عروس باش، عروسک نباش (۳)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
یاشار می دونست چطوری تنبیه ام کنه. سه هفته خونه نیومد. دیوونه شده بودم. حاضر بودم حتی فقط زنگ بزنه و من صداش رو بشنوم. موبایلش خاموش بود. ماهی بیرون افتاده از تنگی بودم که دستای یاشار رو کم داشت برای برگشتن به آب حیات. عزیز سعی داشت آرومم کنه. می شنیدم که تو خلوتش با آقا گریه می کنه و از ناآرومی من می گه و از خبطی که ما رو به هم پیوند داد. عزیز… عزیز خبط نیست، تنها بهونه منه برای زندگی ه. چقدر ابلهانه فکر می کردم که فرار کنم. جایی رو غیر از این عمارت، غیر این اتاق که نفس های یاشار توش کشیده شده بود نداشتم. تو حموم بودم و نگام از بین بخار به قیافه نزارم تو آینه بود. نگام افتاد به برجستگی روی بازوم. یاشار نیست … اگه برنمی گشت؟ … تیغ رو برداشتم و اون مزاحمهای خوابیده زیر پوست رو با حرص درآوردم.
شب یلدا بود. برای من که همه شبها یلدا بود ولی به خاطر دل عزیز، به خاطر نگاه های آقا انار دون کردم و تخمه بو دادم. نشستم خاطره شنیدم، با دختر عمه ها مثلا گفتم و خندیدم و نگام همه مدت به در بود. امشب رو اگه می خوابیدم انگار گناه بزرگی کرده بودم. تو سرمای زمهریر پتو انداختم روی دوشم و بی دفترچه خاطرات رفتم به باغ. دفترچه مال خاطراتی ه که ممکنه فراموش کنی و من تمام خاطراتم با یاشار رو روی تنم، چشمم و مغزم حک کرده بودم، انگار از ازل هیچ خاطره ای غیر اونا تو ذهن من نقش نبسته.
کاش زیر این درخت می مردم، همینجا دفنم می کردن، همینجا که آلما شدم. کاش همینجا یخ بزنم. کاش انقدر رویای اومدنش رو نبینم. کاش انقدر نبینم که ماشینش وارد باغ می شه. وای … وای … رویا نیست، خودشه، خود نامردشه، خود مهربونش. به سختی از ماشین پیاده شد. حالش عجیب و غریب بود. پا تند کردم طرفش و صداش زدم.
یه لحظه گیج شد، اطرافش رو نگاه کرد و منو دید. چشماش رو نمی دیدم ولی دستش رو دیدم که به طرفم دراز شد. تقریبا با ضرب خوردم بهش. دستش دورم پیچیده شد: اینجا چی کار می کنی آلما؟ تو این سرما چرا بیرونی؟
فقط سر تکون دادم و محکم تر بغلش زدم. دست انداخت دور کمرم و رفت سمت در. دستش رو گرفتم: وای یاشار، چرا انقدر داغی؟

چیزی نیست
تب داری
سر تکون داد و من تازه چشما و صورتش رو دیدم. عجیب سرخ و ملتهب بود. حالا انگار اون بود که به من تکیه داده بود. فکر می کردم می ریم به اتاق خودش ولی جلوی اتاق من مکث کرد و منو کشید تو. نشست روی تخت و منو نشوند کنارش.
بزار کمکت کنم پالتو رو درآری
سر تکون داد و آستینش رو داد دستم. وقتی داشتم آستین بعدی رو درمی آوردم دیدم صورتش درهم شد. وای، سرشونه اش خونی بود.
یاشار …
چیزی نیست، زخمش عمیق نیست
خون اومده، یاشار … من چی کار کنم؟
برو جعبه کمک های اولیه رو از اتاقم بیار، تو کمد سمت راست
تا برم و برگردم مردم و زنده شدم. پیرهنش رو درآورده بود. ازم خواست با گاز زخمی رو که از زیر پانسمان خونش بیرون زده بود بشورم. با احتیاط پانسمان قبلی رو قیچی کردم.
وای خدا …
چیزی نیست آلما … سطحیه، از این بدترم دیدم
به گریه افتادم. یه زخم عمیق روی سرشونه اش بود، از جلوی سرشونه تا پشت. معلوم بود ناشیانه بخیه شده. دستام می لرزید. الکل زدم و شستم. بعد خودش کمک کرد تا پانسمانش کردم. رفتم و براش لباس تمیز آوردم. وقتی به سختی تی شرت رو پوشید رنگش سفید سفید شده بود. روی تخت افتاد. گازهای خونی رو جمع کردم و یه ظرف آب آوردم و با یه حوله سعی کردم از تب بالاش کم کنم.
یاشار … یاشار جان تب داری، تو رو خدا بگو من چی کار کنم
به سختی لب باز کرد: تو جعبه تب بر هست
دو تا بهش دادم با مسکن و بیچاره و اشک ریزان بالای سرش نشستم. بعضی وقتا لرز می کرد مجبور بودم بپوشونمش، بعد چند لحظه صورتش سرخ می شد و می فهمیدم دوباره تب کرده و پتو رو برمی داشتم. می دونستم نباید عزیز رو خبر کنم، نه تو این حال و با این زخم. ناله می کرد و ناله هاش خراش هایی عمیق تر از زخم سرشونه اش روی قلب من می انداخت. خورشید طلوع کرده بود که بالاخره نفس هاش آروم شد. منم تونستم نفس بکشم و کنار تخت رو زمین بشینم. دست آویزون شده اش رو آروم گرفتم و بوسه زدم. دوبار، سه بار و گفتم ببخشید، ببخشید که خواستم بیای و بمونی کنارم، که یه شب تا صبح رو تخت من باشی، ببخش که آرزوهام فکر اینجاش رو نکرده بود.
سر میز صبحونه عزیز تازه فهمید که یاشار برگشته. خواست بره سراغش که نذاشتم، گفتم خیلی دیر اومده و گفته امروز رو می خوابه، کسی مزاحمش نشه.
عزیز که دید من حالم گرفته است گفت: عزیز قربونت، دیدی بالاخره برگشت، اخماتو باز کن، شکر که صحیح و سالمه.
ای عزیز، ای عزیز. شروع کردم با ماهیچه یه سوپ مقوی درست کردن. هر چیزی که دستم می اومد می ریختم توش. مطمئنا با اون زخم وقتی بیدار می شد ضعف داشت. مدام می رفتم بهش سر می زدم. وقتی عزیز و آقا رفتن برای چرت بعدازظهر سوپ رو کشیدم و بردم اتاق.
تو خوابم اخم داشت این مرد. آروم تکونش دادم: یاشار … یاشار جان
هوم
بلند شو، باید یه چیزی بخوری، رنگت پریده
چشماش رو باز کرد. یه نگاه به دور و بر کرد. اخماش کاملا تو هم بود. به سختی تکونی داد و بلند شد. سینی رو گذاشتم رو پاش.
نمی خوام، میل ندارم
نمی شه، کلی خون ازت رفته، توش ماهیچه ریختم، تقویتت می کنه
نمی خورم
باشه، پس من برم پیش عزیز
فنچک منو تهدید می کنی؟
خوب چی کار کنم، گوش نمی دی آخه
شروع کرد آروم خوردن. منم با لذت نشستم و نگاش کردم.
یاشار …
راجع به دیشب هیچی نپرس
آخه این زخم …
می گم نپرس بگو چشم، به کسی هم چیزی نگو. الانم برو لباسای منو بیار باید برم.
نرو … با این حالت نرو، خوب؟
برو بچه لباسامو بیار، می رم دو سه روز دیگه که حالم بهتر شد برمی گردم
خوب پس چرا دیشب اومدی خونه هان؟ چرا نرفتی یه جا حالت بهتر بشه برگردی؟
یه نگاه به چشمای اشکیم کرد، سینی رو گذاشت زمین، دستم رو گرفت کشید تو بغلش: آخه می دونستم یه فنچول تو این خونه است که خوب بهم می رسه، اول باید می اومدم اون فنچک رو می دیدم.
من اگه الان تو این بغل بمیرم راضیم. لبم رو محکم فشار دادم به سینه اش.
نکن خانم کوچولو، من الان تو حال و احوال درستی نیستم
دوباره بوسیدم. کمی خودم رو بالا کشیدم و زیر گلوش رو بوسیدم. دراز کشید و منو هم کنار خودش خوابوند: وقتی می گم نکن و گوش نمی دی عاقبتش رو باید ببینی.
به خاطر زخم و ضعفش بود یا به خاطر من نمی دونم، این زیباترین، ملایم ترین، گرم ترین و بهترین هم آغوشی مون بود. زیاد بوسید، زیاد اسمم رو صدا کرد و کمتر بهم فشار داد. وقتی تو بغلش لرزیدم یه جانم کشدار گفت و خودش رو رها کرد. نمی خواستم تموم شه. اونم مثل اینکه عجله ای نداشت. بغلم کرده بود و موهام رو ناز می کرد.
آلما …

آلما خانم …
دیگه فنچک نیستم؟
خندید: همیشه فنچکی، فنچک من سیب گلاب خوشمزه.
گونه ام رو بوسید: برو برام لباس بیار
می خوای بری؟
آره دختر باید برم، ولی این دفعه زود برمی گردم
موبایلت …
اونم روشن می کنم، هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزن
من الان دلم تنگه
زبونت رو باید چند دقیقه پیش می خوردم تا انقدر دست دلم رو سنگین نکنه، پاشو تا کار دست خودم ندادم برو لباسامو بیار
با دلخوری رفتم و براش لباس آوردم. کمکش کردم پوشید. دستاش رو که بالا پایین می کرد فکش منقبض می شد و دل من پرغصه. تا جلوی ماشین باهاش رفتم.
قول بده
برمی گردم آلما خانم، نگران نباش دختر
زود
باشه، هر چی فنچک دستور بده
بغلم کرد، روی سرم رو بوسید و رفت. من موندم و یه دنیا دلتنگی و گوشی ای که مدام دستم بود تا بهش زنگ بزنم و هی به خودم می گفتم شاید کار داشته باشه. دو روز گذشت و من نتونستم تماس بگیرم. تو اتاق جلوی پنجره یه نگام به باغ لخت بود و یه نگام به تختی که هنوز دلم نیومده بود بعد رفتنش روش بخوابم و رو زمین می خوابیدم. پریدم از اتاق بیرون و گوشی بی سیم سالن رو برداشتم و برگشتم تو اتاق.
الو فنچک
سلام
سلام کوچولوی خودم، پس چرا زنگ نزدی خوشگله؟
تو چرا زنگ نزدی؟
می خوای از زیر زبون من حرف بکشی فسقل؟

آلما … هستی؟
آره
دلم برات تنگ شده
فقط تونستم دست بکشم و کلید قطع رو بزنم. برام بس بود، برای باقی عمرم بس بود. پریدم رو تخت، یه آخیش بلند گفتم و بهترین خواب زندگیم رو کردم. دو روز بعد برگشت و وقتی عزیز رو بغل می کرد و با آقا دست می داد نگاش به من بود. من بالاخره پرنسس قصه خودم شده بودم. و وای از زمونه که بازی هاش بیچاره کننده است.
فاجعه وقتی شروع شد که بوی تنش شد دلیل حال خوبم و وقتی سراغم نیومد چون زمان عادتم رو می دونست تازه فهمیدم عقب انداختم. تازه یادم افتاد جای خالی روی بازوم رو. تازه یادم افتاد که تو ماه گذشته پیشگیری نکرده بودیم.
کنارش آروم گرفتم.
یاشار
بگو فنچول
دوست نداری بچه دار بشیم؟
اخماش رفت تو هم: اصلا، آلما با من حرف از بچه نزن، اگه می خوای همینطور خوب بمونیم قیدش رو کلا بزن. من خود تو رو به زور گرفتم، اگه بچه بیاد یه ضرب طلاقت می دم.
بغض کردم: بغض نکن فسقل، من بابای خوبی نمی شم، شانس آوردی که بچه ای از من نداری.
قیافه ام رو که دید بیشتر اخم کرد: چی شده؟ خبریه؟
یاشار …
آلما نگو که …

فردا می ریم پیش پری
نه من پیش اون نمی یام
غلط کردی، مگه دست خودته، به زور می برمت
بی اعتنا به گریه من شروع کرد به لباس پوشیدن.
یاشار فردا نه، خوب؟
همین فردا
باشه میام، ولی فردا نباشه
وقتش می گذره، خطرناک می شه
نه تازه است می دونم، بزار هفته دیگه بریم، اول هفته، قول قول، می گیم داریم می ریم مسافرت، چند روز نمی یایم خونه، فقط بزار این هفته، تو رو خدا
سکوت کرد: باشه
و رفت. من اون شب به اندازه عمر هزار ساله نوح، به اندازه تمام رودخونه های دنیا اشک ریختم. از همون لحظه ای که حس کردم شاید موجودی درون من باشه اونم از خون یاشار دل باختم. عزیز حق داشت، من مادر زاده شده بودم. می دونستم هنوز چیزی معلوم نیست ولی من دست می ذاشتم روی دلم و حسش می کردم. وقتی تو تمام اون هفته دیگه کنارم نیومد من بودم و فسقل دیگه ای که مثل باباش نامهربون نبود. به خدا که حرف می زدم باهاش و جواب می گرفتم. تکونی نبود، صدایی نبود ولی گرم می شدم، داغ می شدم، ناراحت که بودم یخ می کرد دلم. وقتایی که به هفته بعد و اون مطب جهنمی فکر می کردم آشوب می شد دلم. با من بود این بچه. خود من بود. جمعه شد، شب یاشار اومد تو اتاقم: من با پری هماهنگ کردم، فردا می ری پیشش، من باید برم تهران، یکی دو روزی نیستم. می ری کار رو یکسره می کنی، خودش هم برات جا پیدا کرده می مونی اونجا، به عزیز می گم با من میای. بعدش هم میام دنبالت. این گوشی رو هم بگیر، با این باهام تماس بگیر.
منو جلوی مطب پیاده کرد و رفت. پسرم (نمی دونم چرا مطمئن بودم که پسره) راهِ رفتنم رو بسته بود. انقدر نگاه کردم تا ماشینش تو پیچ گم شد و من با اولین ماشین برگشتم خونه. باید فکری رو که همون شب مهمونی به سرم افتاده بود اجرا می کردم. من اجازه نمی دادم. می رفتم بعد که با پسرم برمی گشتم مجبور بود قبولش کنه.

خواب بدی دیدم. خواب دیدم تمام درختای عمارت سوخته ان. فقط درخت خودم سالم مونده بود. با خوشحالی به طرف سیب گلابم دویدم. نازش کردم. یهو هزار کرم از بدنه درخت بیرون زد. نفس زنان از خواب بیدار شدم. نمی تونستم فکرم رو جمع کنم. هنوز انگار تو خوابم و اون صحنه تمام قد روبروی دیدم. رفتم تو حیاط تا یه کم حالم عوض بشه.

سلام
وای خدا سکته کردم. امیرعلی تو تاریکی نشسته بود. به خاطر وضع ظاهرم با عجله برگشتم داخل، یه روسری انداختم رو سرم و برگشتم حیاط.
ببخشید، ترسوندمتون
نه خواهش می کنم، نمی دونستم نرفتید خونه.
موندم پیش مادرجون، امروز یه کم دستش درد گرفت، گفتم باشم اگه نیاز شد ببرمش دکتر.
خیلی بهش گفتم که کارها رو بسپره به ما و فقط نظارت کنه، ولی …
آره می دونم، اخلاقش این طوریه
معذب ایستاده بودم.
خوب من دیگه می رم داخل، شبتون بخیر
آلما خانم …
برگشتم طرفش. سرش پایین بود: راستش نمی دونم چطوری بهتون بگم. من با مادرجون هم حرف زدم ولی اون موافق گفتن این حرف نبود … می خواستم بگم اگه بخواید طلاق بگیرید من دوست وکیل دارم، کارهاتون رو انجام می ده.
چشمام چارتا شد: ببخشید آقا امیرعلی، می دونم در حق من و دخترم تمام این سالها برادری کردید، ولی … فکر کنم حق با خاله بود، نباید می گفتید.
بعد هم پا تند کردم سمت خونه که صداش رو شنیدم: من برادرت نیستم.
مات برگشتم طرفش. این بار دیگه نگاهش رو دوخته بود به من. فقط تونستم یه کلمه بگم: نسرین …
یه قدم به طرفم برداشت: می دونم خیلی خیلی پررویی ه که از یه زن شوهردار بخوام … ولی … آلما اگه شوهرت بود، اگه می دیدمش، اگه حتی یه بار حرف از اومدنش بود به خدا که هیچ وقت … آلما …
پریدم تو حرفش: آقا امیرعلی، سعی می کنم یادم بره امشب چی شنیدم. شما هم بهتره همین کار رو بکنید، و ذهنتون رو بدید به دختری که به خاطر شما میاد اینجا.
آلما … نسرین …
خداحافظ
کلافه شده بودم. هیچ وقت کاری نکرده بود که این حس تو من بیدار بشه که منو می خواد. وای نسرین دختر خاله اش، اگه بفهمه. ای وای یاشار، کجایی؟ عجب شب مزخرفی، اول اون خواب بعد هم این.
فردا هر طور بود سعی می کردم وجودش رو که نرفته بود و حرف از مرخصی می زد نادیده بگیرم. برعکس همیشه که نگام نمی کرد، که تو چشمام نگاه نمی کرد، سعی می کرد مدام جلوی چشمام باشه. کلافه شده بودم. سعی می کردم مدام با دخترا باشم. اونم می اومد و این نسرین رو خوشحال می کرد. خواب دیشب هم حس خیلی بدی بهم داده بود. قرار بود برامون محفظه های شیشه ای بیارن که آرم آشپزخونه مون روش بود ولی نیاورده بودن. رفتم پیش خاله و گفتم می رم بیرون تماس بگیرم. چون می خواستم دوباره به اون شماره زنگ بزنم. حسم می گفت بعد سالها، شاید می تونستم ردی بگیرم. اگه نبود، زنگ می زدم به موبایلش، اگه هنوز همون شماره بود.
هر چند دقیقه چشمام رو پاک می کردم و چشم می دوختم به جاده بی انتها، ولی باز پر می شد و باز دلم می خواست بترکه از درد. خاک بر سر من که پیشت نبودم عزیز. خاک بر سر من که تنها رفتی، که یاسمین منو ندیدی و رفتی. خاک بر سر من که صدای قران و یه غریبه باید بهم بگه که تو دیگه نیستی. تا به اون شهر مرزی دوردست برسم عقده نبودنت رو باریدم و چقدر خوب که امیرعلی صندلی کناری رو هم برام گرفته بود و کسی کنارم نبود تا بخوام برای این دردم بهش توضیح بدم.
چقدر سخته از دور برای عزیزت عزاداری کردن. دیدن اینکه صدتا غریبه دور قبرش نشستن و تو جرات نداری پا پیش بزاری چون نگهبان جهنم بالا سر قبر، عبوس و اخمو ایستاده و پات نمی کشه جلو بری، خودت رو بندازی رو قبر و زار بزنی. می ترسی از این مردی که کنار شقیقه هاش چندتایی تار سفید دراومده ولی گرگ درونش هنوز بیداره بیداره. صبر می کنی، صبر می کنی، دست می گزی، زار می زنی تا همه برن، تا بتونی افتان و خیزان خودت رو روی اون خاک نرم که تن عزیزت رو گرفته بندازی و گله کنی و معذرت بخوای و بخوای بشکافی این سرما رو تا باز اون حجم گرما رو حس کنی.
دقایقی بود که دردودل زبانم تموم شده بود و دردِ دلم تازه سر باز کرده بود. بغض کرده و در حال خفگی کفش های سیاهی رو کنارم دیدم. زبونم قفل شده بود، حتی جرات سر بلند کردن و دیدن صورت صاحب اون کفشها رو نداشتم. آروم بلند شدم و همونطور سربه زیر عقب عقب رفتم و برگشتم پا تند کنم که …
آلما …
حجم غم و دردی که تو این اسم بود رو فقط صاحب اون اسم می تونست بفهمه.
فکر می کردم که برای عزیز بیای، دیر کردی دردونه، خیلی دیر کردی
اشک ریزان برگشتم طرفش: همه ش تقصیر تو بود، همه ش تقصیر تو بود، عزیز …
اسم عزیز رو جیغ کشیدم. به طرفم پا تند کرد و منو تو حصار گرمای دستاش گرفت. می زدمش و ازش عزیز رو می خواستم و اون سفت تر منو می گرفت و میذاشت خودم رو خالی کنم.
نگاهم به تتوی پشت دستش بود، کله یه گرگ، چه بامسما. سرم رو برگردوندم به بارون زودهنگام پاییزی.
من باید برگردم
به تندی نگاهم کرد: بریز دور این حرفا رو، می ریم خونه
یاسمین تنهاست، بی تابی می کنه
مات شد تو صورتم. بعد چند لحظه برگشت روبرو و حرفی نزد.
منو بزار ترمینال
می ریم خونه، آقا رو حداقل ببین
زور نمی گفت، بداخلاقی نمی کرد، این یاشار بود؟
جلوی همه اونایی که با چشمای از حدقه دراومده بهم زل زده بودن تو بغل آقا گریه کردم و ناله شنیدم. از چشمای منتظر عزیز گفت، از قلب بیمارش که با رفتن من به آخر تحمل خودش رسید، از بی وفایی من. نشستم کنارش، دستش رو ول نکردم. با سر به اون آدمای مهربونی که بهم با سر سلام می کردن جواب دادم. حالم بد بود، نخوابیده بودم، مستخدم یه آب قند بهم داد. نگام به یاشار افتاده بود که گوشه سالن واستاده بود و بهم خیره بود. اشاره کرد که آب قند رو بخورم. نگاش کردم، با دلتنگی، با عصبانیت، با همه حسهای خوب و بد عالم. ولی اون فقط خیره بود. حواسم پرت آدمایی شد که جلو می اومدن و به آقا تسلیت می گفتن. بعد دیگه اونجا نبود. وقتی دیگه از زور سردرد و چشم درد نمی تونستم چشام رو باز کنم کنار گوشم زمزمه کرد: پاشو برو اتاقت یه کم بخواب.
آقا برگشت طرفم: آره بابا جان، پاشو برو، چشمات باز نمی شه.
با هزار حس نگفته و لرزون رفتم به سمت اتاقم. همه چیز سرجاش بود، حتی بلوز گرمی که روز آخر روی صندلی باقی مونده بود، و تختی که انگار کسی شب اونجا خوابیده، به هم ریخته و فرو رفته و بوش. نفس عمیقی که تو بالش کشیدم صدهزار خاطره در من زنده کرد.
با حس لمس ملایم صورتم از خواب پریدم. تاریک بود ولی نه اونقدر که اندامش رو نشسته روی تخت تشخیص ندم. سرآسیمه بلند شدم. هیش هیش گفتنش هم باعث نشد که بلند نشم و رو تخت نشینم.
آلما نترس، چیزی نیست
من باید می رفتم، شب شده، زنگ هم نزدم
به کی باید زنگ بزنی؟
تلفن کجاست؟
آلما ساعت یک ه
وای دیر شد، حتما نگران شدن
یه لحظه ساکت …
دستم رو گرفت. بهش نگاه کردم. فهمید که هنوز هم با گرفتن دستم تنم گر می گیره از نزدیکی اش. شروع کرد نوازش دستام.
کجا بودی فنچک؟ انقدر سرتق بودی و من نمی دونستم
یاشار …
جان یاشار
چشام چارتا شد.
آلما تازه بهترین زنی رو که می شناختم از دست دادم، حالا نمی خوام بهترین زنی رو که می شناسم از دست بدم
خودت خواستی، من احمق زنگ زدم برگردم، ترسیده بودم، همه چی مو از دست داده بودم، تو گفتی منو می کشی، گفتی برنگردم، گفتی زنگ نزنم، تلفن و عوض کردی. عزیز … عزیز طاقت نداشت، بابام، بابات، من … طاقت نداشت، طاقت نداشت، خاک بر سر من
بغلم کرد. آروم تکونم داد. دست کشید رو سرم و بازوها و پشتم. پدرانه آرومم کرد. جنس بغل کردنش فرق داشت. و چقدر این یاشار آرومم می کرد، برخلاف یاشار گذشته ها که فقط تکون دل بود و استرس.
قول داد، بارها و بارها که منو می بره. که تنهام نمی زاره. حرفی از یاسمین نمی زد. اینو می فهمیدم و دلخور بودم.
ادامه دارد

نوشته: butterflyir و Takmard

دکمه بازگشت به بالا