شب نشد، روز

سلام اسمم سجاده و اهل مشهد هستم اول از همه بگم که نه قدم 2متره نه هیکل رو فرمی دارم نه بدنسازم نه خیلی خوشگلو خوشتیپم نه کیر کلفتی دارم،نه من یه آدم معمولیم
برای شروع داستان بهتره از اول شروع کنم:
من یعنی ما توی یکی از محله های باحال مشهد زندگی میکنیم بالاشهر نیست ولی پایین شهر هم نیست.یه مهمونی دوستانه داریم که هر سه چهار هفته خونه ی یکی میریم برنامه ی خاصی نداره همینطوری یکی عشقش میکشه مهمونی بده.
تابستون بود و منم میرفتم سرکار پیش دوستم(کمال) که یک بوتیک خیلی باکلاس تو یکی از خیابونای آس مشهد داره بچه پولدار بود دیگه مثه ما معمولی نبود بگذریم.یه روز همین دوستم میخواست مهمونی بده که ماهم رفتیم خونه ی خوبی داشتن یعنی عالی بود خیلی شیک بود.تو مهمونی همه با دوست دختراشون بودن ومنم مثه همیشه تنها میشستم رو مبلو خودمو یا با گوشیم یا هرچیز دیگه ای سرگرم میکردم دوستام همیشه سر به سرم میزاشتن اسممو گذاشته بودن باکره چون زیاد با دخترا نمیپریدم یعنی زیاد واسم مهم نبود میخواستم داشته باشم اما اون چیزی که میخواستم یا قبلا ماله یکی دیگه شده بود یا ترتیبشو داده بودن منم دوست نداشتم که حتی دست کسی به اونی که میخوامش بخوره چه برسه به اینکه ترتیبشو داده باشن بگذریم من همینجوری داشتم با گوشیم ور میرفتم که دوست دختر(مبینا) کمال با دخترخالش(سحر) اومدن بعد از احوال پرسیو اینا کمال گفت بچه ها برقصیم؟ همه با هم گفتن بلههههههههههههه خلاصه همه رفتن برقصن که فقط من موندمو سحر منم عین خلا فقط سرم تو گوشیم بود اونم فک کنم میلی نداشت با من برقصه که مبینا اومدو گفت شما چرا نمیاین پاشین دیوونه ها پاشین بسه دیگه اینقد نشستین گوشیه منو ازم گرفت بعدشم سحررو هل داد طرف من گفت برین برقصین زودباشین منم که خجالتی سرخ شده بودم گفتم باشه رفتیم وسط ،رقصشون عادی بود اما من همون عدی رو هم بلد نبودم اصلا از رقص خوشم نمیومد بخاطر همین دستاشو گرفتم گذاشتم دور سرم خودمم دستامو دور کمرش حلقه کرده تکون میخوردیم که بقیه هم شروع کردن تا 5دقیقه هیچکدوممون حرف نمیزدیم من که خجالت میکشیدم اونم تو حال خودش بود فک کنم تا اینکه من گفتم خوبی؟
-نه
-چرا؟
-میدونی زیاد روبه راه نیستم خسته شدم از بس روزام تکراری شده
-یعنی تو هرروز با یکی میرقصی؟
-نه دیوونه بجز این کل روزم تکراریه همش تو خونم یکی نیست باهاش برم بیرون اعصابم خورده همه با دوست پسراشون میرن بیرون.
-خب مگه تو نداری؟
-نه راستش پسرایی که دیدم یا دوست دختر داشتن یا اینکه اونی نبودن که من میخواستم.
-خب از من خوشت میاد؟(موقعی که اینو گفتم تازه فهمیدم چی دارم میگم از خجالت مردم)
-تو؟
-آره من دیگه پس کی؟
-راستش به نظرم بد نیستی
-میخوای ماله من شی؟منم ماله تو؟(تو اون لحظه هایی که اینا رو میگفتم اصلا نمیفهمیدم چی دارم میگم فک کنم هول شده بودم)
-آره میخوام
بعدش محکم بغلش کردم گفتم فقط ماله خودمی حسابی با هم رقصیدیم که مبینا اومد جدامون کرد انگار مارو بهم چسب زده باشن گفت بسه دیگه پررو نشین منم دستشو گرفتم رفتیم نشستیم کنارهم اون روز خیلی زود تموم شدو از هم جدا شدیم.تا دو هفته بعد فقط به هم اس میدادیم که اولین قرارمونو گذاشتیم توی یه پارک نزدیک بوتیک اولین قرارم بود خیلی استرس داشتم نمیئونستم چیکار کنم حسابی به خودم رسیده بودم اون روز هزار بار خودمو جلوی آینه نگاه کردم که یه وقت لباسم بد نباشه جاییش لکه نداشته باشه.از کمال سه چار بار پرسیدم تیپم چه جوریه گفت خوبی داداش نگران نباش.بعد از ظهر رفتم سر قرار اینقد استرس داشتم که یهو خراب نکنم قلبم داشت از دهنم میزد بیرون که دیدمش:
-سلام
-سلام خوبی؟
-خوبم تو خوبی خانومی؟
-تو خوب باش منم خوبم
-چه خبر؟
-هیچی اومدم عشقمو ببینم
که اومد بغلمو بوسم کرد دلم واقعا واسه بغلش تنگ شده بود وقتی اون روز بغلش کردم بعدا فهمیدم چقد بغلشو دوس دارم یه حس آرامش خیل خوبی بهم میده دلم میخواد فقط بغلش کنم
-چیکار میکنی دیوونه دارن نگامون میکنن
-دوست دارم اصلا بزار نگامون کنن من نمیتونم بدون بغل کردن با تو خدافظی کنم دلم میخواد عشقمو حسابی بغل کنم
-خیله خب سحر بسه دیگه بدجور دارن نگامون میکنن
-باشه
-سحر
-جان
-ناراحت نباش دیگه نفسم قول میدم بریم یه جایی حسابی بغلم کن باشه؟
-باشه
-ای کوفت باشه از این باشه گفتنت متنفرم دیوونه(به شوخی)
زد زیر خنده گفت سجاد میشه یه روزپیشم بخوابی؟
-آآآآآآآمممم نمیدونم (تو اون لحظه حسابی خجالت کشیدم)
-دیوونه فقط میخوام پیشم بخوابی نه اینکه کاری کنیم
-آآآآآآآآهان باشه
اونروز حسابی قدم زدیمو درمورد خودمون حرف زدیم خیلی خوش گذشت دلم نمیخواست بره خونشون دلم میخواست ماله خودم باشه پیش خودم باشه اصلا نمیخواستم ازش جدا شم تو این مدت کم بدجور بهش وابسته شده بودم اونم همینطور.
حدودا بعد از گذشتن شش یا هفت ماه دیگه جونمون واسه هم درمیرفت و اگه هفته ای یکبار همو نمی دیدیم اون هفته فقط گریه میکردیم وقتایی که مهمونی بود که اینقد همو بغل میکردیمو به هم زل میزدیمو لب میگرفتیم که خسته میشدیم اما بازم دوست داشتیم تو بغل هم باشیم دیگه تمام زندگیمون شده بود رابطمون اینقد هم دیگرو دوست داشتیم که هیچی برامون مهم نبود حاضر بودیم همه چیو از دست بدیم اما ماله همدیگه باشیم اینارو گفتم که یجورایی درک کنید که چقد دوسش دارم.
یه روز کمال گفت داداش منو مبینا بعد از کلی بدبختی کشیدنو راضی کردن بابای مبینا بالاخره میتونیم چند روز بریم بیرون شهر ویلای خودمون(که بابای مبینا بعد اینکه اومدن فهمیده بود و حدودا دوسه ماه اینا از هم جدا بودن کار منو سحر هم شده بود کبوتر نامه بر حرفاشونو یا نامه هاشونو بهم میرسوندیم) این کلیدای خونمه شبا برو اونجا بخواب منم گفتم خودت باید به بابام بگی من تاحالا یه شب بیرون خونه نخوابیدم خودت باید بگی.چون بابام کمالو قبول داشت گذاشت من برم پیشش کار کنم وگرنه نمیزاشت بخاطر همین اعتماد بابام قبول کرد که برم اونجا بخوابم بوتیکم که تا اطلاع ثانوی تعطیل بود منم مونده بودم چیکار کنم تو این بیکاریا تا اینکه یه فکری به سرم زد سحر رو بیارم خونه ی کمال.بهش گفتم گفت عمرا اگه بابام بزاره یه شب بیرون خونه بخوابم پدرمو درمیاره چی میگی تو بهتره یه فکر دیگه بکنی منم حسابی پکر شدم حالا چیکار کنم حوصلم حسابی سر رفته بود تا اینکه با خودم گفتم دیوونه روزا رو که ازتون نگرفتن تو روز بیارش بهش گقتم گفت یه روز کامل چجوری بابامو بپیچونم؟
-بگو با دوستام میرم موجهای آبی
-آره فک کنم این فکر خوبی باشه دوسه ساعت صب کن
-باشه پس خبرم کن مراقب خودت باش عشقم بوس بوس بای
-چشم بوس بوس بای
اس داد گفت نمیزاره منم گوشیمو پرت کردم طرف دیوار باتریش از توش در اومد نشستم زدم زیر گریه اینقد گریه کردم که دیگه نا نداشتم تکون بخورم تا اینکه در زدن منم چشام کاسه ی خون گفتم چیکار کنم حالا کسی اینجوری منو نبینه یه عینک زدمو رفتم درو باز کنم دیدم سحرست پرید تو بغلم درو بست گفت دیوونه چرا گوشیتو خاموش کردی این عینک چیه زدی عینکمو برداشت تا چشامو دید زدم زیر گریه گفت دیوونه من پیشتم گریه نکن جون سحر گریه نکن نفسم تورو خدا منم گریه میکنما که دیگه گریه نکردم
-سجاد
-جان
-خوبی گلم؟
-نه
-باشه پس نمیخوای من اینجا بمونم دیگه خدافظ
-صب کن کجا میری؟
-خونه ، اومده بودم پیشت بمونم که تو نمیخوای دیگه
-بگو جون سحر
-به جون سحر
-خدایا شکرت دوستت دارم ، کشافت چرا گفتی نمیزاره؟
-خواستم شوخی کنم
-میخواستی شوخی کنی هان یه شوخی بهت نشون بدم صب کن
کل خونرو بهم ریختیم نمیتونستم بگیرمش هی دور مبل میچرخید تا اینکه از رو مبل پریدمو گرفتمش انداختمش رو زمین
-حسابی حالتو میگیرم سحر
-دلت میاد حال منو بگیری؟
-نه عزیزم قربونش برم که اینقد نازه
-سجاد
-جان
-یه چیزی بگم؟
-بگو عزیزم
-بیا جلوتر
-جانم
-خیلی دوستت دارم
-منم دوستت دارم دیوونه
شروع کردیم به لب گرفتن اینقد لب گرفتیم که دیگه لبی واسمون نمونده بود ناهار خوردیمو باهم یکی دو ساعتی خوابیدیم بعدشم فیلم نگاه کردیم که ساعتای 8 شده بود گفتم دیگه باید بری سحر
-دوست ندارم برم(با حالت بغض)
-الهی فدات بشم منم دوست ندارم بری ولی خوب بابات نمیزاره برو نفسم مراقب خودت باش
-بزار به دوستم زنگ بزنم یه فکری دارم تیری به تاریکی شاید قبول کرد
زنگ زد به دوستش ماجرا رو براش توضیح داد و گفت چی بگه به باباش
بعد دوستش زنگ زد به باباش و گفت میتونه خونه ی ما بخوابه خسته ایم و منم خونه تنهام میترسم که بعد از کلی اصرار دوستش باباش قبول کرده بود حسابی خوشحال شده بودیم دوباره شروع کردیم به لب گرفتن دیگه امشبو ماله هم شده بودیم.
شام خوردیمو رفتیم بخوابیم لباسامونو درآوردیم لخت لخت تو بغل هم که سجاد کوچولو بلند شد یکم خودمو کشیدم عقب که نفهمه اما فهمید گفت بزارش لای پاهام
-آخه …
-آخه نداره بزارش همونجا بهت گفتم
-سحر نمیشه خب
-میزاریش همونجا یا من برم خونه
-چشم میزارمش
بعد شروع کردیم به لب گرفتنو مالوندن هم دیگه حسابی حشری شده بودیم هیچی نمی فهمیدیم که سحر پشت کردو گفت زودباش
-چیو زودباشم؟
-بکن توش
-سحر؟!!!
-کوفت سحر زودباش
-آخه نمیتونم دردت میاد
-گفتم زودباش
-سحر به جون خودت نمیتونم
-یا میکنی یا تا دو سه هفته نه جواب اس هاتو میدم نه تلفوناتو
-باشه
یکم انگشتمو کردم توش آخه کیرم نمیرفت تو کونش بدجور تنگ بود یکم باهاش بازی کردم که جا واکرد منم سرشو گذاشتم هل دادم تو که جیغش رفت هوا سریع درآوردم گفتم نمیکنم گفت بکن توش وگرنه میرم گفتم رو لبه ی تخت بشین نشست منم یواش یواش دادم تو دیگه داشت حوصلم سر میرفت فک کنم یه 5دقیقه ای طول کشید تا تونستم بدون اینکه جیغ بکشه همشو ببرم توش و بعد شروع کردم به تلمبه زدن درهمون حال سینه هاشم میمالوندم واقعا داشت خوش میگذشت خیلی داشتم حال میکردم از بس که کونش تنگ بود کیرمو انگار کرده بودم تو سوراخ نوار چسب نمیدونم تلمبه زدنم چقد طول کشید اما یادمه که حسابی عرق کرده بودم پاهام دیگه حس نداشت خیلی خسته شده بودم که آبم اومدو همشو ریختم تو کونش بلندش کردمو گذاشتمش رو تخت و کنارش خوابیدم.
-سحر
-جان(با حالت بغض)
-سحر چی شده؟
-هیچی
زد زیر گریه گفت خیلی درد داشت اما نمیتونستم بهت بگم تو داشتی لذت میبردی. منم از خودم بدم اومد که چرا همچین کاری باهاش کردم داشته دردمیکشیده حیوونی تازه اگه از هم جدا بشیم واقعا خاطره ی خیلی بدی براش میشه و درضمن الانم حسابی داره گریه میکنه بخاطر اینکه واسه لذت خودم عذابش دادم حالم از خودم بهم خورد دستامو دورش حلقه کردم
-سحر
-جان
-ببخشید غلط کردم
-نه عزیزم مهم نیست من خودم خواستم
-به هر حال ببخشید
-سجاد
-جانم
-دوستت دارم
که محکم بغلم کرد گفت ما واسه آقامون هرکاری میکنیم وحسابی لب گرفتیمو بعدشم رفتیم حموم همدیگرو شستیم واقعا قسمت حمومش بیشتر به من خوش گذشت تا سکس چون هردومون حال کردیم از آب بازی گرفته تا لیف کشیدن هم خیلی کیف کردیم.
از اون شب به بعد هر چی ازم خواست که سکس کنیم جواب رد شنید اما تا الان فک کنم 20بار شده که منو اون باهم میریم حموم یا خونه ی اونا یا خونه ی ما یا خونه ی کمال که بیشترش خونه ی کماله.البته بعضی وقتا همدیگرم ارضاء میکنیم اما با مالش یا خوردنو اینا که اونم دیگه الان شده قسمتی از حموم رفتنمون.
خب دوستان این داستان من زیاد سکسی نبود چون دوست ندارم درمورد اندام و کارایی که با کسی که عاشقشم انجام دادم زیاد توضیح بدم امیدوارم خوشتون اومده باشه هرچند زیاد سکسی نیست.
لطفا فحش ندید هرکی هرچی بگه خودشو خونوادشن.

نوشته:‌ سجاد

دکمه بازگشت به بالا