شام مهتاب (۲)

…قسمت قبل
بعد از اون شب، چند بار دیگه هم باهاش قرار گذاشتم و دیدم‌اش. تونسته بودم بهش نزدیک بشم اما هنوز منو به عنوان ی دوست می‌دید. یا حداقل تظاهر می‌کرد حسی بهم نداره. باید ی قدم دیگه جلوتر می‌رفتم تا بتونه بهم دلم ببنده. باید ی کاری می‌کردم که گلبرگ یه جوری خاطرمو بخواد که حاضر باشه جون‌اش هم برای من بده. فقط اونجوری بود که می‌تونستم به هدف اصلی‌ام برسم، یعنی رخنه کردن تو خونواده نیازی و گرفتن انتقامم. ولی خبر نداشتم که ورق قراره یه جور دیگه برگرده… حس عذاب وجدان حتی برای یک لحظه هم رهام نمی‌کرد. مدام به این فکر می‌کردم که اگه ی نفر همچین کاری رو با سوگندِ خودم بکنه چی؟ اما با تمام این اوصاف حس انتقام تو کفه‌ی دیگه‌ی ترازو سنگینی می‌کرد.
سه‌شنبه ساعت 6 عصر باهاش تماس گرفتم، با صدای مهربون و لطیف‌اش جواب داد: بله.
سامی: سلام گلی خانم، چطوری شما؟ می‌خوام ببینمت.
گلبرگ: سلام سامی. من خوبم، تو چطوری؟ چیزی شده؟
سامی: نه چیزی نشده دله دیگه. چند روزه ندیدمت دلم تنگ شده.
می‌تونستم تصورش کنم، در حالی که خجالت کشیده و لپ‌‌هاش گل انداخته.
گلبرگ: باشه من اومدم کتاب بگیرم، ماشین همراهم نیست می‌تونی بیای دنبالم؟
سامی: ما جز چشم چیزی به شما نمی‌گیم که. لوکیشن بده بیام.
وقتی سوار ماشین شد، به ناچار از بوی یاس آمیخته به تن‌اش نفس عمیقی گرفتم. شال‌اش لاقید دور گردن‌اش رها شده بود و بدون هیچ آرایشی با لبخند مهربونی سلام کرد.
سامی: بریم بام؟
گلبرگ: بریم.
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و بهش گفتم اونم بیاد پایین. در حالی که به کاپوت ماشین تکیه داده بودم متوجه شدم نگاه‌اش روی نیم‌رخ من زوم شده.
گلبرگ: چرا چیزی نمیگی سامی؟
سامی: روز اولی که دیدمت، فکر نمی‌کردم اون تصادف مارو به اینجا برسونه.
صاف تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: من ازت خوشم میاد گلبرگ. می‌خوام جدی‌تر به این رابطه نگاه کنی.
سکوت کرده بود و درخشش عجیبی توی نگاه‌اش بهم چشمک می‌زد.
سامی: نظرت چیه؟
یک قدم بهم نزدیک شد، فاصله‌مون با همدیگه تنها یک ‌نفس بود. روی پاهاش بلند شد، دوتا دست‌اش رو دو طرف صورت‌ام گذاشت و با بستن چشم‌هاش، لب‌هاشو روی لب‌هام گذاشت. نرمی و خیسی لب‌هاش جوری نفس‌ رو توی سینه‌ام قفل کرد که اون لحظه هر فکر انتقامی از سرم پر کشید. دست‌هامو روی پهلوهاش گذاشتم، بالا کشیدم‌اش و عمیق به لب‌هاش بوسه زدم. بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه ازم جدا شد و لبخندی توأم با خجالت گفت: نظرم اینه.
حال‌ام اصلا خوب نبود… اگر می‌خواستم با خودم روراست باشم، باید می‌گفتم که از اون بوسه‌ی عاشقانه خوشم اومده و به شدت تحریک شده بودم اما اون حس موزی درونم با پوزخند طعنه می‌زد که تو دختر دشمنِ جون‌ات، دختر دزدِ ناموس‌ات رو بوسیدی. سعی کردم به خودم مسلط بشم…
سامی: از خودت بیشتر بگو از خانواده‌ات.
نفس عمیقی کشید و در حالی که نگاهش به چراغ‌های روشنِ شهرِ زیرِ پامون بود، گفت: گفتن برام خیلی سخته سامی، اما تو اولین مردی هستی که به حریم روح و تن‌ام راهش دادم. 6 سال‌ام بود که مامانم برای همیشه رفت و تنهام گذاشت. حتی تا همین امروز هم هیچ نشونه‌ای ازش ندارم… با تمام بچگی‌ام می‌فهمیدم بابام، مامان رو دوست نداره. هروقت بابا می‌اومد خونه دعوا داشتن. مامان بهش می‌گفت تو هنوز دل‌ات با اون زنیکه‌اس و بابا هم انکار نمی‌کرد… ی شب مامان بغلم کرد و گفت باید بره، ازم خواست بابت این که منو به این دنیا اورده ببخشم‌اش… تا وقتی بیدارم بودم بغلم کرد، نازم کرد اما وقتی چشم‌هام رو باز کردم مامان دیگه نبود… بعد از چند وقت، بابا با ی خانم جوونی اومد خونه و بهم گفت از این به بعد نرگس، مامان منه. نگاه نرگس نشون می‌داد که منو اصلا دوست نداره اما با لبخند زورکی بغلم کرد و گفت دیگه از این به بعد من دخترِ اونم. بعد از اون اتفاق، وضع مالی بابا خوب شد و تونست ی خونه‌ی بزرگ بخره، ماشین خوب، خوراکی‌های خوشمزه و خیلی چیزای دیگه… هرچند که عمر این خوشی خیلی کوتاه بود… بعد از ی مدت نرگس سر ناسازگاری گذاشت و گفت نمی‌تونه هرروز مراقب من باشه و بهتره بعضی وقتا برم خونه‌ی مادربزرگم، یعنی مامانِ بابام.
شنیدنِ اسم اون زنیکه‌ی هرزه باعث شد قلبم با سرعت و قدرت بیشتری خون رو پمپاژ کنه. خشم توی خون‌ام قل‌قل می‌کرد… با کشیدن چند نفس عمیق پی در پی خودمو آروم کردم و گفتم: خب بعدش چیشد؟
گلبرگ: بعد از اون روز درهای جهنم برای من باز شدن… نمی‌گم نرگس نامادری سیندرلا بود اما از هیچ فرصتی برای آزار دادنم چشم‌پوشی نمی‌کرد… بابا دیگه من رو نمی‌دید و مدام احساس می‌کردم هیچکی منو نمی‌خواد و اضافی‌ام. گاهی چند هفته پشتِ هم پیش مادربزرگ‌ام بودم و نگم برات که چقدر اون روزها توسط بچه‌های فامیل اذیت می‌شدم… اما خب چاره چی بود؟ حتی مادرم هم منو نخواست… بعد از چند سال ی روز بابا صدام کرد و گفت قراره نرگس ی داداش برام به دنیا بیاره… با اومدنِ نوید انگار اون جهنم برای من تبدیل به بهشت شد… تنها دلخوشی من توی زندگی، شد نوید… من شدم مسئول نگهداری از داداشم، با این که خودم خیلی کوچولو بودم… شاید باورت نشه ولی یادم میاد وقتی فقط 11 سال‌ام بود نرگس منو مجبور می‌کرد غذا درست کنم، به کارای خونه رسیدگی کنم، چون خانم فقط می‌تونست به نوید برسه… در حالی که همش دروغ بود و همه‌ی کارای داداش رو من انجام می‌دادم… تحمل این سختی‌ها برام شیرین شد وقتی اولین بار نوید صدام کرد… الان هم با اینکه تمام زندگی بابا و نرگس، نویده اما تنها دلخوشی منم اونه… همیشه همه چیز برای اون مهیا بوده اما من هرچیزی رو با التماس و سختی به دست اوردم، با این حال هرگز بهش حسودی نکردم و عاشقانه دوستش دارم… نرگس سال‌ها تلاش کرد تا نوید رو ازم دور کنه یا حتی چند بار می‌خواست منو از چشمش بندازه و بین‌مون جدایی بیاره، اما خوشبختانه تا امروز که موفق نشده…
به معنای واقعی کلمه، لال شده بودم… برای انتقام از اون حرومی و زن جنده‌اش، دست روی بدترین مهره‌ی ممکن گذاشته بودم… از خودم بدم می‌اومد و از طرفی الان دیگه نمی‌شد پا پس بکشم و عقب برم… حتی اصلا مطمئن نبودم این دختر اونقدر برای اون حروم‌زاده ارزش داشته باشه که گزینه‌ی انتقام به حساب بیاد… پاک گیج بودم… حس می‌‌کردم سرم زیرآبه… می‌دونستم دارم خفه میشم، صدای آب رو می‌شنیدم اما هیچ کاری از دست‌ام برنمی‌اومد… تمام تن‌ام قفل کرده بود… با صدای گلبرگ به خودم اومدم: سامی خوبی؟ سامی؟
سامی: جانم؟ ببخشید حرفات خیلی درگیر کرد منو…
گلبرگ: بیخیال هرکسی توی زندگی ی اقبالی داره، بعضی وقتا با خودم می‌گم شاید اینم شانس منه… تو از خودت بگو.
سامی: زندگیِ من چیزی برای گفتن نداره… مادرم خیلی سال پیش فوت شد و همراه با پدرم و خواهرم زندگی می‌کنم. ی مغازه دارم، ی موتور، اینم که ماشین علی دوستمه که فعلا دست منه.
گلبرگ: مغازه چی؟
سامی: درست کردنِ ماشین‌ات، کار حاجی‌ات بود دیگه…
تک خنده‌ی توأم با حیرتی زد و گفت: جدی؟
سامی: آره جدی. بیا بغلم یکم.
مثلِ بچه‌ گربه‌ی لوس و نازی توی بغلم خزید و سرش رو روی سینه‌ام گذاشت. دست‌هام رو دور شونه‌هاش حلقه کردم، نفسی از موهای نرم‌اش گرفتم، همونجا رو بوسیدم و گفتم: متاسفم برای همه‌ی سختی‌هایی که تجربه کردی. از این به بعد من هستم.
بوسه‌ی خیسی که زیرِ گلوم زد، داشت مجدد تحریکم می‌کرد که آروم از خودم جداش کردم و گفتم: بریم دیگه.
بعد از رسوندن‌اش با علی تماس گرفتم و گفتم می‌خوام ببینمش. وقتی رسیدم، همه چیز رو برای علی تعریف کردم و گفتم: علی از خودم بدم میاد. حالم از خودم به هم می‌خوره. خیلی به این دختر ظلم شده، از طرفی اصلا نمی‌دونم اونقدر برای اون نیازی کصکش ارزش داشته باشه یا نه.
علی: از دختره خوشت اومده؟
سامی: الان این چه ربطی داشت به حرف من؟
علی: جواب منو بده.
صادقانه گفتم: نمی‌دونم ولی دیگه نمی‌خوام اون توی این بازی لطمه ببینه.
علی: همونطور که گفتی منم فکر نمی‌کنم اونقدر برای نیازی مهم باشه اما سامی این دختر همین الان هم بزرگ‌ترین آسیب رو دیده، اونم از تو. اگه بفهمه باهاش بازی کردی چی؟
تو. اگه بفهمه باهاش بازی کردی چی؟
سامی: نمیدونم علی. اصلا دیگه نمی‌دونم.
علی: می‌خوای بکشی کنار؟
سامی: نه. تا وقتی که تاوان ندن نمی‌تونم بی‌خیال بشم. به هر قیمتی.
علی: خب حالا چی تو فکرته؟
سامی: هدف دیگه گلبرگ نیست. داداش‌شه. پسره برای اون حروم‌زاده و زن هرزه‌اش خیلی مهم‌تره.
علی: خب؟
پوزخندی زدم و گفتم: جونِ پسره در ازای خونه و کارخونه‌اش. بعد نوبت به اون دوتا کفتار می‌رسه.
علی: چطور می‌خوای پسره رو بدزدی؟
سامی: از طریق گلبرگ.
علی: سامی زندگی دو نفر دیگه اینطوری نابود میشه.
سامی: چرا فکر می‌کنی زندگی ما نابود نشده؟ زندگی من وقتی 13 سالم بود تموم شد… درد بی‌پولی، حمالی، زیر منت بقیه بودن ی طرف، دردِ بی‌ناموسی ی طرف… من بابام نیستم علی… من از جنده بازی اون هرزه نمی‌گذرم… نمی‌تونم که بگذرم… تا الان هم صبر کردم که به روش خودشون بزنم‌شون. صبر کردم تا داغ رو دل‌شون بذارم… شب‌هایی که سوگند تب می‌کرد و بابا حتی نمی‌تونست دکتر ببردش رو یادم نمیره… خواهرِ من تا کلاس اول حرف نزد علی… زبون‌اش قفل بود… درد بی‌کسی، طعنه شنیدن از هر عن چوچوکی… تو فکر می‌کنی بابام زنده‌اس؟ نه علی اون خیلی وقته مرده… گفت زنه منو نخواست رفت پی جنده‌گی، بذار بره… طلاق‌اش داد… اگه مرد بود، اگه ی جو مردونگی داشت که سر اون هرزه و فاسق کصکش‌اش رو گوش تا گوش می‌برید… من بابام نیستم… اول باید اون زندگی که مال ماست رو برگردونن، بعد ی جوری دوتاشونو می‌گام که تا آخر عمر هیچوقت هوس کردن به سرشون نزنه…
می‌دونست رگ گردن‌ام جوری بالا اومده که راه نفسم رو بسته، پس دیگه ادامه نداد … چیزی تا سکته کردن‌ام نمونده بود… جنده‌گی اون زن چیزی نبود که من بتونم تو بوق و کرنا کنم و هوارش بزنم، اما علی خودی‌تر از این حرفا بود…
.-.-.-.-.-.-.-.-.
احتیاج داشتم چند روز با خودم خلوت کنم تا بتونم مو به موی نقشه رو توی ذهنم بچینم… دو سه روزی می‌شد که از گلبرگ بی‌خبر بودم… مشغول کار بودم که تماس گرفت.
گلبرگ: سلام سلام.
سامی: سلام بچه. حالت چطوره؟
گلبرگ: شما عادت داری زنگِ دختره رو بزنی در بری؟
سامی: دختره تا دلت بخواد زنگِ مارو زده دررفته.
گلبرگ: کو؟ کی؟
سامی: گرفتار بودم عزیزم.
گلبرگ: ببینمت؟
سامی: موتور سواری دوست داری؟
گلبرگ: دوست دارم.
سامی: حله میام دنبالت. دانشگاه دیگه؟
گلبرگ: اوهوم.
رفتم دنبالش و سوارش کردم. خیلی غیرارادی کلاه رو به اون دادم.
گلبرگ: پس خودت چی؟
سامی: نمی‌خوام من. می‌تونی بشینی؟
گلبرگ: آره می‌تونم.
موتورو روشن کردم و گفتم: کمرم رو محکم بگیر.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و راه افتادم. گرمای تن‌اش، فشار سینه‌هاش به پشت‌ام و هرم نفس‌اش که حوالی گردن‌ام پخش می‌شد، حواسمو حسابی پرت کرده بود. صداش زدم: گلی؟
گلبرگ: جان؟
سامی: چرا همیشه لباسای گشاد می‌پوشی؟
گلبرگ: نرگس میگه سینه‌هات درشته جلب توجه می‌کنه، بابا هم اجازه نمیده جز این لباس‌ها چیز دیگه‌ای بپوشم.
حرص‌ام رو سرِ دست‌هام خالی کردم و انقدر روی فرمون فشار‌شون داده بودم که رنگ‌شون به سفیدی می‌زد…
سامی: کجا برم؟
نفس‌اش رو روی گردن‌ام خالی کرد و گفت: هرجا.
میل به خواستن این دختر، عجیب همه تن‌ام رو گرفته بود… حس می‌کردم داغ شدم و جز کمی خلوت باهاش، اون لحظه چیز دیگه‌ای نمی‌خواستم. سرم رو کمی به سمت‌اش مایل کردم و گفتم: بریم ی جا که بشه یکم باهات تنها بود؟
با شرم لطیفی جواب داد: بریم.
جایی نداشتم که ببرمش، تنها جایی که به ذهنم رسید، خونه‌ی علی بود… بازم مثل همه‌ی وقت‌ها فقط اون بود… کنار آبمیوه فروشی وایسادم و به گلبرگ گفتم صبر کنه تا دوتا آبمیوه بگیرم. توی همین حین با علی تماس گرفتم و ازش کلید خونه‌اش رو خواستم. گفت با نگهبان ساختمون هماهنگ می‌کنه و می‌تونم از اون بگیرم. با دوتا لیوان آبمیوه به سمت گلبرگ رفتم ،زدم روی قلبم و گفتم: این بی‌پدر بدطور می‌خوادت، خونه‌ی خودمون نمیشه چون خواهرم هست. بریم خونه‌ی علی، مشکلی نداری؟
دست‌اش رو بند ته‌ریشم کرد و گفت: منم می‌خوامت.
وارد خونه‌ی علی شدیم. همزمان که می‌رفتم تا کمی آب بردارم، بهش گفتم: راحت باش عزیزم. توام آب می‌خوای؟
گلبرگ: اگه زحمتی نیست.
متوجه شدم که مانتو و شال‌اش رو برداشته بود اما همین که نگاهم روش زوم شد، حس کردم قلب‌ام تو سینه‌ام لرزید… ظرافت و زیبایی صورت و تن بی‌نقص‌اش مات‌ام کرد… اما نمی‌خواستم معذب‌اش کنم… با نفسی که حرارت‌اش رو خودم حس می‌کردم، مسیر نگا‌هم رو تغییر دادم و لیوان رو توی دست‌اش گذاشتم. از کنارش گذشتم و روی کاناپه نشستم. لیوان رو روی میز گذاشت و اومد کنارم نشست. متوجه خجالت و شرمی که داشت، شدم. دستم رو زیر چونه‌اش گذاشتم و سرش رو بالا دادم.
سامی: کی گفته تو انقدر ناز باشی آخه؟
دست‌هاش رو روی صورت‌اش گذاشت و گفت: وای سامی خجالت می‌کشم پاشو بریم.
با خنده دست‌هاش رو برداشتم و گفتم: کجا بریم؟ من تازه بهت رسیدم. بیا بغلم ببینم تورو.
توی بغل‌ام کشیدمش و دست‌هامو دور تن‌اش حلقه کردم: چه بوی خوبی میدی تو…
بوسه‌ی لطیفی که زیر چونه‌ام زد، طاقتم رو شکست… با دو دست صورت‌اش رو گرفتم و روی لب‌هاش پچ زدم: هر وقت هر چیزی که شد این لحظه‌هارو فراموش نکن، باشه؟
لب‌اش به خنده‌ی کوچیکی چاکید و گفت: واقعی دوستم داری؟
با بوسیدن پیشونی‌اش زمزمه کردم: واقعی. هر چیزی شد، هر اتفاقی افتاد بدون سامی با قلب‌اش تورو خواست و می‌خواد.
نگرانی توی چهره‌اش دوید و گفت: چرا باید چیزی بشه؟ چرا اینطوری میگی؟
سامی: همینطوری. نگران نشو عزیزم. از حسم مطمئن باش. قسم می‌خورم احساس‌ام بهت پاک و صادقانه‌اس.
با خودم یک دل شده بودم، من واقعا این دختر رو می‌خواستم. رنجی که کشیده بود… قلب مهربون و روح لطیف‌اش باعث شد اون لحظه فقط به خودش فکر کنم نه این که دخترِ دشمنِ جونمه… بعد از این بازی این دختر باید مال من میشد… گلبرگ سهمِ من از زندگی بود…
هردو لب‌اش رو اول بوسه‌ی کوتاهی زدم و بعد عمیق مکیدم… همراهیش باهام باعث میشد ولع‌ام برای حل کردن تن‌اش وسط بازو هام بیشتر بشه. جای جای صورت‌اش رو بوسیدم و بین لبام گرفتم… با لب‌های نرم و خیس‌اش روی صورتم بوسه میزد و این داشت منو دیوونه می‌کرد… تی‌شرتم رو از تنم خارج کردم و فقط نیم‌تنه‌ی کرم رنگ‌اش حالا میون تن‌مون حائل بود… با از بین بردن اون مانع، تن‌های عریان‌مون به همدیگه چسبیدن… سینه‌هاش شگفت‌انگیز و رویایی بودن… سفت، سفید، با اندازه‌ای به قاعده مناسب… صدای نفس‌هاش تند شده بود و حرارت دلچسب صورت‌اش برای ادامه بیشتر تحریکم می‌کرد… بناگوش بوسیدنی‌اش رو با نوک زبون‌ام لمس کردم و با دست‌هام دوتا سینه‌هاشو قاب گرفتم… لاله‌ی گوش‌اش رو میون دندون‌هام ریز ریز گاز گرفتم که صدای آخ پرهوس‌اش بلند شد… لمس دست‌های نرم‌اش پشت کتف‌ام، هارترم کرد… روی کاناپه خوابوندمش و با باز کردن دکمه‌ی جین‌اش، شلوارش رو از تن‌اش دراوردم… با اون چشم‌های خوشگل‌اش با ترس و نگرانی بهم نگاه کرد…
سامی: نترس ازم خب؟ فقط می‌خوام حس‌ات کنم؟ خیلی عمیق نه، باشه عزیزم؟ اذیتت نمی‌کنم.
فرم بدن‌اش اسکینی بود و میشد گفت زیبا و فریبنده به حساب میاد… بین پاهاش رفتم و چاک میون سینه‌هاش رو لیسیدم… نوک سینه‌هاش رو گرفتم و با انگشتام فشار دادم… دست‌هاش رو توی موهام فرو برد و با سرِ انگشت‌های پوست سرم رو نوازش کرد… شکم‌اش رو با بوسه‌های ریز و پشت سرهم پایین اومدم و از روی شورت دخترونه‌ی سورمه‌ای رنگی که پاش بود، به کس‌اش بوسه زدم… خیسی و رطوبت شورت‌اش باعث شد، کیرم فشار بیشتری به شلوارم بیاره…
پاهاش رو بالا دادم و شورت‌اش رو دراوردم… بینی‌ام رو روی کس‌اش گذاشتم و اول ی دل سیر بوییدم‌اش… با لیس زدن‌ها و بوسیدن‌های پی در پی، پاهاش به لرزه افتاد و موهام رو توی دست‌هاش کشید… سرم رو بالا اورد و لب‌هامو به بوسه‌ی پرمهری مهمون کرد…خجالت‌اش ریخته بود که پاشد و پایین پام، روی دو زانو نشست… دست‌هاش رو بند کشِ شلوارِ اسلشی که پام بود کرد تا درش بیاره…
روی سرش رو بوسیدم و کمک‌اش کردم… وقتی سر کیرم رو بین لب‌هاش گرفت و خیسی دهن‌اش رو حس کردم، چیزی تا دیوونه شدن‌ام نمونده بود… دندون‌هایی که روی کیرم می‌کشید، نشون از نابلدی‌اش بود… سرش رو بالا اوردم و بوسیدمش: اذیت نکن خودتو.
روی دسته‌ی کاناپه بدن‌اش رو خم کردم و خودم پشت‌اش ایستادم…
با صدای ضعیفی زمزمه کرد: سامی من باکره‌ام…
سامی: نگران نباش عزیزم.
روی دو زانو نشستم، با دست لمبرهای کون‌اش رو از هم باز کردم و سوراخ کون تا کس‌اش رو چند بار محکم زبون کشیدم. مجدد وایسادم و کیرم رو میون پاهاش تنظیم کردم، سر کیرم به چوچوله‌ی خیس‌اش می‌خورد و حس لذت رو دوچندان کرده بود… خیلی تحریک شده بودم و چیزی تا ارضا شدن‌ام نمونده بود. با چند حرکت روی کون‌اش خالی شدم…
چند دقیقه بعد، توی آغوشم دراز کشیده بود و در سکوت، فرفری موهاش رو نوازش می‌کردم… سرش رو بوسیدم که همزمان صدای زنگ تلفن‌اش بلند شد. از نوع صحبت کردن‌اش فهمیدم که نوید، برادرشه… بعد از اتمام تماس‌اش در حالی که لباس‌هامو پوشیده بودم، گفتم: حسودی‌ام میشه‌ آ دخی، اینجوری قربون صدقه‌اش میری.
با اخم بامزه‌ای، زبون‌اش رو برام درآورد. ادامه دادم: ی روز بیار ببینم‌اش این آقا نوید رو.
گلبرگ: حتما، چراکه نه.
صوتی
پ.ن: تا پارت بعد شمارو با صدای عالیجناب چاوشی تنها می‌ذارم.
ادامه…
نوشته: توت فرنگی

دکمه بازگشت به بالا