شکایت از زندگی ؟!
–
متن ذیل از دفتر خاطرات دوران سربازیم می باشد . از یکی دو ماه آخر آن . از زمان بیست و یک سالگی ام . می توان گفت بدون ادیت و اصلاح بدون تغییر سبک و تغییر در جمله بندیها و موسیقی کلام … اگر دروغ نگفته باشم فقط چهار پنج کلمه آن را تغییر داده ام فقط همین .عادت داشتم در لابه لای خاطرات و ماجراهای روزانه , عقاید خودمو در مورد مسائل مختلف بنویسم و گاهی هم با نوشتن مطالب ادبی و احساسات عاشقانه , مطالب دفترمو از یکنواختی درش بیارم ……..-لبخند پر شکوهت را به دنیایی نمی دهم وقتی که مردان مرگ , وقتی که انسانهای فنا می گویند که با من هم آواز شو من مشتهای گره کرده خود را به آنان نشان می دهم .. فردا را فراموش نکنید حتی اگر فردا شما را از یاد برده باشد . ای آنان که در آغوش خود غم می پرورانید به این امید واهی که شادی و نشاط خریده اید آن که روحم را تسخیر کرده مرا از فنا , مرا از مرگ , مرا از پلیدی , مرا از زشتی , مرا از هر چه بدیست باز می دارد . آن که برایم از زندگی و از جاودانه بودن می گوید مرا از نا امیدی باز می دارد . آن که مرا از گرداب رنج به در آورده و غرق دریای محبت ساخته مرا از سوختنی که جز خاکستر شدن نتیجه ای ندارد باز می دارد . شکستن انسانهای فانی نخواهد توانست که مرا در هم شکند چون که می دانم آن قدر زنده خواهم ماند که از لبان تو از لبان پر عطشت جرعه ای آب حیات نوشم که چشمه جوشان زندگی چشمه امید مرا غرق در خود سازد . آری آری تبسمت را لبخند پر شکوهت را به دنیایی نمی دهم . انسانهای فانی مرا درک نمی کنند . آن که با عشق به جاودانگی پیوست آن که با عشق به جاودانگی می پیوندد درکم می کند . چه کسی می تواند برای غریبه آن چنان آواز بخواند که از خون و جسم و روحش نیز برای او آشنا تر گردد . آری ای آشنا ترین !در کنار تو از فنا سرودن گناهیست نا بخشودنی . در کنار تو از مردن نباید گفت . بگذار تا زمانی که زنده هستم زندگی کنم در کنار تو باشم بگذار که در آغوش تو جان دهم که این اوج جاودانگی من است …… -شکایت از زندگی ;!چه کسانی می توانند از زندگی شکایت داشته باشند آنانی که احساس می کنند خوشبخت نیستند آنانی که خوشبختی را در مسائلی می جویند که دسترسی به آن را بس دشوار و غیر ممکن می یابند و یا این طور به تصورشان می رسد . ولی به راستی شکایت از زندگی چه مفهومی می تواند داشته باشد . خواسته های آدمی بسیارند و نیاز هایی که به دنبال بر آورده شدن نیاز های دیگر پیدا شده و با گذشت زمان و بالا رفتن سن در ابعاد گوناگون بسط و یا گسترش یافته و با توجه به فراخور حال و مقتضیات زمان و زوایای مختلف تغییر می یابد و آرزوهای بزرگ و رویایی .. آن چه که مانع رسیدن آدمی به خوشبختی می گردد . البته آرزوهایی بزرگ و تلاش برای تحقق آن را نمی توان محکوم کرد که در واقع این راز بقاست ولی اگر انسانی خود را غرق آرزوهایی سازد که تمام هم خود را صرف آن نموده و از اندیشیدن به حال باز بماند در حقیقت نه تنها خود را از آینده دور داشته بلکه آن طور که باید نمی تواند بر امور خود در زمان حال مسلط گردد و از گذشته چیزی جز حسرت برای او نمی ماند . در هر حال آنان که هدف از زندگی را دریافته می دانند به چه باید اصالت داد و خود را با اندیشه هایی که به آن اعتقاد یافته می سازند هرگز نمی توانند از زندگی شکایتی داشته باشند . خوشبختی چیست و خوشبخت کیست . شاید بار ها و بار ها در مورد آن تفسیر های مختلفی داشته ولی آن چه که خود بیش از دیگر تفاسیر مشابه به آن توجه دارم این است که خوشبخت کسیست که از مرگ هراسی نداشته باشد . آن که احساس می کند خوشبخت است از زندگی شکایتی ندارد . آن کس که از مرگ هراسی ندارد باید گفت که خوشبخت است . منتها هستند انسانهایی که در ناامیدی آرزوی مرگ نموده حس می کنند که از مواجهه با آن هراسی ندارند ولی در واقع باید گفت این عشق به زندگی وآرزوهای دست نایافتنی (از نظر آنان ) است که آنها را از زندگی بیزار می سازد . به یاد جمله ای می افتم که مدتها پیش از زبان انسانی که نومید بوده واحساس می کردم که می توانم درونش را بخوانم ساختم ….از زندگی نفرت دارم چون که آن را دوست می دارم . به عنوان مثال انسانی در عشق شکست می خورد و تصمیم به خود کشی می گیرد . . آیا باید گفت از زندگی بیزار است ;/; .نه او از زندگی بیزار نیست چون این عشق به زندگیست که اورا وادار به اتخاذ چنین تصمیمی نموده . آری عشق به زندگی , چون نمی تواند شکست در آن را تحمل کند . در حالی که گاه شکستهایی هستند که از بزرگترین پیروزیها ارزشمند ترند . شکستهایی که ما را به زندگی پیوند می دهند اگر آن طور که باید و شاید از آن پند گیریم . آن کس که خدا و فطرت خویش را درک نکرده نشناخته و به آن یقین ندارد آسان تر از بقیه تسلیم دشواریهای زندگی می گردد و تسلیم دشواریها گشتن همان و لب به شکوه گشودن همان . و باز باید عنوان نمود هستند عده ای که این حقایق را می دانند ولی نمی خواهند خود را پای بند آن سازند . چرا آیا آن طور که باید جو سازی نکرده اند ;/; یا نتوانسته اند بر تنبلی خود که به قول آندره ژید بزرگترین شهوات است فایق آیند . شکایت از زندگی رابطه مستقیمی با بی ایمانی دارد . با بد بینی و این که انسانهای دیگر را خود خواه دانسته و دیگران را به طور مستقیم یا غیر مستقیم دشمن خود پنداریم دردی را درمان نکرده ایم . ولی جای تعجب است که اکثرا از خود خواهی می نالیم ولی دیگران را به همان دیدی که به آنان (به نظر خودمان )به ما می نگرند مورد بر رسی قرار می دهیم .. اگر واقعا هستند عده ای که از خود خواهی بیزارند و از آن بد می گویند چرا به جای سمینار هابی در هم و بر هم و انواع و اقسام کمیسیونها .. کمیسیون و اتحادیه ضد خود خواهی تشکیل نمی دهند . درد ها بسیارند و درد مندان بسیار تر … آیا در جامعه امروز کسی را می شناسید (به غیر از تعداد انگشت شماری که منکر تلاشهایشان نبوده ولی زحماتشان گویا مشت کوفتن بر آب دریاست )به فعالیتهای خود در جهت خدمت به دیگران جهت بخشیده و از زاویه او نیز به مسائل اجتماعی و زندگی بنگرد ;/; آیا هرگز نیروی روحانی و تن خود را در دیگری نیز قرار داده ایم;/; تا بهتر بتوانیم خود را به جای غیر انگاشته و لااقل خواسته های او را هم مورد توجه قرار داده باشیم ;/;روابط خصمانه انسانها آتش افروزیهایی که نتیجه مستقیم نفع شخصیست … جنگ طلبی ها ..خود خواهی ها .. غیره و غیره است که انحصار طلبی ها می آفریند . آدمی خود را اسیر میدانی می بیند که گریز از آن غیر ممکن بوده هر لحظه حلقه محاصره تنگ تر می گردد .. مرگ خود را نزدیک می یابد . تنها همین زندگی تنها همین میدان . به نظر او زندگی ماوراءمیدانیست که چند نقطه آن سوتر قرار دارد . همان نقطه ای که خود را نمی تواند به آن برساند . اینجاست که با تمام وجود و رنج و نومیدی و ناراحتی لب به شکایت از زندگی می گشاید . می پندارد که این تنها خود اوست که این چنین از زندگی رنج می برد . حس می کند که تا به حال هیچ مبارزی چون او نتوانسته آن چنان که درد و مشکلات زندگی را تحمل می کند تحمل کند . حتی هستند انسانهایی که از این ناراحتی و از رنجی که می برند احساس لذت می کنند ( دسته ای از آنها که از زندگی شکایت دارند از همین رویه پیروی می کنند ) از این نوع لذت بردن نیز نوعی احساس غرور می کنند . به خیال آنان زمین و زمان با آنان سر ناسازگاری داشته خداوند آنها را فراموش کرده یا اصلا آنان را انکار می کند و فردی که خود را اسیر تامین مخارج عائله اش می بیند .. ولی از زاویه ای دیگر آن کس که به تلاش و نیروی ایمان و قناعت اعتقاد داشته برای این مسائل خود را زجر نمی دهد در بد ترین شرایط و احوال خود را در پناه نیرویی بسیار قوی تر از آن چه که در خیال گنجد دیده و با سلاح ایمان و به یاری خدا با مشکلات می جنگد . خدا .. خدا .. خدا و این تنها یک کلمه نیست . کلمه ای که بتوان آسان از آن گذشت . این یک روحست . روحی والاتر از هر منبع نیرویی . و ما به خواسته خود متولد نشده ایم . همچنین پدران و مادران ما . همچنین پدر بزرگان و مادر بزرگان ما ..همچنین اجداد و نیاکان ما ..همچنین آدم و حوا .. آری عدمی بودیم که در آفرینش خود دخالتی نداشته .. باز گشت همه ما به سوی اوست . بی ایمانی و ایمان ضعیف است که از رنجهای کاه مانند , کوهی می سازد ولی وقتی که به عظمت الهی بیندیشیم دیگر هیچ رنجی هیچ مشکلی از زندگی بیزارمان نخواهد ساخت . کینه توزیها دشمنی ها خود خواهی ها .. پول پرستی ها دورویی های انسانها .. جنگ و ستیز ها .. مشکلات مالی گرفتاریهای روحی و حتی از دست دادن عزیزان دیگر هیچ نمی تواند وادارمان سازد که بر بخت بد خویش لعنت فرستاده لب به تمسخر سر نوشت خویش بگشاییم که زندگی جبریست که اراده ما را در بر گرفته .. زندگی کمتر از آن است که بخواهیم در مقابل آن خود را محکوم احساس نموده زیبا تر و دوست داشتنی تر از آن که بخواهیم خود به دست خود از آن جدا گردیم هرچند که مرگ آغاز زندگی راستین است . این تفسیر یا شرح خلاصه ای بود در مورد شکایت از زندگی .. شاید منی که این چنین قلم در دست گرفته از آن می نویسم نتوانسته باشم در عمل خود را با اعتقادات خود وفق دهم چون گاه پیش می آید که از آن نالیده باشم . ولی می دانم که چنین نباید کرد . نمی دانم تا چه حد این تشبیهی را که مدتها پیش در مورد زندگی نموده ام می تواند از نظر استادان ادب و اندیشه صحیح باشد . زندگی نمایشنامه ایست که هر یک از ما در آن ایفاگر نقشی هستیم . نمایشنامه ای با بازیگرانی به نام تصنع و کار گردانی به نام حقیقت . نقل از دفتر خاطرات دوران سر بازی …نویسنده ….ایرانی