عشق از نوعی دیگر (۱)
سلام
من ثنا هستم ، دختری با علایق مشخص
26سالمه ، از 12 سالگی میدونستم چی میخوام ، مسئله این بود که نمیتونستم بیانش کنم ، نمیشد بگم و نمیشد انجامش بدم .
کسی رو نمیشناختم درکم کنه یا مثل من باشه .
همه اطرافیانم مسائل جنسی رو فقط بین زن و مرد تعریف میکردن
یعنی یه زن با یه مرد
رابطه دوتا زن یا دوتا مرد به شدت محکوم بود
البته پسرا اگه میخواستم میتونستن با هم باشن و بین خودشون بمونە
ولی دخترا …
جرات نمیکردم حتی با صمیمی ترین دوستام در مورد باهم بودن دوتا دختر صحبت کنم
ولی وقتی بدنشون رو میدیدم ساعتها با فکر کردن به بدنشون با خودم ور میرفتم
احساس میکردم تنها کسی که دختره و به دخترهای دیگه با دید جنسی فکر میکنه منم
تو سن 16 سالگی بدجوری شهوتی بودم ، هر روز خدا که از مدرسه برمیگشتم یا اگه خونه بودم میرفتم حموم و با خودم ور میرفتم
یه رفیق داشتم اسمش سحر بود
بچه خوبی بود ، مثل خودم سر به زیر
چندان خوشگل و خوش هیکل نبود ، قدش از من کوتاهتر بود ، سبزه و لاغر ، هم محله ای بودیم و از بچگی با هم رفیق بودیم ،
البته تو اون محله شیش تا دختر همسن بودیم که از بچگی رفیق و همکلاسی بودیم ، ولی چون سحر خیلی خوشگل نبود و دوست پسر هم نداشت خواستم با اون شروع کنم ببینم چی میشه
یه روز تو مدرسه باهاش صحبت میکردم ازش پرسیدم با خودت ور میری یا نه؟
اونم جواب داد اره ، بعضی وقتها، خوب چیکار کنم ، تا ازدواج باید همینجوری بسازیم دیگە ، کار دیگه ای نمیشه کرد
درحالی که از شدت خجالت و استرس داشتم سکته میکردم ، گفتم نه بابا یه کارهایی میشه کرد
گفت مثلا چی ؟؟
نتونستم بگم ، حرفم رو عوض کردم ، گفتم یه پسر جور کن از عقب بهش بده
کلی خندیدیم ، بعد گفت از کجا این پسر رو گیر بیارم ، منم خندیدم گفتم تو سگ بهت پا نمیدە
بعد دوباره سعی کردم هر جور شده حرفم رو بزنم ، شهوت کورم کرده بود
گفتم سحر یه پیشنهاد برات دارم ولی اول قسم بخور بین خودمون بمونه
اونم قول داد که به کسی نگه ، قرار شد غروب به بهانە درس خوندن بیاد تا من پیشنهادم رو بهش بگم ، غروب اومد خونمون بردمش تو اتاق خودم
گفتم پیشنهادم اینه که بیا با هم کارایی که دختر پسر باهم میکنن رو بکنیم
گفت یعنی چیکار کنیم ؟
گفتم ولش کن ، فقط هر کاری بهت گفتم بکن ، گفت باشه
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، بالاخره داشتم به چیزی که میخواستم میرسیدم ، شهوت و کمی خجالت دیوونم کرده بود.
لبهام و بردم نزدیک و گذاشتم رو لبهاش ، احساساتم به شدت برانگیخته شده بود ، شروع کردم به خوردن لبهاش ، هیچکدوممون بلد نبودیم ولی بازم عالی بود لبمون رو از هم جدا کردیم سرش رو با دستم کج کرد و لبام رو گذاشتم رو گردنش . هزاران بار این صحنه رو تو ذهنم تصور کرده بودم
دکمه های لباسش رو باز کردم ، خیلی خجالت میکشید ، یه لبخندی بهش زدم ، گفتم نترس من رازدارتم واسه همیشه ، هر وقت خواستی بگو تا ادامه ندیم ،
با سر حرفم رو تایید کرد ،
سوتینش رو باز کردم ، ممه های کوچیکش دیوونم کرد ، شروع کردم خوردنشون ،
زود ازشون گذشتم رفتم پایینتر ، دستم رو گرفت ، نذاشت برم پایینتر ،
لب گرفتیم ، بعد به خاطر آنکه جرات پیدا کنه ، همه لباسهام رو در اوردم بە جز شرتم ، تو تصوراتم همیشه اون شرتم رو درمیاورد
خوابیدم ، اومد روم و شروع کرد خوردن گردن و سینه هام ، البته سینه آنچنانی نداشتم ،
سرش رو فشار دادم که بره پایینتر ، نافم رو خورد و پایین نافم ، داشتم از شدت لذت میمردم ،
شرتم رو یواش کشید پایین ، بالاش رو یکم خورد ، بعد با انگشتاش باهاش ور رفت ،
گفتم بخورش ،
گفت نمیتونم ، قسمش دادم ، التماسش کرد ، یه زبون زد ، صدام در اومد ،
خوشش اومد لباش رو گذاشت روش یه خورده خوردش ، یه ااااااههههه بلند کشیدم ،
سرش رو بالا اورد ، تو چشمام نگاه کرد ، با خجالت زیاد گفت خیلی لذت بردم ولی بسمونه ، ایشالله بعدا
من تا همین جاش هم خیلی بود واسم . لباسامون رو پوشیدیم ، ازش تشکر کردم و رفت ،
ادامه دارد…
نوشته: ثنا
ادامه…