سیاه چاله (۱)
✍️ سخن نویسنده:
این تنها مجموعه داستانیه که تا به امروز تو سایتی به جز شهوانی منتشر کرده بودم. سیر طولانی نداره و حداکثر تو چهار یا پنج قسمت تموم میشه. محتوا تابو شکنیه پس خواهشا اگه آمادگی یا عادت به اینگونه داستانها ندارید قیدش رو بزنید. رویای قدیم یا «سیاه چاله» جدید، با ویرایش تقدیم شما:
-رامین بلند شو دیر شد. پاشو باید بری سر کار.
صدای نامفهموم و محوی میشنیدم، اما مغز خواب موندهام رغبتی برای تجزیه تحلیل اینکه کیه و چی میگه نداشت. پس با چشمهای بسته کوسن رو گذاشتم روی سرم تا سر و صدا رو نشنوم.
-رامین…رامین بلند شو دیگه! ای بابا خستهام کردی بخدا، هر روز همین بساطو داریم.
با برداشته شدن کوسن از روی سرم و تکونهای شدید شونهم، از خواب پریدم. گیج و منگ به چهره عصبی نگارین نگاه کردم. چهرهاش تار بود پس طبق عادت دستم رو به سمت میز جلوی کاناپه دراز کردم و با چپ و راست کردن عینکم رو پیدا کردم.
-چه عجب! پاشو دست و روتو آب بکش میلاد پایین منتظره. صبحونه برات لقمه گرفتم تو کیف میلاده.
با زدن عینک، تاری چشمم برطرف شد و دوباره نگاهم و به نگارین یا همون نگار خودمون دوختم. هنوز گیج بودم. چهره گیج منو که دید پوفی کشید و بیرون رفت. از حالت دراز کش بیرون اومدم و با صدای دورگهای گفتم:
-چیکار کنم خب؟ خوابم سنگینه!
صداش رو از تو آشپزخونه شنیدم که گفت:
-بله میدونم! به بابای خدا بیامرز رفتی. ولی کاش بقیه چیزاتم شبیه بابا بود!
با یادآوری اینکه سرکارم دیر شده، مثل فنر از جام پریدم و به سرعت رفتم سمت توالت تا برای یه روز تخمی دیگه آماده بشم. وارد آشپزخونه که شدم، نگارین خم شده بود تا از کابینت پایینی چیزی برداره. یه دامن خردلی بلند پوشیده بود که خب، حقیقتا به خوبی فرم لگنش رو به نمایش گذاشته بود و بهم یادآوری میکرد باشگاه رفتن یه فوایدی داره که من تنبل هیچوقت بهشون نمیرسم! چشمهام بیاختیار از دیدن این صحنه گرد شده بود. نگاه گرفتم و وارد سرویس شدم. با این فکر که میلاد، یعنی شوهرِ خواهرِ بزرگم پایین منتظر منه، قید به موقع رسیدن رو زدم و پروسه آماده شدنم رو یه مقدار بیشتر طول دادم تا خوب حرصش در بیاد! وقتی حاضر و آماده تمام پنج طبقه رو از پلهها پایین اومدم و وارد پارکینگ شدم، میلاد با سگرمههای درهم، باسنش رو به کاپوت ماشین تکیه داده بود و به ساعتش نگاه میکرد. وقتی من رو دید، با ترشرویی گفت:
-یه بار آن تایم باش، میشه؟
خندیدم و خندیدنم کفریش کرد. با عصبانیت گفت:
-تو شاید تخمتم نباشه، اما من خیلی برام مهمه که توبیخ نشم. واسه کارم زحمت کشیدم، نمیخوام به خاطر تو همهاش به باد بره.
پوزخند زدم. زحمت! سوار سمند میلاد شدم و حرکت کردیم. تو مسیر سکوت کامل بود. آخه چیزی واسه گفتن به هم نداشتیم! به اجبار تو یه خونه زندگی میکردیم ولی جفتمون خوب میدونستیم اگر فرصتش پیش بیاد، خِر خرهی همدیگه رو میجوییم! فعلا تو آتش بس بودیم و به خاطر نگارین کاری به کار هم نداشتیم. جفتمون خبرنگار بودیم و تو یه خبرگذاری کار میکردیم. البته میلاد فقط دو سال خبرنگاری کرد و بعد خیلی ناگهانی ترفیع گرفت و ادمین سایت خبرگذاری شد. هنوزم نفهمیدم چرا! خیلی راحت خبرها، گزارشات، مقالهها و… رو که ساعتها طول میکشید توسط یه خبرنگار تهیه بشه رو تو دو ثانیه میزد روی سایت. کار از این راحتتر؟! نمیدونم چی شد که به اونجا رسید اما خب…! به نظرم تو این کشور پاچهخواری دوای هر دردی بود.
وارد ساختمون شدم و کارت زدم. دو دقیقه تأخیر داشتم که فدای سر میلاد! یه ساعتی کارها رو راست و ریس کردم و وقتی فرصت رو مناسب دیدم، برای دیدن هدی از اتاقم خارج شدم. باهم دوست بودیم و رابطهمون جدی بود. اگه خدا اجازه میداد، قرار بود بشه خانوم خونهام، اما دقیقا مشکل همینجا بود که خدا نمیخواست! از وقتی پدرش متوجه شد من با خواهر و شوهر خواهرم تو یه خونه زندگی میکنم، شرط گذاشته بود اول خونه بعد هدی! یکی نبود بهش بگه اگه من میتونستم خودم خونه بخرم که هر روز قیافه نحس میلاد رو تحمل نمیکردم! قصه از اینجا شروع شد که چند ماه پیش، بعد از کلی سگ دو زدن بینتیجه برای پیدا کردن یه خونه نقلی و ساده برای زندگی، به پیشنهاد نگار یه قسمت از پول خونه رو به عنوان پول پیش دادم بهشون و «موقتا» باهاشون همخونه شدم تا بتونم یکم پسانداز کنم و مستقل بشم. اونقدرام راحت نبود. هرکاری کردم تا این اتفاق نیوفته، نشد. خودمو به آب و آتیش زدم و در آخر به این نتیجه رسیدم که راه دیگهای نیست. باید تحمل میکردم تا بتونم یه مقدار پول جمع کنم، اما فعلا با بالا رفتن نجومی قیمت مسکن، یه بیلاخ بزرگ از خدای متعال نصیبم شده بود. گاهی به این نتیجه میرسیدم من و اون دوتا آخرش به پای هم پیر میشیم و سه تایی تو همون خونه میوفتیم میمیریم. قسمت بد ماجرا این بود که بخش خیلی زیادی از پول خونه رو میلاد داده بود و رسما خونه مال اون بود. هروقت تو خونه باهاش فیس تو فیس میشدم، احساس میکردم داره بهم پوزخند میزنه! انگار زیر دینش بودم، هرچند خودش چیزی به زبون نمیآورد. اون اوایل که خواهرم و میلاد باهم نامزد بودند، با اینکه سن و سالم بالا رفته بود، اما میخواستم از حسودی منفجر شم! اعتراف تلخی بود ولی میلاد پسر خوشتیپ و خوش قیافهای بود. خیلی زیاد! جوری بود که وقتی بار اول میدیدیش فکر میکردی قبلا عکسش رو تو مجله یا پوسترها دیدی. هیکلش با اختلاف از من بهتر بود. نه اینکه من بد باشم، اون خیلی خوب بود! حتی قد بلندتری داشت. نگار دقیقا هم قد من بود، ولی برای یه دختر قد خیلی بلندی محسوب میشد. من و میلاد مدت زیادی باهم همکار بودیم و باهم دوست شده بودیم. یادمه وقتی میلاد برای اولین بار نگار رو دید، چطور دهنش باز موند و مات شد. خوب یادمه مکث زیادش روی چهره و قد و بالای نگار داشت خونم رو جوش میآورد. از اون ور چهرهی سرخ شده نگار و نگاهی که میدزدید نشون دهنده این بود که خواهرم به سمت میلاد جذب شده. طبیعی بود. یه پسر همه چی تموم، و یه دختر همه چی تموم! از همدیگه خوششون اومد و چند ماه بعد میلاد اومد خواستگاری نگار، در حالی که بعدها فهمیدم تو همون ملاقات اولشون دور از چشم من شماره رد و بدل کردند! این مهمترین دلیل بهم خوردن رفاقت من و میلاد بود. یه کدورت ناموسی که هیچوقت حل نمیشد! دلایل دیگهایهم برای تنفر از میلاد داشتم. اینکه نحس بود! فقط سه ماه بعد از ازدواجشون، پدر و مادرم تو تصادف فوت کردند و ما خیلی زودتر از انتظارمون یتیم شدیم. و دلیل آخر و خیلی مهم دیگه برای متنفر بودن از میلاد، این بود که رفتار نگار خجالتی بعد از شروع رابطه با میلاد، به معنای واقعی کلمه از این رو به اون رو شد. دختری که همیشه از خجالت لپهاش سرخ بود، حالا مانتوی جلو باز میپوشید درحالی که زیرش تیشرت داشت! میلاد هم انگار نه انگار که زنش همچین لباسی پوشیده، بیغیرت هیچ عکسالعملی از خودش نشون نمیداد. البته وقتی باهمدیگه به قول خودشون «کاپلی» باشگاه میرفتن، زیادم چیز عجیبی نبود! به جز پوشش، آرایش نسبتا غلیظ و رژ لب سرخ همیشگی لبهاش به کنار، عمل لب و فکش از همه بدتر بود. بینیش که از قبل خوش فرم بود و آنچنان فرقی نکرد اما با عمل فکش و زاویه دادن بهش، حالت چهرهاش خیلی خاص شد. یه جوری بود انگار وقتی چهرهاش رو میدیدی غرور رو فریاد میزد و میگفت آره درسته! در همین حدی که چشمهات میبینه من خوشگل و بینظیرم. درکل با اینکه خیلی خوشگلتر از قبل شد و خدا رو شکر شبیه دخترای عملی و پروتزی نشد، ولی من به عنوان برادرش مخالف صد درصدی عملهای زیبایی بودم. با این وجود تا وقتی شوهرش میلاد بود، مگه نظر من اهمیتی داشت؟!
هدی تو قسمت امور مالی ساختمون کار میکرد. پشت میزش نشسته و سرش پایین بود. بیصدا نزدیکش شدم. مقابلش ایستادم و چیزی نگفتم. حضورم رو متوجه شده بود، اما نمیدونست کیام. گفت:
-بفرمایید.
وقتی بازم چیزی نگفتم، سرش رو از برگهها بیرون کشید و با دیدنم چشمهاش گرد شد. چون محیط رسمی بود، لبخندش رو خورد و گفت:
-کاری داشتید آقای لطیفی؟
سرم رو بردم جلو و آروم گفتم:
-اومدم عشقمو ببینم، اونم به صورت خصوصی! از نظر شما ایرادی داره؟
میدونست منظورم چیه. یکم به دور و برش نگاه کرد و از پشت میز بلند شد. جلوتر از من از قسمت مالی بیرون اومد و خدا رو شکر که ساختمون بزرگی داشتیم و قسمتهای خلوت زیاد داشت. تو یه راهروی دور افتاده ایستادیم و هدی گفت:
-آقاییمون دلش تنگ شده؟
گفتم:
-چجورم. میخوام ببوسمت.
با شنیدن حرفم چشمهاش گرد شد، اما من امون ندادم و چسبیدم بهش. با یه دست سرشو به خودم فشار دادم و بوسیدمش و دست دیگهام روی کمرش به گردش در اومد. خیلی روش شهوت داشتم. چون متعلق به خودم میدونستمش. مدتها بود میخواستم تن لختش رو لمس کنم، اما هدی دختر سفتی بود که تا الان وا نداده بود.
طولی نکشید که محکم زد به شونهام و از خودش جدام کرد.
-دیوونه دوربینا!
محکم زدم به پیشونیم. اصلا حواسم به دوربینا نبود. اگه کسی چک میکرد بدبخت میشدیم. گفتم:
-ببخشید!
-بیا برگردیم.
ترسیده بود. برگشتیم و حین برگشت، نگاهم به صورتش افتاد که هنوز از خجالت سرخ بود. اصلا یکی از دلایل اصلی که سمتش جذب شدم همین بیتجربگی و نجابتش بود. روز اول که دیدمش، چادر سرش بود ولی بعد از شروع رابطهمون خیلی دوستانه بهش فهموندم قرار نیست کسی چون چادر سرت نمیکنی بخورتت! آزاد گذاشتم تا خودش انتخاب کنه، و اون بعد از فکر کردن به حرفهام چادر رو گذاشت کنار. دختر خوب و مهربونی بود. چهره ملیحی داشت. جثهی معمولی داشت. نه میشه گفت توپر بود و نه لاغر. پوستش خیلی لطیف و سفید بود و با کوچکترین هیجانی نوک بینی و گونههاش صورتی میشد. از لحاظ ظاهری واقعا مشکل خاصی نداشت و میدونستم من رو دوست داره. منم با خودم گفتم بالاخره که چی؟ همه زن میگیرن منم باید بگیرم، حالا که یه دختر خوب پیدا شده چرا دست نجنبونم؟ ولی همونطور که گفتم، مانع اصلی ازدواجم پدر هدی بود. هرچند من با وجود خانواده سخت گیر و مذهبیش و البته عقاید بسته خودش رامش کردم و باهم دوست شدیم. الانم قصدم این بود یه قدم تو رابطهمون جلوتر بریم. قبل از اینکه پشت میزش بشینه گفتم:
-امروز میتونی مرخصی ساعتی بگیری؟
گفت:
-واسه چی؟
-بریم خونه فیلم ببینیم!
یکم نگاهم کرد و گفت:
-فقط فیلم؟
با شیطنت گفتم:
-دوست داری کار دیگهایم بکنیم؟
خجالت کشید و گفت:
-نه، آخه…باشه!
لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
-ساعت 10 آماده باش.
با دمم گردو میشکستم. بعد از مدتها میتونستم به آرزوم برسم.
رأس ده از ساختمون زدیم بیرون. مسیر رو با تاکسی طی کردیم و رسیدیم خونه. قرار بود اتفاقات جالبی بیفته. یه مقدار دستپاچه بودم، اما با دیدن چهرهی هدی انرژی میگرفتم. بدبخت ترسیده بود و داشت پس میافتاد. یکی نبود بگه آخه دختر خوب، تو که اهل این چیزا نیستی چیو میخوای به خودت ثابت کنی؟! یه نه میگفتی و تموم. من که زورش نمیکردم. اما خب بدم نشده بود. بعد از مدتها میتونستم با جنس مخالف رابطه داشته باشم و کلی بابت این اتفاق دلم رو صابون زده بودم. نگارین این موقع روز و روزهای فرد کلاس زبان داشت و امروزم یکشنبه بود. حداقل یه ساعت و نیم وقت داشتم تا هدی رو مال خودم کنم. هدی رو مبل نشست. گفتم:
-اگه گرمته لباساتو در بیار.
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:
-نه، اهم…نه ممنون! همینجوری راحتم.
چله تابستون بود و داشت شر شر عرق میریخت و میگفت راحتم! با دوتا لیوان آب میوه برگشتم و کنارش نشستم. خودشو جمع کرد که بهم برخورد. خیلی سعی کردم چیزی نگم اما نشد.
-هدی… تو چرا اومدی اینجا؟
جا خورده نگاهم کرد. جوابی نداد که دوباره پرسیدم:
-با شمام هدی خانوم…میگم چرا اومدی اینجا؟
من و منی کرد و گفت:
-خب، چون…چون… .
جمله شو کامل کردم:
-چون به من اعتماد داری. درسته؟
با کمی مکث، سرشو تکون داد. لبخندی زدم.
-آفرین دختر خوب… پس چرا انقد خودتو سفت میگیری؟ شل کن بابا!
چند قطره ریز عرق کنار ابروهاش رو با نوک انگشت پاک کردم و ادامه دادم:
-چقد داغی تو… داری آتیش میگیری هدی. مگه مجبوری آخه؟ در بیار این لامصبو.
و دستمو به سمت بازوهاش بردم که سریع گفت:
-باشه باشه! درمیارم خودم
و با دودلی مانتوش رو در آورد. زیر مانتو یه تیشرت آستین کوتاه سبز مایل به آبی پوشیده بود. با خودم گفتم من تا اینو زمین بزنم کونم پاره میشه! خیلی چغر بود. ناخنهاش رو لاک زده بود که خیلی بهش میومد. پوست دستش مثله صورتش سفید بود و لطیف. نیشخندی زدم و سریع رفتم سمت تیوی. فیلمی که از قبل آماده کرده بودم رو پلی کردم و برگشتم سر جام. نیم ساعت بعد که صحنه های اروتیک فیلم کم کم شروع شد، دستمو آهسته دور کمرش حلقه کردم و چند ثانیه بعد، حلقه دستمو سفت کردم و به سمت خودم کشیدمش. بدنش و سفت گرفته بود و صدای نفسهاش در نمیومد. زل زده بود به صفحه تیوی هرچند حواسش جای من بود. با لخت شدن دو بازیگر و پیچیدن تنهاشون بهم، هدی دستهاش رو روی صورتش گذاشت و از خجالت سرشو پایین انداخت. سرمو نزدیک گوشش بردم و لب زدم:
-چی شد عزیزم؟ خجالت کشیدی؟
سرشو تکون داد:
-رامین آخه…این چه فیلمیه؟ قرار بود یه فیلم ساده ببینیم. من اگه میدونستم اینجوریه اصلا نمیاومدم.
نخیر! من فیلم رو گذاشته بودم تا خانوم تحریک شه، اما اصلا نتیجه نداد. بدون حرف، بیشتر به خودم فشارش دادم و سرم رو تو گردنش فرو کردم. به محض احساس لبهام روی پوست گردنش، صداش در اومد و گفت:
-رامین… .
دیگه گیر افتاده بود. راه در رویی نداشت! گردنش رو بوسیدم و گفتم:
هیش… هیچی نگو. فقط لذت ببر.
چند بوسه دیگه به گردن سفید و باریکش زدم. بعد با دستم چونهاش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندم. چشمهاش رو بسته بود و منقطع نفس میکشید. میدونستم داره اذیت میشه، اما نیاز چشمهام رو کور کرده بود. تو همون حالت لبهاش رو بوسیدم که چشمهاش رو باز کرد و شروع کرد به تقلا کردن. با یه حرکت سریع، کمرش رو گرفتم و انداختمش روی خودم. خیلی سبک بود. پاهاش رو با پاهام قفل کردم و دوتا دستهاش رو محکم گرفتم. با وجود اینکه دختر بود اما چون ترسیده بود زورش چند برابر شده بود. چند بار نزدیک بود از دستم در بره که سفت گرفتمش. با تقلاهاش باسن نرمش به روی کیرم کشیده میشد و تحریکم میکرد. یه لحظه از خود بی خود شدم و محکم خودم رو به باسنش چسبوندم. با لمس کیرم که به بزرگ ترین حالت خودش رسیده بود نالید:
-رامین داری اذیتم میکنی… لعنتی ولم کــــن.
جمله آخرش رو با جیغ گفت. اگه همینطور جیغ جیغ میکرد همسایهها صداش رو میشنیدن. سریع دست به کار شدم و گفتم:
-عزیز من… یکم راه بده به این دل سگ مصب دیگه! بخدا بعدش پشیمون نمیشی.
اما اون دوباره جیغ زد:
-نمیخوام…میخوام برم خونه. ولم کن عوضی.
وقتی دیدم اینجوریه دوتا دستهاش رو از پشت کمرش با یه دست گرفتم و دست دیگهام رو به سمت شکمش بردم. تیشترش بالا رفته بود و پوست سفید و زیبای شکمش مشخص بود. با لمس شکمش شروع کرد به کولی بازی و تکون دادن خودش، اما من که نمیخواستم این فرصت طلایی رو از دست بدم حلقه دست و پاهام رو محکمتر کردم. اصلا به بعدش فکر نمیکردم و تنها چیزی که برام اهمیت داشت، رسیدن به تن هدی بود. دستم رو بردم پایینتر و از تنگی کش شلوارش گذشتم. با لمس شُرتش با نوک انگشتهام کشش رو بالا دادم و بازم رفتم پایینتر. انتظار نرمی موهای شرمگاهیش رو داشتم اما بین پاهاش کاملا صاف بود. از اون قسمتم گذشتم و بعد… لمس خط باریک بین پاهاش. همون 250 گرمی که تمام مردهای عالم، من جمله خودم اسیرش بودیم رو داشتم حس میکردم. لای پاهاش گرم بود ولی به خاطر استرس انگشتهای من سرد بودن. با این کارم هدی زیر دستم جیغ بلندی زد و شروع کرد گریه کردن. با اعصابی خراب داد زدم:
-اَه خفه شو دیگه! هی جیغ جیغ میکنه واسم. ببند دهنتو یه دقیقه.
با انگشت اشاره و وسطم خط کسش رو باز کردم و شروع کردم مالیدن. یکی دو دقیقه گذشت. دستم رو با احتیاط از رو دهنش برداشتم. هدی هق هق میزد ولی دیگه خبری از جیغ نبود. فقط گاهی زیر لب زمزمه میکرد:
-عوضی نامرد. تو منو گول زدی… بذار برم، تو رو خــــدا.
توجهی به عجز صداش نکردم. بدون حرف مالیدن رو ادامه دادم و باز ادامه دادم، اونقدری که مایع نسبتا غلیظ و چسبناکی رو حس کردم. به نظر میومد دیگه تقلا نمیکنه، پس با تمأنینه دستهاش رو ول کردم و از زیر تیشرت گذاشتم رو سینههاش. حدسم درست بود و دیگه دست و پا نزد. از این بابت خوشحال شدم، اما نکتهای که زده بود تو پرم، سایز سینههاش بود! اونقدری که من انتظارش رو داشتم بزرگ نبود هرچند خیلی کوچیکم نبود. با مالیدن کس و سینههاش کاملا خودش رو روی من ول کرده بود. دوباره سرش رو چرخوندم سمت خودم و بعد از بوسیدن لب هاش از شدت حشر لیسی به خیسی زیر چشمهاش زدم که احساس شوری زیر زبونم پیچید. آهسته زیر گوشش زمزمه کردم:
-چرا دیگه کولی بازی در نمیاری؟ خوشت اومد؟!
چشم هاش رو بهم فشار داد و جوابی نداد. خودم رو از زیرش کشیدم بیرون و دو زانو جلوی کاناپه نشستم. چشمهاش رو باز کرد و بهم دوخت. حالا توی چشمهاش بیحالی و هوس رو باهم میدیدم. تو همون حالت از کمر شلوارش گرفتم و همراه شورت کشیدم پایین. هیچ اعتراضی نکرد. کاملا تسلیم من شده بود. دختری که اول انقدر برای رهایی تقلا میکرد و با چند دقیقه ور رفتن باهاش انقدر راحت وا داده بود، یه فوق حشری بود! با دیدن لای پاهاش چشمهام برق زد. شاید سینههاش باب میلم نبود، اما به جاش کس و کون خوبی داشت! کون نه چندان گنده اما خوش فرمش رو بارها از رو لباس دید زده بودم، و حالا کس سفید و خوشگلش مقابلم بود. نکتهای که باعث تعجبم میشد، این بود که اطرف کسش هم مثله بقیه بدنش سفید بود. و فقط لبههاش صورتی بود. پوست بدنش یکدست و بی نظیر بود. زبونم رو روی لبم کشیدم و رفتم سراغ اصل کاری، یعنی لیسیدن! کاری که تو اولین رابطه جنسیم فهمیدم توش استعداد خاصی دارم. تمام دوست دخترهام رو با همین روش نگه میداشتم. من ارضاشون میکردم و اونها تا مدتی به خاطر بی پولی ولم نمیکردن! هرچند تو این یکی دو سال که خونه مشترک داشتم، دیگه خبری از دوست دختر نبود. نشستم بین پاهای هدی و کف دستهام رو روی رونهاش گذاشتم.
-گفتی بهم اعتماد داری، الان میخوام جواب اعتمادت رو بدم.
زبونم که روی کسش نشست، برای اولین بار تو این مدت واکنش نشون داد. بدنش تکونی خورد و نفس عمیقی کشید. با زبون زدنهای بعدی، بالاخره نالهای که با فشردن لبهاش سعی در خفه کردنش داشت به گوشم رسید. خیلی ناز ناله میکرد. به رونهاش چنگ زدم و جدیتر از قبل لیسیدن رو ادامه دادم. وقتی سرم رو برداشتم، چشمهای نیمه باز هدی و دستش که روی سینهاش درحال مالیدن خودش بود رو دیدم. نیشخند زدم. اصن مگه دختریم بود که جلوی من مقاومت کنه؟! ادامه دادم تا جایی که نفس های تند و عمیقش قطع شد و عضلات شکمش منقبض شد. تو اولین رابطه اولین ارگاسمش رو بهش هدیه دادم و این احساس فوقالعادهای بهم داد. نحوه ارگاسمش جوری بود که پاهاش لرزید و آروم گرفت. هدی کامل روی کاناپه لش کرده بود، جوری که انگار مرده بود! حالا نوبت من بود. تو همون حالت دو زانو، شلوارم رو کشیدم پایین. کیرم با بیقراری افتاد بیرون. سایزش متوسط بود، اما به جاش کلفتی خوبی داشت! لنگای هدی رو گرفتم و کمی کشیدمش پایینتر تا راحت بتونم انجامش بدم. کسش کاملا خیس بود و هیچ نیازی به تحریک کردن نداشت. کُسی که از اولش مال من بود و حالا با این کار، سندش رو به نام خودم میزدم. سر کیرم رو گذاشتم روی ورودی کسش و فشار دادم. چیزی که احساس کردم، یه نرمی فوقالعاده بود و بعد از اون یه محیط خیلی تنگ. به محض دخول، چشمهای بسته هدی باز شد و از درد نالید. کمرم رو دادم عقب و شروع کردم تلمبه زدن. یکم رد خون روی کیرم دیده میشد. هیچ مراعاتی نمیکردم و تو اولین رابطه کیرمو تا ته فرو میکردم. هدی شروع کرد به گریه کردن. میدونست نمیتونه جلومو بگیره، پس کاملا تسلیم شده بود. ترجیح دادم بیشتر از این اذیتش نکنم. انگشت شستم رو گذاشتم روی نقطه جی بالای کسش و به صورت دورانی مالیدم. به دقیقه نکشید گریهاش قطع شد. با تعجب سرشو بالا آورد و نگاه کرد تا ببینه دارم چیکار میکنم که انقدر خوبه؟! لبخند زدم و گفتم:
-بالاخره خانوم خودم شدی.
زل زد بهم و هیچی نگفت. یکم که براش مالیدم، دستم خسته شد و ادامه ندادم. به محض اینکه دستم رو برداشتم، خودش دستش رو گذاشت جای دستم و ناشیانه شروع کرد مالیدن خودش. یعنی اون تا حالا حتی خودارضایی نکرده بود؟! این باور نکردنی بود. این تصویر برام خیلی ارزشمند بود. دلم نمیخواست از یادم بره. فکری به سرم زد. دست از تلمبه زدن برداشتم و روی دو پا بلند شدم. گوشیم رو روی میز کنار کاناپه پیدا کردم و از اونجایی که از عکسالعملش میترسیدم، گفتم:
-میخوام ازت عکس بگیرم!
وقتی صدایی ازش در نیومد، سریع وارد دوربین شدم. تصویر عریان هدی درحالی که خودش لای کسش رو باز کرده بود، باعث شد دهنم از حیرت باز بمونه.
تصویر رو ثبت کردم و گوشی رو گذاشتم کنار. با لبخند گفتم:
-خب، به نظرم یه شیطون خبیث داخل خودت داری!
برای اولینبار تو سکس صحبت کرد و گفت:
-کیرتو میخوام!
از این لحن صریح و بیپردهاش شوکه شدم. دیگه شکی نداشتم هدی خیلی حشریه. رفتم جلو و گفتم:
-منتظرت نمیذارم!
به همون حالت قبل، کیرمو فرو کردم تو کسش با این تفاوت که روی بدنش خم شدم و شروع کردم به بوسیدن لبهاش. دیگه سعی نمیکرد جلوی نالههاش رو بگیره. سرم رو آوردم پایین و مشغول خوردن سینههاش شدم. همون سینههایی که به خاطر کوچیک بودن ازشون خوشم نمیاومد! یه صحنه که پستون برجسته و صورتیش رو بین لبهام گرفتم و نرم کشیدم، هدی از درد و لذت نالهای کرد که باعث شد طاقتم تموم بشه. کیرمو کشیدم بیرون و درحالی که برای خودم جق میزدم، با چندتا ناله مردونه آبمو تا قطره آخر رو شکمش خالی کردم. وقتی ارگاسمم تموم شد و از اون خلسه لذتآور بیرون اومدم، به همدیگه نگاه کردیم. لبخند زدم و گفتم:
-حالا دیگه مال منی!
ادامه دارد… .
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.]نوشته: کنستانتین