شام مهتاب (۳)
…قسمت قبل
کوهیار: سامی دادا زرتت قمصوره چرا؟
امشب از بچهها خواستم تا دور هم جمع بشیم، چون میخواستم ازشون کمک بگیرم.
سامی: امشب ازتون خواستم بیایید اینجا چون برادر تنی ندارم، اما شما سه نفر کمتر از برادر نبودید و نیستید. از همون روز اول تا همین امشب اونقدر بهتون اعتماد داشتم که خونهیکی شدیم. خواهرم خواهرتونه، ناموس شما هم ناموس منه. من توی رفاقت با شما ی راز بزرگ دارم که امشب وقتشه براتون رو کنم.
هر سه با نگاهی کنجکاو، نگران و توأم با جدیتی بیسابقه به صورتم خیره بودند. قلپی از لیوان چای توی دستم نوشیدم و ادامه دادم: اون زن، یعنی کسی که من و سوگند رو به دنیا آورده، نمرده.
ابروهای حمید بالا رفت و مردمک چشماش گشاد شد. این تعجب رو میشد توی نگاه کوهیار و شاهین هم تماشا کرد. سکوت کرده بودن تا من حرفام رو ادامه بدم.
سامی: 13 سالام بود که رفت، با ی حرومزادهی کصکش ریخت رو هم، اموال بابا رو بالا کشید و رفت. بابای سادهلوحام تمام زندگیاش رو به نام اون زده بود. همین شد که جنده خانم هوای عاشقی به سرش زد و گفت کون لقِ شوهر و بچه. این که از 13 سالگی تا به امروز چی شد رو، امشب نه مجال گفتناش هست و نه تواناش. از وقتی تونستم خودمو جمع کنم دنبالاش گشتم، نه اینکه بخوام باهاش حرف بزنم یا ازش سوال بپرسم، نه… دنبالاش بودم تا داغ دلام رو خنک کنم، تا بگم آخیش سامی انگ بیناموسی رو پیشونیاش نیست… چند وقتی میشه پیداشون کردم… اما اینکه چرا شما رو اینجا خواستم… اون حرومزاده ی دختر داره که از زنِ اولشه و ی پسر که از اون هرزهاس… من پسره رو میخوام… پسره در ازای تمام اموالشون… میخوام پشتام باشید، هستید؟
اولین نفر حمید بود که گفت: ما هر کدوم به ی نوعی به تو بدهکاریم سامی، روزی که پایپ شیشه رو از دستام گرفتی شکستی، یا شبی که برای داروهای بابام شهر رو زیر و رو کردی، من رفتم زیر دینات… ولی من فقط از طرف خودم میتونم بهت بگم که باهاتم.
کوهیار: نوکرتم دربست.
شاهین اما سکوت کرده بود. نگاهش کردم و گفتم: تو تصمیمات چیه؟
شاهین: نمیخوام گندهگوزی کنم و بگم برات سر میبرم. چون میدونی تخماش رو ندارم… من دلام قدِ گنجیشکه داداش ولی جونام کف دستاته… باهاتم… حالا بگو پلنات چیه؟
سامی: منم نمیخوام حتی به ناخن کسی آسیب برسه… اون مال و منال برای ما بوده، اون زندگی سهم من و خواهرمه… سوای این، اون دوتا حرومزاده باید تاوان بدن. ی طورایی دخترشون رو میشناسم، قراره ی روز داداشش رو بیاره ببینماش. اون روز همون روزیه که شما باید بچه رو بدزدید. این کار باید انقدر تمیز انجام بشه که هیچ ردی از ما نمونه، ملتفتین که؟
حمید: من ماشین رو جور میکنم.
سامی: حله.
.-.-.-.-.-.-.
اون حس موزیِ توی سرم مدام نهیب میزد که تو لو میری، دختره همه چیزو میفهمه، اما به خودم اطمینان میدادم که نمیذارم بفهمه، بعد از تموم شدنِ این بازی همه چیزو بهش میگم، بهم حق میده و میمونه پام… زهی خیالِ باطل…
شبِ قبل گلبرگ باهام هماهنگ کرد تا امروز، یعنی جمعه 13 آذر، با نوید بریم شمشک برف بازی… ازم خواست تا سوگند رو هم با خودم ببرم که به بهانهی درس و امتحان پیچوندمش… نزدیک خونهشون قرار گذاشتیم که با ماشین اون بریم… وقتی که برای اولین بار نوید رو دیدم، ورژنِ زنونهی اون زنیکه بود… صورت سفید، موهای لخت و چشمهای مشکی به رنگ شب… نفسام توی جناغِ سینهام گره خورده بود… مودبانه از صندلی جلو پیاده شد و سلام داد.
نوید: سلام.
دستاش رو مردونه فشردم: سلام گلپسر.
به راه افتادیم… نوید مسکوت، سرش با تبلتاش گرم بود… به گلبرگ نگاه کردم و آهسته پرسیدم: همیشه انقدر ساکته؟
گلبرگ: تقریبا اغلب اوقات… یا بازی میکنه یا درس میخونه. البته چون اولین باره تو رو میبینه، یکم یخاش باز نشده هنوز.
دستاش رو آروم گرفتم و گفتم: دوستت دارم، باشه؟
بوسهی یواشکی برام فرستاد و گفت: میمیرم برات که.
دل توی دلام نبود… خایه چسبونده بودم و هر لحظه استرسام بیشتر میشد. از قبل با بچهها هماهنگ کرده بودم تا مبادا جلوی گلبرگ اشتباهی ازم سر نزنه. به عادت مواقعی که استرسی میشدم دستی به صورتام کشیدم و رو به عقب پرسیدم: صبحونه بزنیم نوید؟
سرش رو بالا اورد و گفت: موافقم.
سامی: گلی یکم جلوتر ی رستوران هست، نگهدار اول بریم صبحونه بخوریم.
گلبرگ: چشم آقا.
وارد رستوران شدیم، رو به خواهر و برادر گفتم: من املت میخورم شما چی؟
گلبرگ: من نیمرو، نویدم تو چی میخوری؟
نوید: منم املت.
تبلتاش رو روی میز گذاشت و گفت: آبجی من برم دستشویی و بیام.
سامی: میخوای باهات بیام؟ دستشویی بیرونه.
نوید: نه خودم میرم.
تنها یک کلمه ((الان)) رو که از قبل نوشته بودم برای حمید ارسال کردم… استرس باعث شده بود حالت تهوع عجیبی داشته باشم و دلم میخواست معدهی خالیام رو بالا بیارم. گلبرگ دستهامو روی میز گرفت و گفت: آقاهه امروز به من توجه نمیکنی آ… فکر نکن حواسام نیست.
سامی: نه عزیزم فکر کنم شام دیشب رو دلام مونده یکم اذیتم.
گلبرگ: خب میگفتی بعدا میاومدیم.
سامی: نه اوکیم نگران نباش.
بعد از چند دقیقه سفارشمون رو آوردن و گلبرگ با اخم ظریفی پرسید: سامی بنظرت نوید دیر نکرد؟ من برم ببینم کجا موند…
همون لحظه پیام حمید با مضمون ((تمام)) رسید. به دنبال گلبرگ به بیرون رستوران روونه شدم… توالت عمومی رستوران رو چک کرد و گفت: نیست که سامی…
ترس نشسته توی چشمهاش آتیشام زد و از خودم بیزار شده بودم، اما گفتم: همینجاها باید باشه. آروم باش.
سراسیمه به سمت هر کسی که اونجا بود، دوید و با دادن نشونههای نوید، ازشون سوال میپرسید… سرم سنگین بود و دیدن گلبرگ توی این حال داشت آزارم میداد… به سمتاش رفتم، دستهاشو گرفتم و گفتم: گلی ی لحظه قرار بگیر، شاید رفته باشه دور بزنه.
با هق هق ضعیفی جواب داد: سامی، وای سامی بدبخت شدم… این بچه اصلا بیخبر جایی نمیره، ندیدی رفت دستشویی بهم گفت که میره؟ سامی بیچاره شدم… حالا چه گوهی بخورم من؟ بابام و نرگس منو میکشن؟ وای سامی…
توی بغلام گرفتمش و گفتم: آروم باش عزیزم، پیداش میکنیم.
دو ساعت بعد وقتی از گشتن و پیدا کردنِ نوید ناامید شد، با گریههای بیامان گلبرگ، روونهی خونه شدیم… من رو ی گوشه پیاده کرده و گفت: باید بهشون بگم سامی.
.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: گلبرگ
سرم کورهی آتیش بود و توی دلام رو چنگ میزدن… ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و به چشمهام توی آینه خیره شدم… راهی نداشتم باید بابا و نرگس رو در جریان میذاشتم تا هرچه زودتر برای پیدا کردن نوید دست به کار بشن. اشکهام رو پاک کردم و وارد خونه شدم. نرگس همزمان که چای میخورد، مشغول صحبت با تلفناش بود. بابا هم برای خودش میوه پوست میکند و تلویزیون تماشا میکرد.
نفس عمیقی گرفتم و گفتم: سلام.
بابا: سلام بابا، چه زود برگشتین، نوید کو پس؟
توجه نرگس به سمتام جلب شد و با خداحافظی سرسری، تماسش رو خاتمه داد.
زبونام مثل ی تیکه چوب خشک بود و هیچ ارادهای برای تکون دادن اون چند گرم ماهیچه نداشتم.
نرگس: گلبرگ نوید کجاست؟ چرا ساکتی؟
نتونستم اشکهام رو نگه دارم و همزمان با ریختن اشکهام، نرگس جیغ کشید: میگم نوید کو؟ بچهام مگه با تو نبود؟
بابا هم که پی برده بود ماجرا جدیه، نگران به سمتام اومد و گفت: حرف بزن دختر، نصفه جون کردی مارو…
با هق هق گفتم: رفته بودیم صبحونه بخوریم، گفت آبجی میرم دستشویی بعدش دیر کرد، رفتم دنبالش اما نبود…همه جارو گشتم… بابا بخدا دروغ نمیگم…
نرگس به سمتام خیز برداشت و جیغ زد: تو گوه خوردی که نبود پتیاره… بچهی من کو؟ نویدم رو چیکار کردی؟
بابا از پشت نرگس رو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم. بذار حرف بزنیم.
نرگس: گوه میخوره حسام، داره دروغ میگه… دیدی آخر کار خودشو کرد، وای نوید مادر…
گلبرگ: بابا بخدا دروغ نمیگم، باور کن. تو که میدونی من جونام به نوید وصله… بخدا گمشده…
زنگِ بیامان گوشیِ بابا توی سالنِ خونه طنینانداز شد و بابا رفت تا تلفناش رو جواب بده… همین که بابا نرگس رو رها کرد، ضرب سیلیاش روی گونهام نشست، موهام رو توی مشتاش گرفت و گفت: نویدم رو چیکار کردی؟ میکشمت دخترهی هرزه، به جان نویدم میکشمت…
اسم نوید که از دهن بابا خارج شد، نرگس من رو رها کرد و به سمت بابا دوید… پاهام هیچ جونی نداشت و روی زانو به زمین افتادم… ظاهرا شخصِ پشت خط از بابا خواست تلفناش رو روی پخش بذاره که بابا بیدرنگ همین کارو کرد و از نرگس خواست سکوت کنه…
صدایی که با نرمافزار تغییر داده شده بود، گفت: سلام عرض شد به خانوادهی نیازی… پسرتون پیش ماست، یا در واقع اگه بخوام دقیقتر بهتون بگم، ما پسرتون رو دزدیدیم. از اونجایی که خیلی مهربون و دلرحمام، سریع بهتون اطلاع دادم که دنبالاش توی بیمارستان و کلانتری و غسالخونه نگردید. اگه با پلیس یا هرکس دیگهای تماس بگیرید، برای اولین بار پلمپِ گلپسرتون رو باز میکنیم.
بعد کریح خندید و ادامه داد: تا تماس بعدی بدرود.
نرگس خشک شده بود و صورتاش به کبودی میزد، انگار که نمیتونست نفس بکشه. حال بابا هم دست کمی از اون نداشت و من؟ من در بیچارهترین حالتِ ممکن بودم. بیچاره میدونید یعنی چی؟ بیچاره یعنی تهِ غم، تهِ اندوه، تهِ عصبانیت، تهِ ناتوانی، بیچاره یعنی تهِ دنیا.
بابا زودتر از همهی ما به خودش اومد، لیوان آبی به دست نرگس داد و به آرومی پشتاش رو مالید تا بتونه نفس بکشه…
بابا: نفس بکش عزیزم.
نرگس زمزمه کرد: کار خودشه حسام… کار این دخترِ پتیاره توعه… دروغ میگه، چشمِ دیدنِ بچهی منو نداشت… بچهمو ازم گرفت.
سوزِ صدای بغضآلودش وادارم کرد تا حرف بزنم: بابا به جون نوید قسم میخورم، به جون خودت من کاری نکردم… آخه مگه شما نمیدونید نوید قلبِ منه؟ من حاضرم بمیرم اما خار به پای نوید نره… بخدا دارم راست میگم.
بابا نیم نگاهی به سمتام انداخت و لب زد: برو.
میدونستم ترجیح میده الان جلوی چشم نباشم… وارد اتاقام شدم و روی تخت نشستم… گوشیام رو باز کردم و با دیدنِ عکسهای دونفره با عزیزترینام هق زدم: داداشی غلط کردم بردمت با خودم. فقط برگرد، گوه خوردم…
با نمایش اسم سامی رو صفحهی تلفن، تماس رو وصل کردم و زار زدم: سامی، نوید رو دزدیدن… بیچاره شدیم.
.-.-.-.-.-.
عجیبه که الان جگرگوشهشون توی اون کانکس، توی ی گاراژ متروکه ته شهر اسیره، اما دلِ الو گرفتهی من هنوز خنک نشده… شنیدن صدای گریههای گلبرگ جگرم رو میسوزوند، اما نیرویی که منو برای رسیدن ته این جاده هل میداد خیلی قویتر بود. با حمید، کوهیار و شاهین نشسته بودیم…
شاهین: حالا چی میشه سامی؟ چرا اون حرف رو به ننه باباش زدی؟ ما اهل این لاشی بازیاییم؟
سامی: هیچی نمیشه. نمیخوام هیچ آسیبی به پسرِ برسه. گفتم که بترسن. فقط مراقب باشید نباید صورتتون رو ببینه. وقتی به هوش اومد، آب و دوناش رو به موقع بدید، مطمئن بشید تبلتاش سیمکارت نداره و قابل ردیابی نیست.
حمید: من چک کردم. ردیفه. تو از این گوشیِ که دستته مطمئنی؟
سامی: آره موی لای درز کار علی نمیره. حقام رو که گرفتم، اون جاکشهارو که به سزای کارشون رسوندم، از خجالتِ معرفت شما درمیام. فقط حواستون رو حسابی جمع کنید، دیگه سفارش نکنم.
کوهیار: حله دادا. تو برو.
صبحِ روز بعد دوباره با نیازی تماس گرفتم، هنوز بوق اول تموم نشده بود، جواب داد: الو…
سامی: احوالِ نیازی و زناش چطوره؟
حسام: بیشرف اسم زنام رو توی دهنات نیار، میخوام با بچهام حرف بزنم، اصلا از کجا معلوم راست بگی؟
با صدا توی گلو خندیدم و گفتم: گوشی رو نگه دار.
نرمافزار تغییر صدا رو غیرفعال کردم… خودم بیرون موندم و از حمید خواستم تلفن رو برای نوید ببره تا صدای پدرش رو بشنوه.
نوید: سلام بابا.
به جای صدای نیازی، صدای دیگهای از تلفن پخش شد که خون رو توی رگهام منجمد کرد.
زن با گریه نالید: نویدم، مامانم خوبی؟
نوید: خوبم مامان، گریه نکن، باور کن حالام خوبه.
حسام: کجایی نوید؟ میتونی بهم نشونه بدی؟
حمید تلفن رو برام اورد، مجدد نرمافزار رو فعال کردم و گفتم: آ آ، پدرِ زرنگ، مادرِ دلسوز و مهربان. حتی بخوای به این سوالها نزدیک بشی چه برسه به پرسیدناش، داغ بچهات رو روی دلات میذارم.
با حرص فریاد کشید: تاواناش رو ازت پس میگیرم بیشرف، فقط بگو چی میخوای؟
سامی: آفرین. الان از خاکی اومدی توی مسیر، خب من چی میخوام؟؟؟ میخوام فکر کنی حسام نیازی، فکر کن ببین کجا درِ کی مالیدی که به این نقطه رسیدی؟ 120 ثانیه بهت مهلت میدم بعد باهات تماس میگیرم، فقط یادت نره، عوض تمومِ عمرت پسر خوبی باش و هیچ کسی رو خبر نکن. چون تمام تلفنهاتون رو شنود میکنم. حواسام شیش دنگ پاته.
علی تونسته بود با ارسال بدافزارها روی گوشیهاشون کمکام کنه تا به اونها دسترسی کامل داشته باشم. تلفن رو قطع کردم و بعد از دو دقیقه، مجدد باهاش تماس گرفتم: خب نتیجه فکرات رو بگو. دوباره میپرسم، کجا درِ کی مالیدی؟ یادت میاد؟
حسام: من هیچ کاری نکردم. اگه دنبال پولی، بگو هر چقدر میخوای بهت میدم.
سامی: عیبی نداره، بالاخره از کمرت زیاد کار کشیدی یادت رفته چه گوههایی خوردی… نگران نباش به موقعاش من یادت میارم؛ اما در مورد پول، پول که بخشی از ماجراست. تا یک ساعت دیگه اسناد و مدارکی به دستت میرسه، همه رو امضا میکنی، توی ی مشمای آشغال میذاریش جلوی درِ خونهات. فضولی و غلط زیادی کنی، پشیمونات میکنم.
بعد از مهلت مقرر، وقتی کنار بچهها توی گاراژ نشسته بودم، علی تماس گرفت و گفت: اون حرومی با پلیس تماس گرفته اما انگار وسط مکالمه پشیمون شده و هیچ چیزی به پلیس نگفته.
رو به کوهیار کردم و گفتم: برو پسره رو لخت کن و ازش بخواه به دوربین نگاه کنه، عکساش رو بگیر و برام بیار.
شاهین: سامی دادا نکن. به خودت بیا مرد.
سامی: کاری نمیخوام بکنم، فقط میخوام عکسش رو بگیرم، با فتوشاپ میدم علی اون تصویری که میخوام رو بسازه.
شاهین: باشه همینام نکن. نکن داداش. نکن دورت بگردم.
حمید: اه شاهین خفه بمیر. کاری نمیخوایم بکنیم قراره عکس کوناش رو بفرستیم برای ننه باباش، نمیخوایم کوناش بذاریم که.
کوهیار از جاش بلند شد و رفت. صدای داد از کانکس میاومد و مشخص بود که نوید داره مقاومت میکنه… بعد از چند دقیقه کوهیار با عکسی که میخواستم اومد.
سامی: چطور راضیش کردی؟
کوهیار: زدمش.
نفسی از حرص کشیدم و گفتم: خری تو؟ چرا زدیش؟
کوهیار: خب چطور راضیش میکردم بذاره از کوناش درحالی که داره به دوربین نگاه میکنه عکس بگیرم؟
سامی: باشه باشه. عکس رو ببینم.
نوید با چشمهایی گریون در حالی که لخت بود به دوربین نگاه میکرد و کوناش رو سفت کرده بود… عکس رو برای علی ارسال کردم و بعد از چند دقیقه، تصویری که میخواستم رو برام فرستاد… مردی که صورتاش شطرنجی شده بود با یک کیر کلفت و سیاه، پیش نوید ایستاده و دستهاش رو دو طرف کوناش گذاشته بود… تصویر به قدری واقعی میزد که خودمم شوکه شدم…
برای اون دوتا حرومی ارسالاش کردم و به محض اینکه دو تیک آبی نمایان شد، با حسام تماس گرفتم: خب پوزیشناش رو دوست داشتی؟ چطور بود؟ بنظرت پسرت چندتا تلمبه رو بدون خونریزی دووم میاره؟
فریادش بلند شد که: حرومزاده دست به پسرم نزنید، به پلیس هیچی نگفتم. به جون بچههام نگفتم.
سامی: دِ نه دِ. اگه گوه اضافه میخوردی که الان عکس کونِ پاره شدهی پسرت رو برات میفرستادم… بهت گفتم که غلط زیادی نکن.
زن جیغ کشید: هرکاری بگی میکنیم… فقط کاریاش نداشته باش… تورو خدا التماس میکنم دست به پسرم نزنید.
سامی: مدارک رو امضا و کاری که گفتم بکن.
تلفن رو قطع کردم و از بچهها فاصله گرفتم. گلبرگ برام نوشته بود که باهاش تماس بگیرم.
با ضربه زدن روی اسماش، تماس رو وصل کردم: سلام عزیزم. حالت چطوره؟
با هق هق و صدایی به غایت گرفته گفت: حالام جهنمه سامی… من باعث شدم این اتفاق بیوفته، اگه من نوید رو بیرون نمیبردم اینطوری نمیشد.
سامی: اینطوری نیست… گوش کن به من، این مسئله شاید اصلا ربطی به تو نداشته باشه. میتونی بیای بیرون ببینمت؟
گلبرگ: نمیذارن، زندونیام کردن. تا وقتی نوید پیداش نشه نمیذارن از خونه بیام بیرون.
با صدای بلندتری گریه کرد و گفت: مقصر همه چیز منم سامی.
سامی: گلی مرگِ سامی گریه نکن، درست میشه، خیلی زود داداشات برمیگرده پیشات. من بهت قول میدم همه چیز درست میشه.
گلبرگ: آخ سامی سگهای زخمیِ تو بیابون هم حالشون از من بهتره، دارم ذره ذره آتیش میگیرم و هیچ کاری ازم ساخته نیست.
گریههاش توی مخام بود و بغضِ سنگینی گلوم رو فشار میداد… از خودم متنفر شده بودم… برای اولین بار توی زندگیام ترسیدم… نافرم ترسیدم، از روزی که گلبرگ همه چیز رو بفهمه…
ادامه…
صوتی
نوشته: توت فرنگی