عشق وثروت وقلب 12

اشک از چشای هردو تاشون جاری شده بود . نمی خواستم پیش اونا احساساتی شم . حتی الهه هم با گریه هاشون اشک می ریخت . اون لحظه خدا رو شکر کردم که به من این امکانات رو داده که بتونم دلی رو شاد کنم . خدایا من هیچی ازت نمی خوام فقط می خوام عشقم نگار رو بهم بر گردونی . عشقم نگار و عشق نگار . یه پرده ای از حرص ثروت اندوزی جلو چشاشو گرفته . هیچی جز دنیا رو نمی بینه . منم همینم ولی همیشه یه نقطه تنفس و تفکری واسه خودم میذارم اما اون نه . اون خودشوداره نابود می کنه . راضیه و ابراهیم می خواستند یه چیزی بهم بگن ولی نمی تونستن . -واسه چی پسش دادی ;/; -اگه می گرفتمش اون سودی رو که الان کردم نمی کردم . هیچی مث این نیست که دل آدم آروم و قرار بگیره .. اونا رو فرستادم و قرار شد که چند روز دیگه الهه روعمل کنم . استاد دانشگاه هم شده بودم . یه روزی از استادای خودمون واسه خودمون بت ساخته بودیم . حالا منم شده بودم استاد و با دانشجوهام باید گروهی می رفتیم سر وقت بیمار و اونا یه تحقیقاتی انجام می دادند . منم باید  کنترلشون می کردم . اینجا باید چند نکته رو در نظر می گرفتم یکی این که نباید فقط دلسوزانه به خود دانشجو کاراشوزیر نظر می گرفتم . اون باید خودشو برای فردایی آماده می کرد که بتونه با بیما را مدارا کنه دردشونو تشخیص بده و اگرم یه جراح شد به دقت بتونه کارشوانجام بده . درکنار ارفاق یه خورده سختگیری هم لازم بود . گاه به دانشجوهای دختر و پسری که حس می کردم عاشق همند به زوجهایی که در کنار هم قدم می زدند و گوشه هایی از محوطه سبزرو اشغال کرده بودند به دیده حسرت نگاه می کردم . حس می کردم که این من و نگار هستیم که داریم قدم می زنیم . نمی دونم زود گذشت یا نه . اون روزا برای فرار از روز ها و رسیدن به این روز ها آروم و قرار نداشتیم . ولی من دلم می خواست به اون روز ها بر گردم . روز هایی که نگارباهام مهربون بود . دوستم داشت . بهم احترام میذاشت . حالا هم در ظاهر میذاره ولی این امید رو داره که هرچی درمیارم و دارم طوری تقدیمش کنم که از دوستاش و خیلی از همکاراش جلو بزنه . ولی می دونستم که خودشو عذاب میده . اون نمی دونه چی می خواد تازه اگرم می دونست به اون چیزی که می خواست هر گز نمی رسید . فیروز و لیلی رودیدم که از روبرو دارن میان . -بچه ها ببینم حالا ازدواج می کنین و به هیشکی نمیگین ;/; اینقدر غریبه شدیم .. یه نگاهی به هم انداخته و فیروز گفت استاد کی همچه حرفی زده ما بدون اجازه شما آب نمی خوریم . راستش می خواستیم یه مراسم ساده بگیریم . لیلی هم از خیلی چیزا گذشت ولی هرچی هم ساده بگیری با  دو میلیون پول نمیشه کاری کرد . اگه هیشکی روهم دعوت نکنی و یه راست بری دفتر خونه و برگردی دو سه میلیون باید هزینه کنی . -چیه فیروز مگه می خوای گوسفند بکشی ..لیلی : نه استاد می خواد منو بکشه . آخرشم منو دق میاره و باهام ازدواج نمی کنه . اون وقت میگه ببین تو پیر دختر شدی ولم می کنه -لیلی تو از کجا می دونی من این کارو می کنم . -من شما مردا رو می شناسم . یه دختر زود دل شما رو می زنه -اگه این طوره پس واسه چی قبول کردی -نمی دونم .. -پس بهتره …-آهای بچه ها پیش من که نباید با هم دعوا کنین . برین یه گوشه ای همو بزنین . ببینم علاقه شما تا همین حده ;/; کاری نکنین که هر دو نفرتونو بندازم و ازتون نمره کم کنم . ببینم میشه بهتون امید داشت که فردا پس فردا یه کاره ای میشین ;/; -چطور مگه .. می خواستم یه کمکی بهتون بکنم . یه پولی در اختیارتون بذارم که چند تا چاله رو پر کنه تا به هم برسین . فقط به کسی چیزی نگین . -استاد شما آخر ترم بهمون نمره بدین .. -اگه بیسواد باشین و شما رو قبول کنم در مقابل جامعه مسئولم . اون وقت این ده میلیونی رو که می خوام بهتون قرض بدم چه جوری بهم پسش میدین ;/; نگاه شگفت زده اونا منو به یاد ابراهیم و زنش انداخت . لبخند و آرامشو در چهره لیلی می دیدم . -حتی می تونی واسه زنت هم یه هدیه بگیری . البته یه مهمونی خیلی خیلی مختصر میشه . من به غضنفرآشپز کاردرست بیمارستان  هم میگم که بر نامه  غذا رو ردیف کنه . اون خیلی به صرفه کار می کنه . دیگه بیخود همین چند نفری رو که می خوای دعوت کنی نبر رستوران . در یه منزلی از مهمونا پذیرایی می کنیم . فیروز  بی اراده بغلم کرده بود و منو می بوسید .. -پسر ولم کن الان بقیه میان و فکر می کنن که نمره مفت و مجانی بهت دادم . اونا رفتند و من با این که کار داشتم ولی رفتم رو همون نیمکتی نشستم که  تصمیم به ابراز عشقم به نگارو از اونجا گرفته بودم . همون جایی که دستمو گذاشته بودم تو دستش . جای نگار رو خالی می دیدم . فیروز و لیلی هر دوشون از طبقه متوسط جامعه بودند . ولی نگار  در یه خونواده مرفه رشد کرده بود . شاید اون هیچوقت عاشق من نبود . عشقو یه تفریح می دونست . هیچوقت منودرک نکرد . …. ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا