شام مهتاب (۱)
ساعت 11 شب بود، از باشگاه به خونه برمیگشتم که سر کوچه حمید، کوهیار و شاهین رو دیدم. بازم معرکه گرفته بودن و این حمید بود که ی چیزی رو از توی گوشیش به اون دوتا نشون میداد. اولین نفر شاهین متوجه اومدنم شد و گفت: به سلام داش سامی. خسته نباشی داشم. بیا این خوشگله رو ببین چه داف حقیه اللهوکیلی.
بهشون رسیدم و به هرسهتاشون دست دادم. کجخندی به لودهبازیش زدم و گفتم: سلام. باز چه خبرتونه نفلهها؟ چرا هنوز سوت نشدین خونه؟
حمید: دادا هنوز که سر شبه. اینو ببین تو، لامصب بد چیزیه.
نیمنگاهی به گوشیاش کردم و ی پَسی به خوردش دادم: پفیوز صدبار نگفتم ناموس کسی رو دید نزنین؟
حمید: کیرت تو کونم دادا چرا میزنی؟ دید نزدم که. خودش عکساشو فرستاده.
سامی: کی هست حالا این؟
کوهیار: داشمون زید زده زمین. فقط طرف یکمی مورد داره.
حمید: هووووووو کوهی زر نزن، اگه میزنی هم درست بزن.
کوهیار: کصکش زهرمار و کوهی. بگو آقا کوهیار دهنت عادت کنه.
شاهین با دهناش شیشکی برای کوهیار بست و گفت: کوننشور، آقا کوهیار؟ زاااااارت.
خسته از مسخره بازیهاشون قدمهامو به سمت خونه تند کردم و گفتم: من رفتم خدافظ.
کوهیار: بودی حالا سامی.
سامی: خستهام. فعلا.
همین که وارد خونه شدم، سوگند به پیشوازم اومد و گفت: سلام داداشی خسته نباشی عزیزدلم.
سامی: سلام عمر داداش. ماچ رو رد کن بیاد که هلاکاتم جوجه. بابا کو؟
توی بغلم فشارش دادم که گفت: بابا خوابیده، طفلی خسته بود. داداش غذاتو گرم کردم رو گازه، من برم یکم تست بزنم و بخوابم. شبت بخیر.
صداش زدم: سوگند.
برگشت و با اون چشمای مشکی درشتاش سوالی نگاهم کرد.
سامی: تو خانم دکتر داداش میشی عمرم، اگه کتاب جدید خواستی یا چه میدونم لازم بود کلاسی ثبتنام کنی بهم بگو باشه؟
اومد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد، با مهربونی لپام رو بوسید و گفت: چشم دورت بگردم من.
با رفتناش، خدانکنهای زیر لب گفتم و مشغول غذا خوردن شدم.
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
من سامیام. ته شهر زندگی میکنم. الان که دارم اینارو براتون مینویسم علاوه بر ته شهر، فکر میکنم به ته خط هم رسیدم. نمیدونم برای کی دارم مینویسم، فقط میدونم اگه نگم، میشه غمباد و از پا درمیاره منو. اگه از پا دربیام سوگند رو دست کی بسپرم؟ منِ قرمساق هنوز باید زنده بمونم، تا وقتی که خیالام از بابت این بچه راحت بشه…
خونهی ما فقط ی اتاق داشت و اون اتاق متعلق به سوگند بود. من و بابا هر شب تو پذیرایی میخوابیدیم… پذیرایی که چه عرض کنم، 20 متر فضا که بابا اون سر میخوابید و منم این سر، زیر همین پنجرهی بزرگ با شیشههای رنگی… تنها تصویر قشنگِ زندگی من بعد از لبخند سوگند، دیدن نور ماهِ هر شب از پشتِ این پنجره بود…زندگی ما این نبود… خسته بودم… از دویدن و نرسیدن، از صبح تا شب سگدو زدن… یادم میاد ی روزی منم خوشحال بودم، شاید 15 سال پیش… دقیقا 15 سال پیش و قبل از این که اون زنیکهی هرزه، بابارو به خاک سیاه بشونه و دو تا بچه رو آوارهی خونهی هر ناکسی کنه…
15 سال پیش… بابا تولیدی پوشاک داشت، خودش خیاط بود و چندین نفر هم زیر دستاش کار میکردن. ثروتمند نبودیم اما همهی تلاشاش رو میکرد تا توی آسایش و رفاه زندگی کنیم… بابا محبت نمیدونست، شاید هم بزرگترین عیباش این بود که نمیدونست چطور زناش رو نگه داره… با تمام نابلدی و مظلومیتاش، ماهارو دوست داشت و شبانه روز به فکر پیشرفت و رشد ما بود… وقتی که اتفاق افتاد و باد همهی زندگیاش رو با خود برد، فقط این خونه موند براش… البته که این خونه هم از صدقه سری سندی موند که به اسم عزیز شده بود… بعد از اتفاق، من اسماش رو میذارم اتفاق تا ننگ بیناموسی رگِ غیرتِ نداشتهام رو اونقدر بالا نیاره که به خفگی برسم… بعد از اتفاق، منِ 13 ساله، سوگندِ 3 ساله و مردی که از سکته برگشته بود، سربار عزیز شدیم، عزیز، مادرِ بابا… افسردگی بابا یه طرف، غر زدنهای عزیز ی طرف، اما اون چیزی که من رو آتیش میزد، مظلومیتِ سوگند بود… سوگندی که گریه نمیکرد، حرف نمیزد و از بغل من لحظهای جُم نمیخورد.
بابا با هزار قرض و التماس تونست مغازهی کوچیکی برای خودش دست و پا کنه و با دوخت و دوزهای کم و بیش، دوزار سر سفره بیاره تا دیگه منت عزیز سرش نباشه که ما اومدیم سرش هوار شدیم و حقوق بازنشستگی شوهرش رو هورتی بالا کشیدیم… سنام زیاد نبود اما با همون قد و قواره میدونستم بیناموسی چیه… میدونستم چه داغی رو دل بابا نشسته…
روزی که عزیز مرد، جزو بهترین روزای زندگی منه… چون بالاخره تونستیم از زبونِ نیشِ مارش، امان بگیریم… تنها شانسِ زندگی بابا، تکفرزند بودنش بود… به همین دلیل، خونهی عزیز برای ما موند… هرچند که بابا دیگه زنده نبود، فقط زندگی میکرد… من هم زنده نبودم و ادامه دادنم به این زندگی نکبتبار فقط دو دلیل داشت: اول اینکه خیالم از بابت سوگند راحت بشه و دوم انتقام!
تا زمانی که تقاص بچگی سوگند، کمرِ خمِ بابا و عمر به فنا رفتهی خودم رو از اون هرزه نمیگرفتم، مردن برای من حروم بود.
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
سامی: داداش اگه میخوای بیرنگ در بیارم، باید بره برای pdr. اینجوری هزینهات بیشتر میشه ولی خب عوضاش خیالت راحته بیرنگ درمیاد.
با مشتری صحبت میکردم که متوجه اومدن علی شدم. از مشتری فاصله گرفتم و گفتم: حالا شما فکرات رو بکن ببین چیکار کنیم با عروسکات.
به سمت علی رفتم و گفتم: سلام پسر، شیری دیگه؟
علی: احوال سامی دادا؟ شیرِ شیر که نه ولی خب ی ردهایی برات دراوردم.
سامی: باشه پس بصبر مغازه رو بسپرم به مهدی، بریم بیرون صحبت کنیم.
چند دقیقه بعد با علی توی پارک روبروی مغازه نشسته بودیم. علی اولین کسی بود که توی محله باهاش رفیق شدم. از همون اول نشون داد نابغهاس و جاش بین ماها نیست. سری توی سرا دراورده بود و برای خودش ی شرکت داشت. معرفتِ علی ته نداشت و بودناش برای من همون نوری بود که سوسوی ضعیفاش رو توی تاریکی مطلق دیده بودم.
سامی: خب بگو.
علی: کارخونه دارن، خونهشون اون بالاهاست تا جایی که فهمیدم، ی پسر مدرسهای دارن، دخترشون هم دانشگاه میره. خب حالا میخوای چیکار کنی سامی؟ همین الان رگ گردنات داره خفهات میکنه مرد حسابی.
سامی: آخ علی آخ. میگی کارخونه، میگی خونهی بالا. علی تو نمیدونی، هیشکی نمیدونه… مغزم یاتاقان زده از فکر و خیال… باید بهش فکر کنم. نمیخوام بیگدار به آب بزنم. دانشگاه دختره رو بلدی دیگه؟
سرش با ضرب به سمتام چرخید و گفت: میخوای بری سراغ دختره؟
سامی: راه دیگهای ندارم علی، بیناموسی تو مرام من نیست، تو میدونی، ولی ناموسِ اون حرومی به کتفام هم نیست… ناموسام رو زد، ناموساش رو میزنم.
سیگارش رو روشن کرد و گفت: سامی نمیخوام ملا بشم و برم تو مخات ولی میدونم تهاش تلخیه. میخوای خارِ اون مادرجنده رو بگایی، باشه تا رگام باهاتم ولی تو آدم این لاشی بازیا نیستی سامی.
سامی: ی ماشین خوب میخوام علی.
علی: حله میگم بچهها بیارن برات.
سامی: تا خرخره زیرِ دیناتم.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: ببند. من برات کوه رو به دوش میکشم، اینو هیچوقت یادت نره سامی.
ادامه داد: من برم. ماشین رو شب میارن برات.
سامی: نوکرتم.
ماشین علی رو توی مغازه پارک کردم، سوار موتورم شدم و رفتم خونه. امشب حال باشگاه نبود. ی دستم به فرمون بود، با دست دیگهام شماره حمید رو گرفتم.
حمید: درود و دو صد درود.
سامی: سلام. چطوری؟ چه کارهاید امشب؟
حمید: هستیم چطور مگه؟
سامی: بچهها رو بگو بیان بشینیم. یکم دیگه میرسم. عرق داری یا بگیرم؟
حمید: دارم دادا بیا.
زمین خاکیِ پشتِ خونهی شاهین نشسته بودیم. مثل هر بار کوهیار ساقیمون بود و برامون میریخت.
کوهیار رو به شاهین کرد و گفت: پفیوز گوجه هم شد مزه آخه؟ دوتیکه کالباس میگرفتی، چیپسی چیزی.
شاهین: گوجه هم از سر تو زیاده. سامی دادا ناسوری چرا؟ چطوره که نشستی عرقخوری؟ ترک بودی که.
سامی: چیزی نی خستهام یکم. دلم برای جمعمون تنگ شده بود. حمید میخونی برامون؟
حمید: جفت چشام. چی بخونم دادا؟
سامی: داریوش بخون.
حمید صدای فوقالعادهای داشت و هرموقع دور همدیگه جمع میشدیم برامون میخوند. با صدای گرماش شروع کرد:
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشق و مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
حالام عجیب بود… فکر فردا بودم، منی که تمام زندگیام شب بود.
از بچهها خدافظی کردم و رفتم خونه. موتورم رو داخل میبردم که صدای پیام گوشیام بلند شد. چراغهای خاموش خونه نشون میداد. بابا و سوگند خواب بودن. سرِ جام دراز کشیدم و پیامِ علی رو باز کردم. آدرس دختره و عکسش رو برام فرستاده بود. براش نوشتم: (( اسمش چیه؟))
بلافاصله پیام اومد: ((گلبرگ))
.-.-.-.-.-.-.-.
صبح بعد از اینکه موتورم رو توی مغازه گذاشتم ماشینِ علی رو برداشتم و رو به مهدی گفتم: مهدی من میرم جایی کار دارم، مغازه باشه دستِ تو. تا ظهر میام احتمالا.
مهدی: حله داداش سامی. خیالت راحت.
جلوی دانشگاه دختره پارک کرده بودم و کشیک اومدناش رو میکشیدم. بعد از یک ساعت با ی 207 سفید بیرون اومد. کنار خیابون پارک کرد و از توی پنجره با دوستاش حرف میزد… دنده عقب گرفتم و خیلی اتفاقی زدم بهش… صدای جیغ خودش و دوستاش بلند شد…((چیکار میکنی؟ حواسات کجاست؟ گلی خوبی؟ چرا پیاده نمیشی مرتیکه؟ عجب آ))
چهرهای مضطرب به خودم گرفتم و از ماشین پیاده شدم: آروم باشید خانمها. عذر میخوام. خوبید؟ آخ ببخشید من واقعا ندیدمتون یه لحظه.
یکی از اون دو دختر که کنار پنجره راننده وایساده بود با حرص و صدای بلند گفت: ماشین به این گندگی رو ندیدی؟ اگه به یکی از ما میزدی چی؟ اجباره مگه بشینی پشت فرمون؟
از درون حرص میخوردم اما جنتلمنوار گفتم: خانم آروم باشید. اجازه بدید ببینم دوستتون حالش خوبه؟
به طرف درب سمت راننده رفتم و از توی شیشه خیره به دختره شدم: موهای فر خوردهاش از مقنعه بیرون زده بود و چشمهای قهوهایش در بازترین حالت ممکن به من نگاه میکرد… رنگاش پریده و صورت مهتابیاش از حد معمول سفیدتر بود.
آروم و با احترام پرسیدم: خانم حالتون خوبه؟ میتونید از ماشین پیاده شید؟
هنوز توی شوک بود اما به آرومی سرش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد.
گلبرگ: خوبم. چرا حواستون نیست آخه؟
تُن صداش آروم و لطیف بود…
سامی: شرمنده بخدا. گفتم که ی لحظه ندیدمتون.
یکی از دوستهاش رفته بود و براش ی آبمیوه خریده بود. آبمیوه رو به دستاش داد و گفت: بخور گلی. ترسیدی دورت بگردم. چیزی نشد، خداروشکر خودت خوبی عزیزم.
کنار وایسادم تا به خودش بیاد. آبمیوه رو گرفت و به دوستهاش اطمینان داد که خوبه. بعد از چند دقیقه از دوستهاش خواست که برن. به سمتاش رفتم و گفتم: خوبین؟ میخواین بریم درمانگاه؟
گلبرگ: نه نیازی نیست خوبم. ماشین رو چیکار کنم حالا؟
سامی: نگران نباشید من تمام خسارت رو پرداخت میکنم. اصلا خیالتون راحت میخواین شما سوییچ منو بگیرین با ماشین من برید. من ماشینتون رو میبرم، درست شد، سالم تحویل میدم.
چشمهاشو درشت کرد… توی این حالت چهرهاش بامزه میشد.
گلبرگ: نه جناب نمیشه که اینطوری.
سامی: خیالتون راحت، اصلا من مدارکم هم میدم دستتون ببرید. مدارک ماشین رو هم خدمتتون میدم. جای نگرانی نیست.
تونستم راضیاش کنم تا با ماشین من بره، خوشبختانه مدارک خودم رو نه اما مدارک ماشین رو بهش دادم. نگاهی سرسری به مدارک کرد و گفت: آقای علی رستگار دیگه؟
سامی: نه من سامیام ولی علی دوستمه و ماشین برای اونه.
گلبرگ: نه نمیشه من چطور به شما اعتماد کنم؟
آهسته خندیدم و گفتم: خانم بخدا من دزد نیستم اما مسئلهای نیست، برای اطمینان شما الان با دوستم تماس میگیرم که بیاد.
با علی هماهنگ بودم و بعد از چند دقیقه کوتاه علی اومد. بعد از اینکه بهش ثابت شد من دوست علیام و ماشین برای علی هستش، قضیه رو قبول کرد. رفت سوار بشه که بهش گفتم: خانم؟
با قد و قوارهی ظریفی که توی اون مانتوی گشاد، بیش از اندازه لاغر به نظر میرسید، به سمتام برگشت: بفرمایید.
سامی: شمارهتون رو میگید لطفا.
شمارهاش رو گفت. پرسیدم: خانمِ؟
گلبرگ: گلبرگ نیازی هستم.
با شنیدن واژهی دوم که فامیلیاش بود، نفسم تو سینهام حبش شد و نبض گردنام پرید.
سعی کردم به خودم مسلط باشم. سامی: اوکی بهتون خبر میدم.
با خداحافظی از علی سوار 207 دختره شدم. بوی یاسی که توی ماشین پیچیده بود وادارم کرد نفس عمیقی از بوی ادکلناش بگیرم.
بعد از چند روز، وقتی که ماشیناش رو درست کرده بودم، وقتاش بود که قدم بعدی نقشه رو بردارم. با لمس اسماش، باهاش تماس گرفتم… صدای بوقهای ممتد به پایان رسید اما تلفناش رو جواب نداد.
بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت گفت: سلام.
سامی: سلام خانم. وقت شما بخیر. سام هستم. چند روز پیش باهاتون تصادف کردم. خاطرتون هست؟
گلبرگ: بله بله خوبین شما؟
سامی: ممنون. ماشینتون اوکی شده. تماس گرفتم بیارم براتون.
باهاش جلوی همون دانشگاهاش قرار گذاشتم. وقتی رسیدم منتظرم تو ماشینِ علی نشسته بود.
پیاده شدم و جلو رفتم. وقتی من رو دید، از ماشین پیاده شد.
این بار ی مانتوی گشاد دیگه تناش بود…
سامی: بفرمایید این هم رخش سرکار خانم، خدمتِ شما.
لبخندِ نمکینی زد و گفت: ممنونم اما اینطوری نمیشه لطفا بگید هزینهاش چقدر شد؟
سامی: نه دیگه. مقصر من بودم. هزینهاش رو نباید شما بدی که.
گلبرگ: نه اینطوری درست نیست اصلا. همه زحمتها گردن شما بود.
به چشمهاش زل زدم و گفتم: مقصر بودم خب دختر جان.
بعد از مکثی با شوخی ادامه دادم: البته اگه دوست داشته باشی به خاطر کار تمیزی که برات دراوردم میتونی شام مهمونام کنی.
نگاهش میگفت بدش نمیاد.
گلبرگ: باشه قبوله. فردا شب. شام مهمون من.
سامی: من که شوخی کردم ولی حالا که اصرار میکنی حله.
چپ نگاهم کرد و بعد خندهاش گرفت: آدرس رو براتون میفرستم.
فردا شب به آدرسی که برام فرستاده بود، رفتم. باغ رستورانی با فضای سرسبز و صدای موسیقی زنده. باهاش تماس گرفتم تا پیداش کنم.
به عادت قبل، باز هم مانتوی گل و گشادی تناش بود، البته این بار بدون مقنعه. شالاش بیقید روی شونههاش رها شده و موهای فرفری قهوهاش صورتاش رو قاب گرفته بودن.
به سمتاش رفتم و باهاش دست دادم. دست ظریفاش رو توی دستم گذاشت و گفت: سلام خوبین؟ خوش اومدین.
سامی: سلام. د نه دیگه. از الان کتابی حرف زدن رو بیخیال شو دخی. وقتی قراره باهم شام بزنیم یعنی رفیقیم و رفیقا اینجوری با هم حرف نمیزنن.
خندید و به معنای موافقت سرش رو تکون داد.
از پشت پنجرههای رنگی به ماه نگاه میکردم. اون شب تونستم باهاش طرح رفاقت بریزم و اجازه بدم منو بشناسه. 21 سالاش بود. علیرغم چیزی که فکر میکردم معصومیتی که داشت باعث میشد از خودم بدم بیاد که دارم تقاص اون ولدزناها رو از این دختر پس میگیرم… اما وقتی یاد زجرهایی که کشیده بودیم میافتادم، توی تصمیمم راسختر میشدم. باید بیشتر بهش نزدیک میشدم. باید عاشقام میشد تا بتونم توی اون خونه نفوذ کنم.
وارد صفحهی چت باهاش شدم و براش نوشتم: دمت گرم دخی. خوش گذشت امشب.
برام نوشت: به منم خوش گذشت.
سامی: بازم میبینمت دیگه؟
گلبرگ: چرا؟
سامی: بیشتر آشنا بشیم و این داستانا.
گلبرگ: چرا آشنا بشیم؟
سامی: آشنا دوست نداری؟
گلبرگ: تا چه آشنایی باشه.
علنا نشون داد که فهمیده دارم باهاش لاس میزنم و بدش نمیاد ادامه بدم.
سامی: شما لب تر کن، میشیم اون آشنایی که شما دوست داری.
گلبرگ: شب بخیر.
سامی: شب بخیر.
گوشی رو کنار گذاشتم، ماه همچنان از پشت شیشههای رنگی میتابید…
صوتی
ادامه…
نوشته: توت فرنگی