عشق از نوعی دیگر (۳)
…قسمت قبل
یه جای کار میلنگه ، هرچی فکر میکنم میبینم یه چیزی درست نیست ، چرا باید اینطوری بشه، دنیای عجیبیه، خیلی چیزا رو الان هم که 26سالمه درک نکردم ، آدما به چیزی کە دارن و خیلی هم خوب و لذت بخشه قانع نیستن و همیشه دنبال یه چیز جدیدن ، هیجان و تنوع همیشه بخشی از وجود آدمه، خب چیکار میشه کرد ، تارای دوست داشتنی من دلش کیر میخواست و منو به خاطر یه پسر زشت ول کرد و رفت ، تو 18 سالگی با همون پسر ازدواج کرد و توی 20 سالگی ازش طلاق گرفت ،
پاییزی که تارا منو ترک کرد خیلی بهم سخت گذشت ، ولی خوبیش این بود که نشستم درس خوندن ، کلا همه چی رو فراموش کردم و چسبیدم درس خواندن ، دانشگاه قبول شدم شهر خودمون رشته اقتصاد ، دانشگاه دولتی ،
درسام خوب بود باشگاه میرفتم ، کلاس زبان میرفتم ، فقط و فقط به خودم اهمیت میدادم ، توی یه مانتو فروشی تو خیابون فردوسی مشغول به کار هم شدم شیفتی ، یه خانم مسن صاب کارم بود یه آقایی به اسم سامان همکارم ، خیلی هوام رو داشتن ، هم کار میکردم و پول در میاوردم ، هم دانشگاه و کلاس و باشگاهم رو میرفتم ، همیشە بعد ساعت 10 شب میرفتم خونه ،
سامان خیلی پسر خوبی بود ولی همیشه میشد فهمید که میخواد من رو بکنه ، خیلی ازم تعریف میکرد و …
یه روز بهم پیشنهاد دوستی داد که من رد کردم ، گفت
چرا من خوب نیستم؟
نه تو خیلی هم خوبی
پس چی دوس پسر داری؟
نە ندارم،
دوست پسر نداری ، منم خوبم ، پس بگو چرا ردم میکنی؟
سامان دس بردار نبود ، مجبور شدم باهاش باشم ، حداقل ظاهرا
بهش گفتم فعلا فقط باهاتم که همدیگه رو بیشتر بشناسیم .
اونم قبول کرد ، ولی با وجود اون احساس کردم شهوت دوباره داره تو وجودم فعال میشه
شب رفتم خونه بعد مدتها جق زدم ، البته زیاد لذتبخش نبود برام ولی …
روز بعد دوباره من و سامان چند دقیقه ای تنها شدیم ، بهم گفت ثنا من میخوام ببوسمت اجازه هست ، ناخودآگاه لبام رو بردم جلو ، یه لب کوچیک از هم گرفتیم ، هر دو خجالت کشیدیم ، ولی احساس خوبی داشتم ، یاد اولین روزی کە تو خونە تارا بودم افتادم ،
چند روز گذشت ، چندبار از هم لب گرفتیم ولی من دلم بیشتر میخواست،
اون شب خونە تنها بودم ، به سامان زنگ زدم گفتم سامان میشه بیای پیشم . دوست ندارم تنها باشم ، سامان چند دقیقه بعد رسید ، خیلی ساده اومد تو ، رفتم تو بغلش یه کم لب گرفتیم و دستش رو گرفتم بردم تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیدم ، وقتی لباسهامون رودراوردیم بدجور چندشم شد ، اون بدنش خوب بود ، تمیز بود ، ولی من به مردا هیچ احساسی نداشتم، ولی خودم رو مجبور کردم که ادامه بدم ، شلوارم رو کشید پایین ، کسم رو خورد، ازم پرسید چیکار کنم ، من خرم برگشتم گفتم از عقب بکنم ، گفت دادی تا حالا گفتم نە، اونم خیلی با آرامش شروع کرد و…
بقیش رو نگم ، اون شب بیشتر از ده بار بالا اوردم ، جوری که ساعت دو شب رفتم بیمارستان .
یکی از بدترین خاطرات زندگیم اون شب بود ، وقتی از بیمارستان برگشتم ساعت نزدیک چهار صب بود ، تا ساعت 8 یکریز گریه کردم ، ساعت 8 تصمیم گرفتم زندگی رو ادامه بدم و با حال خودم بسوزم ،
سامان بعد اون از مغازه رفت و یه دختر رو به جاش استخدام کردن.
دختره اسمش اسرا بود ،اولین روز وقتی دیدمش برق از سرم پرید ، از من قدش بلندتر بود ، پوستش مثل ابریشم سفید و یکدست بود ، موهاش سیاه سیاه بود و خیلی پر پشت و بلند ، هیکلش بینظیر بود، انگار خدا سالها وقت صرف ساختنش کرده بود ، یکم بد اخلاق بود ولی وقتی اخم میکرد کسم حسابی خیس میشد ، از روز اول میدونستم میشه روش حساب کرد، هر جوری بود باهم صمیمی شدیم ، فهمیدم دختر یکی از پولدارای شهره ، ولی پدرش گفته باید خودت پول در بیاری تا قدر ثروت پدرت رو بدونی ،
هر از گاهی از سکس حرف میزدیم ، شوخی هامون همش سکسی بود ، کیر و کس نصف کلمات مکالمه هامون بود.
ولی جرات نداشتم رازم رو بهش بگم،
یکسال گذشت ، باورم نمیشد یکسال نتونستم بهش بگم ، میترسیدم از دستش بدم ، خیلی دوستش داشتم ، شده بود کل زندگیم. یه روز ازش پرسیدم چرا دوس پسر نداری؟ البته قبلا پرسیده بودم ولی جواب الکی میداد ، اون روز گیر دادم که راستش رو بگه ، اونم بعد کمی مکس و بغض داستانش رو برام گفت کە چطوری یه پسره بکارتش رو گرفته و ولش کرده ، گفت از همه مردا متنفرە و هیچوقت ازدواج نمیکنه.
بغلش کردم مثل ابر بهار اشک از چشماش میومد پایین،
عشقم بهش خیلی عمیق تر شد ، بالاخره علاقم بهش از تارا بیشتر شد ، کم کم از تارا متنفر شدم و عشق جدیدم رو در آغوش گرفتم ، یه شب اومد خونمون و کمی با هم مشروب خوردیم ، عرق خرما آورده بود ، خیلی عرقش خوب بود چند پیک که خوردیم ، افتادم بە جونش ، بغلش کردم ، لباش رو بوسیدم ، دستش رو بوسیدم ، قلقلکش دادم ، نمیدونم چرا ولی لباسهام رو دراوردم فقط یه شرت پام و بود و مابقی بدنم لخت ، اونم کار من رو تکرار کرد ،
قسم میخورم من هرگز بدنی به این زیبایی ندیدم ،
بدون هیچ حرفی رفتم سراغ گردنش , یه کم همکاری کرد ، ولی بعد که خواستم برم سراغ سینه هاش رفت عقب ، بهم گفت ثنا نمیخوام از این اتفاقا بینمون بیفته ، فقط میخوام راحت باشیم .
مست بودم ولی یادمه وقتی اون رفت به حالم خودم تا صبح گریه کردم.
صبح با همون حال رفتم مغازه ، اسرا اونجا بود ، سلام کردیم ، تا شب تقریبا با هیچکی حرف نزدم ، نمیدونستم چی باید بگم ،
شب اسرا زنگ زد ، بار اول جوابش رو ندادم ، دوباره زنگ زد .
بله؟
ثنا چی شده؟
هیچی نشده.
مگه میشه ، تو امروز اون آدم دیروز نبودی ، نگرانتم .
نگران نباش ، سالهاست این وضعیت منه، با هرکی دوست شدم تر زد به همه چیز.
منظورت منه؟ مگه من چیکار کردم؟
هیچی بابا ولمون کن، کاری نداری؟
میخواستم قطع کنم ، ولی اون اسرار کرد که توروخدا بهم بگو چی شده ، گفتم کجایی ؟ گفت خونه، گفتم پاشو بیا اینجا ،
اومد ، ساعت نزدیکای 11بود ، نشتیم حرف زدن ، گفتم اسرا اسرار کردی کە بگم و الا این داستان رو میگم که بدونی نه اینکه دلت بە حالم بسوزه یا چیزی ،
خلاصه نشستم همه داستان خودم رو براش تعریف کردم ،
چشماش از تعجب بزرگ و گرد شده بود ، وقتی داستان تموم شد گفت ، گمشو بابا اینها رو کلا از خودت در اوردی ، ایسگا کردی مارو ،
اینا برای من مهم نیست راست و دروغش پای خودت ، من فقط میخوام ثنای من بخنده و خوشحال باشه ، الان من چیکار کنم تو خوشحال بشی.
منم با خندە گفتم پدرسگ من سه ساعته با گریه برات داستان تعریف کردم حالا میگی از خودت در اوردی؟ بعدشم تو اگه خوشحالی من رو میخواستی دیشب کیرم نمیکردی.
ثنا من تو رو به عنوان دوست خیلی دوس دارم ، ولی این به معنی این نیست زیرخوابت بشم ،
اسرا من تو رو احساسی میخوام ، عاشقت شدم ، میخوام همه جوره باهم باشیم ،
اون شب من دوتا چیز رو خیلی خوب فهمیدم ، اول اینکه اسرا بهترین دوستیه که تا حالا داشتم ، دوم اینکه اون اصلا تو باغ نیست ،
پس تصمیم گرفتم …
اسرا رو شدیدا میخواستم ، ولی اون تو باغ نبود، اصلا نبود ، پس تصمیم گرفتم هر جوری هست به دستش بیارم و تبدیلش کنم به همسر رویاهام،
پیشنهاد دادم که با هم خونه بگیریم ، اونم قبول کرد ، ولی ما هر دو مسئله اجازه خانواده رو داشتیم ، هردو بعد از هفته ها جنگ و دعوا اجازه رو گرفتیم ، باهم یه خونه تو خیابون کشاورز ، نزدیک اصلی ترین میدون شهر گرفتیم ، بازم باهم وسایل ساده یه زندگی مجردی رو گرفتیم ، اوایل اونجا فقط میخوابیدیم ، کارای دیگه رو تو خونه والدینمون میکردیم ، ولی کم کم شروع کردیم کاملا مستقل زندگی کردن،
سه ماه گذشت ، یه شب اسرا بحث لزبین بودن من رو کشید وسط که اقا طبیعت زن رو برای مرد و مرد رو برای زن خلق کرده ، یعنی چی من مردا رو نمیخوام ،
منم گفتم اخە من خواهر طبیعت رو گاییدم ، چیکار کنم کسم واسه هیچ مردی خیس نمیشه ، واسه زنا میشه.
تا ساعت 2 بحث کردیم ، قانع نشد که نشد،
آخرش گفتم اسرا تو مردا رو امتحان کردی خیری هم ازش ندیدی ، بیا زنونش رو امتحان کن ، به خاطر من این کار رو بکن،
اسرا کمی مکث کرد و بعدش گفت باشه ، ولی قول بده که هرجا نخواستم ادامه بدم اسرار نکنی و ادامه ندی ،
منم قبول کردم و قول دادم،
گفتم کی انجامش بدیم ،گفت فردا شب ساعت یازده ، کمی خندیدم و گفتم باشه.
گفت چرا میخندی ؟ گفتم ، هیچی بابا ول کن که بدجور خوابم میاد.
خوابیدیم ، البته اون خوابید ، ولی من بعد از مدتها دوباره قرار بود رابطه داشته باشم ، و نمیتونستم بخوابم ، دستم رفت تو شرتم ، وتازه یادم اومد که کسم پر موه، و خیلی چندشه، ساعت شیش بلند شدم رفتم و تا ساعت هفت و نیم نیومدم بیرون ، یه اصلاح کامل کردم ، اون روز کلا اسرا رو ندیدم ، چون من شیفت صبح بودم و قبل اومدن اسرا رفتم ، بعد از ظهر رفتم ارایشگاه و موهام رو کوتاه کردم ، حسابی خودم رو اماده کرده بودم ، غروب زنگ زدم و دعوتش کردم به بهترین رستوران شهر ، من زودتر رفتم و اونم بعد من اومد ، شام خوردیم و پیاده تا خونه رفتیم و کلی حرف زدیم ، ساعت ده رسیدیم خونه ،نوبتی رفتیم حموم و اومدیم بیرون، دو ست شورت و سوتین توری قرمز خریده بودم ، یکی واسه خودم یکی واسه اون ، اسرا چایی دم کرد ، منم رفتم لباسهام رو دراوردم و با همون ست اومدم نشستم جلوش ، کلی ازم تعریف کرد ، بدنت خیلی خوشگله و این ست بهت میاد و…
چای خوردیم و روی کاناپه کنار هم نشستیم ، رفتم بغلش و با چشمایی پر از شهوت فقط نگاش کردم ، پرسید چرا اینطوری نگام میکنی ، چیزی شده؟
منم گفتم یه ست از این برات گرفتم برو بپوش و برگرد ، گفت باشه و بلند شد و رفت ، وقتی برگشت به محض دیدنش شرتم حسابی خیس شد ، تو عمرم این حجم از تحریک شدن رو تجربه نکرده بودم ، بلند شدم بدون حتی یک کلمه رفتم جلو ، میخواستم بخورمش ، لبام رو گذاشتم رو لباش و حسابی خوردمش ، اونم همکاری میکرد ، بغلش کردم و بردمش تو تخت خودم ، بدون معطلی گردنش رو خوردم ، لاله گوشش بدجور خوشمزه بود ، وقتی داشتم لاله گوشش رو میخوردم یه آه ریز گفت ، فهمیدم اونم تحریک شده ،بالای سینش رو بوسیدم و رفتم سراغ ممه هاش ،
سفید و گرد و کوچیک،
وقتی ممه هاش رو میخوردم اه و اوفش در و اومد ، سرم رو بردم پایین ، نافش رو بوسیدم ، پاش رو باز کردم و رونهاش رو خوردم ، ساق پاش رو خوردم ، پنجه هاش رو کردم تو دهنم و مکیدمشون . برگشتم سمت کسش ، از رو شرتش زبون کشیدم روش ، اطرافش رو خوردم ، گفت برو سر اصل مطلب ، دارم دیوونه میشم ،
شرتش رو کشیدم پایین ، یه کس تپل نسبتا سیاه ولی خوشگل جلوم بود ، به آرومی زبونم رو کشیدم روش آهش در اومد، ، یه کم بوی بد میداد ولی نه زیاد کمی هم مو داشت، خیلی کم
کل دهنم رو گذاشتم رو کسش ، مثل مار بە خودش میپیچید، ناله میکرد و اه و اوف میگفت، هی زبون میکشیدم روش و اونم داد میزد ، بخور لیس بزن ، بعد کلی خوردن یادم اومد اون باکره نیست ، انگشتم رو کردم تو کسش و یواش بالا رو مالیدم ، دیوونە شد ،اتاق رو گذاشته بود رو سرش ،
ثنا بکن منو ، من جندە توام ، از این به بعد مال توام ، اااااخخخ، اااااه ، دارم میام ، اووووف ، دو انگشتی ، سه انگشتی ، بخور دردت به جونم ، بکن عشقم ، من زیر خوابتم ااااخ اووووف ، ااااههههه ، بکن واینسا، بخور بخور ،
صداش قطع شد ، نفس نمیکشید ، چند ثانیه همینجوری بود و بعد یه جیغ ریز کشید و ارضا شد ، یه جوری بدنش میلرزید انگار داره سکته میکنه، اون صحنه یه جوری تحریکم کرد که ولش نکردم ، دوباره افتادم به جون کسش ، میلرزید و ریز جیغ میزد ، موهام رو کشید و نذاشت ادامه بدم ، وقتی ولش کردم بی حال افتاد رو تخت،
چند دقیقه تکون نخورد و حرف نزد ، بعد گفت ثنا خواهرتو گاییدم ، این دیگه چی بود ، برگشت اومد روم ، من دراز کشیده بودم ، یه لب میگرفت و قربون صدقم میرفت ، یه لب دیگه دوباره ،
بعد مثل قحطی زده ها افتاد به جونم ، گردنم ، ممه هام ، شکمم و بعد رسید بەکسم ، بی مقدمه شروع کرد خوردن ، ناشی بود ،ولی انقدر خورد که ارضا شدم و اومد دوباره لب گرفت ازم ، بدجور لبای هم رو میخوردیم ، ول نمیکردیم همدیگه رو ، به زور از خودم جداش کردم انداختمش اون طرف تخت، پام رو باز کردم و کسم رو چسبوندم به کسش ، یکم مالیدم بهش تا دوزاریش افتاد ، بیشتر از نیم ساعت اونجوری هم رو مالیدیم ، من ارضا شدم ولی اون نه ، خوابیدم روش دوباره انگشت و خوردن تا ارضا شد ، بی حال افتادیم تو بغل هم، تو بغلم خوابش برد و کمی بعد من هم با خیالی آسوده خوابیدم ،
ادامه دارد…
نوشته: ثنا