عاقبت یک قُلدُر
این داستان کمی اذیت کننده س برای بعضیا. ولی زندگی منه.
من آدم آرومی هستم. راستش هیچ وقت انتخابم نبود که اینطور بشم ولی چیزایی پیش میاد که هرگز فکرشو نمیکنی و از جاهایی ضربه میخوری که شور و هیجانت رو در نطفه خفه میکنن و تو رو به فصل جدید از زندگیت میبرن که فکرشم نمیکنی!.
ما از شهرستانی در غرب کشور به تهران کوچ کرده بودیم. من بیست و چهار سالم بود و با سه تا داداش و چهار تا آبجی کوچیکترم که اختلاف هامون با هم یک سال بود. من داداش بزرگه بودم و تو کوچۀ ما، پرجمعیت ترین خانواده ما بودیم. پیش این بچه سوسولای تهرانی ما ها یه چیز دیگه بودیم. قدامون همه بلند بود و تو خونه دست کم چهار پنج تا کُلت داشتیم که تو شهرمون همه داشتن و هر کی دست کم یه فقره قتل تو پروندهش بود مثل بابام. برای ما زورگویی معنایی نداشت و اگه یکی از خواهرام میخواست بره سر کوچه ماست بخره، باید یکیمون باهاش میرفت. یکی از داداشام تو دبیرستان با یه بچه سوسول ریقو که هم محلیمون بود دعواش شده بود و ما چند تا داداش با هم زده بودیمش و طوری تهدیدش کرده بودیم با اسلحه که شاش بند شده بود بدبخت و دیگه تو محل نمی دیدیم زیاد آفتابی بشه!. تو چشای بدبخت زل زده بودم و هی میگفتم:” ننتو میگام حامد!. یه بار دیگه به داشم چپ نیگا کنی ننتو میگام” و بدبخت داشت سکته میکرد!. هیچ گوهی هم نمیتونست بخوره چون یه بچه یتیم بود و بیکَس. شاهی میکردیم تو محل!. چند سالی اوضاعمون خوب بود تا اینکه اون اتفاق شوم افتاد!. بابام سر یه ماجرای الکی روی یه مامور اسلحه کشیده بود تو تعقیب و گریز تصادف کرده بود. میدونستم آدم کله خری هست ولی طرف مامور کله گنده ای بود و این بار سخت بود در بره بابا!. کلی درگیر ماجراهای عجیب غریب شدیم. خونمون رو گشتن و همه چی لو رفت و قرار شد هر کدوم یکی یه اسلحه رو گردن بگیریم که جرم مون کمتر بشه!. وقت وکیل گرفتن نبود و باید در لحظه تصمیم میگرفتیم. خیلی داغون بودیم. وقتی اشک مادر و خواهرامو دیدم اعصابم ریده شد توش!. کیرم تو این زندگی!. من باشم و خوار مادرمو گریون ببینم؟!. من و دستبند؟!. خوار این قانونو میگام.
چند هفته توی بازداشت بودیم همگی و هی خبر میگرفتیم از خونه!. وکیلمون هم وکیل خوبی نبود!. چند هفته از جیب میخوردیم و سرنوشتمون هم نامعلوم بود!. بالاخره نمیدونم بعد چندوقت، حکممون رو دادن و هر کدوم ده دوازده سال حبس و بابام هم اعدام.!. خدایا!. چطور ممکنه آخه؟!. من رفتن بابا بالای دار رو ندیدم ولی خبر مرگش پیرم کرد!. حالا باس حبس می کشیدیم. تف تو این زندگی!. خرج ما نره خر ها رو هم خواهرامون میدادن و مادر بدبختم تو جوونی بیوه شد. چهلم پدرم هنوز چهل سالش نشده بود!. من اولین بچه ش بودم تو پونزده سالگیش که بغل گرفته بودتم. هنوز دا دا گفتن بچگیای آبجی داداشام یادمه!. تو غصه غرق بودیم و از زندان کار میکردیم تا اینکه یه روز خبر خوشی اومد که یه نفر با نفوذ داره پرونده ما رو مجدداً باز میکنه بلکه یه تخفیفی چیزی نصیبمون بشه ولی هی شل کن سفت کن درمیاوردن!.
یه روز یه ملاقاتی عجیب داشتم!. وقتی رفتم دیدم حامده!. همون پسر سوسوله که یتیم و بی کس و کار بود!. برامون غذا آورده بود!. چند سال از زد و خوردمون میگذشت ولی نشون نمیداد که چیزی یادشه!. خیلی سرد و با شرمندگی دست دادم و غذایی که برامون آورده بود رو از دستش گرفتم.
-سلام. نمیدونم چی بگم آقا حامد. دمت گرم. منو ببخش در حقت بد کردم.
+سلام آقا رضا، عیب نداره پیش میاد دیگه!. من به دل نگرفته م. این غذا رو هم مادرت داد برات بیارم گفت بیام یه حال و احوالی بپرسم ببینم کم و کسری چیزی نداری؟!. آخه خجالت میکشه بیاد زندان!.
-دمت گرم، والا چی بگم، یه خریت یه لحظهای بیچاره کرد ما رو. اون از بابا و اینم از ما چهارتا داداش. اگه میری سمت خونه اینو ببر برا کژال
کژال خواهر کوچیکه م بود که تازه 18 سالش شده بود و براش یه مجسمه چوبی تراشیده بودم.
+راستش من یه سالی هست دیگه خونم اون محل نیست ولی باشه حتما میبرم.
-عه؟!. به سلامتی!. باشه دمت گرم.
خداحافظی کردیم و حامد رفت. انقدر از کسی تشکر نکرده بودم که صد بار به حامد گفته بودم “دمت گرم” و فکر کنم اونم فهمیده بود!.
این رفت و آمدهای حامد ادامه داشت و کم کم نمک گیرمون کرده بود!. پسر خوبی بود فقط یکم بی خایه بود!.
زندگیم میگذشت تا اینکه یه روز که اومده بودم مرخصی، درست جلو در خونمون سه نفر منو زدن و انداختن تو ماشین!. وقتی به هوش اومدم تو یه زیرزمین بودم. یه جای متروک و نمور روی یه تخت بودم و دستام به تخت زنجیر شده بود.
یکی آب پاشید رو صورتم و چشام وا شد و یه نره خر رو دیدم روبروم وایساده با یه بیسیم که داشت از یکی دستور می گرفت:
-دستور چیه قربان؟!
یه صدای نامفهوم و تغییر داده شده گفت:
+پلن آ رو اجرا میکنیم!.
یه پرده اومد پایین و پروژکتور تصویر و انداخت رو پرده و من مثل گچ سفید شدم!. مامانم بود. لخت مادرزاد جلو دو تا پسر لاغر نوجوون و خر کیر و کیراشونو گرفته بود دستش و خودشم انگار اجباری نبود!. این یعنی چی؟!. بلافاصله گفتم این فتوشاپه و هنوز حرفم تموم نشده بود که فیلم پلی شد:
-چه کیرایی دارین شماها. جاان. بخورم کیراتانه. تخماشانه ببین.
سرد شده بودم. هیچ چیزی حس نمیکردم. غرق عرقی سرد بودم که هیچوقت فکر نمیکردم تجربه کنم!. مادر من؟!. اونم با دو تا پسر جوون؟!. اگه یکی بود باز یه چیزی!. دیگه نمی خواستم زندگی کنم. کله پسرا تو فیلم واضح نبود ولی مادر من کاملا واضح افتاده بود. چشمامو خواستم ببندم که یهو دیدم پسرا مامانمو انداخت رو تخت و داگی گذاشتنش و شروع کردن به سیلی زدن به کونش
+جنده خانم کیر میخوای؟!. مفتی نیست!.
یه سیلی محکم در کون مامانم زدن و مامانمم ناله کرد:
-باشه باشه!. وحشی نباشین دیَه!. درد داره خو من که نه نمیگم.
سیلی بعدی رو تو صورتش زدن!.
+خفه شو جنده!. ما هرکاری بخوایم میکنیم!. پول مفت نداریم.
مادرم که از شدت درد اشک می ریخت هیچی نگفت. یکی از پسرا رفت زیرش و اون یکی هم افتاد روش و هر دو با هم یه راست کردن تو کس و کون مامانم که جیغ مامانم رفت هوا!.
-آآآآآآآآییییییییی…
+گفتم ببند دهنتو وگرنه پول بی پول!.
حتی تف نزده بودند!. مادرم داشت زیر فشار درد می کشید و اشک میریخت. نره خرها انقدر تو همون پوزیشن کردن که آبشون اومد و کس و کون مامانم پر آب شد. هر بار مامانم کوچکترین صدایی میداد یه سیلی نصیب کونش میشد!. آخر سر دو بسته تراول پنجاهی گذاشتن کنار تخت و یه در کونی هم بهش زدن و خنده کنان لباس پوشیدن و رفتن در حالی که مامانم داشت اشک میریخت!. من دیگه نمیخواستم زنده باشم. جنده شدن مادرمو دیده بودم. کتک خوردنشو، پاره شدن کونش و بی حرمت شدنش رو دیده بودم. دیگه نمیخواستم تو این دنیا باشم و اصلا از یادم رفته بود که کیا منو آورده بودن اونجا و چرا بهم چیزی نمیگفتن. تو همین فکرا بودم که یهو یکی شلوارمو کشید پایین. اومدم تکون بخورم دیدم پاهامم قفله به اطراف تخت!. دیدم یه نقابدار بود که قدش نصف منم نبود!. کیرمو گرفت دستش و یه سیلی به تخمام زد که دردم گرفت. قیافه م رفت تو هم و اونم خندید و یهو انگشت کرد تو کونم و قهقهه زد!. شلوارمو کشید بالا و یه چیزی گرفت جلو دماغم و از هوش رفتم!.
وقتی به هوش اومدم دیدم یه جای دیگه م. یه اتاق اعیانی با کلی غذا و میوه و یه لباس خوب هم تنم بود. داشتم دیوونه میشدم!. یعنی هرچی دیدم توی خواب بوده؟!. روبروم یه شیشه بود که اون طرفشم یه اتاق بود. گشنگی بهم غلبه کرد و افتادم به جون غذا و شراب!. ده دقیقه که گذشت دیدم اون طرف آینه چند تا دختر اومدن و نشستن که سراشون پوشیده بود. حتی فرصت نکردم شک کنم!. بلافاصله سرپوش هاشون رو برداشتن چهارتا پسر و دوباره یخ زدم!. خواهرام بودن. رو پیشونیشون عددی نوشته بود که انگار قیمتاشون بود. دستاشون بسته بود و داشتن اشک میریختن. فریاد زدم و خواستم بلند شدم که دیدم پاهام زنجیر شده ن به تخت. هرچی زجه زدم کسی چیزی نمیشنید انگار و چیزی هم نمیدید. دوباره همون نقابدار اومد و اینبار یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم. شلوارمو کشید پایین و یه دیلدو کرد تو کونم و ناخودآگاه اشک منم در اومد. هر کدوم از خواهرای نازمو چهار پنج تا نره خر براشون آورده بودن!. حتی نمیخوام بگم چی کار کردن بیشرفا. فقط صدای جیغ و داد و کتک یادمه. از کون همشون خون و آب کیر بود که جاری شده بود. صدای جیغاشون هنوز یادمه که اسم داداشاشونو صدا میزدن و کسی نبود که بشنوه!. سینه های خواهر کوچیکمو یه جوری میک زده بودن که کبود شده بود. داشتن درد می کشیدند که یهو دیدم مامانمو هم لخت آوردن تو. بدنش کبود شده بود انقدر شلاقش زده بودن. یهو یه نره خری زد تو گوش مامانم و گفت:” بخور آب کیرمونو جنده” و مامانمهم شروع کرد به لیسیدن کوص دختراش. داشت میلیسید که یهو بهش حمله کردن و سرشو کردن تو کوص خواهر بزرگه م.
+درست بخور جنده!. پول مفت نداریم بدیم.
-چشم… توروخدا… طاقت نارم… آرام
و هق هقش دوباره بلند شد و باز هم سیلی تو سر و صورت و کونش بود که میخورد. وسطش دوباره چندتا جوون دیگه حمله کردن و اینبار خشن تر از قبل با کمربند و شلاق و… افتادن به جون خواهرام و مامانم و بعد هم خشک خشک کردنشون. بازم همون عرق سرد و بی حالی اوم سراغم و بیهوش شدم.
اینبار که به هوش اومدم تو لباسای خودم بودم و جلوی در خونمون. دم صبح بود. حامد بغلم بود. تا به هوش اومدم دیدم با تعجب نگام میکنه!.
+سلام آقا رضا. خوبین؟!. چیزی شده؟!. چرا جلو در خونتون خوابیدین!
گیج بودم. انگار میخواستم بگم میخوام مث سگ نگهبانی بدم که دیگه کسی کُس ناموسم نذاره. منی که گنده میگوزیدم رو جوری کُس ناموسم گذاشتن که دیگه باس تخمامو ببُرم بندازم سطل آشغال!. ولی مگه میشد اینو گفت. از طرفی هنوز گیج و منگ بودم.
-سلام حامد جان. والا فکر کنم از هوش رفته م.
کمکم کرد بلند شم و زنگ در خونه رو زدم و مادرم درو باز کرد. افتادم تو بغلش و بوش کردم و گریه کردم حسابی. انگار همه چیز یه خواب بد بود. تموم اون روز رو با مادر و خواهرام گذروندم و هی دقت میکردم ببینم چیزایی که دیده م راسته یا نه!. ولی اثری نمی دیدم.
یک ماه گذشت و من هنوز گیج بودم. نکنه کسی بهم دوا داده باشه؟!. نکنه تو سیگارام چیزی ریخته باشن؟!. لعنتی آخه این چه چیزی بود که انقدر واقعی بود؟!. تا اینکه چند ماه گذشت!. تو این مدت نوبتی میرفتیم مرخصی و میومدیم. من احمق بودم که متوجه تغییر حالات برادرام نمیشدم. انگار هممون افسرده تر میشیم ولی من دلیلش رو نفهمیده بودم. یه روز تو بند هیاهو شد و من به خیال اینکه بازم دعواست از خواب پا نشدم!. اما یکی تکونم داد
+آقا رضا!. آقا رضا. پاشو
-چیه قاسم؟
+داداشات رگاشونو زده ن!. د پاشو دیگه!.
برده بودشون بهداری!. من با وحشت از خواب پریدم. نفهمیدم چطور خودمو رسوندم. تا به داداشام برسن رفته بودن از این دنیا!. خون زیادی از دست داده بودن!. فقط یادمه زجه میزدم و گریه میکردم دیگه زندگی برام تموم بود. آخه چرا همشون با هم رفته بودن؟!. تو مراسم چهلمش مامانمو دیدم. انگار پیر شده بود یه شبه!. دو تا داداش دیگه م هم رفته بودم. میخواستم برم جلو بگم:” مامان ببخشید نتونستم از داداشام مراقبت کنم”. اما روم نمیشد فقط اشک میریختم.
مدت ها گذشت. وصیت نامۀ داداشام رو از تو وسایلشون پیدا کردم!. چیزایی خوندم که تمام تنم یخ کرد. همون بلایی که سر من آورده بودن رو سر اونا هم آورده بودن و اونا به من نگفته بودن که بهم بر نخوره ولی تو وصیت نوشته بودن!. یعنی کار کی میتونست باشه؟!.
بعد یه مدت دوباره بهم مرخصی دادن. انقدر لاغر شده بودم و مواد میزدم که آروم بشم که هیچی ازم نمونده بود. هرچند دیگه زندگی من تموم شده بود!. رفتم دم خونمون. اما نتونستم شب خونمون بمونم. رفتم پیش حامد تو خونه قدیمیش!. یکم با هم صحبت کردیم!. نمیدونستم میتونم بهش بگم یا نه! ولی تهش دلو زدم به دریا و گفتم!. شوک برش داشته بود!.
+اینطوری که تو میگی پس یعنی…
زدم زیر گریه…
-آره حامد، ننمو گاییدن. خواهرامو گاییدن. داداشامو کشتن. زندگیم نابود شد.
حامد یکی گذاشت تو گوشم.
عصبانی شدم تا اومدم بزنمش دیدم دیگه زوری برام نمونده. بر خلاف من حامد قدش کوتاهتر بود ولی قدرت عضلانی بالایی داشت.
+خفه شو دیگه!.
-چرا خفه شدم!.
+چون صدات میره کل محل میفهمن!. فقط یه چاره برای آروم شدنت داری!.
-اون چیه؟!. چی باید بزنم؟!.
+باید خودتم بدی که عقدۀ سکس نداشته باشی.
بهم برخورد ولی تا اومدم گلاویز شدم هُلم داد رو تخت.
-چی میگی مرتیکه؟!. یعنی من با این هیبت کون بدم؟
+اولا هیبتی دیگه برات نمونده رضا جان. ولی این کمکت میکنه یاد بگیری کون دادن و کوس دادن از ارزش یه آدم کم نمیکنه!. ببین عزیزم. مردم سکس میکنن. مادر و خواهرات برای پول سکس میکنن و لذتشم میبرن. تو هم باید از این فکرای داهاتی و قبیله ای بیای بیرون!. باید یاد بگیری با کون دادن ارضا بشی تا بفهمی دختر و زن با کوس دادن شرفشون از بین نمیره!. تو کلی دشمن برای خودت تراشیده بودی و در پناه تفنگت رجز میخوندی!. حالا که تفنگ آب پاش های بقیه، کوس ناموستو هدف گرفتن و کلی شلیک موفق داشتن تو هم امتحان کن دست کم لذت ببری!.
نمیدونم چرا از حرفاش خوشم میومد!. انگار برای اولین بار داشتم لذت میبردم!. خودم پا شدم لخت شدم و گفتم
-منو میکُنی؟!
حامد قهقهه زد و گفت:
+عجله داریا آقا رضا!.
-میخوام لذتشو ببرم!.
حامد سریع لخت شد و کیرشو دیدم. یا خدا!. من با اون قد و هیکل کیرم اینقدر نبود. چه کیری بود. سفید و کلفت. اولین بار بود کیر میخوردم. حامد هم داشت لذتشو میبُرد. یهو برم گردوند و قمبل کردم و کرد تو کونم تا دسته. خیلی درد کشیدم ولی کیرمم همزمان شق شده بود. اولین بار بود کون میدادم و حسابی برام تازگی داشت. دستای حامد از زیر نوک ممه هامو میمالید و گاهی هم گردنمو نوازش میکرد. شلپ شلپ خونه رو برداشته بود!.
-لذت میبری رضا جون!. جندۀ خودمی. کونتم چه کم پشم و نرم و تنگه!.
+جووونم شوهرم!. بکن که کون خودته!.
وسط سکس بودیم که حامد تلویزیون رو روشن کرد و من از چیزی که می دیدم شوکه شدم. فیلم گاییده شدن مامان و آبجیام بود ولی اینبار همشون کنار حامد بودن و برای لیسیدن کیرش و خوردن بدنش مسابقه میدادن و قربون صدقه ش میرفتن!. خواستم عصبانی بشم ولی یادم اومد یه کیر تو کونمه و این گوه خوریا به من نیومده!.
-این چیه دیگه؟. تو میدونستی؟
+آره رضا جون!. این من بودم که برای ناموست مشتری میاوردم!. من بودم که دنبال این بودم مرض نگیرن و به هر کسی کوس ندن. من بودم که اون بلاها رو سر خودت و داداشات آوردم. من بودم که ترتیبی دادم این ویدئو رو هر بار یکی از دوستام دو روز ازم بیخبر بمونه تو همۀ سایتا پخش کنه و برای دایی و عمو همۀ کس و کار داهاتی و دزد و قاچاقچیت بفرسته!. اونا هم همون کاریو با تو و این کوس طلاها میکنن که داداشات با خودشون کردن!. کل طایفه تون به گا میره!.
هم گریه م گرفته بود هم داشتم میخندیدم. دیگه سیمام قاطی کرده بود!. دیگه هیچی برام مهم نبود. کار خودم بود!. خودم بودم که این کارا رو سر خودم اورده بودم. دیگه هیچی به عقب برنمیگشت. دیگه حتی من آدم قبلی نمیشدم. این بود که به سرنوشت تن دادم!. میدونستم حامد دروغ نمیگه. اون زمان که یه ریقو بود و کتکش زدیم هیچوقت نمیدونستم یه روز اینطوری بچرخه دنیا!. اون راست میگفت. ماها هیکل گنده کرده بودیم. پس دیگه تن دادم به هرچی که بود. هرچه بادا باد. زنش شدم. زن کون پشمی این پسر مودبی که شوهر مامانم و خواهرام هم بود و من هم هووی ناموس خودم!. تسلیم شده بودم.
-پس تو خبر داشتی شوهر جون!. تو بودی که ترتیب دادی منو بدزدن آره؟!.
+البته که میدونستم کون پشمی من، این اولین سکس همۀ این کوس طلاها است!. آخ که چه مادری داری رضا!. کوس قرمز و قهوه ایش خیلی تنگه. البته باید بگم تنگ بود!.
حامد از خنده منفجر شد و منم با اینکه بهم برخورده بود ولی با شنیدن این جملۀ آخر آبم فوران کرد رو تخت.
-عه!. خانومی!. تختو چرا کثیف کردی؟!.
یه سیلی محکم زد در کونم!.
+ببخشید شوهری گوه خوردم.
-یادته میگفتی ننمو میگای خانومی؟!. دیدی حالا کی ننه کیو گایید؟!.
+عه آقایی، حرفای بد بد نزن دیگه!. من و ننه م مال توییم. قربون کیر کلفتت بشم من!.
-اسمت از این به بعد میزارم راضیه!. هم نزدیکه به اسمت رضا و هم من از کونت راضیم!.
شش ماه بعد، تیم پنج نفرۀ جنده های خونۀ ما، با من شدن شیش نفر. منی که دیگه راضیه بودم. عمل کرده بودم و از هیبت قبلیم چیزی نمونده بود بجز قد بلندم. کیرم به خاطره ها پیوسته بود و به یه کوس نرم تبدیل شده بود!. کون صاف و نرم و سیلیکونی و ممه های گُنده م و لبای پروتزیم، به عشق شوهرم شکفته بودن. شوهری که صاحب من و آبجیامو مادرم بود!.
فصل جدیدی تو زندگی ما شروع شده بود. مثل یه فصل جدید تو طبیعت و انسانی که هوشمندتر از ما بود، این تغییراتو به ما تحمیل کرده بود. قبیله ما فتح شده بود و رئیسش نه بابای کیر سیاه مرحومم که شوهر کیر سفیدم بود!. شوهری که حالا مثل یه ارباب میپرستیدمش!.
در انتظار پروازی برای رفتن همیشگی با شوهرم و هوو هام از ایران به مقصد سوئد
فرودگاه دبی – ساعت 5 صبح
نوشته: راضیه