عشقی که در دلم ماند… (۱)

زمستان سرد،شبی که سرما رو دوبرابر می‌کرد، یه ماشینی که کلی قسط و بدهکاری پشتش خوابیده بود و یه عالمه درس که فشار بیشتری به آدم تحمیل میکردن
برای خرج درس و زندگی حرفه‌ خاصی بلد نبودم،باید مسافرکشی می کردم،بعد از پایان کلاس حالا هر ساعتی بود به ایستگاه مسافری میرفتم و با کلی خجالت و شرم آیا مسافر گیرم بیاد یا نه تا ساعت ۱۰ صبر میکردم.
گاهی هم دوستان یا اقوام یهو جلوم ظاهر میشدن رو با کلی شرمساری سوار میکردم.
یه دم غروب سرد یه مسافر دربستی بهم خورد و حرکت کردم
از اونجا که خیلی اوقات با یه مسافر یا نهایتا دو تا برمیگشتم اما این بار مثل محدود دفعات کلی مسافر بود اما ماشین نبود به محض رسیدن ۳تا خانم اومدن سمت ماشین گفتن:ما خیلی وقته معطل هستیم لطفا ما هم سوار بشیم
منم دیدم خانم هستن و هوا هم سرده گفتم:اشکال نداره
اونا سوار شدن و یه جوانی تقریبا هم سن خودم
سریع حرکت کردم،احتمال بارش برف بود
تو مسیر گاهی به آینه نگاه میکردم بخاطر اینکه عقب ماشین رو داشته باشم در همین نگاه ی لحظه چشمم به چشمای یکی از خانمها که عقب بود گره خورد و دلم لرزید
اصولا آدم نبودم که بخوام هیز بازی در بیارم یا قفلی بزنم
ولی به هر بهانه‌ای نگاهی آینه میکردم و از خدا میخواستم که این نگاه برای تمام زندگی مال من باشه
همین جور محو اون نگاه بودم که با صدای بوق تریلی متوجه شدم انحراف به چپ گرفتم و کمی از عبور کردم
سریع خودمو جمع کردم اما غر زدن‌های یکی از خانم‌ها صندلی عقب بود تمامی نداشت
به اولین آبادی تو مسیر رسیدم زدم تو پارکینگ برم یه چای یا دمنوش بخورم هم کمی گرم بشم هم شاید این خانم که مسن هم بود دست از سرم برداره
که بعد پیاده شدن من دیدم بقیه‌ هم پیاده شدن برای دستشویی و خرید کردن از اون بین حواسم رو جمع کردم صاحب اون چشم‌ها رو پیدا کنم که اون پسر جوان اومد کنارم
گفت: نزدیک بود هااا
یه نگاه بهش کردم گفتم خدا رو شکر بخیر گذشت
گفت اگر طوریمون میشد این پیرزنه خودش تو اون دنیا کونت رو پاره میکرد
یه لبخند بهش زدم حرکت کردم سمت ماشین
که دوباره برگشتم سمت کافه ۳ تا چایی گرفتم و به سمت ماشین رفتم سینی رو گذاشتم رو سقف
در رو باز کردم بدون توجه به پسره چایی‌ها رو تعارف خانما کردم
که دوباره چشم تو چشم شدیم و یه حال عجیبی بهم دست داد
چایی ها برداشتن با ی حال عجیبی رفتم سینی رو گذاشتم و سریع برگشتم تو ماشین
و حرکت کردم مسیر کوهستانی و سرد بود
سرعتم زیاد نبود
که پسره بهم گفتم به منم چای تعارف میکردی ناراحت نمی‌شدم
که متوجه صدای خنده‌ها آهسته پشت سرم شدم
به پسره گفتم داداش شما یه دونه چایی کنار من خوردی بیشتر بخوری تکرر ادرار میگیری تو این سرما
که دیدم پشت سرم دیگه از خنده ترکیدن
لحظه خندیدن و که دیدم چه ترکیب زیبای خدا به نمایش گذاشته بود
چشم‌های درشت و عسلی
یه بینی قلمی
گونه و چاله گونه
صورت گرد و سفید
هیچی کم نداشت هیچی…

نوشته: گناه‌کار بی گناه

دکمه بازگشت به بالا