شیطون بلا 15

اسم یکی شون بود فریبا و یکی دیگه هم فریده ..دو تایی شون تقریبا هم سن نشون می دادند . سی و خوردی به نظر می رسیدند  . ده سالی رو ازم بزرگ تر بودند . از این که در یک محیط کار تقریبا مردونه چند هم صحبت پیدا کرده بودم خوشحال بودند . -ببینم متاهلی دیگه -آره تازه ازدواج کردم . -خدا رو شکر .. فقط حواست باشه  اینجا اگه به مردا رو بدی حرف زدنشونو فراموش می کنن . از روز اول سرت تو لاک خودت باشه از همه اینا بهتره . ببینم صبحونه با خودت آوردی ;/; خدمتگزار گاهی میره بیرون یه سفارشی بهش میدیم . هر قسمت خد متگزار مخصوص خودشو داره . ولی زیادم اونو بیرون نمی فرستیم . گاهی وقتا اگه زیاد هم بهش دستور بدیم غر می زنه . حق هم داره .. دو تایی شون چقدر حرف می زدند . داشت حوصله ام سر می رفت ولی آدمای خونگرمی بودند . خلاصه باهاشون رفتم و شریک صبحونه شون شدم . هر چند خجالتم میومد که زیاد بخورم . دیگه از فرداش باید با خودم یه چیزی می آوردم . غذای بیرون که معلوم نبود چه جوریه و از طرفی نمی شد که همش به این خد متگزار دستور داد . -ببینم فریده خانوم خیلی طول می کشه تا رسمی شم ;/; -معلوم نمی کنه .. اون اوایل گاهی سه سال می کشید . بعدا دو سال .. گاهی می بینی عشقشون می کشه پارتی یکی کلفته یک ساله هم یکی رو رسمی می کنند . ولی فکر کنم حالا باید دو سال رو در نظر داشته باشی . تازه چند ماه می کشه حقوقت رو یکجا واریز کنند و بعد اون وقت ماهانه پرداخت کنند . -یعنی این جوری نیست که اخراجم کنند ;/; -من تا حالا ندیدم که کسی رو اخراج کنند یعنی در این وضعیت .. همه رسمی شدند فقط یکی دو مورد معتاد بودند که اخراج شدند .. هم صحبتی با اون دو نفر منو آرومم کرده بود . سعی می کردم کمتر احساس غریبی کنم و سرم به کار خودم باشه . معاون حسابداری هم همه جوره باهام راه میومد . ولی گاهی حس می کردم که کارمندا یه حرفای مردونه ای با هم می زنند که اگه نمی زدند بهتر بود . یه عده شون حرفاشونو سانسور می کردند . شاید بعضی هاشون هم حالیشون نبود که یک زن اونجا نشسته .. خیلی دلم می خواست سر به سر یکی میذاشتم . حالشونو می گرفتم . یکی از اونا که حرفاش نشون می داد متاهله به یه مرد زن دار دیگه می گفت که یادت نره فرداشب شب جمعه هست خیلی ثواب داره .. یه نگاهی  هم به سمت من انداخت و خندید . فوری به اخمی کرده رومو بر گردوندم . اسمشم بود مظفر .. منظورش این بود که شب جمعه ای برو زنتو بکن خیلی ثواب داره .. احمق بی شعور .. دو سه روزی که گذشت و یه خورده قلق کارا رو بیشتر گرفتم طوری که کسی نفهمه و اونم رو میزش نبود دو تا از اون سند ها و کاغذای حساب کتابی رو که مربوط به بالانس کارای روزانه اش بود رو از داخل اسنادش کش رفتم و گذاشتم توی جیب مانتوم . حس کردم رنگم پریده .. بی شعور حالتو می گیرم . اگه اینجا مدرسه بود یه سوزن ته گرد میذاشتم زیر صندلیش .. کاری می کردم که اون سوزن بره توی کونش .. احمق .. من خودم صد تا مرد رو در زبون بازی حریفم .. خلاصه دیدم عین قرقی داره دور خودش می گرده . شده بود عین خفاش روز .. آخر وقتی که شده بود و حدود نیم ساعت مونده بود به تعطیل شدن اون یعنی مظفر خان اختلاف حساب داشت و حساباش جور در نمیومد .. رئیس حسابداری هم منتظر اون بودد که دفتر کلشو پس از موازنه و ردیف شدن کار تک تک همکارا و مطمئن شدن از تنظیم کارای روزانه بنویسه .. به من یک کار سبک تر داده بودند و حسابم ردیف شده بود . آقای یوسفی رئیس حسابداری صدام زد .. -خانوم شهزادی اگه امکان داره و فرصتشو دارین که  صندلی تونو بیارین کنار میز آقا ی امینی و ببینین که چه جوری اختلاف در میاره براتون مفیده . تجربه تون زیاد میشه . اساس کار بانک همینه . که بشه به رفع اختلاف حسابها پرداخت . .. ای وای عجب گیری افتاده بودم . من دلم می خواست زود تر می زدم به چاک . حال و حوصله شو نداشتم که بعد از وقت اداری در بانک بمونم . تازه حدود سیصد چهار صد تا سند و ورق بود اونجا ..ما باید حسابهای دو طرفو کنار هم میذاشتیم و جمع و تفریق ها رو نگاه می کردیم یکی یکی اسناد رو تیک می زدیم ..عجب کاری کرده بودم .. می تونستم  این دو تا سند رو از جیبم در بیارم بندازم یه گوشه ای .. ولی یه فکری به نظرم رسید .. رفتم  دستشویی و مشخصات اون دو تا سندی رو که توی جیبم چپونده بودم کاملا از بر کردم . اومدم و کنار این مرتیکه پررو نشستم .. اون طرفی رو که حساب و کتابش ظاهرا ردیف بود نگاه کردم .. انگشت گذاشتم رومشخصات یکی از اسناد .. -ببخشید این یکی  اون طرف نیست .. -خانوم شهزادی به همین زودی ;/; خوب دقت کنین ..-آقای امینی من بررسی کردم این یک سند نیست .. دید که حق با منه … این قسمت از اختلاف که پیدا شد بعدیشو می شد راحت تر پیدا کرد .. واسه این که به اسم اون در نره اون یکی رو هم مثلا پیداش کردم … آخ که همه شون چقدر خوشحال شدن .. رئیس حسابداری تشکر بلند بالایی ازم کرد و گفت دستتون درد نکنه خانوم شهزادی . پیش روی بقیه میگم الان این همکارا همین اختلافو تا غروب نگه می داشتند و ما رو از کارو زندگی مینداختند . نشون میده که باید خیلی وارد باشین و پشتکارتون هم خیلی خوبه -خواهش می کنم آقای رئیس وظیفه ماست …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا