طعم شکلات خواهرم
سلام اسم من میناس من الان ۲۵ سالمه میخوام یکی از خاطراتم که برمیگرده به ۱۰ سالگیم رو بهتون بگم من یک خواهر دارن اسمش مبیناس اون موقع ۱۵ سالش بود.
من لاغر بودم ولی کونم بزرگ بود نسبت به هم سنام منو خواهرم رابطه خیلی دوستانه ای داشتیم من خیلی دوستش داشتم و دارم یک روز وقتی با هم فیلم نگاه میکردیم مامان بابا خواب بودن فیلم به صحنه مثبت هجده رسید خواهرم میخاست ردش کنه ولی من کنجکاو شدم گفتم بزارش مبینا گفت اگر به کسی نگی باشه گذاشت نگاه کردیم دو تا دختر بودن که از هم لب گرفتن من برام تازه بود ازم پرسید چطوره خوشت اومد منم با سرم تایید کردم بلند شد و یک سیدی گذاشت که داخلش دو تا دختر داشتن کس همو میخوردن من یکم خوشم اومد از جهتی هم برام تازه بود مبینا: مینا اگر خوشت اومد دوست داری باهم انجام بدیم به کسی هم نمیگیم بین خودمون
من:میترسم یکم خجالت میکشم
مبینا: همه اولش همینن بعد خوشت میاد باشه؟
من:باشه
شروع کرد از من لب گرفتن منم بلد نبودم فقط لیمو میخورد بعدش دهنمو باز کرد زبونشو کرد تو دهنم هم خوشم اومد هم چندشم شد همزمان سینه های کوچولومو میمالید من خوشم اومده بود شلوارکم و تیشرتمو درآورد خودشم لخت شد
سینه هامو شروع کرد به خوردن منم لذت میبردم و حس ترس هم داشتم
کم کم پایین رفت و شروع کرد لیس زدن کصم و مکیدنش
داخل فضا بود منم داشتم لذت میبردم برای اولین بار خیلی حال میداد موهامو کشیدم ببندم کرد
من: آیی وحشی دردم گرفت
مبینا:دیگه وقتشه به من حال بدی آجی جونم
من:باشه چیکار کنم
مبینا پاهاتو واز کرد و گفت بخور و همزمان ممه هامو بمال منم شروع کردم به خوردن از طعمش خوشم نیومد یکم شکلات ریخت روش منم سریع و تند شروع به خوردن کردم خیلی داشت حال میکرد دندون میگرفتم چوچولشو موهامو میکشید بعد چند دقیقه لرزید و ارضا شد تو دهنم منم نمیدونستم چیه همشو خوردم اونم گفت آفرین کار خوبی کردی مبینا:دوست داری بازم باهم از این کارا بکنیم؟
من: اره
مبینا: پس به کسی نگو آجی قشنگم
نوشته: