عشق دوم

سلام عزیزان،احمدرضا هستم۴۷سالمه.کارم هم یه جورایی شرکت خدمات کامپیوتری دارم…هم دولتی کار میکنم هم شخصی…۱۸۰قدمه و۹۰وزنم…کلا از اول فوتبال بازی می‌کردم… هنوزم با پسرم با دوستاش سالن اجاره می کنیم و بازی می‌کنیم… منظورم علایق خودم بود که گفتم…دوتا بچه دارم هر دو دانشجو هستن…یک پسر و یک دختر…از سال۸۲که اجبارا وارد کارهای سیستم و کامپیوتری شدم و با این قبیل سایتها آشنا شدم ازین خاطرات و داستانها میخونم…کاری هم ندارم که راسته یا دروغ. اما اینی که الان مینویسم.سرگذشت خودمه در چندسال اخیر.اتفاق افتاده…سال۸۰اردواج کردم بیکار بودم ولی دیپلم داشتم…با دختری خیلی زیبا آشنا شدم و قبل از من خواهرش که همسن منه ازدواج کرده بود و خدا بهشون یک دختری داده بود خوشگل…من وقتی ازدواج کردم زهره خانم خواهر زن من تازه فارغ شده بود…من و خانومم زهرا که ازم دوسال کوچیکتره اون موقع تربیت معلم بود…توی راه من استادیوم تمرین فوتبال میرفتم و اون درس معلمی میخوند اونجا آشنا شدیم.‌توی راه…محبتی بینمون ایجاد شد و من رفتم خواستگاری و تازه خدمتم تموم شده بود بیکار بودم…اینو بگم که بسیار زیبا و دلفریب بود…‌وخیلی هم همه خانواده اشون هنوزم باحجاب و معتقد هستن…پدرش خدا رحمتی بسیار مرد نیک و خوبی بود.از جانبازان بود.فوت شد…‌مادرش خدا لعنتی پفیوس به تمام معنا بود…گور به گور شد…اعصابم خورد شد یادش افتادم…پدرم بنده خدا وضع مالیش خوب بود و وقتی دید میخام خانواده تشکیل بدم برام مغازه زد و من شدم کاسب‌‌…ازدواج کردیم و چند ماه نامزد توی عقد بودیم بعدش عروسی و رفتیم سر زندگی خودمون…تا زمانی که استخدام نشده بود زندگی ما خوب نه عالی بود…بعد از استخدامش چون چندر غاز حقوق می‌گرفت مادرش بدجور توی زندگی ما دخالت می‌کرد… من خیلی آدم صبوری هستم…دو تا فرزندمان اول پسرم و بعدش دخترم به فاصله سنی اختلاف۲سال با هم بدنیا اومدن…کم کم خانوم من سر ناسازگاری برداشت و بسیار هم بد دهن بود.و فحاشی می‌کرد.که یکبار هم محل کارش نزدیک اخراج بود و با وساطت برگشت سرکار…کلا بسیار شبیه مادرش بود…فضول و بد دهن…بسیار هم پول دوست تا جایی که یکبار از خیابون برگشته بود پول داشت حتی برای بچه خودمون پوشک و شیر خشک نگرفته بود…من شب دیر برگشتم…گفت چرا نگرفتی گفتم اصلا فراموش کردم سرم شلوغ بود…تو چرا نگرفتی مگه پول نذاشتی… تازه حقوق گرفتی که…نه گذاشت نه برداشت گفت من که نمیتونم حقوقم رو برای تو و توله هات خرج کنم…اون شب برای اولین بار کتکی بهش زدم که اگه به خر میزدی ملا میشد…و واقعا مثل اینکه بدنش نیازمند این کتک بود…و تا چند وقت زندگی خوب بود.تا دوباره شد روز از نو و روزی از نو…و بالاخره که بعد از ۱۲سال زندگی از هم جدا شدیم…و این گفتم همه گول ظاهرش رو میخوردن چون بسیار چهره زیبایی داشت…ولی در سکس ضعیف و خود خواه بود…خیلی دیر دیر لنگاش باز می‌شد وبدسکس و سرد بود…و خیلی هم زود ارضا میشد و زود هم حامله می شد برای همین رفت لوله هاشو بست و شکر خدا رید به آینده خودش…چون بعد از من دوبار ازدواج کرد و هر دو بار هم بسیار سریع جدا شد…که شنیدم یکیش برای این بوده که طرف دیده این نازاست طلاقش داده…اما من موندم و دوتا بچه و ترس از ازدواج دوباره…دروغ چرا چندباری و خیلی هم کم سکس داشتم…ولی فقط برای ارضای جنسی بود…در ضمن بعد از طلاق من با باجناق و خواهر زنم رابطه فامیلیمون اصلا قطع نشد…وبلکه بیشتر هم شد.و همچنین با پدر زنم…و شکر خدا بسیار وضع مالیم خوب شد.و صاحب مغازه شخصی و شرکت و ماشین خوب و خونه بزرگی شدم…انگار که این زن از خونه من رفت نحسی هم رفت.در ضمن دختر و پسرم شکر خدا بسیار بهم وابسته هستن و دوستم دارند…اما اصل ماجرا…بله برون همون دختر باجناقم بود‌.اونها فقط یک بچه داشتن همون دختره…در ضمن هم باجناقم هم خانومش هر دو هم معلم بودن…که باجناقم متولد۵۳بود.از من۴سال بزرگتر بود.چون دیابت شدید داشت وانگشتای پاش رو قطع کرده بودن طفلکی برای کاهش قند خونش تریاک هم میکشید…زود بازنشست شد…ولی چندسالی به بازنشستگی زهره خانوم مونده بود…علی باجناقم منو دعوت بله برون کرد…ومن چندسالی بود که جدا شده بودم…و خانم سابقم حتی یکبار هم بغیر عید و مراسم ضروری نیومد بچه هاشو ببینه انگاری احساس نداره…منو بچه هام با بهترین تیپ و لباس وبهترین ماشین شکرخدا رفتیم مراسم بله برون.‌‌بهر حال دختر خاله اشون بود دیگه…ومن یک ربع سکه برای بله برونشون گرفته بودم… ‌جای ما رسمه عروس داماد برقصند پول زیاد شاباش میشه…من این باجناقمو خیلی دوستش داشتم…خواهر خانومم هم بسیار زن خوبیه مث پدرشه…دامادش نظامی بود پسر با شخصیت هم هست.‌ماشالله پسر و دختر من هر دو خوشگل و قد بلند‌‌…شکر خدا از مادرشون فقط زیباییش رسیده به بچه هام…اون شب همین زن سابق من دیر اومد.چون شنیده بود من هم هستم…ونمیدونست که با توپ پر هم اومدم…کلا مثل گاو،زندگی می‌کرد ومیکنه…شنیدم الان تنهاست و برای خودش یک آپارتمان خریده ویک پراید وبا همون حقوقش.‌.به کسی هم گفته بود بهترین چیز برای من تنهاییه من حوصله کسی رو ندارم…اون شب توی مهمونی وقتی عروس داماد رقصیدن…من و بچه هام ۳نفری خیلی این دوتا فرشته رو شاباش کردیم…مادر و پدرش خیلی خوشحال شدن وازم تشکر کردن…ولی همین زن من…یک ریال اینها رو شاباش نکرد…گفته بود‌.احمد شوهرم،نیست ولی اون دوتا که بچه های من هستن…اونها شاباش کردن کافیه…مهمونها رفتن علی باجناقم گفت احمد وایسا بریم اتاق پشت بوم چندتا دود با هم بزنیم…گفتم خسته ای باشه شب دیگه…گفت چون خسته ام الان می‌چسبه… با تو بیشتر می‌چسبه… خلاصه که بچه ها رو فرستادم خونه و ساعت۱نصف شب بود‌‌…خونه اش دوطبقه بود.‌و در اختیار خودشم بود.ولی یک سوئیت زیبا روی پشت بام برای خودش ساخته بود.‌رفتیم اونجا…و مشغول بودیم که خواهر خانمم اومد…و خیلی خیلی ازم تشکر کرد…گفتم وظیفه است کار زیادی نکردیم که…گفت انشالله که توی جشن بچه ها جبران کنیم…گفتم انشالله اونا که مادر درستی ندارن وخاله هم باید برای اینجور وقتها جور بکشه…مخصوصا دخترم خیلی تنهاست…زهره خانوم ازت میخوام یک‌کمی هواش رو داشته باشی…بعضی شبها میفهمم خیلی دلتنگه دلش مادرش رو میخواد…و میگه بابا کاش مامان هم مث خاله زهره بود منو دوستم داشت…گفت بخدا احمدآقا من عین بچه خودم دوستشون دارم…لطف دارین…علی گفت زهره خب برو گوشیتو بیار احمد ببینه چیکار شده اگه چیزی میخوای برات نصب کنه…گفتم چی شده…گفت هم تلگرامش پاک شده هم واتس اپ…اون موقع هنوز اینستاگرام نبودبعدش اومد…گفتم برید بیارید درستش میکنم.گفت نه الان خسته اید دیر وقته…گفتم نه اتفاقا الان دوپینگ کردیم شارژم.خندید.‌ولی توی دلش نبود بیاره‌‌…گفت آخه گفتم هرجور دوست داری…علی گفت احمد خودیه اون عکسای امشب هست برای همون…گفتم من اصلا به اون عکسها کاری ندارم خیالت راحت…گفتم که بشدت محجبه و مذهبی هستن…در ضمن یک چیز مهم بگم که…منو و علی باجناقم با داداشش.یک زمین۵هزار متری حومه شهر خریدیم و۳تیکه کردیم هر کدوم برای خودمون دیوار کشیدیم و ویلا سازی کردیم…ولی من تکمیل کردم اون دوتا فقط استخر آلاچیق توی محوطه ساختن…علی باغ وسطی رو داره…من و داداشش کناریها دستمونه…این مهم بود بدونید…زهره رفت گوشیش رو آورد و رمزش رو دادو رفت چایی شیرینی و میوه بیاره…من دیدم این خودش عمدا اونهارو پاک کرده چیزی نگفتم…علی گفت بعضی وقتها توی واتس آپ تلگرام هستم کاری دارم یا جایی… این همه برنامه هاش پاک شده…من اول تلگرام نصب کردم بعد واتس اپ که کم طرفدار بود.چون تو یک مقطعی تلگرام نون و آب مردم ایران بود …تا تلگرام وصل شد کلی پیغام اومد.و کانالهای مختلف باز شد وبیشترش معلم‌ها بودن…تو این بین.یک کانال باز شد به اسم لعنتی.بازش کردم…دیدم کلی عکس و یک فیلم چند دقیقه ای بود…کنجکاوی عکسها رو باز کردم علی مشغول نعشه بود…دیدم اوه اوه…این زهره با دوستاش و دخترش توی استخر باغشون هستن واین نامرد هم ازشون داره عکس و فیلم میگیره.همه با شورت و کرست…همین عروس خانوم هم بود.کنار مامانش…نگو این بدبختها نفهمیدن که یک بی ناموسی داره عکس و فیلم میگیره.مسلما از ویلای من نبود…چون هم حفاظ دارم هم دیوارهام بلنده…معلوم بود از باغ برادرشه. فیلم هم بود که باز کردم…اوه وای فیلم ساک زدن زهره بود با حالت گریه چشمای پر اشک و مشغول ساک زدن یک کیر متوسط رو به کوچیک…من سریع با بلوتوث فیلم‌ها رو تندی برای خودم فرستادم…توی چتها بود نوشته بود نامرد من که بهت۵میلیون دادم…تو عکسها رو که پاک نکردی هیچی از من فیلم هم گرفتی…اینم نوشته بود زن عموی خوشگلم من تا اون کون قشنگتو که عموی مریضم نمیتونه جرش بده جر ندم ول کنت نیستم که…باید بیایی با سعید دو نفره سیر بکنیمت بعد عکس و فیلم‌ها رو پاک کنم.نوشته بود که تو قرار نبود به سعید بگی…گفت اون توی گوشیم دید خیالت راحت عکسهات فقط توی گوشی خودمه…۵شنبه۹صبح۵میلیون وکون آماده دادن.خودت میدونی و داماد جدیدت…این بدبخت برای اینکه علی نفهمه تلگرامو پاک کرده بود…کانال وگفتگوی لعنتی پسره رو کامل پاکش کردم…وقتی اومد گوشی رو دادم بهش…
رفت پایین من به علی گفتم من یکسر به ماشین بزنم میام…آروم رفتم طبقه پایین مادر همون پسره بود با چندتا خانوم دیگه ولی زهره نبود.زن من هم رفته بود…از بالا دیدم گوشه حیاط بود…داشت صحبت می‌کرد… وقتی رسیدم پایین داشت التماس درخواست میکرد‌.دیدم تا منو دید خودشو جمع کرد…من الکی رفتم توی خیابون که مثلا به ماشین سر بزنم…وقتی در رو باز کردم.چند تا ماشین دیگه هم بود…از دور یک سمند میومد…من پشت ماشینم وایسادم ببینم کیه…دیدم بچه های برادر علی هستن همونی که فیلم گرفته با همون سعید برادرش…یکی ۱۸سال و یکی۱۶سال…این۱۶ساله فیلم گرفته بود…هنوز تلفنی حرف میزد منو نمی‌دید… میگفت الان بیا دم در فدات بشم.نمیخورمت که تا۵شنبه…تو بیا هم تو حال میکنی هم منو سعید بخیل نشو دیگه…عجب حرومزاده ای بود…نمیدونم زهره پشت گوشی چی گفت که سریع پسره دور رو برش رو نگاه کرد…من دورتر رفتم مثلا دارم باگوشیم صحبت میکنم…وقتی رسیدم پسره ترسیده بود…گفت سلام عمو احمد کی رسیدی.گفتم من که خیلی وقته رسیده هستم ولی تو نرسیده میخوای بری…رفتم بالا…اونشب تموم شد.و داشت ۵شنبه میومد…من از اول صبح رفتم باغ ماشین رو توی باغ گذاشتم و رفتم روی دیوار منتظر بودم.ساعت۸دوتا برادر اومدن و شنگول میخندیدن…رفتن داخل یک خونه سوئیت ۶۰متری ساختن داخل اون…من از ویلای خودم پریدم ویلای علی بعدش روی دیوار بودم…که در باغ علی باز شد.و زنش اومد تو.ماشین رو هم آوردش داخل…من بزور خودمو قایم کردم…رفت در خونه رو باز کرد وچادرش رو در آورد گذاشت توی ماشین…زنگ زد گفت سبحان من الان توی ویلای خودمون هستم من نمیام ویلای شما…شما باید بیایید…زود میخوام برم عمو شک میکنه…گفت من الان میرم دستشویی ده دقیقه دیگه بیاین…از روی دیوار بیا…رفت داخل و رفت سرویس.من سریع یک تیکه چوب برای سوزوندن اونجا بود کلفت و خوش دست بود برداشتم و رفتم داخل پشت مبل قایم شدم…ویلای اینها یک اتاق کوچیک آشپزخونه کوچیک و دستشویی حموم بود…فقط سالنش بزرگتر بود…هنوز خوب جابجا نشده بود دوتا لاشخور از روی دیوار پریدن داخل…من سریع گوشیمو بی صدا کردم و گذاشتمش روی حالت هواپیما وفیلمبرداری رو روشن کردم…اینها اومدن داخل…بدبخت تا از دستشویی اومد با مانتو بود…تا اینها رو دید رید بخ خودش…وای لامصب گفتم ده دقیقه چرا زود اومدین…کوچیکه گفت من حوصله ندارم زود باش ده روزه توی کفم…کنتور که نداره شماره بندازه.‌زود باش لخت شو گوه نخور…بزرگه گفت سبحان بی ادب نشو…زهره گریه کرد…گفت تو رو خدا سعید جان تو یک چیزی بگو.ابروم رو برده…بهش پولم دادم منو مجبور به کارهای بد میکنه…من هنوز مال عمو رو توی دهنم نکردم این بی ادب با من کارای بد میکنه…گفت زن عمو من نمیدونم.‌فقط میدونم این دیوونه است.‌بهش یک حال بده بزار بره پی کارش دیگه…زودباش لباساتو در بیار زر زر نکن. سعید تو هم فضولی نکن این زبون خوش حالیش نمیشه…زود باش.‌چاقو هم در آورد.این بدبخت ترسید.و من زیر پایه مبل بودم…منو نمی‌دیدند… گفت بدو برو رو تخت…بردنش توی اتاق در باز بود.رفت در حال رو بست.‌و اومد خودش لخته لخت شد بدون شورت.‌گفت سعید تو هم لخت شو تا ببینه کیر چیه.‌.نه اون کیر مریض عمو…اون هم لخت شد…باز کیر سعید حرفی برای گفتن داشت…ولی کوچیکه کیرش واقعا کوچیک بود.‌کونش خوشگل سفید بدون مو…من خوب زوم کردم روی کونش مخصوصا وقتی خم شد جوراباشو در بیاره‌‌‌…سوراخش قشنگ دیده می‌شد… جفت لخت بودن‌ و اون بدبخت گریه میکرد…اون هم اول مقنعه رو درش آورد.بعدش شلوارش رو‌‌…مانتو رو که در آورد… تیشرت رو در آورد…به به چه سینه های نازی داشت…صحنه فوق سکسی بود دوتا بچه میخواستن یک زن هم سن مادرشون رو بکنند.‌لختش کردن…مث برف سفید بود.موهاش بلند مشکی…کوچیکه خیلی خارکسه بود.می خواست فیلم بگیره.‌این زهره گفت بقران اگه فیلم بگیری خودمو میکشم تمام جریان رو مینویسم روی کاغذ فیلم‌هایی هم که گرفتی فرستادی همه هست ثابت میشه اعدامت می‌کنند… سعید گفت کوسکش بیخیالش بشو کار دستمون میده…بکن بریم…گفت پول کو…گفت توی ماشینه عکسهام پاک بشه میدم بهت…رفتن جلو گفت تمیز بخور دندونت بخوره کیرم جرت میدم…چاقوش هم دستش بود.‌من هم فیلم میگرفتم…بدبخت میگفت من بلد نیستم یاد ندارم…میگفت باید یاد بگیری.‌زود باش.‌کیر ۲۰سانتی و کلفت من هم بیقرار شده بود.توی شورت و شلوارم جا نمیشد…جابجا کردمش وفیلم گرفتم…نوبتی میزاشتن دهنش…کوچیکه گفت سعید برو پایین …اون دراز کشید و این کوچیکه گفت برو بشین روی کیرش…گفت بخدا گنده است نمیشه…کیر کلفتی هم نبود می‌ترسید ازش‌…رفت نشست روش خودش خیلی تف زیاد زد کیر پسره…گفت تو رو خدا خودتم خیس کن دردم میاد…اونم خیس کرد آروم نشست روی کیر هنوز زیاد نداده بود داخل این بی ناموس کوچیکه از شونه های این رو به پایین هل داد تا ته کیر یکباره نشست روش رفت داخل کوسش.‌جیغ بدی،کشید.‌داد زد بی پدر مادر پاره شدم…اینها هم میخندیدن.‌دو ۳ دقیقه داشت می‌گاییدش…گفت خب نگهش دار‌‌اونم این بدبخت رو محکم نگه داشت…این نمی‌دونست میخان دو نفره بکننش…این بزور تا ته کیر جا کرد توی کونش.‌جیغ میزد وحشتناک…تو رو خدا پشتم دردش میاد نکن…نوبتی بزارید جلو…سبحان تو رو خدا…‌پاره شدم…کوسکشا ولش نمیکردن…الان نوبت من بود.چوبه رو برداشتم…حواسشون نبود…چنان با چوب از زیر دنبالچه سبحان زدم صدای سگ داد.دومی رو کوبیدم سر شونه هاش…افتاد زمین…بدبخت زهره روی کیر غش کرد…سعید هلش داد کنار به گوه خوردن افتاده بود…چنان با چوب از رو برو زدم دست چپش صدای شکستنش رو شنیدم.‌مث سگ گریه میکردن…و التماس گوشی اون کوسکش رو ازش گرفتم اول مموریش رو برداشتم و بعدش گوشی رو تکه تکه کردم…مال سعیدم همینجور…دست سعید شکسته بود مث سگ زجه میزد…سبحان التماس می‌کرد.عمو گوه خوردیم…نمیتونست بلند بشه…با بدبختی بلندشدن…التماس کنان…لباس پوشیدن و با دست وپای داغون زدن به چاک…گفتم در ضمن الان فیلم تجاوزتون هست…حواستون باشه…رفتین میگی تصادف کردیم…در ضمن۵تومن قبلی زن عمو رو میاری بهش تحویل میدی‌.با حالت شل وپل زودی در رفتن…این طفلی بیهوش بود…اول مانتو تنش کردم ولی لخت بود.چقدر ناز بود…اصلا این خانومها بالباس معلوم نمیشه چقدر ناز هستن…اما وقتی لخت هستن مث فرشته ها هستن…رفتم آب قند آوردم و آب ریختم روش به هوش اومد…وقتی منو دید که توی بغلم گرفتمش و آب قند قنددادم بهش…بدبخت چقدر گریه کرد…گفتم آبجی زهره همه چی تموم شد.‌گوشیهاشون رو شکوندم…کتکی زدم بهشون که دیگه ازین گوها نخورند…پاشو لباس بپوش نترس طوری نیست…مگه من نگفتم خواستین برین استخر ویلای من استخر داخل سالنه وامنیت داره…گفت احمد جان من چی فک میکردم این یکذره بچه اینقدر بی وجدانه…شیر سگ خورده‌.گفتم پاشو خانوم پاشو نترس این ماجرا رو زیر پاهات چالش کن…تو دیگه داماد داری…مواظب خودت باش…بلندشد لخته لخت بود.کوس و سینه های قشنگش معلوم میشد…هنوز سفت و شق و رق بودن…من رفتم بیرون لباس پوشید آمد.پیش من…من روی مبل بودم…تا رسید بهم…افتاد زیر پام…تو رو خدا احمد رضا به کسی نگی من آبرو دارم…تورو خدا شوهرم و دخترم گناه دارند…از دوتا بازوهای نرم وتپلش گرفتم گفتم زهره خانوم این حرفها یعنی چی…تو منو چی فرض کردی.ابروی تووعلی آبروی منه…پاشو دیگه ازین حرفها نزن…گریه میکرد…گفتم خواهش میکنم پاشو برو خونه به زندگیت برس…گفت پس چرا دیر اومدی تو که اونشب تلگرام منو خوندیش…نگفتم داشتم فیلم میگرفتم…گفتم من اول رفتم ویلای اونها دیدم کسی نیست فک کردم بیخیال شدن…یک آن به ذهنم رسید اینجا رو ببینم.گفت خوب کاری کردی اومدی یکعمر مدیونتم…بخدا احمد من مثل زهرامون نیستم…یکوقت بخاطر اون نخوای از من انتقام بگیری…بلندش کردم و گفتم اگه فک میکردم تو در مورد من اینجوری فک میکنی اصلا نمیومدم کمکت…گفت ببخشید تو رو خدا ببخشید…مرتبش کردم و فرستادمش رفت…بعدا فهمیدم…جفت اونها هر دوتا یکی از دستاشون شکسته…کوچیکه تا چندروز از کون درد نمیتونسته حتی بشینه دمر بوده…چند شب بعدش زهره منو بچه هام رو دعوت کرد خونه اش و خیلی پذیرایی کرد…رابطه منو اینها بهتر شد…چرا دروغ من هر وقت دلم هوس کوس می‌کرد کوس نبود…فیلم تجاوز اینو نگاه میکردم جق میزدم…تا اینکه ۳سال از این ماجرا گذشت و طفلکی الان نوه هم داشتن…ولی علی شوهرش یکشب از فشار خون بالا و قند بالا رفت کما وتا صبح تموم کرد…خیلی مرد آروم و آقایی بود…دخترش وزنش خون گریه میکردن…مراسمات تموم شد…ویکروز توی شرکت بودم منشی گفت مهمون دارید…گفتم کیه؟من توی اتاقم بودم چندتا همکارم کنارم بودن…گفت میگه من خواهر خانومش هستم…گفتم صددرصد بفرستید داخل بدون معطلی…از دوستام عذر خواهی کردم و فرستادمشون رفتن…اومد داخل همون جور خانوم و محجبه زیبا و با وقار…آروم صحبت می‌کرد… گفتم جانم زهره خانوم…گفت احمد آقا میتونی ویلای ما رو بفروشی…گفتم چرا؟اگه پول لازمی هر چقدر بگی بهت میتونم بدم…گفت راستش دیگه اصلا نمیخوام با اون فامیل رابطه ای داشته باشم از نگاه‌ها و رفتار آنها بیزارم…بعدشم میخوام برای دخترم آپارتمان بخرم مستاجره…گناه داره ارث پدرشه…گفتم زهره راستشو بگو هنوز اذیتت می‌کنند… گریه اش گرفت گفت آره… اون تخم سگ کوچیکه ول کنم نیست…گفتم شماره اش رو بده…شماره داد با سیستم مغازه عکس کون و سوراخش رو ویرایش شده…که نوشته بودم سبحان فلانی کونی درجه یک شبی۵۰۰تومن…زنگ زدم بهش گفتم برو تلگرام…گفت شما…گفتم برو تلگرام…رفته بود تلگرام…پشت سرش زنگ زد…گفتم خارکسه فحش بدی خاندان تو بگای سگ میدم…بی‌ناموس نگفتم به زهره کاری نداشته باش…تازه فهمید عکس از کجا اومده…گفتم ۱۵دقیقه وقت داری بیای دفتر من…باور کنید نمیدونم چطوری امد۵دقیقه نشد.رسید چنان زدم زیر گوشش صدای سگ داد.گفتم کونی پدر کوسکش مث اینکه تو میخای آبروت و ببرم…گفت نه بخدا عمو احمد بدهکارم فقط خواستم زن عمو رو بترسونم هیچ مدرک وعکسی ندارم.گفتم کوسکش چرا تو بی‌غیرتی الان که عمو مرده نیست باید مواظب ناموسش باشی خودت کفتار شدی افتادی جونش…گفت ببخشید عمو آبرومو نبر…جوونم بخدا ۱۰تومن پول میخواستم بخدا برم عسلویه سرکار به هر کی گفتم بهم نداد‌ن،حتی بابام. مجبور شدم ازین کلک استفاده کنم…گفتم با ده تومن کارت درسته…گفت بخدا میرم پی کارم زن عمو منو ببخش…بخدا گوه خوردم…به منشی گفتم ده تومن بهش داد و رفت…اون که رفت زهره زد زیر گریه…گفتم گریه ات برای چیه؟تموم شد دیگه،گفت،وای به خدا داشت دلم میترکید،تنها بودم نمیدونستم چکار کنم،یک آن یاد تو افتادم،بخدا بهت پناه آوردم ازین قوم ظالمین… نمیدونم بهت چی بگم.احمد رضا این دوباره نجاتم میدی…خدا کنه هیچ وقت توی زندگی گرفتار نشی همیشه سر نمازم دعات میکنم.احمدرضا از وقتی علی رفته خدا رحمتش کنه دیگه به ما سر نزدی من ترسیدم نمیدونستم بیام پیشت یا نه؟پرسیدم چرا؟مگه من کاری کردم که با خودت همچین فکری کردی؟والله گفتم این هم فقط برای رفیقش خونه ما میومد ما رو فراموش کرده،میخواستم بگم دخترم اینا بیان با من زندگی کنند اما دیدم خودم هنوز جوونم خجالت کشیدم…دوباره گریه کرد.احمد رضا علی رفته تنها موندم هیچکس رو ندارم شبها تنهام…گفتم زهره جان بخدا من روم نمیشد بیام بهت سر بزنم خدا بیامرزه علی و بابات رو…خودت میدونی که مادرت و خواهرت چه ادمایی هستند.گفت خودم اصلا با اونها حرف نمیزنم.فامیل های علی هم که میبینی چطوریند…اگه علی همین ماشین و باغ و خونه رو بنام من و دخترم نکرده بود رفته بودن شکایت کنند حق پدر مادرشون که هنوز زنده هستن بگیرند.زهره خانوم گریه نکن من کنارتم هر کاری داشتی مخلصتم الانم پاشو با هم بریم.گفت کجا بریم؟…گفتم هیچچی وقت ناهاره بیا بریم ناهار…احمد مزاحمت نباشم.گفتم تو نور چشمی مراحمی و مرهم دلی بیا بریم.نه به تو نه به خواهرت. خندید.تیپ زیبا و محجبه ای داشت…ازین خانوم معلمهای با نظم مرتب ساکت…گفتم بزار ماشینت باشه با ماشین من بریم بعد بیا بردارش.گفت مگه کجا میری؟گفتم یک رستوران خوب و دنج…گفت من فک کردم خونه گفتی؟گفتم مگه میخوای دستپخت اون دختره رو بخوری از هرچی ناهاره بیزار بشی.بعدشم میخوام باهم تنها باشیم.بیا بریم…بردمش یک جای خوب و درجه۱.سفارش دادم و به یارو گفتم عجله نکنه فعلا کار دارم…نشستم…کنارش…یک میز تنها توی لژ بود…وسط هفته بود و خلوت بود…رفت دست و صورت شست برگشت…گفتم بهتری گفت آره حالم خوب شده.روبروم نشسته بود…گفتم زهره من وتو هم سن و سالیم میدونستی؟ گفت آره،زهره میدونی من بعد از زهرا خواهرت دیگه نتونستم به هیچ زنی از لحاظ اخلاقی اعتماد کنم.میدونم اشتباه از منه…شاید باورهام دچار اشکال شدن. اما زندگی کاری با من کرد که جوونیم پوک شد رفت…دوتا بچه رو خودم بزرگ کردم فقط کار کردم و پول در آوردم و هیچی از زندگیم نفهمیدم…زهره گفت احمد رضا تو هنوزم جوون و خوشتیپی…از صد تا جوون بهتری.گفتم تو لطف داری.من از تو تنهاترم…زهره…مکث کردم راستش خجالت کشیدم…گفت جانم احمدجان…دستش رو میز بود آروم گرفتم توی دستم یک لحظه دستش توی دستم لرزید…ولی بی ادبی نکرد نکشید بیرون.‌گفتم میخوام همینجا همین لحظه ازت خواستگاری کنم…جوابت چیه؟آب دهنش رو آروم قورت داد.‌سرشو پایین انداخت…گفت نمیشه احمدرضا.گفتم چرا،،؟مگه من چکارم شده؟گفت احمدرضا تو آرزوی هر زنی هستی که می‌شناسند… اشکال از منه.اولا که از دامادم خجالت میکشم…دوما خواهرم شر درست میکنه…گفتم مشکل دامادت با من پسر فهمیده و خوبیه…ولی آبجیت سر سفره هم هست سوپ رسید خدا منو ببخشه. گوه میخوره تو زندگی من و تو دخالت کنه…گفت احمد رضا چرا منو انتخاب کردی…گفتم چون میدونم تو هم منو انتخابم کردی…اگه نکردی همینجا بگو تا برگردم…درد تنهایی منو تو اينه که به هرکسی نمیتونیم اعتماد کنیم…زهره من اگه بخوام میتونم حتی با یک دختری که هم سن دختر خودمه ازدواج کنم.اما مسئله فقط عشق و حال تنها که نیست مسئله آرامش و راحتی خیاله…من پیش تو خیالم از خودم راحته…فقط گوش میداد حرفی نمی‌زد دستش توی دستم بود…که ناهار آوردن…گفتم بفرما عزیزم سرد میشه…ساکت بود آروم آروم غذا می‌خورد توی فکر بود…من کلا تند غذا میخورم… زود تموم کردم…گفتم اگه دوست نداری بگم چیز دیگه برات بیارن ؟گفت نه عالیه من آروم غذامو میخورم گفتم نوش جونت بشه هر جور دوست داری بخور…ناهارمون تموم شد گفت بریم…گفتم عجله داری…کاری داری یا که میخوای زود از شر من راحت شی؟هیچچی نمی‌گفت…گفتم پس میخوای زودتر از شر من راحت شی…بردم دم شرکت جای ماشینش پیاده اش کردم.و حتی خداحافظی هم نکرد…ازش دلگیر شدم…گفتم خیلی بی معرفت بود…من بخاطر این غیر پول ناهار امروز فقط ده تومن دادم اون پسره کوسکش اون‌وقت،این حتي یک تشکر خشک و خالی هم که ازم نکرد هیچ…حتی خداحافظی هم نکرد…ازش انتظار نداشتم…خیلی عصبیم کرد…شرکتمون ظهر درش بسته است تا۵غروب…حوصله خونه رفتن نداشتم…توی اتاق خودم چون بعضی مواقع مشتریها یا همکارا میان…مبله است و مرتبه…یک کاناپه تختخواب شو گذاشتم…بعضی روزها همونجا میخوابم…امروز هم رفتم همونجا…بازش کردم و روش دراز کشیدم…چندتا اس پشت سر هم اومد…نگاه کردم دیدم…دخترم بود و پرسیده بود کجا هستم و چکارمیکنم…جوابشو دادم…اما اینبار گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت…ولی ویبره میداد شدید…برنداشتم حوصله نداشتم…عصبی شده بودم…دوباره شروع کرده بود ویبره دادن…گفتم ببینم دختره چی میگه دیدم گوشی شماره ناشناسه…جواب دادم بله…گفت احمد جون بیا به دادم برس بدبخت شدم…گفتم زهره تویی.گفت آره دیگه پس کیه…گفتم چی شده مگه…گفت احمد جان تصادف کردم…زدم به یک موتوری زن وشوهر بودن…فک کنم مردن.گفتم کجا…آدرس داد.زود خودمو رسوندم… مقصر خود موتوری ها بودن…فرعی به اصلی اومده بودن…بعدشم گردش به چپ کرده بودن…مقصر صددرصد بودن.افسره اومد.قبلشم آمبولانس آمده بود اونها رو برده بودن…ماشین رفت پارکینگ.ما هم رفتیم بیمارستان…بنده خدا ها داغون بودن…کلاه هم نداشتن…از سر ضربه خورده بودن…رفتیم کلانتری افسره تمام مدارک رو چک کرد…و دید مشکلی نیست…گفتن به قید سند آزاده…گفتم مگه جرمی کرده که سند بزاره خودشون مقصر بودن…به ما ربطی نداره که…افسره پرسید شما چکاره خانوم هستید…گفتم بیگانه نیستم.حتما خودی هستم که به من زنگ زدن.اگه نه داماد خودش سروان فلانی هستن…زهره گفت ایشون نامزد بنده هستن.من کفم برید…همون موقع افسره تلفنی زنگ زد داماد زهره جریان رو گفت که تصادف شده مث اینکه اونم پرسیده بود تنهاست یانه.اونم گفت نه با نامزدشه.صداش میومد.چرت نگو محمدی نامزد کجا بود.پدر خانوم من تازه چندماهه فوت شده…نگهش دار الان میام…یکربع نشد که رسید تا منو کنار زهره دید.گفت عه عمو احمد شمایی که این همکار من دیوانه به من چرت وپرت گفت…زهره گفت نه عزیزم پسرم…من و احمد آقا تازه نامزد کردیم…میخواستم بیام خونه شما باهات مشورت کنم که تصادف شد…دامادش ساکت موند…هیچچی نگفت کار زهره رو درستش کرد ومن و زهره با هاش رفتیم خونه اونها…دخترش هم بود.گفت چی شده مامان؟دامادش گفت اون مهم نیست ماشین بیمه است و اصلا بیمه هم لازم نیست خود موتور سوار مقصر بوده…الان مسئله چیز مهمتریه…گفت چیه خب بگین جون به سر شدم…گفت مامانت داره ازدواج میکنه…دخترش خندید…چرت نگو.گفت نه بخدا از خودش بپرس…گفت آره مامان.با کی؟کدوم عوضی میتونه جای بابای منو بگیره…شوهرش تا اومد حرف بزنه…گفتم عزیزم بابات مرد نازنینی بود.دوست خوبم بود…میدونم که من مث اون نیستم و شاید به قول تو آدم عوضی باشم…ولی خدا میدونه نیت بدی ندارم.من هم مث مامانت تنهام خودت میدونی…گفت ای وای عمو احمد بخدا نمیخواستم بهتون بی احترامی کنم…شما از مامان خواستگاری کردین.؟.گفتم آره با اجازه شما بچه ها…هم شما دوتا هم بچه های خودم.میدونم اونها از خدا میخان…چون خاله خودشون رو از مادرشون بیشتر دوست دارن.ولی جواب شما رو نمیدونم…گفت عمو بابام تازه فوت شده…جواب خانواده اونها رو چی بدیم…گفتم لازم نیست فعلا کسی بدونه…فقط شما مهم هستین…گفت خاله زهرا چی…گفتم اولا که اونم نباید بدونه…اگر هم فهمید به اون چی مربوطه…نزدیک ۱۵ساله من ازش جدا شدم…مگه اون دو سه بار ازدواج کرد من دخالت کردم که اون بتونه دخالت کنه.دهنش رو جر میدم…گفت مامان عمو راست میگه به خاله هم مربوط نیست…مامان جون تو تنهایی عمو هم همینطور…اگه دوستش داری بسم الله.ما که راضی هستیم انشالله که خدا هم راضی بشه…زهره ساکت بود.دامادش گفت بله دیگه سکوت علامت رضایت… دامادش رفت بیرون گفت کار دارم. برگشت شیرینی گرفته بود.دخترش دست زد.‌زهره خجالت میکشید…گفتم بچه ها.من هم میرم اون دوتا رو میارم.نیم ساعت دیگه ساعت۴رد شده دم بازار بزرگ برای خرید میبینمتون…رفتم خونه با بچه‌های خودم مشورت کردم و آنها خیلی خوشحال شدن.ساعت ۵دقیق همه دم پاساژ بودیم و کلی خرید کردیم و تا آخر شب گشتیم وخندیدیم خوش گذشت فردا صبح عقد کردیم…ناهار همه رستوران بودیم…بعد ناهار بچه ها رفتن خونه. من و زهره رفتیم خونه اونها…کسی نبود که تنها بود دیگه…یک تخت خواب بزرگ و قشنگ داشت… رفت اتاقش لباس عوض کنه…من خودم رفتم بیرون خودمم دهنم خشک بود رفتم یک لیوان آب برای خودم ریختم برای اونم برداشتم رفتم … دم در اتاق خوابش.در زدم.رفتم داخل…دیدم روی تختش نشسته گریه میکنه…گفتم چی شده عزیز دلم.گفت احمد رضا من عکس علی و دیدم ازش خجالت کشیدم…به نظرت ما کار خوبی کردیم…گفتم عزیزم بیا یک قورت آب بخور دلت و آروم کن…یک کوچولو هورت کشید…یک لباس ناز پیرهن یکدست و زیبایی که خودم براش خریده بودم تنش کرده بود…گفتم
چقدر خوشگل شدی…آروم لبخند زد…عکس علی خدارحمی رو برداشتم بردم گذاشتم روی میز توی پذیرایی…برگشتم پیشش…احمد جون گفتم جانم قربون جون گفتنت…خندید گفت احمد لوسم نکن دیگه مگه من ۲۰سالمه.گفتم هر چند سال اولا خانوم منی دوما خوشگل تر از صدتا دختر۲۰ساله ای.سوما مگه ۲۰ساله ها فقط به هم میگن جان…نشستم کنارش یک‌کم شرم داشت…من رو تختش دراز کشیدم…گفت برم یک چایی دم کنم…گفتم برو ولی زود بیا از دستم فرار نکن…ببین تو دیگه شکار شدی رفته دیگه…با شکارچیت بازی نکن…خندید… رفت زود برگشت…شالش رو در آورده بود…زهره جان…گفت جانم گفتم بیا توی بغلم عشقم…گفت احمد عجله نکن خب…گفتم چرا،؟گفت راستش هنوز بهت عادت نکردم…گفتم ای وای چی نازی داره خانومم…بدو بیا اومد پیشم نشست خودم بغلش کردم کنار خودم خوابوندمش…پیرهن ناز ونازکی تنش بود…وقتی لمسش میکردم می‌فهمیدم که لخته…زیرش چیزی تنش نیست.نیم خیز شدم روی صورتش…برای عقدمون آرایش ملایمی کرده بود…اینها نسلشان به اون مادرشون کشیده بود…اون بی پدر واقعا خوشگل بود…این هم خیلی زیبا بود…خداییش به خواهرش زهرا زن اول من نمی‌رسید اما این هم شاه خاتونی بود برای خودش…یک لب قشنگ،آروم ازش گرفتم.گفت مث اینکه کاریش نمیشه کرد…گفتم چی رو…گفت حس و حال تو رو…گفتم آره امروز کلک کنده است…گفت احمد دیگه…گفتم جان احمد.محکم‌تربغلش کردم…دستمو بردم زیر دامنش پاهاشو جمع کرد دستموگرفت…آروم توی چشاش نگاه کردم…دستمو ول کرد…من آروم روی پوست نازش دستمو بردم بالا…تا رسیدم به ناز قشنگ و تپلش…وای شورت نداشت…آروم بازوش رو گاز گرفتم گفتم نامرد تو که مجهزی.قبل من آماده بودی…خندید…زدم کنار لباسشو…به به عجب کوسی چنان سفیدش کرده بود صافش کرده بود که من مجبوری از کوس شروع کردم…بوسیدم و آروم با دندونام گازش گرفتم…آروم زبون رو دادم از بالا اول لای کوس و بعدش داخل کوسش…نوک سینه های گنده و قشنگش رو گرفتم…چنان آه بلندی کشید دلم یک‌جوری شد…پاهای قشنگشو دادم بالا…من فک کنم به غیر اون دفعه که اون سبحان کوسکش گذاشت توی کون این…عمرا این یکبارم کون داده باشه…سوراخ تنگ غنچه چین وچین دار…از سوراخ کون تا روی پیشونی کوس قشنگش رو بارها وبارها لیسیدم…سرم رو با دستاش محکم گرفته بود.چوچوله ریزی داشت محکم گرفتمش با لبهام…محکم گفت احمدولش نکن…محکمتر مکیدمش…خدا شاهده چندبار کونش رو بالا برد و بعدش شل و لش افتاد گفت آخ.دیگه این حس یادم رفته بود…احمد جون…گفتم جانم.گفت خوابم میاد…گفتم بخواب عزیزم…صدای جوشش کتری اومد.رفتم زیرش و خاموش کنم…برگشتم واقعا خواب بود…فک کنم چندسالی بود اصلا ارگاسم نشده بود…چون خوابش طبیعی نبود…میگن طرف رسش کشیده شد.حکایت این خانوم جدید من بود…آروم رفتم کنارش خوابیدم…چون اصلا وقت نشد که لباسشو در بیاره…با همون پیرهن گلی یکسره خوابیده بود…من هم شلوارمو در آوردم من هم خسته بودم…آروم کنارش دراز کشیدم…خوابیدم…صدای زنگ گوشیم بیدارم کرد…بلند شدم دیدم تاریکه…گوشیم پسرم بود.گفت چطوری شاه دوماد…گفتم پسر لوس نشو بگو چیه …گفت بابا دختر خاله امشب دعوتمون کرده تو هم با خاله بیا…گفتم دیدم الان شوهرش اس فرستاده باشه میام دنبالتون بریم اونجا…قطع کردم…بلند شدم…دیدم لباسشو در آورده ولی خودش نیست…فک کردم رفته بیرون…ولی صدا شنیدم…رفته بود دوش بگیره…آروم رفتم داخل سرویس لامپش روشن بود…زیر آب بود.وان نداشت حمومش…در زدم گفتم زهره جون اونجایی…گفت آره باش الان میام…گفتم یعنی برم بیرون…گفت الان کارم تموم میشه…میخام غسل کنم…نمازمو بخونم ظهروعصر رو هم نخوندم…گفتم زهره جان…گفت برو الان میام…رفتم بیرون…روی تخت بودم…اومد پیشم…لباس هم پوشیده بود…ست خوشگل تاب شلوارک پوشیده بود…سریع رفت چادر نمازش و برداشت.ونیم ساعتی طول کشید تا نمازهاش تموم شد.وقتی اومد سریع رفت چایی آورد وشیرینی.چادرش و گذاشت کنار.گفت بخور بریم بچه ها منتظرند زنگ زدن…گفتم باشه…ولی خیلی ناراحت بودم…اون ارضا شده بود.و ولی من موندم…با خودم گفتم این هم مث خواهرشه…خودش سیر شد منو یادش رفت…از چاله به چاه افتادم.اینها همشون عین هم هستند…خیلی ناراحت شدم…اصلا چایی بهم خوش نیومد.‌گفتم پاشو بریم…توی ماشین هم چیزی بینمون رد وبدل نشد.حرفهای الکی…توی مهمونی هم بجه ها زدن رقصیدن…و خندیدن.بخدا من از خنده بچه هام خوشحال بودم.ولی الکی.همش بیخودی بود…ازشون اجازه گرفتم رفتم بیرون…نیمساعتی بیخود توی خیابون چرخیدم…ساعت۱۱شب بود…برگشتم.خونه وقت رفتن بود…گفتم بچه ها.الان باید چکار کنیم…پسرم گفت بابا.تو برو پیش خاله شب اول زندگی مشترکتونه…من و آبجی خونه هستیم…‌تا از فردا ببینیم چکار میشه کرد…بردم رسوندمشون.زهره ساکت بود.فهمیده بود خیلی ناراحتم.بچه ها رفتن گفت احمد جون چته توی مهمونی هم سرحال نبودی…حتی دخترها هر دو فهمیدن.گفتم چیزی نیست…گفت نه چیزی هست بگو…نگه داشتم کنار پارک کردم.گفت از چی ناراحتی خب بهم بگو…گفتم هنوز ازم میپرسی چرا ناراحتم…گفت چی شده مگه چیزی بهت گفتن،؟گفتم عزیزم میدونی یکی از دلایل جدا شدن من از زهراتون چی بود…گفت نه…گفتم سردیش نسبت به من بود و خودخواهیش بود…گفت یعنی من مث اونم؟گفتم فک کنم بدتر هم هستی…گفت وای احمد تو منو اینجوری دیدی…گفتم خانوم خوب من.بعد از ظهری ارگاسم شدی کیفتو کردی.گرفتی خوابیدی…دریغ از یک بوس و تشکر حتی…بیدار شدی رفتی دوش گرفتی اومدم پیشت حتی در رو باز هم نکردی یه جورایی دک کردی منو…اومدی بیرون نماز خوندی…چایی شیرینیت رو خوردی.کامت شیرین شد فک نکردی مرد خونه هم مث تو چند ساله رابطه نداشته.الان پروهورمون و تستسترون شده…اصلا فک نکردی خب خودم ارضا شدم.حال اومدم…کی منو حال آورد… ماشین بود مجسمه بود حس داشت یا نه؟حتی راهم ندادی داخل حمومت. سرش پایین بود…گفتم زهره جون هنوز اولشه من نمیخوام بلایی که زهرا سر جوونیم آورد.تو سر میانسالی و پیری من بیاری…خط و راه منو و تو از همین الان جداست…من اشتباه کردم…شما خونوادگی برای مردهاتون ارزش قائل نیستین…از قدیم میگن از هر باغی گلی بچین و برو.صورتشو برگردوند طرف درب ماشین…گفت به این زودی ازم خسته شدی…؟گفتم زهره خب من هم آدمم دیگه…هر شرایطی برای تو بوده برای من بدتر بوده…تو اگه چندماهه شوهرت مرده رابطه نداشتی دیدی چقدر وقتی ارگاسم شدی حالت جا اومد.خوابت گرفت…زهره من۱۵ساله تموم جوونیم آغوشم سرد بوده زنی نبوده فک کردی من دلم سکس نمیخواست یا رابطه نمیخواست…کارت که تموم شد درست عین زهرا طردم کردی بهم توجه نکردی…یاد اون کثافت انداختی منو…چندوقت بود این حس بد بودنش رو فراموش کرده بودم.ولی تو با این کارت حالمو خراب تر کردی.مشکال مادرتون بود که بهتون شوهر داری یاد نداد…به نظرت نمازی که غروب خوندی مقبول درگاه الهی بود…وقتی تو وظایف زناشوییت رو درست انجام ندادی.‌حتما رساله خوندی چون معلمی…به نظر همون کسی که فتوای نماز بهت داده…اون نمازت درست بود…گفت معذرت میخوام.خدا منو ببخشه…بخدا هنوز بهت عادت نکردم…گفتم ربطی به عادت نداره.مگه عشق و حال هم یکطرفه میشه.مگه دوست داشتن هم یک‌طرفه میشه…طرف تو رو ارضا کنه دوستت داشته باشه…اما تو کارت که تموم بشه مث پوست خیار دورش بندازی…دریغ از یک تشکر و بوس و نوازش…سرش و گذاشت روی داشبورد…گریه کرد…بردمش خونه رسوندمش…گفتم برو خونه.من میرم شرکت میخوابم.ازت معذرت میخوام…مهریه ات هم ۵سکه است بروی چشم بهت میدم…گفت وای احمد میخوای یک‌شبه طلاقم بدی…خیلی بده بهم میگن عروس یک‌شبه… نکن باهام اینکارو…بخدا اگه زهرا بفهمه…تا قیوم قیامت بهم میخنده و مسخره‌ام میکنه…بیا داخل پیش من…ببخشید اگه ازین به بعد بد دیدی هر وقت خواستی طلاقم بده…تو رو جون بچه هامون بیا بالا.‌تازه داشتم طعم خوشبختی رو میچشیدم.آخ خدا چقدر من بدبختم.احمد تو رو خاک علی بیا بالا.منو ببخش.‌بخاطر آبروم…احمد تو دوبار آبروی منو حفظ کردی و خریدی…الان میخوای منو به فنا بدی.بخدا پیش بچه ها و دامادم آبروم میره…ریموت رو زد ماشینو بردم داخل…رفتم بالا…گفت عزیزم برو اتاقمون لباس در بیار برم دستشویی میام پیشت…رفتم اتاق…خدا میدونه مث سگ پشیمون بودم.با خودم عهد کرده بودم بهش دست نزنم تا که طلاقش بدم…خیلی بد جور عصبی شده بودم…روی تخت دراز کشیدم فقط کت رو در آورده بودم‌…اومد گفت احمد جونم تو رو خدا لباستو در بیار دیگه…الان میام عزیزم…همونجا مانتو شلوارشو درآورد لخت شد یک ست قرمز لباس زیر تنش بود…اومد روی تخت.خودش دست انداخت پیرهنمو در آورد.دستای نرمش رو گذاشت روی قفسه سینه هام…گفت وای قربون موهای بلند سینه ات…چقدر خوبه…اینقدر دلم میخواست که شوهر من هم اینجوری باشه دست بندازم موهای سینه اش رو بکشم…اومد بالاتر لبام رو بوسید…نگاهم کرد…چشم تو چشم…آروم توی چشماش خیس شد…گفت واقعا دیگه دوستم نداری…؟؟بلند شد خودش نشست روی شیکم و قسمت پایین تنه من…با شورت بود…کونش نرم بود…اشکاشو با گوشه سر ناخونش پاک کرد…متکا گذاشتم زیر سرم…باور کنید هنوز تصمیم نگرفته بودم…چون واقعا میترسیدم…شما که نمیدونید خواهرش چه کاری با زندگیم کرد…ترسیدم باقی عمرم هم گرفتار این بشم…از اون بدتر باشه…خودش همینجور که روی کیرم نشسته بود بند سوتینش رو باز کرد…دوتا سینه گنده که بخدا هنوزم سربالا و خوشگل و گنده بودن و نوک قهوه ای پر رنگ داشتن بهم چشمک میزدن.با دستش چپی رو گرفت آورد جلو گفت بخورش فدات شم…بخور حالا که میخای طلاقم بدی مهریه منو هم بدی اقلا کاری کرده باشی…آش نخورده دهن سوخته نباشی…بخورشون قربونت بشم…مال خودته… آروم گذاشت دهنم.چقدر حال داد…بغلش کردم زیر گذاشتمش.نوبتی سینه هاشو میخوردم و میمالیدم.گفت احمد چرا ساکتی؟گفتم چی بگم بهت…گفت بهم بگو سینه هام چطورین؟گفتم عالی هستن بزرگ و سفت و گنده.انگار خدا رحمتی اصلا اینها رو نخورده…گفت احمد علی خدارحمی هر دو ماه یکبار هم نمیتونست منو بکنه…همون بچه هم با هزار تا دارو بدنیا اومد…علی ۱۰سال آخر عقیم کامل بود حتی آلتش بلند هم نمیشد…اون طفلکی از ۵سالگیش دیابت داشته.که عمرش کم بود…احمد من ظهر وقتی ارگاسم شدم…خیلی وقت بود این حس رو نداشتم…طفلکی منو با دهن و انگشت زیاد می‌مالوند.و می‌خورد… اما هیچوقت این حالی که ظهر با تو داشتم رو با اون پیدا نکردم…احمد من چندساله مردی ندیدم به خودم که دمار از روزگارم در بیاره.یک چیز بگم…گفتم بگو…گفت روزی که اون دوتا لعنتی بهم تجاوز کردن خیلی دردم اومد…ولی باور کن دوست داشتم پاره پاره ام کنند…خیلی حس عجیبی بود.کیرهاشون خیلی گنده بود لعنتی ها…مخصوصا سعید…گفتم جدی میگی؟گفت آره مگه ندیدی…گفتم والا من بزرگی ندیدم…بعدشم بلند شدم اول پشتمو کردم بهش.لباسام رو در آوردم رسیدم شورتم پشتم بهش بود.اروم کشیدم پایین کیر کلفت و ۲۲سانتی درجه یکم رو گرفتم سمتش…تا نگاهش کرد…گفت وای خدا جون…احمد لامصب این چیه…حالا فهمیدم چرا میگی من بزرگی ندیدم…نه احمد جون بخدا این نمیره توی من…سرش از سر گربه هم بزرگتره…گفتم دیگه الکی گنده اش نکن…حالا آروم باش طوری با این کیر بکنمت که هرشب نه هر دو ساعت یکبار دلت بخواد بهش کوس بدی…گفت من غلط میکنم…احمد نمیخام بخدا غلط کردم…واقعا داشت بلند میشد بره.دیدم پر رو شده‌.از دستاش گرفتم خوابوندم

دکمه بازگشت به بالا