عشق تا ابد پایدار (۴)

…قسمت قبل

چند روزی میشد که از مسابقه برگشته بودم و تو این مدت روزانه بیش از نیم ساعت تلفنی با دوست جدیدم الهام صحبت می کردم. او در مورد من با مامانش صحبت کرده بود و نمی‌دونم چی گفته بود که هر بار که به هم زنگ می زدیم باید چند دقیقه ای هم با مادرش خوش و بش می‌کردم.
مادرش زن مهربان و شوخ طبعی بود و هر بار که گوشی رو می گرفت می‌گفت خیلی دوست دارم قبل از اینکه تابستان تموم بشه و دخترم دانشگاه بره یه سر با شوهر، مادر و خواهرات بیایی پیش ما و اینقدر گفت تا اینکه بالاخره من از سعید خواستم یه مسافرت به چهار محال و بختیاری بریم.
صبح پنجشنبه اولین روز شهریور بود که حرکت کردیم و وقتی رسیدیم نزدیک ظهر بود. الهام با برادر بزرگترش فردین ابتدای شهرکرد منتظر ما بودند و به گرمی به ما خوش آمد گفتند و به سمت خونشون رفتیم.
مادر الهام سارا خانم خونه منتظر ما بود که از دیدن ما خیلی خوشحال شد و به گرمی مرا در آغوش گرفت و بوسید.
به گفته الهام، پدرش ( آقای بهرامی) فروشگاه فرش داشت و همراه دیگر برادرش (فرشاد) هنوز تو فروشگاه بودند.
فردین پسر مودبی بود او در عین ادب طوری با ما بخصوص با سعید رفتار می‌کرد که احساس غریبی نکنیم و بهمون سخت نگذره. سعید که تو روابطه اجتماعی قدرتمند بود و ذاتأ آدم خوش مشربی بود خیلی سریع تونست جای خودشو تو دل فردین باز کنه و به راحتی باش بگو بخند می‌کرد.
سارا خانم بعد از پذیرایی نشست و از احوال مامان و خواهرام پرسید و گله کرد چرا اونا رو با خودمون نبردیم. بلافاصله الهام گفت ماشین که جا داشته لااقل یکی دو تا از خواهرات رو که مجردند با خودتون می آوردید تا باشون آشنا بشیم.
گفتم به نظرم شما دچار سوءتفاهم شدید چون من باید قبلاً موضوعی را به شما می‌گفتم که نگفتم.
سارا خانم با تعجب نگام کرد؟ و الهام پرسید چه سوءتفاهمی؟
گفتم من تک فرزندم. منظورم از خواهر هفت تا دختر تقریباً هم سن وسالند که مدتی با من در شرایطی همسان زندگی کردند و برام مثل خواهر میمونند.
هر سه اونا با تعجب نگاهم کردند و همین تعجب باعث شد که من زندگینامه ام را براشون بگم. در پایان گفتم وقتی من و سعید با هم آشنا شدیم من مورد توجه مادرش که خانمی فوق‌العاده با شخصیت و مهربان بود قرار گرفتم و اینقدر به من لطف داشت که او رو مامان صدا می‌زنم. مامان منو به عنوان عروس خود انتخاب کرد و به دوستام هم به چشم دختر خودش نگاه می‌کنه.
همزمان با گفتن این ماجرا هر سه میزبان ما با دهانی باز به حرفهای من و سعید گوش دادند و در نهایت سارا خانم گفت خیلی زندگی جالبی داشتی، مثل فیلم های هندی می‌مونه.
آهی کشیدم و گفتم آره شاید شنیدنش برا شنونده جالب باشه اما ۲۲ سال زندگی برا کسی که این شرایط را تجربه کرده اصلأ جالب نیست.
سارا خانم که متوجه منظورم شد بلافاصله عذرخواهی کرد و گفت ببخشید منظوری نداشتم.
بالاخره صدای در اومد و اعضای غایب خانواده هم از بیرون اومدند و ابتدا با سعید دست دادند و احوالپرسی کردند سپس به سمت من اومدند.
پدر الهام با دیدن من سر جاش خشکش زد و برای لحظاتی بدون اینکه حرفی بزنه بهت زده به من نگاه می کرد. طوری که تعجب کردم و پرسیدم ببخشید چیزی شده.
آقای بهرامی به خودش اومد و گفت نه دخترم چیزی نشده فقط چهره شما منو یاد کسی انداخت.
گفتم کی؟
گفت مهم نیست. بیخیال، و بعد مشغول خوش و بش و خوش آمد گویی شد
بعد از صرف ناهار و یکی دو ساعت استراحت همگی به سمت بازفت حرکت کردیم
چند روزی که تو منطقه بازفت بودیم الهام و خانواده اش لحظه به لحظه با ما صمیمی تر و خودمانی تر شدند و به گرمی و احترام از ما پذیرایی کردند و ما را به جاهای گردشی که بسیار زیبا، بکر و با صفا بود بردند و لحظاتی خوش و بیاد ماندنی برای ما ایجاد کردند.
بعد از سه روز تفریح پر خاطره همگی به شهرکرد برگشتیم. شب رو در شهرکرد خونه آقای بهرامی سپری کردیم تا صبح اول وقت به سمت شهرمون برگردیم.
صبح موقع برگشت آقای بهرامی مهمان نوازی رو به حد اعلا رساند و یه تابلو فرش ابریشمی دست یافت و نفیس که روش خیلی زیبا نوشته شده بود «عشق تا ابد پایدار» به من و سعید هدیه داد.
ما خیلی ممانعت کردیم که نپذیریم حتی خانواده اش هم از کار او تعجب کرده بودند اما او تصمیمش رو گرفته بود و به هر ترتیبی بود اون رو تو ماشین ما گذاشت.
الهام گفت از زمانی که چشم باز کرده بودم پدرم از این تابلو فرش مثل چشماش نگهداری میکرد و خیلی دوستش داشت ببین چقدر شما براش عزیزید که اونو به شما هدیه داد.
پدرش گفت الهام از علاقه بی حد و اندازه شما به شوهرتون برام گفته بود اما از قدیم میگن شنیدن کی بود مانند دیدن. وقتی شما اومدید و تو این چند روز من عشق واقعی شما به یکدیگر رو دیدم و از اینکه فهمیدم شما اینچنین بی آلایش همدیگر رو دوست دارید لذت بردم. دیدم این تابلو برازنده عشق پاک شماست منم براتون آرزوی عشقی تا ابد پایدار میکنم و دوست دارم این هدیه رو بپذیرید و حتما به دیوار خونتون نصب کنید.
از مسافرت که بر می گشتیم دلم هوای مامان و دوستام کرده بود. نیم ساعتی تا ظهر مانده بود که به شهرمان رسیدیم. از راه به فروشگاه رفتیم تا آنها را ببینم. بعد از خوش و بش با مامان و دوستام، مامان منو به گوشه ای برد و گفت منتظر بودم از مسافرت برگردی تا انجام یه کاری رو به تو بسپارم.
گفتم در خدمتم.
گفت این چند روز که نبودی مریم، مهسا و زینب تصمیم گرفتند تا اواسط همین ماه تو یه شب عروس بشن و جشن عروسی مشترک بگیرن.
از خوشحالی ذوق کردم و گفتم حالا من باید چکار کنم؟
گفت کارتم رو بهت میدم تو با عروس خانم ها به بازار میری و براشون به سلیقه خودشون جهیزیه میخری از هیچ چی هم براشون کم نمیزاری دوست دارم دخترام با سرافرازی خونه شوهر برن.
از خوشحالی مامان رو بوسیدم و گفتم مامان اسیرتم. و اینقدر ذوق زده بودم که میخواستم همون لحظه به اتفاق مریم و مهسا و زینب به بازار برم که مامان گفت الان که ظهره، تو هم تازه از راه رسیدی، خسته ای بزار برا بعد از ظهر.
از بعد از ظهر همان روز به مدت ۴ روز مشغول خرید جهیزیه شدم و سه دست کامل جهیزیه با پول مامان براشون خریدم و روز آخر همه رو به خونه هایی که قرار بود توش ساکن بشن انتقال دادیم.
پنج روز مانده به عروسی سعید به آقای بهرامی پدر الهام زنگ زد و آنها رو به عروسی دعوت کرد
نزدیک ظهر، یه روز قبل از عروسی الهام و خانوادش از راه رسیدند. بدو ورود الهام گفت حداقل ۵سال میشد که پدرم پاشو از استان خودمون بیرون نگذاشته بود. نمی‌دونم شما باش چکار کردید که روزی که زنگ زدید و ما رو به عروسی دعوت کردید گفت آمادگی داشته باشید چون قراره چند روز دیگه همگی به این عروسی بریم‌.
گفتم این از با معرفتی پدر شماست که ما رو قابل دونستند و ازش تشکر کردم و ناهار رو براشون سنگ تمام گذاشتم.
بعد از ظهر در حالی که مهمون ها خونه ما در حال استراحت بودند من و الهام به خونه دوستام رفتیم تا همراه عروس خانم ها باشیم و در کارها کمکشون کنیم. فروشگاه تعطیل بود و دوستام همه جمع بودند اونا از همون لحظه اول که الهام رو دیدند حسابی تحویلش گرفتند و خیلی راحت و خودمانی باش برخورد کردند طوری که الهام در جمع ما بسیار راحت بود و به هیچ وجه احساس غریبی نمیکرد. او وقتی رابطه صمیمی من و دوستام رو از نزدیک دید گفت حالا میفهمم وقتی اون روز میگفتی دوستام خواهرامند چی میگفتی !!
بالاخره شب عروسی فرا رسید و در یه شب رویایی و به یاد ماندنی با یه جشن خیلی بزرگ در یه تالار مجلل سه تا از عزیزانم عروسی گرفتند و به خونه بخت رفتند ( آخ که اون شب من از خوشحالی چقدر رقصیدم )
اونشب صابر همبازی دوران کودکی ام هم به دعوت من تو عروسی حضور داشت و برای لحظاتی از نزدیک با دوستام روبرو شد و با آنها حرف زد. دوستام و او مثل من از اینکه بعد سالها همدیگر رو میدیدند خیلی هیجان زده شدند و ابراز خوشحالی کردند.
فردای عروسی آنقدر خسته بودم که تا ظهر خوابیدم وقتی بیدار شدم سعید هنوز خواب بود. ریکاوری کردم و یاد مهمون های ویژه ام افتادم (الهام و خانوادش)
بلند شدم خودمو مرتب کردم و سمت خونه مامان رفتم ولی آنها آنجا نبودند. به مامان زنگ زدم و ازش سراغ خانواده الهام رو گرفتم گفت اونها به بازار شهر رفتند. به الهام زنگ زدم که ببینم کجان، که متوجه شدم تو رستوران مشغول خوردن نهارند. خیلی ناراحت شدم و گفتم این درسته شما تو شهرتون از ما اونطوری پذیرایی کردید حالا شما اینجا تو شهر ما رستوران برید، و ما رو خجالت زده کنید.
مامان الهام گوشی رو گرفت و گفت دخترم ما می‌دونیم که شما خسته بودید و نیاز به استراحت داشتید ولی اصلا نگران نباش ما حالا حالا ها تو شهر شما کار داریم و مزاحم شماییم.
گفتم مزاحم چیه؟ باعث افتخاره در خدمت شما باشیم.
همان روز نزدیک غروب من تو آشپزخونه مشغول آشپزی بودم و الهام کمکم میکرد و حرف می‌زدیم که گفت نظرت چیه با هم خویشاوند بشیم؟
بدون اینکه منظورشو بفهمم پرسیدم چی؟
یواش تو گوشم گفت یکی از خواهرات چشم داداش فردین رو گرفته.
با خوشحالی گفتم شوخی میکنی!
گفت باور کن.
گفتم کدومش.
گفت حدس بزن.
گفتم اذیت نکن بگو دیگه.
گفت با توجه به آدرسی که داداشم میده فکر کنم مهشید باشه. حالا نظرت چیه؟
گفتم من فقط میتونم بگم مبارکه.
گفت همین؟ ما انتظار داریم تو به ما اطلاعات بدی و ما رو راهنمایی کنی.
گفتم باور کنید تمام خواهر های من مهربان صبور خوش اخلاق و از همه مهمتر با نجابتند و چیز خاصی در زندگیشون وجود نداره که من به شما بگم. کافیه خود شما دو روز با آنها نشست و برخاست کنید همه چیز رو در موردشون می‌فهمید.
گفت دو چیز برا خانواده ما خیلی مهمه یکی نجابت و دیگری اخلاق. حالا اگه تو در این دو مورد اطمینان داری بگو تا من به مامان بگم همین امشب موضوع رو با مامان شما در میان بذاره.
گفتم من در مورد نجابتش تضمین میکنم. در مورد اخلاقش هم تا جایی که من تشخیص دادم دختر مودب، خوش سر و زبون، با شعور و خوش اخلاقیه.
همون شب سارا خانم موضوع رو با مامان در میان گذاشت.
مامان پرسید دختر مورد نظرتون هم از این موضوع خبر داره؟
همه نگاه ها به سمت فردین رفت
فردین که از خجالت سرخ شده بود گفت نه، به هیچ وجه.
مامان به سارا خانم گفت فردا با آقا پسرتون تشریف بیارید فروشگاه دختر مورد نظر رو به من نشون بدید من به بهانه ای دست او رو تو دست شما میگذارم برید با هم دور بزنید تا ببینیم چی پیش میاد.
سعید به مامان گفت قراره فردا ما به اتفاق مهمونا بریم تو باغ اگه صلاح بدونی مهشید خانوم رو هم با خود ببریم تا اونجا فرصت بیشتری برای آشنایی داشته باشند.
مامان گفت فکر خوبیه. ولی من هنوز مطمئن نیستم دختر مورد نظر همون مهشید باشه.
من گفتم این که کاری نداره من عکس همه دوستام رو تو گوشی دارم بعد رو به فردین کردم و گفتم اگه عکسش رو ببینید میتونی به ما بگی؟
فردین با کمی خجالت گفت آره.
یه عکس دسته جمعی از دوستام داشتم نشونش دادم و پرسیدم کدومه.
بلافاصله مهشید رو نشون داد.
گفتم خودشه. پس بهتره همین امشب بهش اطلاع بدیم که برای فردا آماده باشه.
مامان گفت عروس گلم لطفاً بزار خودم بگم چون بر خلاف شما من نمی‌خوام چیزی از این موضوع بش بگم. بذار فردا مهشید خود واقعیش باشه، بدون تظاهر. اینطوری فردین و خانوادش بهتر می‌تونند او رو بشناسند.
سارا خانم دهانش از این رفتار مامان باز مانده بود (بعدها سارا خانم و آقای بهرامی در مورد مامان گفتند در تمام عمر همچین خانم با شخصیت، بی ریا، عاقل و مهربان ندیده بودیم)
من به مامان گفتم هر چی شما بگید.
مامان به مهشید زنگ زدو گفت دخترم فردا نیاز نیست تو به فروشگاه بیایی آماده باش و با مژده اینا بیرون برو.
نمی‌دونم مهشید چی گفت که مامان جواب داد مژده جون دست تنهاست اونجا به کمکت احتیاج داره.
روز بعد به اتفاق مهشید و خانواده الهام به باغ رفتیم مهشید هنوز روحش از موضوع خبر نداشت. عصر زیر درختان باغ کنار استخر نشسته بودیم که فردین از جمع جدا شد و مشغول قدم زدن تو باغ شد. از اون طرف الهام سراغ مهشید رفت و ازش خواست با او همراهی کنه و دنبال فردین مشغول قدم زدن شدند اما همین که نزدیک فردین رسیدند مهشید رو قال گذاشت و برگشت. حدود نیم ساعت بعد مهشید و فردین بی سر و صدا برگشتند و کنار ما نشستند. وقتی به صورت مهشید نگاه کردم صورتش از خجالت گل انداخته بود و سعی می‌کرد نگاهشو از بقیه بدزده.
موقع برگشتن از باغ، مهشید ساکت تو ماشین ما نشسته بود سعید سر صحبت رو باز کرد و گفت آبجی گلم چشه؟ چرا اینقدر ساکته؟
گفتم از لحظه ای که با فردین حرف زده نمی‌دونم فردین چی بش گفته که زبونش بند اومده.
مهشید زبونش باز شد و بدون دلخوری و با چاشنی لبخند گفت امان از دست شماها. من بدبخت بی خبر از همه جا رو اوردید اینجا که مثلاً کمک حال باشم بعد فهمیدم از صبح زیر نظر بودم آخه این درسته؟
سعید خندید و گفت خب اگه می‌گفتیم بیا تا شوهرت بدیم که بدتر بود.
من گفتم ول کن این‌ها رو پسره چطور بود؟
مهشید خجالت کشید و سرشو پایین انداخت و گفت چی بگم؟ من اینقدر غافلگیر شدم که اصلاً نفهمیدم چی شد.
گفتم وقتی رفتی خونه و به حرفایی که زده خوب فکر کن اگه سوالی هم داشتی از سعید و من بپرس چون ما کم و بیش با خصوصیات اونا آشنا شدیم و اگه دوست داشتی میتونیم راهنمایی ات کنیم.
مهشید گفت ازم شماره خواست و منم دادم به نظر شما کار بدی کردم؟
سعید گفت اتفاقاً کار درستی کردی اینطوری می‌تونید بیشتر با هم صحبت کنید و تو هم بیشتر او را می‌شناسی.
دو شب بعد از این ماجرا همگی رفتیم خونه دوستام و پدر مادره فردین رسماً از مهشید خواستگاری کردند و از آنجایی که قبلاً فردین و مهشید به توافق رسیده بودند همان شب حلقه نامزدی را به دست مهشید کردند و با هم نامزد شدند.
اونشب آخرین شبی بود که الهام و خانوادش مهمون ما بودند قرار بر این بود فردا مهمونا به شهر شون برگردند و چند وقت دیگه با بستگان برای بله برون مهشید بیان. وقتی از خونه دوستام برگشتیم مثل شبای قبل مامان خونشو در اختیار مهمونا گذاشت و خودش اومد که خونه ما بخوابه. در همین موقع موبایل سعید زنگ زد.
سعید گفت عجیبه آقای بهرامی زنگ زده.
مامان گفت شاید چیزی کم و کسری دارن، جواب بده ببین چیکار داره.
سعید جواب داد. وقتی قطع کرد رو به ما گفت آقای بهرامی گفت می‌خوام چند دقیقه بدون حضور خانوادم با شما صحبت کنم و منم گفتم در خدمتیم و ازش خواستم بیاد اینجا.
دلم آشوب شد و گفتم خدا بخیر بگذرونه.
سعید گفت بی شک موضوعی هست که مربوط به خواستگاری امشب از مهشیده.
گفتم نکنه آقای بهرامی با این وصلت مخالفه و میخواد بیاد زیرش بزنه. اگه اینطور باشه مهشید بیچاره سرخورده میشه.
مامان گفت انشالله هرچی هست خیره.
بالاخره آقای بهرامی وارد خونه شد و نشست بعد چند دقیقه سر صحبت را باز کرد و گفت نمی‌دونم از کجا شروع کنم مدتیست با خودم کلنجار میرم که این موضوع را مطرح کنم اما نمی‌دونم چطوری باید بگم.
مامان گفت نگران نباش و خیلی راحت هرچی که لازمه بگو ما گوش میدیم.
آقای بهرامی گفت پدر و مادر من سال‌ها پیش هر دو فوت کردند اونا ۴ فرزند به دنیا آوردند. فرزند اول دختر بود بعد من بودم، بعد یه دختر دیگه و در آخر یه پسر. موضوعی که میخوام در موردش صحبت کنم مربوط میشه به خواهری که بعد از من به دنیا اومد. قبل از هر چیز از شما انتظار دارم هر صحبتی که امشب بین ما رد و بدل میشه بین خودمون بمونه و به خانواده ام چیزی نگید.
همگی در عین حال که تعجب کرده بودیم قول دادیم که چیزی به خانوادش نگیم.
گفت خواهرم اسمش مهناز بود. او در زیبایی نظیر نداشت طوریکه خیلی از جوان‌های طایفه شیفته او بودند. یکی از خواستگاراش نوه آخرین خان منطقه بود اما خواهر من از او خوشش نمی اومد. البته حق داشت، پسره فقط اسمش بزرگ بود از لحاظ شخصیتی کسی نبود. از طرفی خواهرم به جوان دیگری علاقه داشت به نام اسماعیل. او هم سن و سال من و بر خلاف خانزاده آدم با شخصیتی بود و یک دل نه صد دل عاشق خواهرم بود اما پدرش که او هم آدم بزرگ و اسم و رسم دار و در عین حال متعصبی ست با این وصلت مخالف بود چرا که او زمانی که اسماعیل هنوز بچه بود دختر برادرش رو برای او نشان کرده بود و بشدت اعتقاد داشت پسرش باید با دختر عمویش ازدواج کند.
سعید گفت چه مزخرف! یعنی هستند آدمایی که برای فرزندشون زمانی که هنوز بچه ست همسر انتخاب می‌کنند؟
آقای بهرامی گفت ایل بختیاری ایل بزرگ و با اصالتیه اما نباید از بعضی از رسم و رسومات و عقاید و تعصبات اشتباهی هم که توش مرسومه چشم پوشی کرد. قبلاً خیلی چیزها شبیه همین که گفتم در طایفه ما رسم بوده اما الان دیگه از بین رفته و نسل جدید دیگه بهش اهمیت نمیده. یکی دیگه از رسم و رسومات بد که سالهاست از بین رفته این بود که پسر خان از هر دختری که خوشش میومد باید همسرش میشد وگرنه شر به پا می‌کرد اما بعد از اینکه قدرت خوانین از بین رفت به مرور اینجور مسائل هم کمتر شد نمونش همین خواهر من وقتی پسر خان خواستگارش شد با اینکه دوران خان سالاری تمام شده بود پدرم از ترس خان و خانزاده میخواست مهناز رو به او بده اما مهناز محکم جلوش ایستاد و قبول نکرد و زیر بار زور نرفت و یه روز هم برای همیشه ناپدید شد بعدها فهمیدیم که با اسماعیل فرار کرده و بلافاصله در دفتر ثبت ازدواج در شهرکرد با هم عقد کرده اند.
مادر پرسید دفتر دار چگونه بدون حضور ولی عروس، او رو عقد کرده بود؟
آقای بهرامی گفت این اتفاق چند سال بعد از انقلاب رخ داد اون زمان کشور درگیر جنگ بود و خیلی حکومت حواسش به اصلاح قوانین ازدواج نبود و دفاتر ثبت ازدواج هم برای این موضوع سخت گیری نمی‌کردند. گویا اسماعیل و خواهرم هم دو تا شاهد از تو خیابان برده بودند و کارشونو راه انداخته بودند بعد ادامه داد فرار خواهرم برای خانواده ما ننگ بزرگی بود و اگر اون روزها پدرم دستش به خواهرم می‌رسید برای برگرداندن آبروی از دست رفته خودش خواهرم رو می‌کشت. از طرفی اسماعیل هم بخاطر اینکه این کار رو کرده بود به شدت از چشم پدرش افتاد و همه جا اعلام کرده بود او دیگه پسری به نام اسماعیل ندارد و حاضر نیست او رو ببیند.
خانزاده هم که دستش از مهناز کوتاه مانده بود گفته بود هر زمان و هر جا که اسماعیل رو ببیند می کشد و داغشو به دل خواهرم می گذارد و مدتی بعد با دختر دیگری از اهالی محل ازدواج کرد.
چند سالی از اسماعیل و مهناز بی خبر بودیم تا اینکه سال ۷۴ که حدود هفت هشت سالی از ناپدید شدن آنها می‌گذشت یکی از اهالی محل به نام نجفقلی که دلال گوسفند بود اسماعیل رو در استان شما و همین شهر دیده بود و اومد این خبر رو در محل پخش کرد.
نه پدر مادر من و نه پدر مادر اسماعیل دیگه رغبتی برای پیدا کردن آن‌ها نداشتند و گفتند اونها هفت سال پیش برا ما مرده اند.
من از بچگی به خواهرم علاقه زیادی داشتم و وقتی فهمیدم توی این شهر ساکنند تصمیم گرفتم بیام و پیداشون کنم. برا همین رفتم پیش نجفقلی که اسماعیل رو دیده بود. او گفت «اسماعیل رو تو این شهر و برای لحظه ای کوتاه تو یه کارگاه چوب بری به نام چوب بری شاهین پور دیدم صداش کردم و به سمتش رفتم اما او خودش رو از من مخفی کرد و همکارش رو جلو فرستاد. همکارش هم گفت ما چنین شخصی با این اسم و رسم اینجا نداریم و منو دست به سر کرد اما من مطمئنم که خودش بود»
بدون اینکه به کسی بگم به بهانه خرید فرش به این شهر اومدم تا اینکه بالاخره اون کارگاه و اسماعیل را پیدا کردم (او اسم و فامیلش رو عوض کرده بود و مهرداد شاهین پور گذاشته بود و یه کارگاه چوب بری خیلی بزرگ با همین نام به راه انداخته بود و چند نفر براش کار می‌کردند)
اسماعیل از دیدن من وحشت کرد اما من به او اطمینان دادم که از بابت من نگران نباشه و منو دوست خودش بدونه و ازش خواستم منو پیش خواهرم ببره تا او رو ببینم.
اونها یه خونه اجاره کرده بودند و عاشقانه و با دل خوش توش زندگی می‌کردند خواهرم از دیدن من خیلی خوشحال شد و چند روزی من مهمان آنها شدم. اون زمان هنوز خواهرم بچه نداشت اما حامله بود یادمه از اسماعیل پرسیدم شما که خیلی وقته ازدواج کردید چرا تو این چند سال بچه نیاوردید گفت تا حالا شرایط بچه‌دار شدن نداشتیم.
خواهرم از سختی هایی که این چند سال کشیده بود برام گفت اما خوشحال بود که بالاخره زندگی شون سر و سامان گرفته بود
از حرفاش فهمیدم اونا تو اون چند سال سختی های زیادی پشت سر گذاشته بودند تا تونسته بودند اون کارگاه را راه اندازی کنند و اون کارگاه و یه نیسان وانت تمام دار و ندارشان بود. روزی که ازشون جدا میشدم تا به شهرم برگردم. خیلی بشون گفتم به دیار مون سر بزنید اما آنها گفتند هنوز برا این کار زوده ولی حتماً یه روز می‌آییم اما متأسفانه هیچ وقت این اتفاق نیفتاد.
من که با اشتیاق به حرف‌های آقای بهرامی گوش می‌دادم پرسیدم چرا نکنه اتفاقی براشون افتاد؟
آهی کشید و گفت اون موقع مثل الان موبایل نبود اما کارگاه و خونشون تلفن داشتند که شماره هر دو رو به من داده بودند و من از همون طریق با آنها در تماس بودم. و حتی خانواده ام از این موضوع بیخبر بودند. یادمه ۳۰ شهریور بود به اسماعیل زنگ زدم خیلی خوشحال بود پرسیدم چی شده گفت امروز خدا یه دختر به ما هدیه داد و ما هم اسمشو گذاشتیم هدیه. هم‌چنان با خواهرم و اسماعیل در تماس بودم تا اینکه چند ماهی از تولد هدیه گذشت. یادمه تو چله زمستان بود یه روز زنگ زدم تا با خواهرم احوالپرسی کنم کسی جواب نداد. به کارگاه اسماعیل زنگ زدم اونجا هم کسی جواب نداد. یه هفته بیشتر به همین منوال گذشت و من روز به روز نگران تر می شدم تا اینکه تصمیم گرفتم بیام ببینم چه اتفاقی افتاده. دوباره به خانوادم گفتم برای تجارت فرش میرم و راهی این شهر شدم وقتی به اینجا رسیدم مستقیم به در کارگاه اسماعیل رفتم و صحنه‌ای دیدم که دنیا بر سرم خراب شد پارچه سیاهی به در کارگاه آویزان بود و در قفل بود. سراسیمه سراغ همسایه‌اش که کارگاه آهنگری داشت رفتم و جریان را پرسیدم. همسایه اش گفت ساعت ۲ شب ۲۵ دیماه تقریباً ده شب پیش معلوم نشد کدوم از خدا بی خبر وارد خونش شده بود و زن و شوهر رو با قمه کشته و فرار کرده بود.
این جمله رو آقای بهرامی با چنان سوز و حسرتی گفت که ناخواسته جیغ کشیدم.
آقای بهرامی هول شد و سکوت کرد. ازش عذرخواهی کردم و منتظر ادامه صحبت هاش شدم اما آقای بهرامی گفت منو ببخشید که ناراحت تون کردم و بلند شد که بره.
باز عذرخواهی کردم و گفتم آقای بهرامی فکر نمی‌کنم شما فقط برای تعریف کردن این خاطره تلخ خواسته بودین با ما صحبت کنید حتماً موضوع مهمی می‌خواستید بگید. پس لطفاً بنشینید و ادامه بدید.
آقای بهرامی گفت آخه حال شما مساعد نیست و من بیش از هر چیز نگران حال شمایم.
گفتم نگران نباشید حالم خوبه.
سعید دست دور گردنم انداخت نوازشم کرد و لبخند زنان گفت آقای بهرامی لطفاً شما ادامه بدید من مواظبشم.
آقای بهرامی نفس عمیقی کشید و ادامه داد اون خبر چنان هولناک بود که همان جا تو کارگاه آهنگری همسایه تو سرم زدم و از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم عده زیادی دورم جمع شده بودند و هر کی یه چی می‌پرسید یکی می‌گفت تو با آقای شاهین پور چه نسبتی داری و اون یکی می‌گفت چرا الان پیدات شده و دیگری می‌گفت تو اگه برادر زن آقا مهردادی تا الان کجا بودی و خلاصه به من مشکوک شدند و منو تحویل پلیس دادند. فکرشو بکنید دلم داشت از غصه میترکید که تازه سر از بازداشتگاه در اوردم. مدت ده روز در بازداشت بودم و روزی یکبار بازجویی می‌شدم و هر روز یکبار تمام سرگذشت آنها و اتفاقات اخیر رو بازگو میکردم.
بالاخره بعد از ده روز بازپرس پرونده بهم گفت قاتل خواهرت و شوهر خواهرت پیدا و دستگیر شد گفتم کی بود گفت با توجه به اظهارات شما و اطلاعاتی که در اولین بازجویی به ما دادید بلافاصله مکاتباتی با همکارامون در استان شما انجام دادیم و صحت گفته های شما تأیید شد و فهمیدیم باید دنبال قاتل اسماعیل تو شهر شما بگردیم. پرسیدم پس چرا منو آزاد نکردید. معذرت خواهی کرد و گفت برای پیدا کردن قاتل بهتر بود داستان این جنایت در محل شما مخفی بمونه تا پلیس راحت تر کارشو انجام بده. گفتم حالا میشه بگید قاتل کی بوده؟ گفت وقتی بری شهر خودت میفهمی.
گفتم به سر جنازه عزیزانم چی اومد. بازپرس گفت قبل از اینکه سر و کله شما پیدا بشه کسی تو این شهر نمی‌دونست که آنها کس و کاری دارند بنابراین تا چند روز بعد از فوتشون چون کسی به عنوان ولی دم برای دریافت جنازه ها اقدام نکرد و با توجه به شهادت مردم محل که گفته بودند این خانواده کس و کاری نداشتند حاکم شرع مجوز دفن جنازه ها رو داد و آنها به وسیله مردم محل (دوستان و همسایگان) در قبرستان …‌‌.، قطعه… دفن شدند.
اشک از چشمای آقای بهرامی جاری شد و گفت و به همین راحتی اون دو کبوتر عاشق و دلباخته صرفاً به جرم عاشقی کاملاً غریبانه از این دنیا پر کشیدند و زیر خاک آرمیدند.
هر سه به او تسلیت گفتیم و وقتی آرام شد گفتم من در مورد ایل بزرگ بختیاری ویژگی های خوب زیاد شنیده بودم اما دیگه نمی‌دونستم اینگونه عاشق کشند.
آقای بهرامی گفت وقتی پای تعصبات قومی وسط باشه عشق و عاشقی معنایی نداره. قوم بختیاری حتی فرزند رو فدای عقایدشان می‌کنند. حالا چه درست باشه چه اشتباه. البته چند سالی هست که دیگه مثل سابق نیست و اوضاع کمی فرق کرده.
سعید پرسید بالاخره قاتل کی بود؟
آقای بهرامی گفت وقتی به شهرم رفتم فهمیدم با توجه به اظهارات من اولین مظنون همون خانزاده بوده، برای همین پلیس در اولین اقدام او و خانواده اش رو برای بازجویی می برند. در بازجویی همسر خانزاده که احتمالاً از چیزی خبر نداشته گفته بود که شوهرم در تاریخ مذکور دو شبانه روز نبوده و خانزاده هم نتوانسته بود دلیل مشخصی برای غیبت خود ارایه دهد و با توجه به شواهد و مدارک موجود که از صحنه جرم در پرونده موجود بوده مجرم شناخته شده بود و خودش به قتل اعتراف کرده بود.
با نگرانی پرسیدم چه بلایی سر بچه اورد؟ نگید که او رو هم کشته بود.
آقای بهرامی گفت می‌بینم خیلی نگران اون بچه ای! منم مثل شما از همان روز اول نگران بچه بودم و تو بازداشتگاه همش هنگام بازجویی سراغ بچه رو می‌گرفتم تا اینکه یه روز بازپرس بهم گفت همسایه ها گفته اند که ساعت حدود دوی شب با صدای جیغ و داد وحشتناک زن همسایه از خواب بیدار شدیم و تا اومدیم بیاییم بیرون صدای زن همسایه قطع شد و بلافاصله مردی رو دیدیم که نوزاد همسایه رو در حالی که گریه میکرد بغل گرفته و از پشت بام در حال فراره، تا اومدیم او رو بگیریم خودشو از پشت بامها به کوچه پشتی رساند و ناپدید شد. حدود دو ماه بعد از فوت خواهرم و شوهرش برای اولین بار تونستم به اعترافات قاتل دسترسی پیدا کنم او گفته بود « وقتی نجفقلی محل اختفای اسماعیل رو تو شهر پخش کرد، آرام و قرار نداشتم تا او رو پیدا کنم و به حرفی که زده بودم عمل کنم. بالاخره یه روز آدم فرستادم از زیر زبان نجفقلی محل زندگی شو در اوردم و شبانه راهی شدم. روز بود که به اونجا رسیدم و محل کارشو پیدا کردم صبر کردم تا اینکه غروب شد و کارش رو تعطیل کرد و سوار ماشین به سمت خونه رفت تعقیبش کردم تا اینکه خونشو یاد گرفتم و جوانب رو سنجیدم و باز صبر کردم تا شب از نیمه گذشت و همه شهر به خواب رفت. دزدکی وارد خونش شدم. در حالی که به یه دستم قمه و به دست دیگه چراغ قوه گرفته بودم بی سر صدا گشتم تا محل خوابشو پیدا کردم و تا اومد چشم باز کنه و متوجه من بشه چند تا قمه توی قلبش فرو بردم زنش از خواب بلند شد و در حالی که داد و فریاد می‌کرد به سمتم حمله کرد منم صداشو بریدم. می‌دونستم که از صدای جیغ و داد زن اسماعیل حتما همسایه ها بیدار شده اند و به احتمال زیاد جلومو خواهند گرفت. برای همین بچه رو بغل کردم و فرار کردم تا در صورت نیاز از او به عنوان گروگان استفاده کنم اما کسی جلومو نگرفت و من به راحتی از مهلکه گریختم سراغ ماشینم که چند کوچه آنطرف‌تر پارک کرده بودم رفتم و سوار شدم و بلافاصله شهر رو ترک کردم. وقتی به خارج از شهر رسیدم و خیالم راحت شد که کسی تعقیبم نمی‌کنه بچه رو در حالی که گریه میکرد کنار در ورودی پارکینگ ماشین های سنگین گذاشتم و به شهر خودم برگشتم.
پرسیدم بعداً کسی سراغ بچه رفت؟
گفت متأسفانه غیر از من کسی به فکر او نبود منم وقتی فهمیدم بچه تا آخرین لحظه دست اون جانی زنده بوده با اینکه دو ماه از اون شب گذشته بود به امید پیدا کردنش بی درنگ به این شهر اومدم و به سراغ پارکینگ کامیون رفتم و موضوع رو به نگهبان گفتم. اما نه نگهبان و نه راننده کامیون هایی که باشون صحبت کردم از چیزی خبر نداشتند.
به هر دری میزدم تا شاید ردی از بچه پیدا کنم. ولی چطوری باید یه بچه شیرخواره رو که هیچوقت ندیده بودم پیدا می‌کردم؟ یادمه یه بار از پلیس پرسیدم اگه بچه شیرخواره ای پیدا بشه کجا تحویل میدن؟ گفت بهزیستی. یادمه چهار پنج روز مونده به عید ۷۵ رفتم بهزیستی و کل ماجرا رو برای رئیس بهزیستی شرح دادم. او گفت ما همچین موردی اینجا نداریم. گفتم اگه در آینده داشتید به من اطلاع می‌دید؟ گفت فقط در صورتی که دستور قضایی داشته باشید اطلاع میدیم. رفتم دادگاه تا نامه بگیرم ببرم بهزیستی تحویل بدم که اگر به چنین موردی برخوردند اطلاع بدند که دادستان گفت فقط باید ولی بچه باشید تا ما این اجازه رو به شما بدیم. ماجرای زندگی خواهرم و اسماعیل رو براش گفتم و به پاش افتادم و التماس کردم گفت اجرای قانون که به خواهش و تمنا نیست. با توجه به گفته خودت که میگی پدر و مادر بچه مرده اند در صورتی که بچه زنده باشه و او رو به بهزیستی سپرده باشند فقط پدربزرگ پدری ولی او محسوب میشه و می‌تونه برای بردن او اقدام کنه. مگر اینکه او قانونا حضانت طفل رو به دیگری سپرده باشه.
عید ۷۵ رسید و من به شهرم برگشتم تا بسا بتونم پدر اسماعیل رو راضی کنم برای پیدا کردن بچه اقدام کنه اما او حتی حاضر نشد به حرفام گوش بده.
یک ماه بعد از عید از دادگستری این شهر به من زنگ زدند و احضارم کردند. فکر کردم ردی از بچه پیدا شده با خوشحالی شبانه راه افتادم و صبح اینجا بودم وقتی به دفتر قاضی رفتم دفتر دار گفت حتماً در جریانی که خانه ای که خواهرت و شوهرش توش ساکن بودند اجاره ای بوده؟ گفتم آره می‌دونم. گفت مالک خونه چندین بار درخواست تخلیه خونشو کرده و ما هر بار به پدر طرفین اطلاع دادیم که بیان و تکلیف اموال و اسباب اثاثیه خونه رو مشخص کنند آنها هیچ اقدامی نکردند. و از آنجایی که شما بیش از هر کسی پیگیر این پرونده بوده اید از شما خواستیم بیایید اینجا تا به عنوان امین خانواده متوفی وسایل خونه رو تحویل شما بدیم. اما کارگاه چوب بری آقای مهرداد شاهین پور همچنان پلمپ می‌مونه تا روزی که وارث یا وارثان مرحوم اقدام کنند. با ناراحتی گفتم منو از شهرم کشیدید اینجا تا بگید امین خانواده ام و ۴ تا وسیله خونه رو دستم بزارید من خواهر زادم رو می‌خوام. منو فرستاد پیش قاضی. قاضی هم عین حرف‌های دادستان رو زد و گفت اگه بچه ای در کار باشه باید ولی او اقدام کند که چون اقدامی نکرده، نشان میده او تمایلی به پیدا شدن بچه ندارد. منم گفتم حالا که اینطوره منم امین آنها نیستم پس چرا می‌خواهید ۴ تیکه وسیله خونه به من بدید و برا من درد سر ایجاد کنید؟ گفت چه دردسری؟ گفتم اگه یه روز مردم بفهمند و بگن من اموال اسماعیل رو بالا کشیدم چه جوابی می‌تونم به آنها بدم. قاضی گفت وقتی صاحبخانه خونش رو می‌خواد به نظر تو باید اسباب اثاثیه منزل رو چکار کنیم؟ گفتم بدید به ۴ نفر نیازمند استفاده کنند ثوابش هم برسه به خودشون. گفت قانون این اجازه رو به ما نمیده چون ممکنه یه روزی سر و کله وراث پیدا بشه و ادعای مال و اموال بکنند. فکری کردم و گفتم مگه قرار نیست کارگاه چوب بری پلمپ بمونه دستور بدید وسایل خونه رو هم به اونجا منتقل کنند و دوباره پلمپ کنید تا بالاخره یه روزی یکی بیاد و صاحبش بشه. قاضی گفت ولی ممکنه اونجا همه وسایل خونه نابود بشه. گفتم ای آقا. اونایی که باید از این وسایل استفاده می‌کردند الان زیر خروارها خاک خوابیدند، دخترشون هم که معلوم نیست زنده ست یا مرده بعد شما نگران ۴ تیکه وسیله خونه اید. قاضی متقاعد شد و دستور داد نماینده قضایی بیاد از وسایل صورت برداری کنه و بعد همه رو به کارگاه چوب بری منتقل کردند و خونه رو به صاحبش دادند.
آقای بهرامی اینو گفت و از جاش بلند شد و سمت تابلو فرش «عشق تا ابد پایدار» که به ما هدیه داده بود رفت و دستی روش کشید و گفت چه کار خوبی کردید این رو به دیوار خونتون زدید.
این تابلو فرش دسترنج خواهر عزیزم و تنها چیزی بود که من به عنوان یادگاری از وسایل اون خانه برداشتم تا مثل جونم ازش مراقبت کنم تا روزی که…
آقای بهرامی ادامه حرفشو خورد. پرسیدم تا روزی که چی؟
گفت تا روزی که دو تا عاشق واقعی مثل خواهرم و اسماعیل پیدا بشه و به اونا هدیه بدم.
گفتم ولی به نظر من بهتر بود تنها یادگار خواهر عزیزت رو پیش خودت نگه میداشتی.
اومد روی مبل نشست و گفت اینو بخشیدم چون به زودی یادگار واقعی خواهرم رو که دختر نازنینش هست پیدا می‌کنم.
گفتم امیدوارم اینطور بشه.
سعید گفت من کارگاه چوب بری مهرداد شاهین پور رو دیده‌ام اون مکان الان در یکی از بهترین نقطه های شهر قرار داره و به نظرم ملک خیلی با ارزشیه، برام عجیبه که چرا هنوز پلمپ مونده و وارثان اسماعیل برا تصاحب اون اقدام نکردند.
آقای بهرامی گفت چون پدر مادر اسماعیل که قانونا تنها وارث او بودند قبلاً اعلام کرده بودند که پسری به نام اسماعیل ندارند، حتی یکبار سر خاک پسرشان نرفته بودند و مهمتر اینکه دنبال پیدا کردن فرزند گمشده پسرشون هم نرفتند، حالا شما بگید اونا چطور می‌تونستد با اون همه بی تفاوتی که در حق پسرشون کرده بودند بیان و اموالش رو صاحب بشوند. بی شک اگر چنین می‌کردند تو محل آبرویی براشون نمی موند.
مامان گفت اینا رو ولش کن به نظر من شما از گفتن این ماجرا هدفی داشتید پس چرا راحت نمی گید از ما چه می خواهید؟
آقای بهرامی سرشو پایین انداخت و مدتی سکوت کرد بعد سرشو بلند کرد و گفت چطوری بگم! بعد چند لحظه به من نگاه کرد و دوباره اندکی سکوت کرد در نهایت گفت من از عروس شما مژده خانم انتظار دارم منو برای رسیدن به خواهر زادم کمک کنه.
سعید گفت شما از کجا مطمئنید او هنوز زنده ست.
آقای بهرامی گفت یه حسی به من میگه او زنده است.
برای لحظاتی سکوت همه جا را فرا گرفت بعد سعید به من گفت عزیزم میتونی کمکش کنی؟
گفتم چه کاری از دست من بر میاد؟
گفت فکر کن ببین هیچ وقت دختری در بهزیستی نداشتید که ۳۰ شهریور ۷۴ به دنیا اومده باشه؟
گفتم این که ملاک نمیشه. اکثر کودکانی که به بهزیستی سپرده میشن سر راهی و بی نام و نشانند که ابتدا بهزیستی یه اسم و فامیل و یه تاریخ تولد فرضی براشون انتخاب می‌کنه و منتظر می‌مونه تا سرپرستی برای او پیدا بشه. اگه تا مدتی این اتفاق نیفتاد قبل از اینکه به مدرسه بره براش با همان هویت شناسنامه رسمی می‌گیره. بعد به آقای بهرامی گفتم به قول شما اون دختر در اواخر شهریور ۷۴ به دنیا اومده پس اگر زنده باشه تا چند روز دیگه ۲۳ ساله میشه می‌خوام بگم او الان دیگه دختر جوانی شده و داره یه گوشه برا خودش زندگی می‌کنه. پس اولا پیدا کردنش به این راحتی نیست در ثانی گیریم پیداش کردی دیگه حالا چه دردی از او دوا می‌کنی؟
آقای بهرامی اشکش جاری شد و گفت آره کاملاً حق با شماست الان دیگه او هیچ نیازی به من نداره این منم که به او احتیاج دارم. من خودم می‌دونم که هرگز نمی تونم دردی از او درمان کنم اما او تنها یادگار خواهر عزیزم و تسکین دردهای دل منه. بعد همینطور که اشک می‌ریخت رو به من کرد و پرسید آیا به نظر تو کارم اشتباهه و نباید دنبالش بگردم؟ اگر نظر شما اینه بگید تا دیگه دنبالش نگردم!
بی درنگ گفتم پیداش کنی که چی بشه؟ پیداش کنی تا کوهی از غم روی شونه هاش بزاری و بش بگی هیچ کس او و پدر و مادرش رو نمی‌خواسته. بش بگی پدر مادرشو به جرم عاشقی آواره کردید و اونا رو به کام مرگ فرستادید من که اگه جای او بودم ترجیح میدادم هیچوقت این موضوع رو ندونم چون بی شک دلم برای پدر مادری که عاشقانه دل به هم داده بودند و دچار چنین سرنوشت تلخی شده بودند تا ابد می‌سوخت.
آقای بهرامی مدتی حیرت زده نگام کرد و گفت بله کاملاً حق با شماست این نهایت خودخواهی منه که بخوام زندگی او رو خراب کنم تا خودم آرام بگیرم بعد از جاش بلند شد و گفت همگی منو ببخشید که این موقع شب مزاحمتون شدم و باعث ناراحتیتون شدم.
بعد رفتن آقای بهرامی سمت تابلو فرش رفتم و دستی روی نوشته اش کشیدم. اینقدر در اون تابلو احساس نهفته بود که انرژی بالایی تمام وجودمو فرا گرفت و با خود گفتم بی شک خواهر آقای بهرامی با هر گرهی که در این فرش زده علاقه خودش به اسماعیل رو گره می زده. همینطور که داشتم با دقت بش نگاه می‌کردم نوشته ای خیلی ریز نظرم رو به خودش جلب کرد. سرم رو نزدیکتر بردم و دیدم نوشته شده «مهناز و اسماعیل» آهی کشیدم و گفتم افسوس که زمینیان نتونستند عشق پاک شما رو درک کنند و شما رو به آسمان فرستادند تا عشقتان تا ابد پایدار بمونه.
توی تختم دراز کشیده بودم که سعید اومد و مثل هر شب کنارم دراز کشید دست دور گردنم انداخت و مشغول نوازش کردن و شیطنت شد اما من مژده همیشگی نبودم و حوصله همراهی و شیطنت نداشتم. سعید که متوجه بی‌حوصلگیم شد آرام گرفت و گفت عزیزم به چی فکر می‌کنی؟
آهی کشیدم و گفتم میدونی سعید؛ موقعی که آقای بهرامی داشت سرگذشت خواهرش را می‌گفت من در تمام مدت فکرم پیش اون دختری بود که دست روزگار چنین ظالمانه او رو از دامان پر مهر پدر و مادرش جدا کرد و به نا کجا آباد برد و هنوز دارم به سرنوشت اون بچه فکر می‌کنم. به نظر تو چی ممکنه سر دختره اومده باشه؟
سعید گفت تو نبودی که همش میگفتی خدا بنده هاشو رها نمی‌کنه!؟
حرف سعید مثل آب روی آتش آرامم کرد و گفتم آره حق با توی مطمئناً خدا او رو رها نکرده. بعد بهش گفتم سعید؛ به نظر تو من کار درستی کردم که به آقای بهرامی گفتم دیگه دنبال خواهر زادش نگرده؟
گفت چی بگم ، نظر دادن در این مورد خیلی سخته. و چون تو گذشته ای شبیه اون دختر داشتی خیلی بهتر از ما میتونی او رو درک کنی. اما باید این رو هم در نظر بگیری که ممکنه او الان تو شرایطی باشه که بیشتر از هر زمانی به یه حامی احتیاج داشته باشه. در ضمن اینو هم فراموش نکن که او اگه زنده باشه، الان تنها وارث پدرشه و قانونا مالک اون کارگاه چوب بری میشه که سرمایه خیلی بزرگیه و می‌تونه زندگی شو از این روبه اون رو بکنه.
یاد گذشته ام افتادم و گفتم آره یه جورایی درست میگی اما من در تمام اون سال‌هایی که بی کس و به شدت نیازمند بودم بزرگترین درد برام این بود که چرا بی اصالت و بی هویتم. همیشه دلم میخواست بدونم من کیم و پدر مادرم کیه؟ خیلی برام مهم نبود که آدم حسابی بوده اند یا نه! پولدار بوده اند و مرا گم کرده اند! یا فقیر بوده‌اند و از فقر مرا رها کرده اند؛ تنها ترسم این بود که نکنه نطفه ننگین یک هم آغوشی کثیف باشم. حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم من اگر جای اون دختر بودم و می‌دانستم که فرزند مهناز و اسماعیلم خیلی خوشحال می‌شدم و به خودم می بالیدم که با اصالت و با هویتم، و نطفه یک عشق پاک و جاودانه ام.
سعید گفت اگه دوست داری فردا صبح همینو به آقای بهرامی بگو.
گفتم نه هنوز زوده می‌خوام وقتی که مهسا، مریم و زینب از ماه عسل برگشتند همه دوستام را جمع کنم و این موضوع را به آنها هم بگم ببینم نظر آنها چیه چون به قول تو آنها هم شرایطی مثل اون دختر داشتند و بهتر از هر کسی می‌تونند شرایط او را درک کنند.
سعید گفت شاید یکی از خود شما خواهر زاده گمشده آقای بهرامی باشید.
گفتم بعید نیست پس لازمه در فرصتی مناسب سراغ رئیس بهزیستی برم و ازش بخوام پرونده ام رو بده مطالعه کنم

دکمه بازگشت به بالا