عشق تا ابد پایدار (۲)
…قسمت قبل
دو روز قبل از آغاز سال نو از سعید اجازه گرفتم تا از فروشگاه برای کودکان بیسرپرست بهزیستی پوشاک ببرم. سعید که اجازه داد ابتدا باید میرفتم از بهزیستی برای ورود به مرکز نگهداری کودکان بیسرپرست نامه میگرفتم.
نامه رو گرفته بودم و داشتم برمیگشتم که خانم صالحی را دیدم منو برد تو اتاقش و گفت گدا گشنه، میبینم آدم حسابی شدی!
گفتم به کوری چشم اونایی که نمیتونند ببینند.
با مسخره گفت شکایت کردی دستت به جایی رسید؟
گفتم ببین خیلی طول نمیکشه که وادارت میکنم این دم و دستگاه رو ول کنی و گورتو از اینجا گم کنی.
تحقیر آمیز خندید و گفت اتفاقاً خبر دارم رفتی استان اما هیچ غلطی نتونستی بکنی.
گفتم آره دایی جنابعالی هیچ غلطی نکرد اما بزودی او هم از کارش پشیمون میشه. اینو گفتم و از اونجا بیرون زدم.
وقتی به مرکز رفتم و لباسها رو بین کودکان تقسیم کردم خوشحالی رو تو چهرشون دیدم و همون لحظه تو دلم گفتم خدایا عاجزانه ازت میخوام کمکم کنی هیچوقت گذشته خودم رو فراموش نکنم و تا زنده ام این بچهها را از یاد نبرم.
موقع تحویل سال ۱۳۹۷ غروب بود من و همه دوستام به دعوت مامان خونش جمع شدیم و سفره هفت سین چیدیم قبل اینکه سال تحویل بشه تو اتاق با سعید خلوتی داشتم در مقابل هم ایستاده بودیم، سینهاش برام کانون آرامش بود و وقتی سرمو رو سینه پر مو و مردانهاش میگذاشتم تمام وجودم پر از آرامش میشد. دستامو دور کمرش حلقه کردم و چشامو بستم و برای لحظاتی سرمو محکم روی سینش فشار دادم و چندتا نفس عمیق کشیدم. دستهای گرم و مهربانش توی موهای سرم میچرخید و نوازشم میکرد. چشامو باز کردم و چندین بوسه رو نقطه نقطه سینش کاشتم و گفتم سعید، میخواستم بگم الان که داریم آخرین دقایق بهترین سال عمرم رو پشت سر میگذاریم میخوام بدونی این سه ماهی که با هم نامزد هستیم با فاصله زیادی بهترین روزهای عمرم بود و من طعم واقعی زندگی رو چشیدم. وقتی فکرشو میکنم، میبینم خدا چقدر منو دوست داشت که تو را سر راهم قرار داد و من امروز چقدر خوشبختم که تو رو دارم، تویی که با عشق پاک خودت منو عاشق خودت کردی و به من راه و رسم پاکبازی آموختی. بابت تمام خوبیهات، بابت اینکه کنارم بودی و هستی واقعا ازت سپاسگزارم.
بعد از من این سعید بود که چند دقیقه با حرفهای عاشقانه اش غافلگیرم کرد و در آخر صورتمو بوسید و دست در دست هم از اتاق خارج شدیم و به همراه بقیه دور سفره هفت سین نشستیم و منتظر تحویل سال شدیم.
در اون لحظات همه ساکت بودیم و هر کس در درون خودش با خدای خودش خلوت کرده بود و حرف میزد این رو از به هم خوردن آهسته لبها به همدیگر میشد فهمید. من هم خدا رو شکر کردم که من و دوستام رو صاحب خانواده کرد تا دیگر مثل سالهای قبل آغاز سال جدید رو در تنهایی و بی کسی نباشیم.
صدای ساز و طبل که از تلویزیون بلند شد برای خودم و عزیزانم در سال جدید آرزوهای قشنگی کردم بعد بلند شدم با مامان، سعید و دوستام دیده بوسی کردم.
روزهای نخستین سال نو رو به اتفاق سعید و مامان مشغول دید و بازدید از بستگان آنها بودیم تا اینکه سعید پیشنهاد مسافرت به شمال داد.
در تمام عمرم این اولین بار بود که پامو از استان بیرون میذاشتم و همه چی برام جذاب و دیدنی بود. وقتی تو اتوبان قزوین رشته کوه البرز رو پشت سر گذاشتیم و به سمت گیلان سرازیر شدیم همه چی برام جذاب تر و دیدنی تر شد نزدیک غروب بود که به حوالی انزلی رسیدیم از سعید خواستم مستقیم منو لب ساحل ببره.
وقتی برای اولین بار دریا رو دیدم کنار ساحل کاسپین از ماشین پیاده شدم مثل بچه کوچولو ذوق کردم و در حالیکه فقط کفشامو کنده بودم به آب زدم. با اینکه آب سرد بود اما هیجان زده بودم و تا عمق کمر جلو رفتم. سعید لب ساحل مونده بود و میگفت بیا بیرون سرما می خوری! اما من داشتم لذت میبردم برا همین او هم مجبور شد شلوارک بپوشه و به آب بزنه. وقتی پیشم اومد در حالی که میلرزید
گفت سردت نیست؟
گفتم نه!
با خنده گفت تو دیگه چه جانوری هستی؟
خندم گرفت و پرسیدم چرا؟
گفت خودت ببین تو این همه آدم غیر از تو کسی به آب زده.
دیدم راست میگه گفتم خب چکار کنم من دوست دارم اینطوری باشم.
گفت حالا همه فکر میکنند ما کسخلیم.
گفتم بزار هر چی دوست دارند فکر کنند اصلا شاید اونا نمیدونند کسخلی چه عالمی داره، بعد مشتمو از آب پر کردم بش پاشیدم طفلی چنان لرزید که دلم براش سوخت. بدون هیچ حرفی از آب بیرون زد و سمت ماشین رفت مثل سگ از کارم پشیمان شدم ولی دیگه نمیشد کاری کرد کمی بعد از آب بیرون اومدم و تازه فهمیدم چقدر هوا سرده و چه حماقتی کردم.
وقتی رفتم سمت ماشین، سعید لباس خشک پوشیده بود و ماشین و بخاری ماشین رو روشن کرده بود.
تو ماشین نشستم و ازش عذرخواهی کردم. بدون هیچ حرفی راه افتاد و حتی صبر نکرد لباس عوض کنم. همون دور و بر یه ویلای ساحلی خوشگل کرایه کرد و رفتیم توش اما همچنان اخمو بود و کم حرف میزد.
جلوش کاملاً لخت شدم و رفتم تو حمام. انتظار داشتم تحریک بشه و دنبالم بیاد اما خبری نشد دوش گرفتم و حوله به تن رفتم تو هال دیدم رو مبل دراز کشیده و خوابش برده. رفتم موهامو خشک کردم لباس پوشیدم، خودمو آرایش و خوش عطر و بو کردم و برگشتم پیشش و کنارش نشستم چشماشو باز کرد و بلند شد نشست
دوباره ازش عذرخواهی کردم تا اینکه بالاخره لبخند رو لبش نقش بست و صورتمو بوسید و گفت بشین تا من یه چیز بیارم بخوریم و به سمت آشپزخونه رفت.
تو عالم خودم روی مبل لم داده بودم که یه لحظه بدنم یخ کرد و سه متر بالا پریدم و برای چند لحظه نفسم بند اومد نگاه کردم دیدم سعید یه پارچ آب سرد را رو بدنم خالی کرده و داره میخنده.
داد زدم سعید این چه کاری بود کردی؟
همینطور که می خندید اومد کنارم نشست و منو تو بغلش کشید و گفت عزیزم معذرت میخوام اما این کار لازم بود.
با تعجب نگاش می کردم که ادامه داد من از اینکه کسی بهم آب بپاشه خیلی بدم میاد امروز برا اولین بار از دستت ناراحت شدم و داشتم کینه به دل می گرفتم برا همین اینکارو کردم تا انتقام بگیرم و ازت کینه به دل نگیرم.
گرمای تنم برگشته بود و دیگه خیلی سردم نبود دست دور گردنش انداختمو بازم از کاری که تو دریا باش کرده بودم عذرخواهی کردم.
در حالی که لباسهای خیس رو از تنم در می آورد گفت تو هم منو ببخش و قول بده ازم دلخور نشی.
گفتم فدای سرت اصلا کار خوبی کردی که تلافی کردی و تو دلت نگه نداشتی.
تمام لباسام خیس شده بود سعید کاملا لختم کرد و یه پتو روم کشید و لباسامو رو شوفاژ پهن کرد و خودشم لخت شد و اومد زیر پتو و به من چسبید و مشغول مالیدنم شد کیرش که راست شد بلند شد بغلم کرد و منو به اتاق خواب برد و به جونم افتاد.
تو مدت پنج روزی که شمال بودیم روزها رو به گشت و گذار در طبیعت یا ساحل می گذروندیم و شبها تو هر شهر یا روستا که بودیم یه ویلا کرایه میکردیم و بعد یه سکس دلچسب لخت تا صبح تو بغل هم میخوابیدیم که خیلی حال میداد.
روزی که داشتیم از مسافرت به سمت شهرمون بر میگشتیم با کوله باری از خاطرات زیبا همراه بودیم و تو راه برگشت اونا رو مرور میکردیم و لذت میبردیم تا اینکه سعید به سمت خاطرات سکسی رفت و با مرور اونا باعث شد که لای پام خیس بشه، به حدی که نزدیک بود لب جاده بکشم پایین و بگم باید کس منو حال بیاری،
فصل با طراوت بهار برام متفاوت با سالهای قبل بود و بعد ۲۲ سال زندگی، تازه میتونستم زیباییهای بهار را احساس کنم (من و دوستام بخاطر شرایطی که از کودکی داشتیم یادم نمیاد هیچوقت کسی ما را برای تفریح و لذت بردن از زیباییهای طبیعت از شهر بیرون برده باشد)
دو روز بعد مسافرت همراه سعید داشتم تو پارک شهر قدم میزدم که گفت خوشگلم الان باغ دیدن داره، نظرت چیه فردا از اول صبح تا آخر شب بریم اونجا و خوش بگذرونیم؟
گفتم پیشنهاد خیلی خوبیه اما دوستام از من گله دارند که چرا براشون کم وقت میذارم فردا جمعه است اگه اجازه بدی میخوام چند ساعتی رو با اونها باشم بعد یه روز دیگه میریم.
سعید گفت ولی به نظرم اگه همین فردا بریم و اونا را هم با خود ببریم خیلی بهتر میشه.
با خوشحالی گفتم ایول حالا این شد یه چیزی. و همون لحظه به دوستام اطلاع دادم که خودشونو برای تفریح فردا آماده کنند. سعید حتی یاد رضا نامزد زینب هم بود و او را هم دعوت کرد.
روز بعد وقتی به باغ رسیدیم درخت ها رو دیدم که شکوفه دادند و بوی گل و شکوفه همه جا رو پر کرده بود. هر کی برا خودش مشغول تفریح و گشت و گذار بود که رفتم سراغ سعید و گفتم دیگه امروز وقتشه که آخرین قسمت خوابم رو تعبیر کنیم.
دستمو گرفت به سمت خود کشید و گفت پس بدو و به این ترتیب مدتی با ذوق و هیجان، فارغ از هر فکر و خیال دست در دست یار از این سو به آن سو دویدیم.
دو ماه از عید میگذشت فرانک اطلاع داد که تونسته با خانم صالحی دوست بشه ولی هنوز خیلی صمیمی نشدند.
یه هفته بعد یه عکس از خودش و خانم صالحی فرستاد که با هم کافه رفته بودند و باز چند روز بعد اومد تو ماشینم نشست و برام گزارش داد که تا چه حد پیشرفت داشته و یه فیلم نشونم داد که به جشن تولد خانم صالحی رفته بود قبل از رفتن گفت برا کاری که برات انجام میدم دارم ازت پول میگیرم پس برام مهم نبود برا چی میخوای از این خانم آتو داشته باشی تا اینکه چند روز پیش بصورت اتفاقی چیزهایی دستگیرم شد.
گفتم بگو ببینم چی فهمیدی؟ نکنه با المیرا در مورد من حرف زدی؟
گفت چند روز پیش رفتم بهزیستی پیش المیرا، اونجا بودم که یه خانم با یه بچه کوچیک اومد پیشش و ناله زاری میکرد و میگفت شوهرم کارگره. موقع کار از ارتفاع افتاده و یه دست و دو تا پاش شکسته و کمک میخواست. بیچاره اینقدر التماس کرد که من گریم گرفت ولی المیرا خانم ککش هم نگزید. وقتی خانمه رفت گفتم نمیتونستی براش کاری کنی؟گفت بزار بره بمیره من از آدمایی که میان اینجا و عجز و لابه میکنند حالم بهم میخوره. بعد شروع کرد از خودش تعریف کردن و از بلاهایی که سر مددجوهاش آورده بود با افتخار و لذت حرف میزد. حالم داشت ازش به هم میخورد اما مجبور بودم برای حفظ رابطه با تکان دادن سرم حرفاشو تایید کنم. ازش پرسیدم نمیترسی کسی بره پیش رئیس و گزارش بده برات بد بشه؟ گفت تو این اداره کسی جرأت نمیکنه به من بالاتر از گل بگه. چون داییم بازرس کل استانه و پدرشونو در میاره. بعد در ادامه حرفاش گفت چند وقت پیش چند تا مددجوی بی سرپرست داشتم و هر جور دلم میخواست با اونا بازی میکردم و همه جوره تو مشتم بودند و صداشون در نمی اومد تا اینکه یکیش مریض شد. داشت می مرد و هر کاری میکردند از بهزیستی کمکی بگیرند اما من که بیش از حد از اونا متنفر بودم دائم تو راهشون سنگ اندازی میکردم تا خسته بشن و دست از سر من و بهزیستی بردارند. دوتا از همون دخترا رفتند پیش رئیس و ازم شکایت کردند رئیس گزارش منو داد استان، فکر می کنی چی شد؟ داییم نه تنها شکایت رو نگاه نکرد یه بار اومد اینجا و به رئیس توپید. پرسیدم چرا از آنها متنفر بودی مگر چیکارت کرده بودند گفت برا اینکه آنها حرامزاده اند و معلوم نیست پدر مادرشون کدوم خری بوده که آنها رو پس انداخته و تو جامعه رها کرده. پس چرا من باید برای یه مشت حرامزاده دل بسوزانم؟ گفتم تو مطمئنی حرامزاده اند؟ گفت آره دیگه اکثر اینها را زمانی که تازه به دنیا اومدن مردم اینطرف و آنطرف پیدا کردن تحویل بهزیستی دادند. پس اگه پدر مادر دارند چرا رها شدند حالا هم اگه بمیرند خیلی بهتر از اینه که بمونند و مثل مادرشون هرزه بشند.
اینو که شنیدم مو به تنم سیخ شد و احساس کردم بدنم آتش گرفت با عصبانیت سر فرانک داد زدم و گفتم کافیه دیگه.
فرانک مدتی سکوت کرد و بعد گفت فکر میکنی وقتی من این حرفها رو شنیدم خیلی خوشم اومد و تاییدش کردم؟ با اینکه نمیخواستم جلوش جبهه بگیرم اما با این حال تحمل نکردم و گفتم حالا شاید یکی دوتا اینطوری هم که تو میگی توش باشه اما همه که حرامزاده نیستند. در ثانی اگه حرف تو درست باشه بچه چه گناهی کرده؟ گفت وقتی احمقی و نمیفهمی من چی بگم. اینقدر از دست این تحقیراش عصبانی بودم که دلم میخواست بگیرم و دهنشو جر بدم اما بخاطر اینکه دوستیم باش پایدار بشه به اجبار تحمل کردم و گفتم بعد چی شد دختره زنده موند یا مرد؟ گفت یه خانم احمقی که خیلی وضعش توپ بود پیدا شد و هزینه عمل و دوا درمون او را داد و دختره خوب شد بعد او و بقیه دخترها را زیر پر و بالش گرفت و بشون کار داد. حالا تازگیا شنیدم پسر احمق تر از خودش با یکیش نامزد شده و قراره ازدواج کنه بعد اسم فروشگاه شما رو اورد و گفت پسره مالک بزرگترین فروشگاه پوشاک شهره نمیدونم چطوری تو دام این دختر افتاد. البته اینم بگم که دختره خیلی زبون باز و چموش بود و تا دلت بخواد خوشگل. طوری که من تو این شهر کمتر دختری دیدم که از قد و قواره و خوشگلی به پاش برسه و حتما با همون سر زبون و خوشگلی اش تونسته قاپ پسره را بدزده اما چه فایده داره که بی بته است و همین موضوع یه روز کار دستش میده و یه شوهرش ازش خسته میشه و مثل سگ اونو از زندگیش میندازه بیرون.
گذشته تلخم یادم اومده بود و دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم اما سعی کردم خودمو قوی نگه دارم و رو به فرانک کردم و ازش پرسیدم نکنه تو هم مثل او فکر میکنی؟
مظلومانه گفت نه بخدا.
گفتم پس چرا اینها را برام گفتی.
گفت برا اینکه بگم دمت گرم که میخوای ازش آتو بگیری و پدرشو در بیاری. تو و دوستات هر بلایی سر این کثافت بیارید حقشه.
گفتم حالا که همه چی رو در مورد من میدونی آیا واقعاً کار منو تایید میکنی؟ یا اگه تو جای من بودی کار دیگه ای میکردی؟
گفت صادقانه بگم اگه من جای تو بودم و اینقدر زندگیم اکی بود میذاشتم هر چی میخواد زر بزنه و چاک دهنشو پاره کنه منم زندگیمو میکردم چرا چون عرضه اینو نداشتم که جلو همچین کسی بأیستم اما تو شجاع و نترسی، برا همین ازت خوشم میاد.
گفتم به نظر تو من اینکارو بخاطر خودم میکنم؟
گفت آره دیگه، دلت میخواد انتقام تحقیر کردنها و حرفاشو ازش بگیری که البته حق داری.
گفتم بهترین دوستم هم دقیقا مثل تو فکر میکرد. او فکر میکرد میخوام انتقام بگیرم. میگفت حالا که زندگی خوبی داری خودتو باش در ننداز و زندگیتو بکن. اما باور کن هدف من کینه توزی و انتقام گیری نیست، که اگه چنین هدفی داشتم راه های زیادی برای انتقام سراغ داشتم مثلاً میدونم سعید آدمای کله خراب زیاد میشناسه که حاضرند با یه اشاره دختره رو ببرند هر بلایی که بخوان سرش بیارند آب از آب تکون نخوره. اما این فایدهای نداشت چون او بدون اینکه به رو خودش بیاره میاومد سر کارش و تا روزی که بازنشست بشه هزاران نفر دیگه رو با گفتار و رفتار دور از انسانیت که خودت ازش دیدی زجر میداد. خودت فکرشو بکن مددکاری که قراره مرهمی بر زخم یه دختر بیسرپرست باشه مرتب بش زخم زبون بزنه و تحقیر کنه (اونم بخاطر اتفاقی که خودش کوچکترین سهمی توش نداره) بعد ببین چه اتفاقی می افته؟ بیا و تصور کن در طول دورانی که این عوضی قراره خدمت کنه فقط یه نفر تحت تاثیر حرفای او قرار بگیره و از زندگی خسته بشه و بره خودکشی کنه. اون وقت کی جوابگو خواهد بود؟
فرانک بلافاصله گفت هیچکس.
گفتم من از حالا به فکر اون افرادم و اعتقاد دارم این خانم که با یه مدرک غیر تخصصی و با پارتی سر کار اومده لیاقت خدمت به انسانهای شریف و پاکی که از بد روزگار نیاز به کمک بهزیستی دارند نداره و باید یا خودش استعفا بده یا اخراج بشه و بره دنبال زندگیش.
فرانک گفت همین؟
گفتم همچنین پولی که به عنوان حقوق از دولت گرفته تا به عنوان مددکار به مددجو خدمت کنه اما در عوض بشون ظلم کرده تقسیم کنه و به اونا بده.
فرانک گفت اینها که جای خود انتقام خودت چی؟
گفتم من بخاطر زخمهایی که رو دلم گذاشته هرگز او رو نمی بخشم اما باش کاری ندارم و به خدا می سپارم.
گفت تو خیلی بخشندهای من اگه جای تو بودم زندگی رو براش جهنم میکردم، چون منم یه زخم خورده ام که اعتقاد دارم اگر اون زمانی که پدر مادرم کارشون به اینجا نکشیده بود این ارگان های مسئول ازشون حمایت کرده بود الان حال و روز ما این نبود.
فضولیم گل کرد و گفتم میشه در مورد گذشته ات برام بگی.
مکث کوتاهی کرد و گفت باشه میگم ولی پیش خودمون بمونه.
گفتم مطمئن باش.
گفت از زمانی که یادم میاد پدرم معتاد بود مادرم بخاطر اعتیاد و فقر ازش جدا شد و منو با خودش برد. اون سالها رو هیچوقت یادم نمیره که مامانم چقدر به آب و آتیش زد تا زندگی مون رو تامین کنه اما تو این مملکت که هیچ چیزش سر جای خودش نیست نشد که نشد. مامانم بر و روی قشنگی داشت برا همین شد یه جنده پولی تا خرج زندگی مون رو در بیاره و کل زندگیش تباه شد. چهار سال پیش بابام ترک کرد و به خودش اومد و فهمید در حق مادرم چقدر بد کرده برا همین از مامان خواست کارشو کنار بزاره و برگرده باش زندگی کنه اما وقتی با مامان پیش بابام برگشتیم مامان دیگه نتونست کار شو کنار بزاره و همچنان ادامه داد بابام هم که انگار دنبال بهونه میگشت دوباره اعتیادشو از سر گرفت اما دیگه از هم جدا نشدند.
اشک اومد تو چشام و گفتم برا گذشته ات متاسفم.
گفت صبر کن هنوز ادامه داره؛ حالا تازه میخوام از خودم بگم تو فکر میکنی من از روی علاقه با سعید دوست شدم؟هرگز. آخه مگه کسی عشقش رو به پول می فروشه؟ یکی از دلایلی که خودمو به سعید چسبوندم این بود که از زمانی که خودمو شناختم فهمیدم با گذشته ای که پدر مادرم برام ساختند نمیتونم آینده خوبی برا خودم بسازم چون من دختر یه مرد بی غیرت و یه زن بدکاره بودم پس باید یه فکر اساسی میکردم. با توجه به جوانی و زیبایی که داشتم تصمیم گرفتم یه پسر پولدار پیدا کنم و خودمو بهش بچسبونم و او رو بچاپم چون تنها راه رهایی از اون زندگی جهنمی پول داشتن بود. تو همون روزها با سعید دوست شدم یه مدت بعد فهمیدم سعید جز اون دسته پسرهاست که مرتب دوست دختر عوض میکنه ولی من هنوز به هدفم نرسیده بودم. برا همین بکارتم رو عمدا دادم تا بهونه ای داشته باشم همیشه برا خودم نگهش دارم البته اگه زنش میشدم که نور علا نور بود اما خودم میدونستم مامانش عمرٱ نمیذاره من عروسش بشم. بقیه ماجرا رو هم که خودت میدونی بعد خندید و گفت راستی تو چیکار کردی که اینقدر خوب تونستی خودتو تو دل مادر سعید جا کنی؟
گفتم اگه تعریف از خود نباشه ملاک مادر شوهرم از انتخاب من به عنوان عروسش نجابت و شهامت من بود و چیزی جز این براش مهم نبود. منم کار خاصی نکردم فقط از لحظه ای که دیدمش تا الان باش صداقت داشتم و بش احترام گذاشتم.
گفت یه چی دیگه، تو به من دروغ گفته بودی که با سعید عقد کردی اما برام مهم نیست چون خود سعید برا من مهم نبود و فقط پولش مهم بود که تو خیلی بیشتر از آنچه من انتظار داشتم به من دادی، دمت گرم.
گفتم باور کن اگه کمترین علاقه ای بین شما وجود داشت من کنار میرفتم و به خودم اجازه نمیدادم آینده شما رو از بین ببرم.
گفت شاید اگه اون روز که برا اولین بار با هم صحبت کردیم اینو میگفتی باور نمیکردم اما امروز مطمئنم دروغ نمیگی بعد گفت مژده یه چی بگم باور میکنی؟
گفتم بگو شاید باور کردم.
گفت من بخاطر اینکه تو یه دختر قوی و با شهامتی ازت خوشم میاد و همش میگم کاش آشنایی ما به شکل دیگری اتفاق افتاده بود و ما با هم دوست بودیم.
در همون موقع سعید زنگ زد گفت باهات کار مهمی دارم هر جایی زود بیا خونه.
از فرانک تشکر کردم و جدا شدم و سمت خونه سعید رفتم. وقتی رسیدم تا منو دید گفت مژدگانی بده تا یه خبر خوب بهت بدم.
با خنده گفتم باشه بغلتو وا کن منو بگیر چون من خود مژده ام
خندید و گفت باشه قبوله بعد بغلم کرد و بوسید و گفت کارای خونه تموم شد و پیمانکار امروز خونه رو تر و تمیز و مرتب تحویل داد و رفت حالا دیگه این خونه فقط منتظر عروسشه.
همون شب موقع شام خونه مامان بودم که صحبت از تاریخ عروسی شد. من به مامان گفتم هر چی شما بگید من حرفی ندارم سعید هم نظر منو تایید کرد
مامان گفت حالا که نظر منو میخواهید به نظر من همین ماه بهترین موقع برا عروسیه. پس زودتر هر کار لازمه انجام بدید تا عروسی رو برپا کنیم.
هر دو پذیرفتیم. صبح روز بعد من و سعید برای رزرو یکی از بهترین تالارهای شهر اقدام کردیم و شب ۲۸ خرداد رو برای شب عروسی انتخاب کردیم. و از همانجا رفتیم برای سفارش پرده و خرید وسایل خونه.
چند روز مشغول خرید وسایل و چیدن خونه بودیم تا اینکه سه چهار روز قبل از عروسی همه چی آماده شد.
&&& راوی سعید &&&
ماشین رو از گلفروشی تحویل گرفتم و همراه خانم فیلمبردار به سمت آرایشگاه حرکت کردم. آیفون رو زدم و در باز شد وارد آرایشگاه شدم از راهرو گذشتم و به سالن عروس رسیدم دوستای مژده یا بهتره بگم خواهرام زودتر از من اونجا بودند با دیدن من به دورم حلقه زدند و کل کشیدند بعد تبریک گفتند و صورتمو بوسیدند و کنار رفتند.
چشمم به مژده افتاد ایستادمو و سیر نگاش کردم همچون ماه تابان میدرخشید و آنقدر در لباس عروس زیبا شده بود که زبونم بند اومد و مات و مبهوت فقط داشتم نگاش میکردم. به خودم که اومدم دیدم دستاشو باز کرده داره میگه ماشاالله ، چشمم کف پات چه شاخ شمشادی شدی. به سمتش رفتم و او را بغل کردم و از زمین بلندش کردم و دور خود چرخیدم وقتی رو زمین گذاشتم بوسه بارانش کردم.
نزدیک شش عصر به تالار رسیدیم قبل از اینکه همه مهمونا بیان عاقد اومد و در حضور بستگان نزدیک خطبه عقد رو جاری کرد و ما رسماً زن و شوهر شدیم مژده زیر لب دعا میخواند و من سر خوش از این بودم که مژده رو برای همیشه صاحب شدم.
یکی دو ساعت بعد همه مهمونا ( دوستام و بستگان دور و همه کسانی که باشون سلام علیک داشتم ) اومدند و جشن بزرگ و کم نظیری بر پا شد و ساعتها بزن و بکوب به پا بود.
از تالار که بیرون زدیم یه ساعت عروس کشون داشتیم تا اینکه به خونه رسیدیم. همه رفتند و ما وارد خونه شدیم. عروسم رو به اتاق خواب رسوندم و برگشتم در ساختمان رو قفل کردم و پرده ها رو کشیدم وقتی سمت اتاق خواب برگشتم مژده رو دیدم که عمیقاً داشت با خدا راز و نیاز میکرد مدتی ساکت تو چهار چوب در موندم و نگاش کردم تا اینکه سجده کرد و از خدا تشکر کرد وقتی بلند شد مثل شاپرک پرواز کنان خودشو به من رسوند و در آغوشم فرود اومد.
او را بلند کردم چرخیدم و لبه تخت گذاشتم و در اتاق رو بستم و کنارش نشستم.
گفت سعید ازت ممنونم.
گفتم بابت چی؟
گفت بخاطر اینکه منو به همسری خودت انتخاب کردی، بخاطر اینکه به من ارزش دادی، بخاطر اینکه منو بزرگ و عزیز کردی و چنین جشن بزرگی برام گرفتی. قسم میخورم تا زنده ام قدردان محبتت باشم.
کشیدمش تو بغلم و گفتم داری خجالتم میدی؟ خودت میدونی اگه تو نباشی من هیچی نیستم . پس من باید از تو تشکر کنم که به من بی وجود، وجود دادی و معنی خوب زندگی کردن آموختی. اما حالا بیا تا یه کار بکنیم.
گفت چکار کنیم.
گفتم بیا از من و تو فراتر بریم و ما بشیم. بیا پیمان ببندیم که دیگه به اینکه تو کی بودی و من کی بودم فکر نکنیم به این فکر کنیم که آینده رو چگونه بسازیم که زیبا باشد. نظرت چیه؟
گفت نفسهایم رو به نفس هایت گره میزنم و یکدل و یکرنگ پای عهدی که با تو بستم میمانم تا بمیرم.
گفتم منم وجودم رو پیشکش نفسهات میکنم حالا فقط بگو خسته ای یا نیستی؟
لبخند زد و گفت از خستگی دارم میمیرم اما با این حال دلم نمیخواد بخوابم.
گفتم پس پاشو برام دلبری کن.
یه لبخند خوشگل مهمونم کرد و گفت چشم.
بلند شد و با ناز و کرشمه شروع به خوندن کرد تو اتاق میچرخید و میخوند.
«عاشقم عاشق ترم کن، بسوزون خاکسترم کن»
وقتی آهنگ حمیرا رو با تمام احساسش تا آخر خوند بلند شدم جلو رفتم لبامو رو یاقوت لباش گذاشتم و بعد یه بوسه طولانی گفتم عزیزم آمادگیشو داری. یا بزاریم برا بعد؟
گفت خسته ام اما دلم میخواد زودتر اون اتفاق قشنگ بیفته.
خنده ریزی کردم و گفتم معذرت میخوام که مثل تو بلد نیستم مودبانه بگم اما لب کلامم اینه که منم خسته ام اما از طرفی بد رقم دلم کس میخواد.
خندید و گفت پس منتظر چی هستی شروع کن.
یه دست پشت کمرش و دست دیگه به پشت گردنش گذاشتم و به خودم چسبوندم. لب تو لب که شدیم دست به زیپ لباس بردمو پایین کشیدم.
همینطور که داشتم لب و گردنشو میخوردم دستاشو از تو لباس در اوردم و پایین کشیدم. به راحتی لباس از تنش جدا شد و تا زیر زانو هاش پایین رفت. مژده پاهاشو بلند کرد و از تو لباس عروس در اورد.
یه نگاه به سر اندر پاش کردم که فقط یه شورت و سوتین و جوراب همگی توری به رنگ شیری به تن داشت. هیجان زده بلند شدم و بهش چسبیدم و مشغول دست کشیدن به پوست لطیف و اندامهای ظریفش شدم.
مژده داشت کراواتم رو باز میکرد که من سوتین رو بالا دادم و با سر بین ممه هاش رفتم.
هر دو رو تو دستام گرفته بودم و مرتب لبامو از رو این به رو اون یکی میبردم و میخوردم که سوتین را رو ممه هاش کشید تا دیگه نخورم. وقتی معترض تو چشاش نگاه کردم با خنده گفت همش دو روزه سکس نکردیم چه خبرته اینطوری به جونم افتادی؟
گفتم دلم براشون تنگ شده.
خندید و گفت چند لحظه آرام بگیر تا منم بهت برسم. و بتونم لباساتو در بیارم. (قبلاً گفته بود که دوست داره موقع سکس من او رو لخت کنم او مرا)
خندیدم و گفتم باشه عروسک خوش زبون من.
لباسامو یکی یکی از تنم کند و رو صندلی انداخت تا اینکه فقط شورت به پام موند بعد ایستاد و مثل همیشه بغلم کرد و سرشو رو سینم گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید و بوسید.
دست رو شونش گذاشتم و گفتم خانمم حالا دیگه اجازه هست؟
خودشو ازم جدا کرد و در چشم به هم زدنی رو تخت پرید و دمر خوابید و گفت بپر روم
عاشق این کاراش بودم
هیجانم بیشتر از قبل شد و مثل پلنگی که به سمت شکارش خیز بر میداره کنارش شیرجه زدمو دو تا اسپنک حشری کننده رو کپلهای کونش زدم که برا هر کدام یه آیی سکسی گفت.
خودمو کشیدم روش. با اولین بوسه ام به پشت گردنش آه خفیفی کشید و با این آه مرا ترغیب کرد با شوق بیشتری به کارم ادامه بدم. چند بار گردنشو مک زدم و بوسیدم صدای آه و نالش کاملاً بلند شد که گردنشو رها کردم و پایین تر رفتم.
نقطه نقطه پشتشو بوسیدم و لذت بردم تا رسیدم به کونش. از رو شورت دست رو کپلهای کونش گذاشتمو مثل خمیر اونو رو ورز دادم و گفتم آدم دلش میخواد این کون رو ساعت ها چنگ بزنه و باش بازی کنه بعد کمی شورت را پایین کشیدمو کوپلهای کونشو لیس زدم و گاز گاز کردم دوباره شورت رو بالا کشیدم تا رون پاهاشو لخت ببینم. عاشق این تیکه از بدنش بودم سفید و صاف و خوش تراش.
وقتی بشون چنگ میزدم جای انگشتام روی پوست ظریفش باقی می موند. ناخواسته یه گاز ازش گرفتم که صدای آی دردناک مژده رو در اورد اما چیزی نگفت جای دندونام را بوسیدمو گفتم ببخشید.
جورابها رو کندم نقطه به نقطه پا هاشو لمس کردم و بوسیدم تا به انگشت های پاش رسیدم گفتم عشقم حالا بچرخ و طاقباز بخواب.
وقتی طاق باز شد یه راست رفتم سراغ رون پاهاشو چندین بار بوسیدم و لیس زدم صورتم که روبروی کسش قرار گرفت یه نفس عمیق کشیدم و بوی شهوت رو که از بین پاهاش بالا می اومد به درونم فرستادم و گفتم بازم میگم اینجا بوی بهشت میده و هر بار که بو میکشم مست میشم. بعد چند بار از رو شورت کسشو بوسیدم.
نگاش کردم دیدم چشاشو از لذت زیادی بسته و لباشو داره رو هم میماله. یه دست به شکم و اطراف نافش کشیدم و پرسیدم میدونی اینجا رو خدا برا چی آفریده؟ چشای خمارشو باز کرد و سوالی نگام کرد میدونستم یکی دیگه از نقاط حساس مژده اطراف نافه. گفتم برا لیس زدن آفریده بعد با زبونم به جونش افتادم. همینطور که لیس میزدم دوباره آه و اوهش بلند شد و دستشو کرد تو موهای سرم.
از رو سوتین چنگ به ممه هاش انداختم و اونو رو فشار دادم حسابی سفت شده بودند گفتم هیچوقت نباید اجازه بدی فرم این ممه ها از بین بره وگرنه میکشمت.
با یه لبخند روی لب و باز و بسته کردن چشاش حرفمو تایید کرد. یه لیس جانانه از خط وسط سینش تا زیر چونش کشیدم که آه بلندی کشید و با صدای هوس آلودی گفت جاااااان، تو چقدر خوبیییی!!
تو چشای مستش نگاه کردمو گفتم ای قربونت بشم با این حال خرابت.و دوباره به دور گردنش زبون کشیدم.
گفت آیییییییی.
گفتم جااااااان.
چند بار دیگه این کارو کردم او هم دست تو موهام کرده بود و هر بار با صدای بلند تری آی، آی میکرد.
از رو تخت پایین اومدمو کنار تخت ایستادم و گفتم پاشو بیا اینجا. مثل چی حرف گوش کن شده بود. بلافاصله بلند شد اومد جلوم ایستاد. داشت به بدنم دست میکشید و لذت میبرد که دستامو به زیر شورتش بردم و کوپلهای کونشو چنگ زدم. آه بلندی کشید و شل شد طوری که تو دستام رها شد. دیدم نمیتونه رو پاش بایسته اونو لبه تخت نشوندم و سوتینشو باز کردم.
نوک ممه هاش تیز تیز شده بود. هر کدوم از ممه هاش رو تو یه دستم گرفتم. سفت سفت شده بودن. لبه تخت کنار مژده نشستم و بالا تنشو رو زانوهام دراز کردم و یکی از ممه ها رو بلعیدم و رو اون یکی چنگ انداختم. وحشی شده بودم و دیگه جز ممه چیزی نمیدیدم. گاهی به نرمی و ملاطفت گاهی وحشیانه و خشن اونا رو مک میزدم. صدای آه و اوه مژده گاهی از درد و گاهی از شهوت در گوشم میپیچید. مدتی بعد ازش خواستم از رو زانوم برخیزه و شورت رو کامل از پاش در اوردم.
دوباره لبه تخت نشست. خودم پای تخت بین پاهاش زانو زدم و با دستام لبه های کسشو از هم فاصله دادم. توش پر بود از آب لزج.
جااااااان کشداری کشیدمو صورتمو جلو بردم و با لبام کسشو لمس کردم. آه بلندی کشید و خودشو رو تخت رها کرد پاهاشو از دو طرف رو شونه هام گذاشتمو چوچولش رو مک زدم خیلی بلند نالید.
با دستام از رون پاهاش گرفتم و با ولع تمام کسشو لیس زدم و چوچولش رو خوردم ناله هاش تبدیل به جیغ شد همینطور که داشتم کسشو میخوردم میدیدم که از شدت شهوت چشاشو بسته و به هر چی که دم دستش بود چنگ می انداخت که در آخرین لحظه دست تو موهام انداختو با تمام قدرت سرم را رو کسش فشار داد و مثل مار به خود پیچید و ارضا شد.
صبر کردم تا به ارگاسم کامل رسید و بدنش شل شد بلند شدمو از زیر گردن و پاهاش گرفتمو وسط تخت گذاشتم. کنارش دراز کشیدم و مشغول نوازش کردنش شدم تا به آرامش رسید. یکی از فانتزیام این بود که بعد از ارضا شدنش تو چشاش نگاه میکردمو نظرشو می پرسیدم. خودمو روش کشیدم همین کارو کردم لبخند زد و گفت پلنگ من، تو بی نظیری.
از روش به کنارش غلطیدم و عاشقانه بغلش کردم چند تا بوسه دلچسب مهمونم کرد.
کیرم سفت به شورتم چسبیده بود گفتم حالا نوبت توی.
بلند شد کنارم نشست و دستشو داخل شورتم برد و به دور کیرم مشت کرد کمی بعد کیرمو از شورتم در آورد و چند لحظه نگاش کرد و سرشو چند بار بوسید و مک زد. مدتی با کیرم بازی کرد. دست تو موهاش کرده بودم و بازی میکردم که شورتمو کامل کند و بین پاهام نشست و کیرمو کرد تو دهنش.
دیگه حرفه ای شده بود و خوب ساک میزد مدتی که خورد و با تخمام بازی کرد گفتم عزیزم کافیه بعد درازش کردمو گفتم عشقم آماده ای؟
لبخند زد و گفت هیچ وقت اینطوری آماده نبودم؛ شروع کن. بین پاهاش رفتم و مدتی کسشو خوردم و به چوچولشو زبون زدم که باز دوباره آب از کسش راه افتاد و آه و نالش بلند شد و با صدای شهوت آلودی گفت سعید جان بکن توش که برای چشیدن طعم کیرت دارم میمیرم.
بلند شدمو بین پاهاش زانو زدم و پاهاشو رو زانوی پاهام قرار دادم (پوزیشن میسیونری)
خودمو کامل بهش نزدیک کردم و با یک دست کیرمو گرفتم و در مقابل شیار کسش قرار دادم و دست دیگم را رو شکمش گذاشتم و نوازش کنان نگاش کردم و پرسیدم: عشقم همه چی ریلکسه؟
با آرامش خاصی نگام کرد و شجاعانه گفت مردم از کنجکاوی، بزن توش دیگه.
گفتم بنازم به این شهامت و با لبخند روی لب، کله کیرمو وارد کردم
دستاشو از ساعد دستام گرفت و لبخند زنان چشمک شیطونی تحویلم داد.
همینطور که داشتم اطراف نافشو نوازش میدادم کیرمو داخل کس داغ و تنگش سانت به سانت جلو بردم.
ناگهان لبخند از چهره خندانش محو شد چشاشو بست و با تمام توان ناخنهای دستشو تو دستم فرو کرد و به خود پیچید و ناله کنان گفت آییی سوختم.
کیرمو به آرامی بیرون کشیدم. رگه ای خون روی کیرم نقش بسته بود مژده چشاشو باز کرد. خون روی کیرمو نشون دادم و گفتم بانو شدنت مبارک عشقم.
مژده لبخند زد
یه دست زیر نافش گذاشته بودم و با شست چوچولشو میمالیدم. با دست دیگه کیرمو دم کسش تنظیم کردم و دوباره آرام آرام جلو بردم. مژده به خود میپیچید و کس تنگش به سختی در مقابل کیرم جا باز میکرد. به هر ترتیبی بود کیرمو تا انتها تو کسش جا دادم و چند بار آرام و با مدارا تلمبه زدم مدتی بعد مژده ازم خواست کیرمو تو کسش بزارم و روش دراز بکشم.
روش دراز کشیدم و لباشو بوسیدم و پرسیدم خوبی؟
به سختی لبخند زد و با پلک هاش گفت خوبم.
لب و گردنشو خوردم و آرام آرام تحریکش کردم بعد بالا تنم رو از روش فاصله دادم و با زبون با نوک ممه هاش بازی کردم. همزمان با احتیاط تو کسش تلمبه زدم.
ناله هاش که بلند شد پرسیدم درد که نداری؟
شهوت آلود گفت درد دارم ولی لذت بخشه تند تر بزن.
تلمبه هامو کمی تند تر کردم و نگاش کردم دیگه اثری از درد تو چهرش نبود و واقعا داشت لذت میبرد منم حس گرفتمو با هیجان و لذت تلمبه زدم لحظه به لحظه دمای بدن مژده بالاتر رفت ناله هاش کشدار تر شد و لرزید؛ چه لرزشی. و ارضا شد؛ چه ارضا شدنی.
ارضا شدنش مرا هم به اوج برد کیرمو بیرون کشیدم دستمو دورش حلقه کردم و با نعره ای بلند آبمو رو سینه هاش پاشیدم و بی حال کنارش دراز کشیدم.
بلافاصله بلند شد کنارم نشست و به کسش نگاه کرد و با خنده گفت اوه اوه ببین چه به روز کس نازنینم اومده.
با خنده گفتم چشه؟ خیلی هم خوبه.
گفت دیگه اتوبان شد و از حالا به بعد هر چقدر بخواهی میتونی توش ویراژ بدی. در همین موقع آبم از روی سینه هاش سر خورد و پایین رفت داشت با انگشت آبمو رو بدنش پخش می کرد که گفتم میشه بیایی تو بغلم؟
با خوشحالی اومد روم دراز کشید و عاشقانه صورتمو بوسه زد او رو محکم به خودم فشردم و تو چشاش نگاه کردم و گفتم بی نهایت دوستت دارم.
وقتی از روم بلند شد شکم و سینههای هر دومون آب کیری شده بود و دور آلت مون خون مالی بود دستشو گرفتم و بدو بدو رفتیم تو حمام.
تو حمام دیدم رنگ از روش پریده و مثل همیشه سر حال نیست کمکش کردم و او رو شستم و حوله پیچ بیرون اومدیم
او رو به اتاق خواب رسوندم و برگشتم خوراکی و نوشیدنی براش بردم.
وقتی خورد رنگ به رخسارش اومد و سر حال شد گفتم بخوابیم؟
گفت بخوابیم. چراغ خوابو روشن گذاشتم و بقیه چراغها رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم دست دور گردنش انداختم و محکم به خودم چسبوندم داشت چشام گرم میشد که دست مژده رفت سمت کیرم و اونو کمی مالید کیرم درجا تو دست لطیف و نازش بزرگ شد خودمو به خواب زده بودم تا بیخیال بشه دیدم از تو بغلم در اومد و سرشو برد سمت کیرم و کرد تو دهنش کیرم در جا مثل چوب خشک شد.
گفت میدونم بیداری چشاتو وا کن.
گفتم تو چرا اینقدر شیطونی؟
گفت حالشو داری یه بار دیگه بکنی؟
گفتم من خواستم ملاحظه کس تو رو بکنم اما انگار…
با لبخند حرفمو قطع کرد و گفت ملاحظه چی؟ تازه کس دادن بهم مزه داده و اینقدر کسم کیر میخواد که اصلاً برام مهم نیست که توش مجروحه. حالا اگه میخوای بزارم بخوابی باید اینقدر منو بکنی تا خوابم ببره.
گفتم تو اگه هاتی من بمب شهوتم. الان چنان بکنمت که فردا نتونی راه بری.
شروع کردیم به خوردن همدیگه مدتی گردن و سینه هاشو خوردم بعد خواستم برم کسشو بخورم نذاشت و گفت ممکنه هنوز ترشحات خونی داشته باشه و حالتو خراب کنه. ازم خواست طاق باز بخوابم و خودش بلند شد آرام آرام رو کیرم نشست. کیرم در جدالی سخت با کس تنگش که حسابی آبکی و لیز بود تا ته فرو رفت و کونش از دو طرف به لگنم چسبید
جااااااان؛ عجب کس داغی داشت انگار کیرم تو آب جوش رفته بود. شروع کرد به بالا پایین کردن کسش رو کیرم.
اووووف؛ عجیب منظره دلچسبی. لبه های نازک کسش رو میدیدم که به دور کیرم حلقه شده بود و با ریتم منظمی بالا پایین میشد از نگاهش تا مرز جنون رفتم. دست انداختم به زیر لمبرهای ژله ای کونش و کمک کردم تا راحت تر بالا پایین کنه.
دیگه در عالم رویا بودم مدتی که نمیدونم چقدر طول کشید به همین منوال گذشت در نهایت کیرمو تا ته تو کسش جا داد و با چند تا ناله سکسی ارضا شد و بی رمق رو من ولو شد. نازش کردم تا اینکه به حالت نرمال برگشت.
با کیر برافراشته از زیرش در اومدم و رفتم پایین تخت ایستادم و ازش خواستم لبه تخت قنبل کنه و حالت داگی بشه.
وقتی تو این پوزیشن قرار گرفت و چشمم به کس صورتی رنگش افتاد که از هم باز مونده بود و آب ازش میچکید از پا در اومدم و بی اختیار پشتش زانو زدم. خواستم با لب و زبان به جونش بیفتم که فهمید و نذاشت و گفت نه عزیزم امشب نه.
گفتم باشه برگرد نمیخورم
دوباره داگی شد. اینبار رون پاهاشو هدف قرار دادم و چند تا لیس مشتی بش زدم و چند تا گاز کوچیک گرفتم بعد سراغ کونش رفتم و همزمان که کپلهای کونشو چنگ میزدم با علاقه وصف ناپذیری سوراخ کونشو لیسش زدم.
لحظه به لحظه کسخل تر شدم و دیوانهوار کونشو زبون میکردم که دیدم مژده از حشریت به خود می پیچد. ایستادمو چندتا اسپنک رو کونش زدم و کیرمو دم سوراخ کسش تنظیم کردم و از دو طرف کمرش گرفتم و کیرمو با ضرب توش فرو کردم و ملاحظه رو کنار گذاشتم و شرپ و شرپ تو کسش تلمبه زدم.
مژده با ناله های سکسی دیوانه ترم می کرد. با آخرین توان و با تمام وجودم تلمبه میزدم. آنقدر کیرمو عقب میکشیدم که کله اش رو میدیدم بعد محکم میفرستادم تو. نزدیک ارضا شدنم بود، برا اینکه مژده هم با من ارضا بشه دست بردم چوچولشو مالیدم صدای مژده تو حجله طنین انداخته بود و با هر ضربه من یه آیی سکسی میگفت. ناگهان چنان جیغی زد و زانوهاش لرزید که فکر کردم الانه که از حال بره اما او قویتر از این حرفها بود و وقتی کامل ارضا شد با صدای نازی گفت مرسی سعیدم خیلی عالی بودی و خودشو سر پا نگه داشت تا منم ارضا بشم.
بعد از چند تلمبه قوی در آخرین لحظه کیرمو از تو کسش بیرون کشیدم و با سر و صدای بلند خودمو رو کونش خالی کردم و رو تخت ولو شدم و اونقدر خسته بودم که بلافاصله خوابم برد. نزدیکای صبح داشت سردم میشد چشم باز کردم دیدم طفلک مژده هم همونجا که ارضا شد لخت رو تخت خوابش برده. بغلش کردمو لهاف را رومون کشیدم و دوباره چشامو بستم.
&&& راوی مژده &&&
چند روز بعد از سفر ماه عسل به دیدن فرانک رفتم تا از آخرین اتفاقات با خبر بشم وقتی اومد سوار شد قبل از هر چیز دست دور گردنم انداخت و بوسید و گفت تبریک میگم بعد پرسید ماه عسل خوش گذشت؟
تو مدتی که با فرانک رو هم ریخته بودم تا از خانم صالحی برام آتو بیاره نزدیک ۴ ماه گذشته بود و تو این مدت چندین بار همدیگه رو دیده بودیم و یه رابطه نسبتاً صمیمی بین ما ایجاد شده بود اما دیگه تا این حد نبود که بخواد اینگونه خودمانی دست دور گردنم بندازه و مرا ببوسه و این برام کمی عجیب بود.(به هرحال هرچی نبود من رقیب عشقی او شده بودم و سعید رو از چنگ او در اورده بودم)
ازش تشکر کردم و گفتم انشالله عروسی تو.
بعد احوالپرسی پرسید وسایلی که نیاز داشتیم تونستی از ترکیه بیاری؟
گفتم خیلی سخت بود ولی اوردیم حالا تعریف کن ببینم این مدت که من درگیر عروسی و مسافرت بودم تو تا کجا پیش رفتی؟
گفت همونطور که قبلاً گفته بودم یه مدت برام خیلی سخت گذشت تا تونستم با تحمل اخلاق گندش ذره ذره خودمو تو دلش جا کنم تا جایی که این اواخر شده بودم صمیمی ترین دوستش و جونش به جونم بند شد و اگه یه روز منو نمیدید دیوونه میشد طرز رفتارش هم خیلی باهام تغییر کرده بود و دیگه مثل سابق برام فخر فروشی نمیکرد. گاهی وقتها هم خط قرمز رو می شکست و باهام شوخی های مثبت ۱۸ میکرد و منم همراهی میکردم اما هرچه تلاش میکردم آتوی بدرد بخوری از زندگیش بیرون بکشم چیزی رو نمیکرد ت