تقارن من، تقارن تو

(این داستان در ادامه مجموعه داستان های “گالری چهره نو”، “راهروها” و “علیرضا” نوشته شده است. علامت “+” متعلق به راوی داستان، زانیار است.)
.
.
.
.
واقعاً کی گفته از هرچی بترسی سرت میاد؟ هر کی گفته راست گفته!
سر منم اومد.
ترسیدم هومن رو از دست بدم و دادم.
فکر میکردم روزی میاد که باراد، هومن رو ازم میگیره. ولی…
.
.
.
همه چیز از اون روزی شروع شد که باراد در اتاقم رو باز کرد و اومد تو.
باراد: پاشو وسایلای هومن رو جمع کن.

دیدی گفتم… باراد هومن رو از من گرفت… شب نقاشی برگزار شده و دیگه نیازی به بودن هومن نیست… دَکِش کرد. آب دهنم رو قورت دادم.
+چرا؟
+طبق نقشه حضرتعالی از من دور شد دیگه! گفتم شاید دوست داشته باشی تو وسایلاش رو براش ببری.

چی تو سرش میگذره؟ میخواد چه بلایی سرم بیاره؟ نکنه مهربونیاش تا الآن، فقط فیلم بوده؟
+از من ناراحتی باراد؟
باراد: نه. همون شب هم بهت گفتم مشکلی با اینکه هومن اولویت آخرت باشه ندارم. فقط یه چیزی.
+چی؟
باراد: نهایتاً تا 11 برگرد.
رفتم طرفش و بغلش کردم. خوندن افکار باراد سخت ترین کار دنیاست. بلایی سر من و هومن نمیاره نه؟؟ همون شب بهم گفت کار اون روزش توی آشپزخونه رو با کمک من به هومن، کمِ هم گذاشته… توی همین فکرا بودم که از بغلش جدام کرد و صورتم رو گرفت: برو و خوش بگذرون عزیزم. شب هم بیا با من خوش بگذرون! چطوره؟
+باراد باهام جدی؟
باراد: معلومه که جدیم.

وقتی ازم لب گرفت و توی صورتم خندید، فهمیدم اوضاع مرتبه! چون چشمای آبی قشنگ باراد بهم خندید. خیلی دوستش دارم. نمیتونم از دستش بدم. خیلی سخت به دستش آوردم.
رفتم توی اتاق هومن و به وسایلش نگاه کردم. زیاد نبود.
چمدونش رو از توی کمدش درآوردم و شروع به جمع کردن همون چندتا تیکه وسیله کردم. حولش رو برداشتم و وقتی داشتم تا میزدم هُرمِش به مشامم خورد. ناخواسته بوش کردم. به خدا که فکر کردم هومن اینجاست! بوی خودِ خودِ هومن بود! بوی گردنش، بوی همون شبی که برای من دلنشین ترین شب زندگیم تا به این دقیقه بوده…
به پشت روی تختش دراز کشیدم و حولش رو روی صورتم انداختم. هی نفس میگرفتم!
باراد گفت تا 11 برگردم! الآن ساعت چهاره… وای آخ جون! میتونم یه عالمه با هومن باشم و خوش بگذرونم! دلم میخواد محکم بوسش کنم… مال خودمه! دیگه مال منه! توی خونه ای که بهش دادن فقط منم و اون… دیگه لازم نیست آروم حرف بزنیم، یا آروم نفس نفس بزنیم!
منو نکرد… میگفت میخواد وقتی تو شرایط نرماله منو بکنه! امشب دیگه شرایط نرماله! هورا!

-به سلامت خل شدی!
حوله رو از رو صورتم برداشتم، فرهود بود!
+قربونت برم باید بگی “به سلامتی” نه “به سلامت” .
سرشو تکون داد و روی تخت نشست. خداوکیلی فرهود خیلی دوست داشتنیه! گردنش رو نگا! عین برف، بدون حتی یه نقطه! سرش رو به طرفم چرخوند، یعنی بقیه کسایی که فرهود رو میبینن و نمیتونن ازش لب بگیرن چجوری بعدش با خودشون کنار میان؟ این لبایی که فرهود داره رو بعد از مرگش باید بذارن تو الکل! به خدا که حیفه!

فرهود: چرا رو تخت هومن خوابیدی و داری میخندی؟
+باراد گفت وسایل هومن رو جمع کنم و براش ببرم.
فرهود: هووم… باراد بهم گفته از هومن خوشت میاد.
+درست گفته.
اخم کرد: پس باراد چی؟ من چی؟
+عزیز دلم، من برای تو میمیرم! به هومن حس محبت دارم. فقط همین.
فرهود: یعنی اگه بگم نرو و بمون اینجا گوش میدی؟
+به شرطی که اینجا بمونم و قرار باشه لبای تو رو بخورم آره!

از حالت خوابیده ای که داشتم روی فرهود خیز گرفتم و شروع کردم به خوردن لباش. خندید و گذاشت ببوسمش. من واقعاً خوشبختم! باراد و فرهود رو دارم، گالری و نقاشی رو هم دارم و بالاخره… هومن رو هم دارم!
فرهود هولم داد و روم خوابید و گردنم رو مک زد و بعدش بالا اومد و لاله گوشم رو لیسید. نفسم رفت ته دلم! لعنتی نقطه ضعف من رو میدونه!
به سبک خودم که همیشه نوک بینیش رو میبوسم، نوک بینیم رو بوسید: زانیار، کی برمیگردی؟
+11 اینجام.
فرهود: خوبه. هات چیپس درست کنم؟
هولش دادم و روش دراز کشیدم: پپرونیش رو چقدر میزنی؟
خندید: خیلی خیلی زیاد! سفارشیِ زانیار!
بوسیدمش و بوسیدمش و بوسیدمش… بیخود نیست از همون اول، باراد عاشقش شده! چقدر آخه تو خوردنی هستی پسر!
+چطور فهمیدی تو اتاق هومنم؟
فرهود: رفتم تو آشپزخونه و دیدم در اتاقش بازه، اومدم داخل و دیدم تو عین مشنگا یه حوله انداختی رو صورتت و داری میخندی!
از روش بلند شدم و حوله رو کنار گذاشتم. این حوله رو برای هومن نمیبرم! میخوام نگهش دارم برای خودم جهت رفع دلتنگی های احتمالی!
مشغول جمع کردن لوازم بهداشتیش شدم، مام، ادوکلن، مسواک و… چقدر وسیله بهداشتی داره! عه! شورت هومن! ای جانم!

فرهود: هومن هم ازت خوشش میاد؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم: والا بدش که نمیاد!
فرهود: من بهت تضمین میدم که بدجور عاشقته!
+چطور؟

جوابم رو نداد. برگشتم سمتش و دیدم یه دفتر گرفته سمتم و داره میخنده! کُرک و پَرم ریخت! رفتم طرف فرهود و دفتر رو ازش گرفتم. یه دفتر کوچیک جیبی بود، ورق به ورقش نقاشیای من بود! موقع غذا خوردن، موقع خمیازه کشیدن، موقع خندیدن!
یه عالمش هم نقاشیای جداگونه ای از دستام، ابروهام، گوشهام و … بود!
فرهود خندید: خب خدا رو شکر مثل اینکه یک طرفه نیست!
+وای… من اصلاً نمیدونم اینا رو چجوری و کِی کشیده!
فرهود دستش رو روی شونم گذاشت: زانی برات خوشحالم. اگر این پسر تو رو خوشحال میکنه خیلی خوبه. ولی اینم بدون اگر روزی اذیتت کرد و خواستی حالشو بگیری من اینجام باشه؟
بغلش کردم: تو هنوزم مراقب منی…

وسایل هومن رو جمع کردم و رفتم تو اتاقم که دوش بگیرم. چقدر دلم میخواد با هومن دوش بگیرم! وای چقدر برنامه دارم! زیر دوش چشمام رو بستم و صورتم رو بالا گرفتم. آب مستقیم به صورتم میخورد. خدایا ممنونم!

-به سلامتی خل شدی!
چشمام رو باز کردم و به طرف صدا نگاه کردم، دوباره فرهود بود! با یه شورت جلوم ایستاده بود!
+آفرین عزیزم این بار درست گفتی!
فرهود: و تو این بار جدی جدی خل شدی! برو کنار میخوام دوش بگیرم!
+مگه توی اتاقت حموم نیست؟
اومد کنارم زیر دوش ایستاد و همونطور که داشت بدنش رو خیس میکرد گفت:
فرهود: هست ولی تا چشمت در بیاد! (بعد همونجوری زیر دوش، برگشت طرف صورتم و خیلی جدی گفت:) این یکی رو درست گفتم مگه نه؟

ناخواسته با صدای بلند زدم زیر خنده! اخم کرد!
فرهود: اوهووووو! به من نخند!
+تو دوباره عصبانی شدی؟ من قربونت برم؟
فرهود: برو!

همونجوری زیر دوش بغلش کردم و لباش رو توی لبام گرفتم. حسود! میدونه امشب حتماً با هومن برنامه دارم، زودتر اومده سراغ من!
گوش دادن به صدای آب که کف زمین میخورد، حال خوبی که داشتم، لبای خوردنی فرهود… چجوری گذر هر لحظه میتونه انقدر شیرین باشه؟
لباش رو ول کردم، سرش رو بالا گرفت و گذاشت آب دوش توی صورتش بخوره. گردنش رو بوسیدم و اومدم پایین تا بالاخره جلوش زانو زدم و شورت خیسش رو از پاش درآوردم. کیرش رو توی دهنم گرفتم و شروع به ساک زدن کردم و تخماش رو مالیدم. با دستاش سرم رو گرفته بود و بلند بلند آه میکشید. ساک میزدم، کیرش رو ول میکردم و تخماش رو میلیسیدم، کون سفید نرمش رو میمالیدم… چنان آه هایی میکشید که خودمم راست کردم!
فرهود: زانی بخواب کف زمین 69 بشیم!

دوش رو روی بیشترین پخش آب تنظیم کردیم و 69 شدیم. لذت جفتمون برابر شد. زیرش بودم و انگشتش میکردم و همچنان ساک میزدم.
فرهود: دارم میام!
+تو دهنم بریز.
فرهود: نه، تو خوشت نمیاد.
+ولی تو خوشت میاد، اشکالی نداره.

میدونستم خوشش میاد. کلاً فرهود از مستبد بودن خوشش میاد! میدونه که من از اینکه خودش یا باراد تو دهنم خالی کنن بدم میاد ولی الآن مطمئنم از ته قلبش دلش میخواد توی دهنم خالی کنه تا احساس “فرق کردن” با بقیه رو داشته باشه، حتی اگر اون “بقیه” عشقش باراد باشه! مشکلی ندارم. چون واقعاً فرهود برام با همه دنیا فرق داره!
براش تندتر ساک زدم و اومد، گذاشتم توی دهنم خالی کنه و بعد همه ی آبش رو از دهنم خالی کردم. خوشبختانه آب دوش روی صورتم میخورد و فرهود هم ندید.
چند لحظه که گذشت بلند شد و روی کیرم نشست. دستش رو به موهای خرمایی قشنگش کشید و همش رو عقب داد. آخه چقدر تو ناز داری پسر!
شروع به بالا پایین شدن کرد و روم خم شد و لبام رو بوسید، وقتی لبام رو ول کرد، صورتش رو نزدیک صورتم نگه داشت و محکم تر روی کیرم بالا، پایین شد. روی ابرا بودم، غرق در لذت…

در اتاقتو امشب قفل نکن.
+من… هیچ وقت… در اتـ…اقم رو قفل… نمـ …یکنم!
-بهش گفتی در اتاقتو امشب قفل نکن.
+چـ… چی؟
-هومن هم نکرد. مگه نه؟
بدنم یخ کرد: چی؟
-دوستت دارم زانیار… ولی بار آخرت باشه من و باراد رو به یکی مثل هومن میفروشی!
+نـ…فرو…ختم…
اون شب، صفر پسره رو باز کردی…

صورت فرهود قرمز شده بود، حالتش، حالت شهوت نبود، عصبانی بود! محکم خودش رو بهم میکوبید، استرس گرفته بودم، نمیتونستم روی لذتم متمرکز باشم، هیچ تمرکزی برای اینکه ارضا بشم نداشتم… دست انداختم و صورتش رو گرفتم:
+تو از کجا میدونی؟

تلمبه زدنش رو متوقف کرد و چند لحظه با همون عصبانیت، توی صورتم نگاه کرد. از روی کیرم پایین اومد و کف حموم، کنارم دراز کشید. آب دوش همچنان به بدنمون میخورد.
-از همون شب، توی استخر… وقتی سیامک رو برگردوندیم اصفهان و از کنار هومن رد شدیم تو خیلی آروم بهش گفتی” در اتاقتو امشب قفل نکن”. من شنیدم ولی به باراد چیزی نگفتم. کشیکت رو دادم و ساعت دو و نیم، دیدمت که رفتی تو اتاق هومن… خوابم نمیبرد. از پنجره داشتم به حیاط نگاه میکردم که صدای باز شدن در اتاقت رو شنیدم. امیدوار بودم اشتباه شنیده باشم برای همینم فکر میکردم میخوای بری سراغ باراد یا بیای پیش من، به محض اینکه خواستم در اتاقم رو باز کنم و بگم بیا تو، دیدم صدای قدم هات اتاق من رو رد کرد، آروم در رو باز کردم و دیدم رفتی طبقه پایین توی اتاق هومن… باراد بهم گفته بود پسره صفره، ولی فرداش خبری از صفر بودن نبود، من علیرضا رو هم که صفر بود دقیقاً بعد از تو کردم، تنگی علیرضا فرق داشت، مثل هومن نبود.

به سقف حموم نگاه میکردم. خوبه من دزد نشدم! یعنی اون شب اگر باراد و فرهود هر دوتاشون با هم ریخته بودن تو اتاق هومن و من رو روش گرفته بودن، کمتر احساس کش اومدن بهم دست میداد تا الآن!
خیر سرم چقدرم مواظب بودم! گذاشتم دو ساعت بگذره و بعد رفتم سراغ هومن! فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده!

-چرا زانیار؟
+چرا چی؟
-چرا بهمون خیانت کردی؟
+نکردم.
داد زد: کردی! بهت میگم چرا؟

روم نیمخیز شد و محکم تخمام رو توی دستش گرفت وفشار داد. درد تمام بدنم رو گرفت، بازوهاش رو گرفتم و خواستم هولش بدم که اصلاً نتونستم… قرمز شده بود و احساس میکرد بهش خیانت شده…
+چون بهت قول داده بودم!

تخمام رو ول کرد، ابروهاش رو توی هم کشید: به من؟ چی؟
نفسم جا نمیومد!
+قول دادم… یه روز به یکی از ته قلبم کمک کنم… بدون چشمداشت… یادته؟

دهنش نیمه باز شد و “ها؟؟” خیلی کشیده ای گفت. دوباره دست انداخت و این بار شروع به مالیدن تخمام کرد. چشمام رو بستم، درد داشتم، کاش نمیمالید! آب دوش همچنان روی صورتم میخورد. یعنی یکبار نشد من احساس خوشبختی کنم و این احساس طول بکشه! چشمام رو باز کردم. به سبک باراد داشت بهم میخندید. کج، با ابروی بالا انداخته!

فرهود: راستشو بگو… به خاطر قولی که به من دادی بهش کمک کردی یا دوستش داشتی؟
+دوستش داشتم و دارم. نه به اندازه تو و باراد، ولی دارم… اون شب احساس کردم ارزشش رو داره. خواستم برای هومن، فرهود باشم برای زانیار…

لبخند کجش، کج تر شد: از دفترچه نقاشی هومن معلومه موفق هم شدی!
+فرهود، من تو و باراد رو دوست دارم. خیلی بیشتر از هومن. اما تو میدونی، منم میدونم که باراد دنیا رو برای تو میخواد. منم دوست داره ولی تو… بگذریم… چند وقت بود حال روحیم خوب نبود بعدش هـ…و…من…
فرهود: به خاطر بلایی که باراد سرت آورد خواستی تلافی کنی و من و باراد رو به هومن فروختی!
+نه. به خدا قسم نه. ازش خوشم اومد، 7 سال هم از قولی که بهت داده بودم گذشته بود…
با همون لبخند کجش لبم رو بوسید: زانیار، قولهات برات مهمن یا قولی که به من دادی برات مهمه؟
+قولی که به تو بدم برام مهمه… گور بابای همه دنیا به جز تو و باراد…
فرهود: حتی هومن؟
+حتی هومن.
فرهود: پس بهم قول بده دیگه هیچ وقت من و باراد رو دور نزنی!
+قول میدم.
خندید و لبام رو محکم مک زد: پاشو دوش بگیر برو. 11 با هات چیپس منتظرتم. دیر نکنی!

غرق در فکر، پشت در خونه هومن رسیدم. فرهود قبل از باراد فهمیده و به باراد نگفته… حتی هنوزم نمیدونه که باراد میدونه ولی بازم این رو یه راز نگه داشته و باراد نگفته… مراقبمه…هنوز… هنوز…هنوز.
هومن در رو باز کرد. وارد یک دنیای فکری دیگه شدم! تو کونم عروسی شد! عین این پسربچه ها که میخوان برای اولین بار گیم بازی کنن ذوق داشتم. ابروهاشو بالا انداخت و خندید. عزیز دلم… توی اون 6 روز فاصله تا شب نقاشی نتونسته بودم لمسش کنم، الآنم دو روز دیگه بهش اضافه شده! 8 روزه تو فکر بوسیدنشم!
سعی کردم به خودم مسلط باشم. لبخند زدم: باراد گفت وسایلت رو بیارم.
رفتم داخل و در رو پشت سرم بست. خب الآن چیکار کنم؟ چی بگم؟ آهان! وسایلش! با اشاره به وسایل و چمدون گفتم:

+اینا رو کجـ…
توی بغلش بودم و لبای گرمش روی لبام بود… به اندازه 8 روز دلتنگی بوسیدمش… چقدر دلم براش تنگ شده بود…
لبامو ول کرد و با لبخند توی چشمام خیره شد و بعد بدون هیچ حرفی چنان من رو توی بغلش فشار داد که انگار میترسید فرار کنم!
+هومن، خوبی؟ اصلاً نشد باهات حرف بزنم.
هومن: عوضش الآن اینجایی… خوبم… دلم برات تنگ شده بود.

بهم فکر میکرده! خدایا مرسی! بالاخره نوبت منم شد… بالاخره منم احساس خوشبختی میکنم! بعد از دو تا لب طولانی دیگه، از بغل هم جدا شدیم.
+چه خونه قشنگی داری.
هومن: آره. خبری از راهرو نیست!
+راهرو؟ چرا؟
هومن: راهروها منو یاد پرورشگاه میندازه. از راهروها خوشم نمیاد.
+آها… خب ولش کن. آآآم… باراد بهم گفته تا 11 باید استودیو باشم.
هومن: که اینطور… خب پس 3 ساعتی پیش منی!

خندیدم! آخ زدی تو خال!
+خُب؟؟؟؟

دستمو گرفت و به اتاق خواب بزرگی وارد شدیم، چقدر اتاقش شیک بود!
+چه اتاق قشنگی… چقدر بزرگه!
هومن: مثل قلب تو!

چقدر لحظات بعدش شیرین بود… از پشت بغلم کرد و حرکات لب هاش و بوسه هایی که میزد رو زندگی کردم…
گردنم رو میبوسید و توی موهام نفس میگرفت، گوشم رو میبوسید و دوباره توی موهام نفس میکشید، مست بوسه هاش بودم که همونطور که از پشت بغلم کرده بود شروع به باز کردن دکمه هام کرد، بعدش بدون اینکه پیراهنم رو دربیاره سگگ، دکمه و زیپ شلوارم رو باز کرد.
حرکاتش پر از آرامش بود. هیچ عجله ای برای سکس نداشت، عشق بازیش به جا بود و پر از تشریفات خاص خودش…
بوسه های خیسش روی پشت گوشم نشست و دستاش شروع به کاوش بدنم کرد، توی شلوارم کیرم رو میمالید و دست دیگش رو روی قفسه سینم حرکت میداد. پس این همون وضعیت نرمالیه که هومن ازش حرف میزد؟
ضربان قلبم بالا رفته بود، توان این حجم از لذت رو نداشتم… میبوسید، میمالید و نوازش میکرد… هیچ وقت، هیچ عشق بازی ای تا این حد منو تحریک نکرده بود، دستش رو روی قلبم نگه داشت… فهمید… ضربان قلبم رو حس کرد…
کاش انقدر من رو نفس نمیکشید…
مدام بین بوسه هایی که پشت گوشم میزد توقف میکرد و توی موهام و پشت گردنم نفس میکشید. دیگه نتونستم تحمل کنم، وزنم برای پاهام سنگینی کرد…
+بسـه… هومن… داری منو دیوونه میکنی…

متوقف شد. حالا اگر باراد بود و بهش میگفتم بسه، بازم ادامه میداد که بهم بفهمونه تا هروقت دلش بخواد ادامه میده! البته رفتار باراد به شدت با من تغییر کرده… خیلی بیشتر از اون چیزی که میتونستم تصور کنم باهام مهربون شده، در حدی که گاهی باورش برام سخت میشه! محبت هومن اینطوری نیست…
منو تابوند و سینه به سینه هم شدیم. قلبم هنوز تند میزد. بهم لبخند زد، لبخندش از جنس همون لبخند اون شبش توی استخر بود… شبی که برای اولین بار منو بوسید، شبی که عاشقش شدم…
دوباره همون لبخند و همون لب ها روی لبام نشست. دستاش رو از روی پیراهن روی بدنم کشید تا بالاخره درش آورد. خواستم همین کار رو باهاش بکنم ولی تا دستم رو به سمت پیراهنش بردم، دستم رو گرفت و لبام رو ول کرد.
هومن: خوش اومدی زانیار… نقاشی زنده ی متحرک من!

خندم گرفت! بابا تو مخ منو قبلاً زدی! نکن همچین خب! آروم به سمت تخت هولم داد. روی تخت دراز کشیدم و مشغول تماشای صحنه جذاب لخت شدنش شدم!
یه کاندوم برداشت و به طرفم چرخید:
هومن: پیش فرض آقای یاوری این بوده که برام کاندوم تو خونه بذاره!
+خب، دستش درد نکنه!
هومن: ولی ژل نداریم!
+بیا عزیزم، بیا که نیازشم نداریم!
روم دراز کشید و دوباره لبام رو گرفت. شیطونیم گل کرد، لبش رو گاز گرفتم، ازم جدا شد و خندید. هولش دادم و روش خوابیدم.
+من نفر چندم روی این تختم؟
هومن: عزیزم من تازه امروز اومدم اینجا! چی در موردم فکر کردی؟
+یاوری برات دختر نفرستاده؟
هومن:یاوری مگه دختر هم میفرسته؟
+بله که میفرسته! طبق قرارداد ما حق نداریم تا 30 سال آینده به ازدواج فکر کنیم! دیگه اینجوریه که یاوری فکر سوراخ لازم شدنمون رو میکنه!
هومن: یعنی میخوای بگی از گی بودنتون بی اطلاعه؟

از روی هومن پایین اومدم و کنارش دراز کشیدم.
+نه! بی اطلاع که نیست… یکبار، چند سال پیش سرزده اومد استودیو و دقیقا وسط سکس گروهی من و باراد و فرهود رسید، بعدشم به باراد گفت بره گالری دیدنش.
هومن: خب چیشد؟
+هیچ! میخواستی چی بشه؟ باراد به طرز فوق عجیبی روی یاوری نفوذ داره. یادمه وقتی از پیش یاوری برگشت خندید و گفت دوباره دلش سکس سه تایی میخواد! اینم یعنی اوضاع مرتب بوده!
هومن: آهان! یعنی از اون به بعد دیگه براتون پسر فرستاد؟ عین اون شب تو استخر؟
+نه! همچنان برامون دختر میفرستاد و میفرسته! البته باراد میگه به خاطر اینه که میدونه کاراش رو گالریای رقیب زیر نظر دارن، همونطور که خودش اونا رو زیر نظر داره. حالا دختر کردن هم، برا تفریح بد نیست. البته چند وقت پیش برای اولین بار برامون یه پسر فرستاد. دقیقاً شب قبل از اومدن تو… پسره به شدت شکل تو بود! نمیدونم چرا اینکار رو کرد.
هومن: یعنی برای باراد پسر فرستاد و برای شماها دختر؟
+نه! یه پسر فرستاد و دو تا دختر. باراد دخترا رو انداخت تو دستشویی و ما موندیم و پسره!
هومن: بیچاره پسره!
+واقعاً هم بیچاره پسره!
هومن:چرا؟
+باراد یه پوزیشن خیلی بد برای سکس پیدا کرده بود. میخواست روی تو پیاده کنه و کرد. البته نمیدونم چرا روی تو کامل انجام نداد…
هومن: والا توی من که خیلی بد زد.
+نه هومن… من اون مدل سکس رو میشناسم. چون روی خودمم پیاده شده، روی اون پسره بیچاره هم پیاده کرد… پسره اصلاً از حال رفت، جوری فریاد میزد و گریه میکرد که قلب آدم تیر میکشید!
هومن: اگه قلبت به خاطرش تیر کشید باید جلوی باراد رو میگرفتی.
+نه. من به هیچ وجه تو روی باراد نمی ایستم.
هومن: چرا؟
+اگر زانیار 7 سال پیش بودم، میگفتم چون از باراد میترسم. البته الآن هم میترسم، ولی نه مثل قبل… بیشترین علتی که باعث میشه تو روی باراد نایستم اینه که دوستش دارم. هومن، من به هیچ وجه نمیخوام باراد رو ناراحت ببینم. واقعا دلم میگیره وقتی باراد ناراحته… دوستش دارم. به همین خاطر انتخاب کردم که برای همه آدما به جز باراد و فرهود آدم دیگه ای باشم.
هومن: چجور آدم دیگه ای؟
+ببین هومن، آدما یا خوبن یا بد. برای 99 درصد آدمایی که منو میشناسن من آدم بده هستم.
هومن: این تقسیم بندی درست نیست.
+هست.
هومن: تو برای من 100 درصد یه آدم خوب بودی!
+من تهش تربیت شده بارادم. خود باراد هم بهم بارها گفته که “زانیار، من خودخواه ترین بخش شخصیتم رو توی تو میبینم!”
هومن: برای من خودخواه نبودی!
+هستم. نمیتونم ببینم که کَس دیگه ای تو رو بغل کنه و یا ببوسه. باراد هم اینو میدونه برای همینم اون شب حتی تو رو نبوسید. اتفاقاً برای تو همچنان همون زانیار خودخواهی هستم که باراد بارش آورده.
هومن: اینا رو نمیدونم. ولی تو میدونی که برای من تو خوشایندترین اتفاق توی کل زندگیم بودی؟

چه کار خوبی توی زندگیم کردم که خدا بالاخره حمایت 100 درصدی باراد و الآن هم هومن رو بهم داد؟
لبخند روی لبم بزرگتر شد و به طرف هومن چرخیدم. دستم رو به صورت سفید و مهربونش کشیدم.
+هومن، من همینجوریشم خرتم! بیشتر از این دیگه نمیتونم خر بشم!

خندید و لبام رو بوسید و رفت پایین و شلوار و شورتم رو با هم درآورد.
هومن: ببین! من مثل تو بلد نیستم ساک بزنما!
+تو ساک نزنی هم قبوله!

خندید و سر کیرم رو توی دهنش کرد، بهش نگاه کردم، تو چشمام نگاه میکرد و کیرم رو تا نصفه توی دهنش میکرد و دوباره درمیاورد، زبونش رو دور کیرم میچرخوند و روی کل کیرم میکشید. مشخصه بارز هومن آرامشش بود. هیچ عجله ای برای سکس نداشت و بیشتر روی عشق بازی زمان میذاشت. دستم رو توی موهاش انداختم و بهش فهموندم تخمام رو بخوره. ملایم زبون میکشید، با دستش کیرم رو میمالید و دست دیگش رو توی دستم قلاب کرده بود. کشیدمش بالا و چرخوندمش و خواستم شورتش رو دربیارم که نذاشت.
هومن: تو فقط زیر من دراز بکش… باشه؟
+باشه.
بلند شد و کاندوم رو روی کیرش کشید. بعد از تخت پایین رفت و از روی میز وازلین رو برداشت. خواستم بالش رو بذارم زیرم و بتابم که صدام زد.
هومن: زانیار، همونطوری بمون. نتاب.
+چرا؟ اینجوری که برات راحتتره.
هومن: میخوام هر لحظه ای که الآن پیشمی رو نگات کنم.

شاید اگر تو چشمام نگاه کرده بود و گفته بود”دوستت دارم” کمتر احساساتی میشدم تا این جمله ای که الآن بهم گفت! اومد روی تخت و بهم فهموند یه کم در حالت نیم خیز به تخت تکیه بدم. پاهام رو باز کرد، به سوراخم وازلین زد، سر کیرش رو روی سوراخم میزون کرد و همونطور که آروم صورتم رو میبوسید هولش داد تو…
بدون هیچ مشکلی سرش اومد تو، من رو کم کم در حدی پایین کشید که بقیه کیرش رو بتونه بده داخل.
تموم شد! بالاخره هومن اومد توی من! زیر چونم رو میبوسید و گردنم رو نوازش میکرد. ولم کرد و بالش رو برداشت و پشت کمرم گذاشت. آخیش! کمرم داشت درد میگرفت!
تلمبه هاش رو شروع کرد و کم کم من رو پایین تر کشید، با دستاش کنترلم میکرد، با هر تلمبه ای پایین تر میومدم و آخر سر زیرش دراز کشیدم و سرم رو روی همون بالشی گذاشتم که پشت کمرم گذاشته بود. کاراش حساب شده بود!
با لبخندی که روی لبش بود؛ توی صورتم نفس میکشید و ملایم توی من تلمبه میزد. بدنم رو در شل ترین حالت ممکن، زیر هومن ول کرده بودم. چقدر از بودن باهاش لذت میبردم! سکس نرمالی که هومن ازش حرف میزد اینه؟ اگر این سکس برای هومن نرماله، والا در تعاریف ذهن من، این یه سکس رویایی به حساب میاد!
روی گردنم بوسه های خیسی میزد و به لاله گوشم میرسید و میبوسید و زبون میکشید، دوباره از زیر گردنم تا گوشم…
در لذت وصف ناپذیری غرق بودم… هومن… تلمبه هاش… بوسه هاش… و بوی خوش بدنش… همون بویی که توی اتاقش از حولش توی مشامم پیچیده بود، گوشم رو کامل توی دهنش گرفت و تلمبه هاش رو محکم و تند کرد، اومدم!
نتونستم تحمل کنم!
متوقف شد، گوشم رو ول کرد و توی صورتم با صدای بلند خندید!
چشمام رو باز کردم. دو طرف صورتم رو گرفت، لب بالام رو بین لباش گرفت و کمی فشار داد، تلمبه هاش رو دوباره تند کرد، به خودش فشارم داد، لبم رو ول کرد و آه بلندی کشید. همونجوری روم ول شد. نفس نفس زدناش به گردنم میخورد. بعد از چند لحظه ازم بیرون کشید و کنارم خوابید.
هومن: خوبی عزیزم؟
+آره.
هومن: چرا صدات انقدر آرومه؟
+چون خوابم میاد!
هومن: بعد از ارضات عادت داری بخوابی؟
+نه! ولی الآن خوابم میاد.
هومن: پس بخواب.

چیز سبکی، مدام روی صورتم و قفسه سینم مینشست. چشمام رو باز کردم. دور تا دورم کاغذ بود!
هومن: چرا ژستت رو خراب کردی قلبم؟

روی تخت نیم خیز شدم و کاغذها رو نگاه کردم. نقاشی من بود! از حالات مختلفم ازم نقاشی کشیده بود! چشمای بسته، پیشونیم و ابروهام، حالت خوابیدنم رو پهلو، حتی کف پاهام! از همه چیز نقاشی کشیده بود! ازم نقاشی میکشید و مینداخت روی صورت و بدنم!
+هومن… اینا رو کِی وقت کردی بکشی؟ مگه تو نخوابیدی؟
هومن: نه. من نگاهت کردم و یه نقاشی زنده که توی تخت خوابیده رو روی کاغذ آوردم.

توی تخت نشستم و نقاشی ها رو جمع کردم. همونطور که داشتم بهشون نگاه میکردم اومد توی تخت و منو توی بغلش کشید. هر دو تامون به پشتی تخت تکیه دادیم.
+تو مال منی… مال خودمی هومن…
دستش رو روی شونه لختم کشید و محکمتر بغلم کرد: پس خوش به حال من!
+من تا حالا از تو نقاشی نکشیدم.
هومن: خب میکشی. هر ژستی هم بگی میگیرم.
+چجوری انقدر سریع نقاشی میکشی؟
هومن: نقاشی، وسیله ابراز احساس منه و تو هر لحظه تو فکر منی…
+خیلی سریعی!
هومن: دست خودم نیست. میاد و میکشم. (کاغذها رو ازم گرفت و شروع به توضیح دادن دونه دونش کرد) خطهای تقارنت رو نگاه کن… (روی نقاشی پاهام متوقف شد) کف پاهات! هر دو تا پاشنه ها، قوسشون، خط پنچه تا انگشت ها…
+هومن تو واقعاً آدما رو نقاشی میبینی!
هومن: نه! خدا تو رو نقاشی کرده… یه نقاشی سیاه قلم متحرک! جالبه… سبزه بودنت دقیقاً به من این حس رو میده که خدا پودر ذغال ریخته روی مقوا تا تو رو سایه بزنه…

نقاشیا رو از دستش گرفتم و خودمو توی بغلش جمع کردم. سرم زیر گلوش بود. هُرم گردنش، بوی نفساش… به فرهود و باراد قول دادم دورشون نزنم و نمیزنم، ولی… اینکه در مورد بیان میزان علاقم به هومن بهشون دروغ گفتم دور زدن محسوب میشه؟

+ساعت چنده؟
هومن: یه ربع به ده.

از روش بلند شدم و رفتم دستشویی و بعد برگشتم لباسام رو پوشیدم.
هومن: به باراد زنگ بزن بگو پیش من میمونی.
+نمیتونم.
هومن: چرا؟
+چون نمیتونم هومن.

نقاشیای روی تخت رو برداشتم. 28 تا نقاشی بود!
+اینا رو میبرم. مال منن… مگه نه؟
هومن: آره عزیزم. مال تو هستن.
+پایین تختت رو چقدر کثیف کردی!
هومن: خب 28 بار مداد رو تراشیدم!

مدادش رو گرفتم و نگاه کردم. حالت تراشهای روی مداد دقیقا مدادهای باراد رو به یادم آورد.
+با کاتر میتراشی؟
هومن: آره.
+باراد خیلی سعی کرد یادم بده. اونم کارش با کاتر عالیه. ولی این مدل زاویه بندی برای نوک مداد خیلی سخته.
هومن: بلد نیستی؟
+نه اینجوریش رو!
هومن: خب بتراش ببینم چجوری میتراشی.

شروع کردم به تراشیدن و هومن ایرادام رو گفت. از زاویه دست و انگشت بگیر تا جهت گرفتن مداد و توجه به تناوب زاویه چرخوندن دست و … .
خداییش اینا رو نمیدونستم!
به حرفاش گوش دادم و بار ششم، “آفرین” رو ازش شنیدم. یاد گرفتم!! 7 ساله باراد سعی میکنه یادم بده و خداییشم برام وقت گذاشته ولی آموزش هومن رو یاد گرفتم!
به سمتش برگشتم و همونطور که کاترش دستم بود بغلش کردم.
به خودم فشارش دادم که صدای “آخ” بلندش هوا رفت!
+چی شده؟
هومن: بریدی منو!
از بغلش جدا شدم و دیدم موقعی که به خودم فشارش دادم ناخواسته روی بازوش رو با کاتر خط انداختم.
+وای هومن… ببخشید.
هومن رفت جلوی آینه و بازوش رو نگاه کرد، خیلی مضطرب شدم، صدام زد: زانیار بیا!
رفتم کنارش ایستادم.
هومن: شبیه هم شدیم!
+چی؟
از بین نقاشیایی که روی تخت بود، یکیش رو درآورد و نشونم داد.
هومن: خط تقارن بازوت رو نگا!
نقاشی از دست راست من بود. از شونم تا انگشتام. راست میگفت خط تقارنم رو توی نقاشی کشیده بود!
هومن: ناراحت نباش! فدای سرت! عوضش حالا منم خط دارم!

خندم گرفت! برای اینکه ناراحت نباشم چی داره میگه!
+هومن… خدا بگم چیکارت کنه!

نقاشیا رو دوباره جمع کردم و توی پاکتی که بهم داد گذاشتم.
هومن: اینم بگیر.

بهش نگاه کردم و دیدم کاترش رو به سمتم گرفته.
+خودم کاتر دارم.
هومن: ولی امشب با این یاد گرفتی! نگهش دار یادگاری!

کاتر رو ازش گرفتم و توی پاکت روی نقاشیا گذاشتم. از پشت بغلم کرد.
هومن: من که میگم نرو.
+نمیتونم هومن. باراد 7 ساله که وسط قلب من نشسته. خیلی دوستت دارم و باهات خیلی خوشحالم. اما باراد رو چیکار کنم؟ نمیتونم.
هومن: پس برای چی اومدی پیش من؟
+چون میخواستم ببینمت. چون دوستت دارم ولی عاشق بارادم.
هومن: خب الآن باید چیکار کرد؟
+هیچ. هر موقع باراد اجازه بده میام میبینمت.
هومن: و اگر باراد اجازه نده؟
+منتظر میمونم تا اجازه بده.
هومن: ولی این خودخواهیه.
خندم گرفت: دقیقاً!
هومن: چرا به باراد نمیگی من رو دوست داری و میخوای با هم باشیم؟
+چون نمیتونم.

منو چرخوند و صورتم رو گرفت و تو چشمام نگاه کرد.
هومن: نمیتونی یا نمیخوای؟
+نمیخوام.

با ناراحتی سرش رو تکون داد و صورتم رو ول کرد و لب تخت نشست.
+هومن… همه چیز رو برام همینجوری نگه دار…
هومن: منظورت رو نمیفهمم عزیزم.
+برام بمون. همینجوری، مثل الآن که با هم بودیم.
هومن: که چی بشه؟
+که هر وقت باراد اجازه داد با هم باشیم.
هومن: زانیار، من رو گیج کردی. میگی نمیخوای بمونی چون باراد رو دوست داری! حالامیخوای منتظرت باشم چون منو دوست داری؟
+هومن. من تو رو دوست دارم ولی عاشق بارادم.
هومن: پس… یعنی… بین من و باراد موندی و نمیتونی تصمیم بگیری.
+این طور نیست.
هومن: خب؟
+اولویتم باراده.

سکوت شد.
به سمتش رفتم و جلوش روی زمین نشستم. توی صورتش نگاه کردم. چشمای درشت مشکیش، ابروهای کشیدش و نگاه مهربونش…
+هومن… حضورت توی زندگی من قلب یخ زده من رو گرم کرد. من با تو از ته قلبم خوشحالم. دوستت دارم و حتی نمیتونی تصور کنی چقدر در طول روز بهت فکر میکنم. تو با گالری هنوز قرارداد نبستی. ولی من بستم! الآن حمایت باراد رو دارم و اگر اون رو از دست بدم 23 سال زندگی آیندم رو از دست میدم.
هومن: پس خودمون چی؟ زانیار، من خیلی دوستت دارم. از پیش من نرو!

سرم رو تکون دادم. حرفی نداشتم که بهش بزنم…
هومن: زانیار باور کن… من توی دنیایی که هیچ جاش رو نمیشناسم شروع به راه رفتن کردم تا اصلاً تو رو ببینم… تو اولین کسی بودی که نگرانم شدی، تو اولین کسی هستی که حتی فکر کردن بهت، قلبم رو گرم میکنه.
+پدر و مادرت چی؟ به اونا حتی فکر هم نمیکنی؟
هومن: نه! مادرم وقتی من رو گذاشت پرورشگاه و بهم گفت “هومن، یادت نره دوستت دارم!” همین.
+و تو یادت نرفته که دوستت داره؟
هومن: نه. یادم نرفته که با این جمله برای همیشه من رو رها کرد. این جمله، نحس ترین نوع جدایی رو به یادم میاره…

دوباره دو طرف صورتم رو گرفت: بهم بگو به خاطر قراردادت میخوای با باراد بمونی تا بعدش هر جوری که خواستی و گفتی منتظرت بمونم. منتظر وقتی که باراد اجازه بده بیای پیشم.
+نه. همش این نیست…

صورتم رو ول کرد. سکوت شد.
هومن: برو زانیار. دیرت میشه.
+منتظر میمونی که باراد اجازه بده بیام؟

جوابی نداد.
+پس تمومش میکنیم.
هومن: چی؟
+بین تو و باراد انتخاب و اولویت اولم باراده. پس این آخرین باری بود که با هم بودیم.

بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو پایین انداخت. احساس کردم بغض کرده چون صورتش قرمز شد.
+شب به خیر هومن.

نمیدونم میتونم اینو تحمل کنم یا نه… به هومن نگفتم ولی مجبور بودم بین عشق و زندگیم یکی رو انتخاب کنم.
بین هومن و باراد انتخابم هومنه ولی… انتخابم باید باراد باشه… به هومن گفتم منتظرم بمونه و قبول نکرد. پس ولش کردم…
برگشتم استودیو. بوی هات چیپس فرهود کل سالن پایین رو گرفته بود. باراد توی آشپزخونه نشسته بود و با فرهود حرف میزد.
+سلام بچه ها! لباس عوض کنم و بیام.
رفتم توی اتاقم و نقاشیا و کاتر رو گذاشتم، سریع لباسم رو عوض کردم و اومدم پایین.
باراد: خوش نگذشته؟
+چطور؟
فرهود: لب و چوله آویزونت رو تو آینه دیدی؟
خندم گرفت: فدات شم، “لوچه” نه “چوله” !
باراد هم خندید: فرفری من، چه اصراری داری اصطلاحات فارسی به کار ببری خب!
فرهود: شما دو تا دارین به من میخندین؟
باراد: عصبانی نشو قربونت برم! عواقب داره ها!
+گشنمه فرهود!
فرهود خندید: یک ساعته آماده شده، منتظر تو موندیم.
باراد: مدیونی فکر کنی مجبورم کرد منتظر بمونم! سهمم رو نداد بخورم!
به فرهود نگاه کردم. بهم خندید و از توی فر، هات چیپس رو درآورد. به سمت باراد برگشتم، با چشمای آبی قشنگش داشت بهم نگاه میکرد. هومن… به این آبیها منو ببخش…

ماشین جلوی گالری ایستاد. از پنجره ماشین به هومن زل زدم که داشت از خیابون رد میشد و به سمت در گالری میومد. توی گوشش هندزفری بود. چقدر خوش تیپه… هیکلش رو نگا، حالت راه رفتنش… لذت بخشه! بدون اینکه بدونه، دارم نگاهش میکنم. در ماشین رو باز کردم و با باراد و فرهود رفتیم توی گالری. توی کلاس اعتصام پرور نقاشی میکشیدیم و الگو میزدیم. هومن رو دید میزدم. سرش به کار خودش بود. بعد از کلاس تو راهروی گالری باهاش حرف زدم.
+خیلی خوشتیپی!
هومن: توام خیلی جذابی! این به اون در!
+نقاشیات هر دفعه فوق العاده تر میشن. این نتیجه دور شدن از منه.
هومن: نه!
+ازم متنفری هومن؟
خندید: هیچ دلیلی برای این کار ندارم!
+پس خوبی؟
هومن: خوبم عزیزم.
+منتظرم نیستی نه؟
دستش رو روی شونم زد و بهم لبخند زد: تموم کردیش. توی قلب منی گرچه تمومش کردی.

یاد نقاشیایی که روی تخت ازم میکشید افتادم… صداش توی گوشم پیچید :” نقاشی، وسیله ابراز احساس منه و تو هر لحظه تو فکر منی…” . هنوزم تو فکرشم؟

+هنوزم ازم نقاشی میکشی؟
-معلومه کـ…
باراد: زانیار داریم میریم.
+فعلاً هومن.
وقتی به استودیو برگشتیم رفتم توی اتاقم. صورتم رو شستم و توی آینه به خودم و صورت خیسم نگاه کردم. جوابش چی بود؟ میخواست بگه “معلومه که نه؟”
قاعدتاً باید بگه “نه”! راستی، جدایی از من براش نحس نبود؟ میگفت جدایی از مادرش و اون جمله که مادرش بهش گفته، براش نحس ترین نوع جدایی بوده… خب… ما چی؟ نه، نه… قطعاً جدایی من و خودش نحس نیست. چون هنوزم باهام میخنده و حرف میزنه…
اصلاً کار خوبی کردم… باید از هومن جدا میشدم… باراد عشق اصلی منه… چشمام رو بستم و به باراد فکر کردم… باراد… عزیزم باراد… چشمای قشنگت رو با هیچی عوض نمیکنم… باراد… تو بزرگترین موهبت زندگی منی… اصلاً تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم؟ باراد… دوستت دارم… بار…ادد…

-جانِ باراد؟
چشمام رو باز کردم. یا خود خدا!! این از کی اینجاست؟
+چی؟
باراد: راستش نه. تا حالا بهم نگفتی که دوستم داری.
+چـ… چی؟ از کی اینجایی؟
باراد: از اونجایی که داشتی زمزمه میکردی چشمای قشنگم رو با هیچی عوض نمیکنی! خیلی صدات زدیم بیای پایین، جواب ندادی، اومدم دنبالت که دیدم از عشق من زده به سرت! وضعت خیلی خرابه! خل شدی پسرم!
از دستشویی بیرونم کشید و بغلم کرد. بعدش ازم جدا شد و حوله رو انداخت طرفم.
باراد: صورتت رو خشک کن و بیا پایین. با تو و فرهود حرف دارم.
حوله هومن بود… هرچی رِشته بودم پنبه شد!

کنار فرهود روی مبل نشستم.
باراد: امشب باید بریم رستوران یکی از دوستان آقای یاوری. گویا هومن شبا میره اونجا چون بودن توی جاهای شلوغ بهش ایده میده. امشب مثل اینکه یاوری به دوستش قول داده ما میریم اونجا که یکم شلوغ بشه و لطفی که کرده رو جبران کنیم. (سرش رو به طرفم برگردوند) هومن هم اونجاست.

اولین نفر وارد رستوران شدم. یهو صدای پیانو قطع شد و همهمه توی رستوران پیچید. هومن، سمت چپم پشت یه میز نشسته بود، به طرفم نگاه کرد، آستیناش رو بالا زده بود و موهاش رو به طرف بالا حالت داده بود. موهایی که توشون دست میکشیدم… وسط رستوران ایستادیم، خوش و بش مردم و ریختنشون دورمون برای عکس و استوری گرفتن داشت کلافم میکرد. به طرف هومن نگاه کردم، بهم خندید و سرش رو تکون داد. هممون رفتیم دور میزش نشستیم. رفتارش با باراد عین یه دوست صمیمی بود! میخندید، شوخی میکرد، ازش نظر میخواست. در مورد فرهود مراقب بود، تمام طعنه و تیکه های فرهود رو با لبخند و “ای جان” گفتن رد میکرد، فهمیده بود که باید با فرهود زیادی مدارا کنه. از زیر میز سعی کردم پاش رو بین پاهام بگیرم، رد نکرد ولی… همراهی هم نکرد… پس معلومه جوابش به سوال امروزم توی گالری، “معلومه که نه” بود… دیگه ازم نقاشی نمیکشه، چون دیگه بهم فکر نمیکنه…
اهمیت نداره. من میخوام ساق پات رو بین پاهام حس کنم و میکنم. چی باعث شده فکر کنی حق مخالفت داری؟ اومدن عذرخواهی کردن که موزیک زندشون قطع شده و گفتن برای پیانیست شون مشکلی پیش اومده و رفته و به همین خاطر به کل رستوران دسر مجانی میدن و دادن! همزمان با آوردن دسر، بالاخره پای هومن رو بین پاهام گرفتم. بهم نگاه نکرد. انگار براش مهم نبود. ولی… برای من که بود!

روزها میگذشتن… گالری، دیدن هومن، استودیو، سکس ، نقاشی…
یه روز عصر، یه معجزه دیگه اتفاق افتاد. باراد، من و فرهود رو صدا زد و 13 تا نقاشی اخیرش رو بهمون نشون داد… یا خدا! کارای خود خود خود باراد بودن… کارای همون روزای اوجش، همون تکنیک، همون ایده پردازی… میگفت اینا رو با ایده پردازی از حالات علیرضا، همون پسره که یاوری فرستاد بکنیمش کشیده…

+یعنی این پسره علیرضا انقدر به کارت میاد؟
باراد: آره… الآن یک ماهه دارم هر دقیقه اون شب رو مرور میکنم. با یادآوری حالتای اون شبش اینا رو کشیدم.
+به یاوری گفتی؟ امشب علیرضا رو میفرسته؟

باراد پوزخند زد و برامون گفت که گویا پسره واقعاً کونی نبوده و برای پرداخت بدهی پدرش به یاوری اومده بوده. باراد میگفت یاوری گفته علیرضا رو ردیف میکنه و الآن تمرکز اصلی باراد روی برگردوندن هومنه، چون وقتی علیرضا به گالری ملحق بشه دیگه دلیلی برای دشمنی با هومن نداره و میخواد هومن رو کنار خودش نگه داره. برای همینم میخواد هومن رو راضی کنه به استودیو برگرده.
+اگه قبول نکنه چی؟
باراد: اون موقع تو راضیش میکنی برگرده.

شنیدن این جملات و اینکه قراره از هومن دلجویی کنه تا به استودیو بَرش گردونه برای من حکم معجزه رو داشت… حالا میتونم هر لحظه هومن رو ببینم و بدون اینکه منتظر اجازه باراد باشم توی اتاقش و توی بغلش شب رو صبح کنم! باراد برای سه روز بعدش برنامه داشت، چون تولد هومن بود.
صبح روز موعود، از ساعت 6 بیدار بودم! امروز هومن برمیگرده… مال من میشه…
برای همیشه، برای 23 سال آینده، من، هومن رو دارم! به 28 تا نقاشی هومن نگاه کردم. کل این سه هفته، از بعد از رفتن هومن، کارم شده بود بو کردن حولش و نگاه کردن به نقاشیایی که ازم کشیده بود و یادآوری اون شب…
حولش رو از زیر بالشم درآوردم و نفس کشیدم… نفس کشیدم وباز هم نفس کشیدم…
از جام بلند شدم و از توی کشو، پونز برداشتم و همه نقاشیایی که هومن ازم کشیده بود رو به دیوار زدم. چقدر خوشحالم! امشب میاد استودیو… امروز تولدشه، امشب توی بغلش، لبام رو بهش کادو میدم! امشب… خودم ازش نقاشی میکشم… عزیزم هومن! جوابت به سوالم توی گالری، هر کدوم از جملات “معلومه که نه” بود یا “معلومه که آره”، بود مهم نیست… چون معلومه که بازم ازم میکشی! دیدی جداییمون به نحسی جداییت از مادرت نبود؟
دوش گرفتم، بهترین لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین.
باراد بیدار بود، وقتی منو دید خندید.
باراد: بوی ادوکلنت تا اینجا میاد!
+من همیشه ادوکلن میزنم!
باراد: بله ولی انگار این دفعه سفارشی زدی!

ساعت 8 بود که به سمت خونه هومن رفتیم. رو به روی در واحد که رسیدیم از شدت خوشحالی قلبم داشت توی دهنم میومد! در رو که باز کرد معلوم بود خواب بوده و بیدارش کردیم. فقط یه شلوار تنش بود و بالاتنش لخت بود. همون بالا تنه ای که من لمس کردم… تعارف کرد و نشستیم. رفت توی یکی از اتاقا و یه پیراهن پوشید. میخواست چایی بذاره که من بلند شدم و گذاشتم.
باراد در مورد علت کارهایی که با هومن کرده بود، توضیح داد و ازش خواست برگرده استودیو. انتظار نداشتم قبول کنه، منتظر بودم که اگر لازم شد وارد عمل بشم.

هومن: من الآن نمیدونم چی بگم. شنیدن این حرفا از تو، اونم صبح به این زودی، یه خرده برام سنگینه!
فرهود: تولدته. خواستیم اولین نفرهایی باشیم که تبریک میگیم.
هومن: ممنونم. اولین تبریک رو دیشب، نصفه شب گرفتم! دیر اومدین!

نصفه شب؟ یاوری به مناسبت تولدش براش دختر فرستاده؟
باراد دستشو به سمت هومن دراز کرد: میخوام با هم دوست باشیم. دست دوستی من

دکمه بازگشت به بالا