چند روزه این کار را میکردم
من عاشق مهناز بودم
با غمش غصه میخوردم
با ناراحتیش زجر میکشیدم
داشتم اون روزا غرق میشدم
از یه طرف عشق به مهناز و از طرف ناراحتی مهناز
میدونستم مهناز برای من میمیره ولی واسه خداش، اصالتش، زندگیش و البته میترا میخواد من رو فراموش کنه…
تصمیم خودم گرفتم
باید مهناز رو فراموش میکردم
اره باید عشق مهناز که الان دیگه یک ساله شده بود رو فراموش میکردم
با خودم همش تنها بودم
همش گریه میکردم
مجید اومد پیشم و کلید میخواست، عصبانی شدم و گفتم دیگه از کلید خبری نیست
تو خودت یه زن داری که فرشته هستش
دو روز بعد مهناز از جلوی مغازم رد شد و یک جوون الاف بهش تیکه انداخت خون جلوی چشمانم رو گرفت و با اون جوون درگیر شدم مهناز گریه کرد و دوباره خانه برگشت…
مغازه رو بستم و به اپارتمان رفتم
زنگ خونه مجید رو زدم
پس از چند لحظه مهناز درب رو بازکرد
داشت گریه میکرد
من هم گریه کردم
گریه کنان هم را در اغوش گرفتیم
هق هق میزدیم همو فشار میدادیم
هیچ توجهی نداشتیم شاید عباس اقا بیاد شاید مجید بیاد و یا شاید میترا
فقط یک چیز میخواستیم اغوش
من اغوش مهناز و اون اغوش عرفان
همو فشار میدادیم
انقدر با ناخن هاش پشت من رو چنگ زد و انقدر محکم گردن من رو بوس میکرد
تلفن خونه مهناز اینا اومد
هر دو به خودمون اومدیم سریع رفتم خونه.
زنگ زدم به مهناز گفت مجید بودش و پرسیده چی شده.
مهناز بازم گریه کرد
به من گفت الان دو ساله عاشق منه هر شب گریه میکنه
گفت چقدر سختی کشیده
گفت که از مجید متنفر هستش
گفت الان یک ساله حتی بوسش نکرده
گفت که من زندگیش هستم
گفت که وقتی خواسته به مرسده بگه با من ازدواج کنه جگرش آتیش گرفته
گفت که مرسده رو به این دلیل معرفی کرده که شاید بتونه عشق من رو فراموش کنه…
من بهش گفتم که عاشقش بودم
کار من و مهناز شد بود فقط تلفن صحبت کردن
گاهی اوقات هم تو پارکینگ فقط همو بغل میکردیم
هیچ کدوم جریت لب گرفتن نداشتیم
شب ها که مجید میخوابید مهناز در پذیرایی با من صحبت میکرد
فقط قربون صدقه هم میرفتیم
مهناز دودل بود و همش میپرسید ایا ما دازیم گناه میکنیم
من هم میگفتم نه ما عاشقیم و برای هم ساخته شدیم و عشق ما از روی شهوت نیست
مهناز و من واقعا عاشق بودیم
دو دیوونه
تا اینکه میخواستم اولین قرار بیرون رو بذارم
اره شنبه بود
مجید کلید میخواست
وقتی مهناز بهش گفته بود میخوام برم چند ساعت بیرون اونم از خدا خواسته قبول کرد
میترا هم مهدکودک بود
مهناز سر کوچه سوار ماشین شد
محکم دستمو نگه داشته بود
نمیدونستم کجا میرم
فقط میخواستم دور بشم
به ارزوم رسیده بودم مهناز مال من شده بود
پارک رفتیم
کلی حرف زدیم
از عشقمون از اینده
از اینکه این روزا چقدر خوشحالیم
توی پارک چشمانمان به هم گره خورده بود
هر جفتون برای لب گرفتن لحظه شماره میکردیم
ولی جریت نداشتیم
اون روز بهترین روز زندگی من و مهناز بود
فردا صبح توی پارکینگ بودم احساس کردم یه نفر داره نزدیک میشه
همین که برگشتم لب های گرم و آتیشی مهناز رو روی لبام حس کردم
نمیدونم چقدر طولانی شد
ولی هر جفتمون گریه میکردیم و لب میگرفتیم
لب های من و مهناز به هم گره خورده بود
جدانشدنی بود
ترس از بی آبرویی برایمان اهمیت نداشت
فقط هر دو عشق پاک میخواستیم
صبح ها تلفن، عصر ها تلفن شب ها تلفن،
گاهی اوقات هم لب گرفتن و اغوش گرم عشق و محبت
شده بود روزی چهارده پانزده ساعت تلفن صحبت میکردیم
از همه چیز تعریف میکردیم
فقط دوست داشتیم صدای هم رو بشنویم
هر شنبه هم قرار میذاشتیم بیرون میرفتیم
داشتم بهترین روزهای زندگیمو میگذروندم
مهناز زیبا که تو محل همه ارزوش رو داشتند حالامن بود
گفت که به خاطر پول مجید و اصرار پدرش زن مجید شده
یه روز پشت تلفن در حالی که احساس میکردم داره از شدت شهوت میمیره ازش پرسیدم با مجید سکس داری
گفت الان دو ساله به خاطر عشق من باهاش سکس نکرده
مجید اوایل به زور این کارو میکرده
الان هم یک سال مجید به خاطر عدم تمایل مهناز دیگه باهاش سکس نمیکنه
هر دو عشق بازی میخواستیم
اما میترسیدیم
میترسیدیم عشق پاکمون خراب بشه
ما به صدای هم قانع بودیم
یه روز ظهر اومدم خونه
طبق معمول مهناز برای استقبال من اومد لب گرفیتیم
در حالی که لبامون تو هم گره خرده بود توی خونه مجید اینا رفتیم
کل مسیر تو بغل هم بودیم
لب میگرفتیم
رو تخت بزرگ دو نفره مجید و مهناز در حالی هنوز لب میگرفتیم خوابیدم
هم فشار میدادیم
همو چنگ میزدیم
حرف های قشنگ میزدیم
مهناز یه دامن خیلی کوتاه با یه تاپ سفید بالای نافش پوشیده بود
نفس هاش تند تند میزد
منو ول نمیکرد
لبامو میخورد
موهامو چنگ میزد
میگفت سنگینتو بنداز روم
اصلا نمیترسیدیم
نمیترسیدیم یه دفعه مجید میاد
فقط اغوش هم میخواستیم
قربون صدقه مهناز میرفتم نازش میکردم
کیرم سفت سفت شده بود و به مهناز فشار میدام
مهناز تسلیم رو تخت دراز کشیده بود
دلش میخواست زودتر زجه بزنه
دوست داشت زودتر کارشو تموم کتم
با نگاش میگفت تموش کنم
با نگاش میگفت زودتر دو سال انتظار رو تموم کن
در حالی که لب میگرفتیم لباسامون رو دراوردیم
سینه هاش رو فشار میدادم
شاید حدود نیم ساعت لخت لخت تو بغل هم لب بازی میکردیم
همو رها نمیکردیم
جریت این رو نداشتم که کیرم رو داخل کسش کنم
میترسیدیم این همه انتظار عشق بازی زود تموم بشه
مهناز زجه میزد
داد میزد
منو بغل میکرد
پاشو باز کردم
در حالی که لب میگرفتم کیرمو داخل کسش کردم
خیلی گرم بود
احساس میکردم تموم بدنم داره آتیش میگیرم
مهناز هم حال بهتری از من نداشت
همو فشار میدادیم
احساس میکردم گرم ترین چیزی که توی این دنیا وجود داره کس مهناز
مهناز منو ول نمیکرد
نفساش تند تر شد و در حالی که لب میگرفتیم ابمو تو کسش خالی کردم که مهناز گفت سوختم عرفان سوختم
اون روز تموم شد
صبح ها که مجید پنج صبح میرفت میرفتم پیش مهناز و دویاره عشق بازی، ساعت هشت مهناز باید میترا میبرد مهدکودک و دوباره بعدش سکس، ظهر ها سکس…
داشتیم هر دو مون این دو سالی که سکس نداشتیم را تلافی میکردیم
هر مدل سکسی که وجود داره ما با هم انجام دادیم از کس و کون
مهناز بیشتر یک ساعت هر روز کیر من رو میخورد و طوری میک میزد که من احساس میکردم الان جونم از کیرم میاد بیرون
زندگی من و مهناز به هم گره خرده بود
روزها همش در آغوش هم بودیم
از مجید هم نمیترسیدیم
من برای مهناز عشقم گران ترین و زیباترین هدیه ها را میخریدم
یک روز که از مجید در مورد مهناز سوالم کردم مجید فقط گفت این روزا خیلی خوشحاله.
این مرتیکه الاغ اصلا نمیدانست زنش بیشتر از ده ساعت توی بغل یک مرد دیگر است و اصلا متوجه نمیشد
مهناز دیگر عذاب وجدان نداشت
هر لحظه چه به صورت تلفنی و چه به صورت حضوری سکس داشتیم
اصلا هم ترس نداشتیم
در ماشین در خیابان های خلوت کیر من رو میخورد
در سینما لب میگرفتیم
شب ها که مجید خواب بود من تلفنی مهناز را ارضا میکردم
مهناز فقط عشق من رو میخواست
هر دو بدون هم میمردیم
بدتریتن روزهای زندگی هر دوی ما عادت ماهیانه مهناز بود
ان هفت روز دیگر میگذشت
اما پس از هفت روز به تلافی در روز چند بار سکس میکردیم
حدودا شش ماهی زندگی به همین منوال ادامه داشت
هر دو عاشق بودیم
چیزی از عشق ما کم نشده بود
من خیلی راحت کلید خانه مجید رو داشتم
بیشتر از مجید من رو تخت اون خوابیده بودم
هر وقت حوصله تلمبه زدن نداشتم مهناز برایم ساک میزد
انقدر محکم تلمبه مبزدم که ملحفه تخت از شدت عرق من و مهناز خیس میشد
مهناز در روز چند بار ارضا میشد و بلند جیغ میزد
گوش های من و مهناز صدایی جز صدای هم نمیشنید
ما هیچ ترسی از اینکه کسی موضوع رو بشنود نداشتیم
ما فقط سکس میخواستیم
ما فقط هیجان میخواستیم
یک شب به مهناز گفتم وقتی مجید خوابید میخواهم در اتاق خواب دیگر باهات سکس کنم
اول میترسید و قبول نمیکرد
اما خیلی هیجان داشت
ساعت یک شب قرارمون بود
درب را مهناز خیلی اروم باز کرد
من را به اتاق خواب برد
از ترس هیچ کدوم لباسامونو در نیاوردیم
با یه لب کوچیک من کیرم رو از بغل شرت مهناز به داخل کسش کردم و از شدت هیجان بالا بعد از چند تلمبه آبم اومد
دیگه هر چند وقت یکبار که سکس هامون تکراری میشد من شب در حالی که مجید خسته و بیهوش در ان اتاق بود در اتاق خواب دیگر با مهناز سکس میکردم
کم کم لخت لخت هم میشدیم
و تا چهار پنج صبح که مجید از خواب بیدار بشه من تلمبه میزدم
من و مهناز سکس به همه روش در خانه من و اون
روی تخت روی مبل
در خانه من در حمام
یک روز به مهناز گفتم که دوست دارم که یک شب دو نفری بریم شمال و دو روزه برگردیم
اول مهناز قبول نمیکرد
ولی کم کم مخشو زدم
توی جاده شمال فقط دستش روی کیر من بود
شب یه ویلا اجاره کردیم
مهناز دیگه اصلا به میترا فکر نمیکرد و فقط سکس میخواست
خیلی از میترا دور شده بود
ان شب حتی یک بار هم نگفت الان میترا داره چیکار میکنه
فقط شب تا صبح روی کیر من تلمبه میزد
من هم از این وضع بسیار راضی بودم
مجید هر شنبه کلید میگرفت و سکس با دو جنده و حمالی در مغازه از صبح تا شب برایش راضی کننده بود،
مهناز هم فقط کیر من را میخواست
چیزی که بعضی وقت ها هنوزم هم فکر میکنم اینکه چرا ما ان روزها اصلا خسته نمیشدیم
چرا از چیزی نمیترسیدیم
داستان های سکسی من و مهناز همچنان ادامه داشت
اگر نظرات مثبت باشد و مایل بودید جریان های جذابی وجود داره و اوج داستان که مجید بالاخره متوجه میش…
نوشته: عرفان