شامِ مهتاب (۴ و پایانی)
…قسمت قبل
((سامی مدارک به دستام رسید، همه چیز اوکی))
این پیامی بود که از طرف علی برام فرستاده شد و نشون میداد بخش زیادی از مسیر رو با موفقیت طی کردم… شاید براتون قابل باور نباشه، اما من هنوز هم احساس آرامش نداشتم. هرچند تصمیم داشتم تمام ثروتِ پس گرفته شده رو بین سوگند، گلبرگ و نوید تقسیم کنم… اما به دست آوردن این ثروت هم نتونسته بود جیگرم رو خنک کنه… از طرفی دلام برای گلبرگ تنگ شده بود و عمیقا به نفس کشیدن از بوی تناش نیاز داشتم تا بتونم ذهنِ داغونام رو آروم کنم… فکر اینجاش رو نکرده بودم که ممکنه اون دوتا حرومی، گلبرگ رو توی خونه حبس کنن.
وارد گاراژ شدم و بچهها رو دیدم که دور هم نشسته بودند… بعد از صحبتهای معمول، جویای حال نوید شدم که حمید با لودگی گفت: حالش خوبه دادا. نگران چیزی نباش. میگم بیایید من رو هم بدزدید فقط بخورم و بخوابم و با کیر و خایهام بازی کنم.
شاهین: تورو بدزدیم چی دستمون رو میگیره آخه کونکش؟
کوهیار: کوناش دستمون رو میگیره، تری سام میزنیم میگاییماش.
حمید خندید، با دست کیرش رو گرفت و گفت: شما دوتا فعلا بیایید اینو بخورید تا بعد ببینم کی، کی رو میکنه.
سامی: طرف امضا کرده همه چی رو. باید مرحله بعدی رو اجرا کنیم. باهاشون قرار میذارم تا بچه رو شما طبق نقشه تحویل بدید و خودشون دوتا با پای خودشون بیان اینجا. میخوام ببینمشون.
کوهیار: تنهایی؟
سامی: نه تو با من میمونی، حمید و شاهین بچه رو میبرن.
با فعال سازی نرمافزار، با نیازی تماس گرفتم. سرعتِ جواب دادنش، نشون داد که بیصبرانه منتظرم بوده…
سامی: حسام نیازی ی سوال ازت دارم؟ تو تا حالا این بیت شعر رو شنیدی (( هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)) ؟
حسام: خفه شو مرتکیه مزلف، من که هرکاری گفتی کردم، بچهام برگردون.
مجدد تکرار کردم: حسام نیازی ی سوال ازت دارم؟ تو تا حالا این بیت شعر رو شنیدی (( هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)) ؟
فریاد کشید: آره شنیدم، بچهام کجاست؟ پسرمو برگردون.
سامی: خوبه که شنیدی. پسرت حالاش خوبه. نگران نباش. تا وقتی جواب سوالامو درست حسابی بدی، میتونیم کار رو در جهت درستاش پیش ببریم. حالا سوال بعدی، این شعر برات آشنا نیست؟
زنی حسرت کشیده با صدایی جیغ مانند از اون طرف خط گفت: توروخدا بچهمو برگردون. ما که هرکاری گفتی، کردیم.
سامی: حسام نیازی شعر (( هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)) برات آشنا نیست؟
حسام: نه نیست. منظورت از این بازیا چیه؟
سامی: من فکر میکنم برات آشناست، نه؟ بیا به 15 سال پیشات نگاه کنیم. الان چیزی یادت اومد؟
حسام: تو از طرف سیمین اومدی؟ اومدی انتقامِ سیمین رو پس بگیری؟
سامی: سیمین؟ هوممممم… زنِ سابقات… 1 ساعت و 45 دقیقه دیگه توی لوکیشنی که براتون میفرستم، منتظر تو و زناتم… فقط شما دوتا، اگر بفهمم ریگی به کفشته یا بخوای بچه زرنگ بازی در بیاری، نوید پَررررر.
نرگس: پسرم چی؟
سامی: پسرت؟ خدای من، چه واژهی با احساسی… وقتی مطمئن شدم بدون گوهخوردی اضافه تو و اون شوهرِ جاکشات جایی که میخوام اومدین، پسرت رو جلوی درِ خونهات، ببخشید خونهام، پیاده میکنم.
دیگه اجازه ندادم حرف اضافهتری بزنه، تلفن رو قطع کردم و از بچهها خواستم نوید رو آمادهی رفتن کنن. تا وقتی که اون حرومیها برسن، با کوهیار، دور تا دور گاراژ رو چک کردیم… دو صندلی رو براشون آماده کردم تا وقتی که میان، بتونم به خوبی ازشون پذیرایی کنم!!! قبل از اینکه اونا برسن، نیاز داشتم یکمی، فقط یکمی، اعصاب متشنجام رو آروم کنم… با گلبرگ تماس گرفتم، اما بوق آزاد تا انتها توی گوشام نواخته شد و جواب نداد… با کوهیار توی همون کانکسی که نوید توش اسیر بود، نشسته بودیم، که صدایِ ضعیف ماشینی اومد…
از جام بلند شدم، کوهیار رو برادرانه در آغوش کشیدم و گفتم: دمت گرم داداش. تا خرخره زیرِ دیناتم.
کوهیار: خفه شو. مراقب باش، حواست باشه من اینجام تا تهش.
سامی: وقتی مطمئن شدی کلکی به کارشون نیست با حمید تماس بگیر و بگو بچه رو پیاده کنن.
کوهیار: حله. حواسم هست.
از گوشهی پنجرهی کانکس دیدم که هردو وارد شدن. اول حسام نیازی اومد تو و پشت بندش، اون زن. صدای ضربان قلبام رو توی گلوم میشنیدم و دستهام بیوقفه میلرزید. تمام این 15 سال توی معدهام میچرخید تا بالا بیارمش… صداشون میاومد که باهم حرف میزدن.
حسام: کسی اینجا نیست؟
نرگس: حسام بیا بریم. از اول هم اومدنمون اشتباه بود… من میترسم از کجا معلوم که اصلا نوید رو تحویل داده باشن؟
حسام فریاد کشید: مرتیکه بیشرف بیا بیرون چرا قایم شدی؟
نقاب رو روی صورتام مرتب کردم، حالا دیگه وقتاش بود که با قاتلهای زندگیِ خودم، سوگند و بابا روبرو بشم.
.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: گلبرگ
بالای پلهها ایستاده بودم و شنیدم که اون عوضی که پارهی تنام رو دزدیده بود گفت: سیمین؟ هوممممم… زنِ سابقات… 1 ساعت و 45 دقیقه دیگه توی لوکیشنی که براتون میفرستم، منتظر تو و زناتم… فقط شما دوتا، اگر بفهمم ریگی به کفشته یا بخوای بچه زرنگ بازی در بیاری، نوید پَررررر.
باید از همون اول میفهمیدم این ماجرا بیدلیل نیست و ربطی به گذشتهی بابا و نرگس داره… حتی شاید مامان سیمین؛ با اینکه مدت کمی رو توی آغوش سیمین بزرگ شده بودم اما میدونستم اونقدر مهربون هست که نخواد اینطوری از بابا انتقام بگیره… ی چیز بدی مثل خوره روحام رو میخورد، باید میفهمیدم توی اون گذشتهی نکبتی چی بوده که تاواناش رو باید نوید بده؟ دلشورهی عجیبی داشتم و بین دوراهی گیر کرده بودهام. باید اول از خوب بودنِ حالِ نوید مطمئن میشدم و بعد میرفتم سراغ بابا و نرگس.
گوشی قدیمیام رو از توی کشو برداشتم و روشناش کردم. از واتساپ لایو لوکشیناش رو، روی گوشی خودم فرستادم. حالا باید به ی نحوی میذاشتماش توی ماشین بابا. صدای پاهای جفتشون از جلوی در اتاقام شنیده شد و حدس زدم که به اتاق خودشون رفتن… حالا بهترین موقعیت بود… تمام بدنام از استرس میلرزید اما با فرز بودنی که هیچوقت سراغ نداشتم، خودم رو به ماشین بابا رسوندم و گوشی رو زیر صندلی راننده جا دادم… به اتاقام برگشتم و روی تخت دراز کشیدم… بعد از چند دقیقه بابا وارد اتاق شد و گفت: زنگ زدن که نوید رو تا چند دقیقه دیگه جلوی در پیاده میکنن، من و نرگس میریم ببینیم کی پشت این قضیهاس. هر اتفاقی که افتاد پیگیر من و نرگس نشید بابا؟ باشه؟
گلبرگ: یعنی چی؟ چی میخواد بشه مگه؟
حسام: اگر تا شب برنگشتیم، پولهای توی گاو صندوق رو بردار و با نوید برید پیش عمو وحید، فهمیدی گلی؟
با هق هق بابارو بغل کردم و گفتم: بابا من هیچوقت به نوید حسادت نکردم، من عاشق نویدم، این ماجرا ربطی به من نداره، قسم میخورم بابا، باور کن.
دستی روی موهام کشید و گفت: میدونم عزیزم. میدونم. دوباره ی خانواده میشیم. نگران نباش. همه چیز درست میشه دخترم.
بابا و نرگس رفتن و چند دقیقه بعد صدایِ زنگِ خونه توی سالن پیچید. سراسیمه به سمت در پرواز کردم و با باز شدن در، شیشهی عمرم رو دوباره به آغوش کشیدم. تمام سر و صورتاش رو غرق بوسه کردم و گفتم: قلبم، عمرم، نفسم، منو ببخش…
صورت مهربوناش خیس از اشک بود، چیزی نمیگفت و متقابلا سفت بغلام کرده بود…
گلبرگ: اذیتت که نکردن؟ خوبی؟ جاییات درد نمیکنه؟ دردت به جونم.
نوید: خوبم آجی، نه اذیتم نکردن.
با بابا تماس گرفتم و گفتم نوید اومده خونه، اما اجازه نداد حرف بیشتری بزنم یا ازشون بپرسم کجان… باید میرفتم. لوکشین نشون میداد ماشین جایی حوالی خارج از شهر، ثابت وایساده.
گلبرگ: نوید من باید برم دنبال بابا و نرگس، بمون خونه و تمام درهارو قفل کن.
نوید: نرو آجی، بمون پیش من.
گلبرگ: برمیگردم، قول میدم باشه؟ شاید بابا اینا به کمکام نیاز داشته باشن.
.-.-.-.-.-.-.
راوی: سامی
از پلهی کانکس پایین اومدم و گفتم: غریبگی نکنید، بفرمایید بشینید.
واضح بود که از دیدن نقاب روی صورتام جا خوردن، هر دو با ترسی ناشناخته روی صندلیها نشستن… صندلی فلزی رو روی زمین کشیدم و روبروی اونها گذاشتم. برعکس روی صندلی نشستم و گفتم: خب گفتی اون بیت شعرِ برات آشنا نیست، نه؟
حسام: تو کی هستی؟
از زیر نقاب نیشخندی زدم و گفتم: حسابرس، اومدم به حساب شما رسیدگی کنم.
زن در سکوت فقط تماشام میکرد. حرفی نمیزد اما مستقیم به چشمهام خیره شده بود.
حسام: چه حسابی؟ این چه شویِ مزخرفیه که راه انداختی؟ تو که به خواستهات رسیدی مادر به خطا.
بلند قهقهه زدم: اول که فحش مادر دوست دارم پس راحت باش، دوم که تخماش رو داری اگه از جام پاشدم بازم این فنتی بلبل زبونی کنی قرمساق؟
همین که از جام بلند شدم، محکم به صندلی چسبید. با قدمهایی آروم و شمرده جلو رفتم، دو ضربه آهسته به صورتاش زدم و گفتم: نترس کاریت ندارم. فقط میخوام باهاتون حرف بزنم.
به سمت زن رفتم، جلوش روی دو زانو خم شدم و نقاب رو از صورتام برداشتم… به وضوح جا خورد و با لکنت زمزمه کرد: تو…تو… سامی مامان تویی؟
موهاش رو از پشت کشیدم و گفتم: چه گوهی خوردی؟ اون کلمه رو ی بار دیگه بگو تا زبونات رو از جاش بکنم بندازم جلو سگ… جنده ارزون…
حسام: چی میگی نرگس؟ اینو میشناسی؟ سامی دیگه چه خریه؟
سر حوصله گردنام رو چرخی دادم، لگد محکمی به ساق پاش زدم و گفتم: خر که اون بابای تخم عنات بود که توی ولدِ زنا رو پس انداخت کصکش.
مجدد روی صندلی نشستم و ادامه دادم: خب از 15 سال زندگی زناشوییتون بگید؟ جنده خانم تو بگو… به آرزوت رسیدی؟ فکر کردی درِ سهراب گذاشتی و رفتی حاجی حاجی مکه؟ آره؟ فکر کردی این دنیا انقدر بیحساب کتابِ که تو با فاسقِ حرومزادهات به ریش ما بخندین و ما دست روی دست بذاریم؟
نرگس: بذار حرف بزنیم. هیچی اونطوری که تو فکر میکنی نیست.
سامی: باشه حرف بزن. حرف بزنی آ، حواست باشه کصشعر برای من تفت ندی؛ وگرنه میدم همینجا کس و کونات رو یکی کنن که قشنگ به آرزوت برسی و دوتا کیر رو تو خودت جا بدی.
نرگس: سامی من مادرتام… با من درست حرف بزن.
دیگه خون به مغزم نرسید، اون سگ هاری که با هزار بدبختی غل و زنجیرش کرده بودم، افسار پاره کرد و به سمت زن هجوم برد… با ضرب روی صورتاش کوبیدم… همین که حسام میخواست از جاش بلند بشه، کوهیار از پشت گرفتش و زور زیادش به هیکل فربهی حسام چربید… فرز روی صندلی نشوندش و با طناب بدنش رو به صندلی بست.
سامی: جنده نگفتم کصشعر برام تفت نده… کیرم تو مادری که تو باشی، من کیر میکنم توی اون بهشتی که زیر پای توئه… تو فقط ی جندهی ارزونی… سهراب رو به چی فروختی؟ به کی؟ به این تاپالهی گوه که فکر نکنم کیرش اندازهی دولِ موش هم باشه؟ آخ که من امروز چطور تورو بگام… من بهت نشون میدم کی درِ کی گذاشته.
.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: گلبرگ
طبق لوکشین پیش رفتم، همین که از دور ماشین بابا رو دیدم، خاموش کردم تا مبادا از صدای ماشین متوجه اومدنم بشن، باید اول همه چیز رو میفهمیدم و بعد با پلیس تماس میگرفتم… آروم آروم به درِ نیمه باز گاراژ نزدیک شدم، از ترس نفس هم نمیکشیدم تا مبادا کسی متوجه حضورم بشه… صدای آشنایی فریاد کشید: جنده نگفتم کصشعر برام تفت نده… کیرم تو مادری که تو باشی، من کیر میکنم توی اون بهشتی که زیر پای توئه… تو فقط ی جندهی ارزونی… سهراب رو به چی فروختی؟ به کی؟ به این تاپالهی گوه که فکر نکنم کیرش اندازهی دولِ موش هم باشه؟ آخ که من امروز چطور تو رو بگام… من بهت نشون میدم کی درِ کی گذاشته.
بَنگگگگ… اولین واکنش مغزم انکار بود، نه این نمیتونست صدای سامی باشه… تنها تونستم بدنِ کرخت و لاجونام رو به داخل بکشونم… دیدماش، خودش بود، مردی که قلبام، روحام و تنام رو بهش داده بودم… قدرت هر حرکتی از من سلب شده بود و فقط نگاه میکردم… هیچ کسی هنوز متوجه حضور من نشده بود… دلم میخواست جیغ بکشم، اما تنها اصوات ضعیف نامفهومی از گلوم خارج شدن…انگار تارهای صوتیام خفه شده بودن و نمیتونستم صدامو رها کنم…با هر ضرب و زوری بود پاهامو جلو کشیدم… اولین نفر خودش متوجه اومدنم شد…
اگر میخواستم صورت سامی در اون لحظه رو توی سه کلمه توصیف کنم بدون شک میگفتم: بهت، بهت، بهت…
سامی: گلبرگ…
هنوز نمیتونستم صدامو رها کنم، ناتوان و عاجز توی حجرهام فریاد میکشیدم و جیغ میزدم اما صدایی خارج نمیشد… سرم سنگین بود و روی گردنام لق میزد؛ اما جزء به جزءاش رو توی ذهنم مونده…
نرگس از گیجی سامی استفاده کرد و با چوبی که اونجا بود، ضربهی سنگینی به پسِ سرِ مردی که کنار سامی بود کوبید… همین که میخواست به سمت سامی حمله کنه، فریاد کشیدم: نه… نیرویی که به یکباره درون رگ و پیام دوید وادارم کرد تا سراسیمه به سمتشون پا تند کنم… با نیروی عجیبی که توی دستام ریشه زده بود، محکم به تختِ سینهاش کوبیدم و گفتم: نوید رو تو دزدی؟ تو؟ تو پارهی تنام رو دزدی؟ تو کی هستی؟ تو با من چیکار کردی؟
هیچ واکنشی نشون نمیداد و اجازه داد بیمهابا به صورت و سینهاش، مشت و سیلی بزنم… جیغ کشیدم: بازیام دادی آره؟ منو بازی دادی؟ ازم استفاده کردی؟ عوضی، حیوون، حیوون، کثافت…
این که چطور نرگس و بابا از اون مهلکه فرار کردن رو یادم نیست اما خوب یادمه نمیتونستم حرکات و جیغهای هیستریکام رو کنترل کنم: تو منو ندیدی؟ ندیدی چقدر بدبختم؟ ندیدی بیمادرم؟ ندیدی چقدر اذیتام کردن؟
مچِ هر دو دستام با آرومی گرفت و گفت: گلی…
آب دهنام رو روی صورتاش پرتاب کردم و جیغ کشیدم: خفه شو، خفه شو، خفه شو فقط… حیوون، کثافت… جیغهام تبدیل به هق هقهای بلندی شده بود و وقتی دیگه جونی توی تنام نبود، توی آغوشش، بیحال روی زمین افتادم…
نالیدم: حتی اونها هم منو نخواستن… فرار کردن… کون لقِ گلبرگ…
صداش هر لحظه دورتر میشد اما شنیدم که گفت: من میخوامت… خودم تا تهش میخوامت.
و بعد دیگه جونی برای باز نگهداشتن پلکهام نداشتم…
.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: سامی
همه چیز به هم ریخت، بلایی که منتظرش بودم به سرم نازل شد… با حالی ویرون با حمید و شاهین تماس گرفتم تا بیان و به داد کوهیار برسن، از طرفی گلبرگ بیهوش روی دستام مونده بود و از طرف دیگه اون حرومزادهها از دستام فرار کرده بودن… به محض رسیدن بچهها، گلبرگ رو بغل کردم و توی ماشین گذاشتم. باید میبردمش درمانگاه…
بعد از گذشت نیمساعت که پرستار سرم رو براش زد، چشمهاش رو به آرومی باز کرد… به محض باز کردن پلکهاش، چشمهی اشکاش جوشید… بیصدا، مسکوت و در غمگینترین حالتِ ممکن نگاهم میکرد… چشمهاش رو به سقف دوخت و گفت: نرگس مادرته؟ مادری که گفتی مرده؟
سامی: همینطوره.
گلبرگ: از اول میدونستی من کیام و با نقشه اومدی سراغم درسته؟
سامی: درسته. اولش اینطوری بود اما بعدش دلبستهات شدم…
هیستریک خندید و گفت: خفه شو سامی، دیگه خفه شو…
سامی: تو باید باورم کنی دورت بگردم… وقتی شناختمت عاشقات شدم، هیچکدوم از اون لحظهها دروغ نبود… به جون…
نذاشت ادامه بدم و گفت: اگر یک کلمه دیگه بگی انقدر جیغ میزنم تا همه بریزن اینجا، پس فقط خفه شو و جواب سوالام رو بده… پولهایی که 15 سال پیش ی شبه به حسام رسید، ثروت بابای تو بود؟
سامی: آره همه چیز به نام نرگس بود، اونم بالا کشید، ی آب هم روش، من و ی بچهی 3 ساله رو ول کرد و شد زن بابای تو…
گلبرگ: خوبه. حالا برای همیشه برو.
بهش نزدیک شدم تا دستاش رو که روی تخت بود بگیرم که با آرومترین صدای ممکن گفت: اگر فقط یک قدم دیگه بهم نزدیک بشی، قسم میخورم میکشمت… از اینجا گمشو… برای همیشه برو. دیگه هیچ وقت نمیخوام چشمم به چشمات بیوفته.
با نفس عمیقی از اتاق خارج شدم، شاید بهتر بود یکمی تنهاش میذاشتم…
بعد از تموم شدن سرماش، در سکوت همراهیش کردم… سوار ماشین شد و آدرسِ دوستاش رو داد… وقتی رسیدیم پیاده شد و گفت: دیگه نمیخوام ببینمت.
.-.-.-.-.-.-.-.
5 ماه بعد
مشغول دادنِ برنامهی تمرین به خانم میانسالی بودم که تازه تو باشگاه ثبت نام کرده بود. بعد از اتمام کارم، لباسهام رو عوض کردم و پیش مِهمت رفتم.
سامی: kolay gelsin mehmet, ben gidiyorum, kulübe gِz kulak ol
(خسته نباشی مهمت. من دارم میرم. حواست به باشگاه باشه.)
مهمت: senide kolay gelsin abi, aklin kalmasın. Fakat bi ؛ey var?
(توام خسته نباشی داداش. برو خیالات راحت. فقط ی چیزی.)
سامی: ne?
(چی؟)
مهمت: bir iki-üç saat ِnce bir kadın geldi ve sana sordu, sen yokken diye sonra gelsin dedim, ؛imdi tekrar gelmi؛, beklesin senin egzersizi tamam olsa dedim, dı؛arı beklerim dedi.
(دو-سه ساعت پیش ی خانمی اومد سراغات رو گرفت، تو نبودی. بهش گفتم این ساعت بیاد. چند دقیقه پیش دوباره اومد، بهش گفتم منتظر بمونه تا تمرینات تموم بشه. گفت بیرون منتظر میمونه.)
سامی: peki abi, te؛ekkürler, gِrü؛ürüz.
(باشه داداش. ممنون. فعلا خداحافظ.)
ضربان قلبم تند شده بود و کورسوی امیدی توی دلام روشن که نکنه بعد از چند ماه گشتن، حالا خودش پیداش شده…
پام رو که از باشگاه بیرون گذاشتم، دیدماش، با همون موهای فرفری که با وزش ِنسیم خنکی، میرقصید… دلام میخواست ساعتها بدون پلک زدن به تصویر روبروم نگاه کنم…
نزدیکاش رفتم، نبض تنام برای در آغوش کشیدناش بیوقفه میتپید اما از عکسالعملش و اینکه ممکن بود پسام بزنه، میترسیدم…
گلبرگ: سلام، میشه حرف بزنیم؟
سامی: البته… ماشین رو چند متر جلوتر ماشین رو پارک کردم، بریم.
روی نیمکتی نشسته بودیم و منظرهی روبرومون پلِ بسفر بود… در حالی که نگاهش به روبرو بود گفت: میدونم تعجب کردی که چرا اومدم و میدونم که تمام این مدت دنبالم گشتی… اول که اومدم تا در مورد پولی که به عنوان سهم من و نوید به حسابم واریز کردی شخصا باهات صحبت کنم و بهت برگردونم.
نذاشتم ادامه بده و گفتم: اون پول سهم نیست، حق تو و نویده. تمام اون اموال رو نقد کردم … همهلش تقسیم شد بین تو و نوید و سوگند.
گلبرگ: هه جدی؟ پی این باشگاه و تشکیلات از کجاست؟
سامی: همه چیز به اسم سوگنده. من دنبال پول نبودم گلی، دنبال خاموش کردنِ آتیش توی قلبم بودم.
گلبرگ: با آتیش زدن من؟ با بازی کردن با من؟
سامی: بهت دروغ نمیگم… اولاش آره، ولی یهو ی جایی به خودم اومدم دیدم دلام برات رفته…
دستهای کوچولو و سردش رو توی دستهام گرفتم و ادامه دادم: من میخوامت دخی، بدجورم میخوامت. فقط ی فرصت بهم بده.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: که بازم بازی بدی منو؟ این دفعه میخوای منو طعمهی کدوم نقشه کنی؟
سامی: هیچ نقشهای در کار نیست گلی؛ من اون روز میتوسنتم توی گاراژ خون جفتشون رو حلال کنم، اما نمیخوام نوید با حسرتهایی که من و تو باهاشون بزرگ شدیم، بزرگ بشه. همین که فهمیدن نمیتونن بکنن و در برن کافیه.
دستاش رو روی قلبام گذاشتم و ادامه دادم: من میخوام باهات فردامو بسازم…به جان خودت به جان سوگند که حسام بهت دروغ نبود. من بازیات ندادم شاید اولاش اینطوری بود اما بعدش خودم اسیر شدم. چطور پیدام کردی؟ از برادرت خبر داری؟
به سمتام چرخید و گفت: از طریق همون کسی پیدات کردم که پول رو برام واریز کرد. آره خبر دارم… بریدم ازشون. همون روزی که توی اون گاراژ منو رها کردن و رفتن، برام مردن. همون شب، شبونه رفتن شهر نرگس اینا… تنها کسی که دارم نویده که اونم گاهی بتونم ببینماش. من تنهام سامی، خیلی تنها. زخمی که بهم زدی رو با کی و چجوری درمون کنم؟
اشکهایی که از چشمهای قشنگاش ریخت رو بوسیدم و گفتم: خودم همه کسات میشم. میشم آبِ روی آتیش، میشم ضماد روی زخمات. تو فقط قبول کن من رو.
چشمهای پر از اشکاش با اون درخشندگی زیبا در نزدیکترین فاصلهی ممکن باهام بود…اونقدر نزدیک که دلم میخواست پلک بزنه تا با مژههاش صورتام رو نوازش کنه.
سکوتاش رو به فالِ نیک گرفتم که شاید اون هم دلاش با منه… تنِ نازک و ظریفاش رو توی حصار بازوهام گرفتم، پیشونیام رو به پیشونیاش تکیه دادم و گفتم: مردم برات که بچهام…
با دستهام صورتاش رو قاب گرفتم و بوسیدم لبهایی رو که مایهی جانِ من بودند.
پایان
صوتی
نوشته: توت فرنگی