عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب(۱)
با سلام به همه خوانندگان عزیز؛ داستانی که پیش رو دارید یه مجموعه دنباله دار بوده که ۱۰ قسمت آن قبلاً با نامهای «دختران خانه آبشار مهربانی» و« عشق تا ابد پایدار » منتشر شده بنابراین دوستانی که تمایل دارند اونا خواند در صورتی که هنوز قسمت های قبلی را نخونده اند پیشنهاد میدم برای متوجه شدن جریان رمان لطف کنند و اونا از ابتدا بخونند با سپاس از همراهی شما عزیزان.
و اما ادامه ماجرا:
از دفتر وکیل بیرون زدم و به رامین زنگ زدم و کل ماجرا رو گفتم و نقشه ای که چند دقیقه پیش در آوردن پدر بزرگ به ذهنم رسیده بود براش توضیح دادم و ازش خواستم یه برگ جلب جعلی با یه دست لباس فرم بدون اتیکت به من امانت بده.
گفت مشکل نداره ولی این کار تو خلاف قانونه و اگه گیر بیفتی خیلی برات بد میشه! تو مطمئنی میتونی از پسش بر بیایی؟
گفتم خیالت راحت اتفاقی نمی افته.
گفت برات آماده میکنم فردا بیا بگیر.
روز بعد رفتم تا لباس ها رو ازش بگیرم. دیدم رامین با یه ساک اومد نشست تو ماشین و گفت بریم.
گفتم تو کجا؟
گفت انتظار که نداری تو رو تو این سفر تنها بذارم؟
گفتم نگران چی هستی فکر می کنی نتونم از پسش بر بیام؟
گفت این چه حرفیه؟ من فقط میخوام همراهت باشم تنها نباشی؟
زدم رو شونش و گفتم قربون تو با مرام و راه افتادیم.
هنوز از شهر بیرون نرفته بودیم وکیل زنگ زد و گفت احضاریه آماده ست بیا بگیر.
خواستم بگم نیاز نیست رامین گفت اتفاقاً بهتره احضاریه رو همراهمون داشته باشیم شاید نیاز شد.
رفتیم احضاریه رو از وکیل گرفتم و به جاده زدیم. رامین یه برگه جلب با مهر و امضای جعلی از جیبش در اورد و گفت اینم حکم جلب فقط کافیه مشخصاتش رو توش بنویسیم.
گفتم آفرین کارت عالی بود.
به شهرکرد رسیدیم و نهار را خونه دایی خوردیم و به اتفاق دایی سمت بازفت حرکت کردیم
قرار بود دایی بیاد پدر بزرگ و محل زندگیشو به ما نشون بده و به خاطر امنیت خودش و خانوادش دیگه کاری به کار ما نداشته باشه.
ماشینم رو خونه ییلاقی دایی گذاشتیم و با ماشین دایی به شناسایی منطقه و خونه پدربزرگ رفتیم.
دایی توی ده یه قهوه خونه نشون داد و گفت اینجا پاتوق پیرمردهای محله ست، پدر اسماعیل هر موقع حوصلش سر میره میاد اینجا میشینه کاش حالا هم اینجا باشه. بعد گفت اینم کوچه پدر بزرگه و ما رو برد جلوی یه ساختمان بزرگ که به سبک سنتی بنا شده بود و در وسط یه محوطه خیلی بزرگ قرار داشت و گفت اینجا هم خونشه.
داشتیم بر می گشتیم که پیرمردی حدوداً ۷۰ ساله قد بلند با لباس محلی بختیاری کاملاً اتفاقی جلو قهوه خونه دیدیم. دورادور نشونم داد و گفت چه خوش شانسی اینم از پدربزرگ خانمت.
جنتلمنی بود برا خودش. چهره اش را به ذهنم سپردم و گفتم بریم.
حرکت که کردیم دایی گفت خبر دارم هر روز صبح بعد نماز از خونه میزنه بیرون و تا چشمه… پیادهروی میکنه و بر میگرده. اگه شانس باتون یار باشه و فردا هم طبق برنامه عمل کنه همه چی عالی میشه و شما بدون اینکه نیاز بشه در خونش برید او رو بازداشت میکنید
رامین گفت باید یه مقدار خوراکی برای صبحانه بخریم که به محض سوار کردن طرف دیگه این دور و بر نا ایستیم و سریع منطقه رو ترک کنیم.
صبح روز بعد هر دو روی لباس مون لباس نیروی انتظامی پوشیدیم و طبق برنامه ساعت ۶ صبح از دایی خداحافظی کردیم و از خونه بیرون زدیم. با فاصله حدود ۱۰۰ متر از خونه پدربزرگ در کمین نشستیم. ساعت ۶/۵ درست زمانی که آفتاب داشت طلوع میکرد پیرمرد از خونه بیرون زد. صبر کردیم تا بیشتر از صد متر از خونش فاصله گرفت. به رامین که پشت رول بود گفتم بریم.
ماشین رو روشن کرد و در حالی که پشت پیرمرده داشت میرفت گفت تا حالا با لند کروز برا جلب نرفته بودم که اینم داریم میریم.
گفتم به نظرت شک نمیکنه؟
لبشو شتری کرد و گفت چی بگم.
کنار پدربزرگ ایستادیم و از نزدیک تو صورتش نگاه کردم چه پیرمرد سرحال و قبراقی بود. گفتم ببخشید آقا میتونیم چند لحظه وقت شما رو بگیریم.
با غرور گفت بله بفرمایید در خدمتم.
پیاده شدم در عقب رو باز کردم و گفتم لطف کنید بفرمایید بالا.
بدون تعلل و تردیدی که ناشی از غرورش بود سوار شد خودم کنارش نشستم و در رو بستم رامین قفل در ها رو زد و بلافاصله حرکت کرد
پیرمرد گفت فکر کردم می خواهید سوال بپرسید چرا راه افتادید؟
گفتم به موقع سوالم ازت میپرسیم
مضطرب گفت من حوصله این مسخره بازیها را ندارم نگه دارید پیاده بشم.
گفتم سواد داری.
گفت بله که دارم.
حکم جلب رو نشونش دادم و گفتم تو این چی نوشته؟
همینطور که داشت میخوند ترس بر وجودش افتاد و در آخر پرسید جلب برا چی؟ من که کاری نکردم.
گفتم اگه کاری نکردی نگران چی هستی؟
گفت حتماً اشتباه شده
گفتم شاید اشتباه شده باشه. هر چی هست اونجا معلوم میشه.
طولی نکشید از روستا بیرون زدیم و افتادیم تو جاده.
چند کیلومتر که فاصله گرفتیم رامین دکمه های لباسشو باز کرد و برای لحظه ای توقف کرد پیرن نظامی رو از تنش درآورد و دوباره حرکت کرد و به منم اشاره کرد تو هم بکن.
منم کندم.
پدر بزرگ ساکت و فکری نشسته بود و چیزی نمیگفت حتی براش سوال نشد که چرا لباس فرم را روی لباس پوشیده بودیم و چرا کندیم.
کلانتری شهر بازفت لب جاده ای بود که مسیر برگشت ما بود. وقتی از جلوش گذشتیم پدر بزرگ گفت مگه قرار نبود بریم پاسگاه پس منو کجا میبرید؟
رامین گفت مستقیم میریم دادگاه پیش قاضی.
باز دوباره پدربزرگ چیزی نگفت تا اینکه از شهرستان چلگرد هم گذشتیم
پدر بزرگ گفت پس چرا جلوی دادگاه نرفتید؟
رامین گفت مگه ما گفتیم دادگاه اینجا قراره بریم؟
گفت پس کجا میبرید؟
من گفتم قرار شد کمی حوصله کنی تا خودت متوجه بشی. گفت چرا نمیگید چی شده و منو کجا میبرید.
مقداری خوراکی همراه چند تا نون، کره، مربا و پنیر خریده بودم وسط گذاشتم و گفتم بخور تا برسیم.
گفت نمیخوام
گفتم میدونم که صبحانه نخوردی پس لجبازی نکن و بخور.
گفت تعارف نکردم. من تو عمرم کره و پنیر شرکتی نخوردم و نمیخورم.
گفتم آهان از اون لحاظ و خودم مشغول خوردن صبحانه شدم اما او حتی یه لقمه هم نخورد وقتی که سیر شدم از رامین خواستم کنار بکشه و جامو باش عوض کردم و خودم مشغول رانندگی شدم.
رامین صبحانه میخورد که گوشی پدربزرگ زنگ خورد. خواست جواب بده رامین نزاشت.
پدر بزرگ گفت از خونمون بود اگه جواب ندم نگران میشن.
رامین گفت اگه بگی باز داشت شدی که بیشتر نگران میشن.
گفت نمیخواستم بگم بازداشت شدم. زنم ناراحتی قلبی داره اگه بگم بازداشت شدم ممکنه سکته کنه.
_پس چی میخواستی بگی؟
_بش میگفتم اومدم صحرا پیش پسرم و تا بعد از ظهر نمیام.
رامین گوشی رو داد و پدر بزرگ به خونش زنگ زد و به زبان محلی چیزهایی گفت که خیلی واضح نبود اما به نظر نگران کننده نبود. وقتی قطع کرد گفت میخوام به یکی از پسرام زنگ بزنم بگم بیان سراغم.
رامین گفت فعلا نمیشه باید از قاضی اجازه بگیری.
گفت هنوز نمیخواهید بگید چی شده و منو کجا میبرید.
رامین گفت خودت چی حدس میزنی؟
گفت هرچی هست زیر سر این رمضونعلی گور به گور شده است حتماً رفته حرفایی که من اون روز تو قهوه خونه پشت سر حکومت زدم گذاشته کف دست دومادش که شهرکرد آخونده اونم برام شر درست کرده.
رامین پرسید مگه پشت سر حکومت چی گفته بودی؟
گفت همین حرفها که همه میگن.
رامین باز پرسید همه چی میگن.
پدر بزرگ گفت داری ازم بازجویی میکنی هنوز خیلی بچهای! من تا نفهمم چرا بازداشت شدم حرفی نمیزنم.
بالاخره به شهرکرد رسیدیم جلو یه آجیل فروشی ایستادم و مقداری پسته و مغز گردو خریدم و از جای دیگه پنیر کره و عسل محلی خریدم و جلو پدربزرگ گذاشتم و گفتم لااقل از اینا بخور ضعف نکنی و دوباره راه افتادم. از اون طرف شهرکرد که بیرون زدیم پدر بزرگ نگرانتر پرسید ببینم شما منو کجا میبرید؟
با ملایمت گفتم نگران نباش و صبحانه بخور قول میدم جای بدی نمیری.
گفت چرا جواب سر بالا میدی؟ اصلا شما کی هستید.
رامین گفت پیرمرد خیلی دیر فهمیدی که باید بپرسی ما کی هستیم. اون موقع که با غرور سوار ماشین میشدی باید میپرسیدی.
گفت شما منو گول زدید بعد شروع کرد شونه هامو تکون دادن و داد زدن که یالا بکش کنار میخوام پیاده بشم.
رامین اونا به صندلی چسبوند و گفت چرا شلوغش کردی از اول گفتم قراره بریم دادگاه هنوزم میگم داریم میریم دادگاه. مگه خودت حکم جلب رو ندیدی.
پدر بزرگ گفت من نباید بدونم دادگاهِ کجا حکم جلب منو صادر کرده.
احضاریه دادگاه رو از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم بگیر و بخون.
همین که اسم شهرستان ما رو بالای برگه احضاریه خوند دوباره شروع کرد به داد و هوار کردن که شما حق ندارید منو اونجا ببرید و من میخوام برگردم.
گفتم پیرمرد چته اینقدر داد و هوار میکنی؟ برگشتی تو کار نیست پس همینطور که تا الان آرام نشسته بودی بشین تا برسیم.
گفت شما منو دارید به زور به اونجا میبرید. این کار شما آدم دزدیه. بزارید از دستتون خلاص بشم ببینید چی به روزگارتون میارم.
گفتم باشه وقتی رسیدیم اونجا برو شکایت کن و هر کار خواستی بکن.
گوشیشو در اورد و خواست زنگ بزنه.
رامین گفت داری چکار میکنی و گوشیشو گرفت.
گفت زورتون به من پیرمرد رسیده؟ اگه راست میگید بزارید زنگ بزنم بچه هام تا بیان دمار از روزگارتون در بیارن.
گفتم پیرمرد اینقدر به بچه هات نناز هر کس تو محل خودش خیلی هارت و پورت می کنه باید دید بیرون چند مرده حلاجه؟
گفت دلاور مردان قوم بختیاری هر جا که باشند زیر بار زور نمیره تو هم مطمئن باش روزی که پسرام و نوه هام بفهمند شما منو به زور به اونجا بردید میگردن پیداتون میکنند و جواب این گستاخی امروز شما رو میدن تا بفهمی با کی طرفی.
گفتم باشه پیرمرد حالا فعلا تو بیا جواب این نوه ات رو که ازت شکایت کرده بده برا اونا هم ما یه فکری میکنیم
با تعجب گفت کدوم نوه من جرات کرده از من شکایت کنه؟ اصلا چرا اومده اونجا شکایت کرده؟
گفتم این نوه تون رو تا حالا ندیدید. او دختر اسماعیله.
با عصبانیت داد زد ای احمقها، منو بخاطر شکایت یه دختر بی سر و پای بی پدر مادر می برید؟
عصبانی شدم و ماشینو کنار کشیدم با همون عصبانیت برگشتم تو صورتش نگاه کردم و گفتم چی گفتی؟
چیزی نگفت.
خیره بش نگاه کردم و گفتم اگه به احترام سن و سالت نبود بخاطر این حرفت استخوان هات رو تو هم می شکستم و جنازتو میبردم تحویل دادگاه میدادم پس تا بیشتر عصبانی نشدم ساکت شو.
پیرمرد خودشو جمع و جور کرد و دیگه حرفی نزد.
برگشتم و دوباره به راهم ادامه دادم.
بعد چند ساعت رانندگی هنوز صد کیلومتر مونده بود به شهرمون برسیم که جامو با رامین عوض کردم و خودم پیش پدر بزرگ نشستم. به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۱/۵ بود. به وکیل زنگ زدم و گفتم دارم با پدر بزرگ خانمم می آییم دادگاه لطف کنید و شما هم تشریف بیارید.
وقتی قطع کردم پدر بزرگ داشت با تعجب نگام میکرد
گفتم پیرمرد چی شده؟
گفت شوهرشی؟
گفتم برا تو چه فرقی میکنه؟
گفت من تا حالا فکر میکردم تو مامور دولتی! نگو مأمور زنت بودی که بیایی منو بیاری اینجا.
گفتم آفرین خوب فهمیدی اما حیف که دیر فهمیدی
رامین خندید و با تمسخر گفت آخه کدوم ماموری با ماشین شخصی اونم شاسی بلند میره متهم جلب کنه؟
به رامین چشم غره رفتم یعنی اینکه حواست باشه با کی داری حرف میزنی.
پدربزرگ گفت حتماً اون حکم جلب هم دروغی بود.
رامین سرشو به علامت تایید تکون داد.
من گفتم اما اون احضاریه دادگاه واقعیه.
پدر بزرگ گفت پام که برسه به دادگاه اول از شما شکایت میکنم
رامین گفت میشه بگی چی میخوای بگی؟
گفت میگم شما منو دزدیدید.
رامین گفت ما هم میزنیم زیرش کسی هم حرف شما رو باور نمیکنه. چرا؟ چون هیچ آدم ربایی کسی رو که دزدیده به دادگاه نبرده پس با این حرف فقط خودتو مضحکه میکنی.
گفتم ببین پیرمرد تو هر کار دوست داری بکن برا من اصلا مهم نیست من اومده بودم که تو رو بیارم حتی اگه لازم میشد تو رو تو گونی بندازم و بیارم این کار رو میکردم میدونی چرا؟ چون ۲۳ سال پیش که پسر تو اینجا کشتند یه بار نیومدی ببینی چی بر سر جنازش اومد فقط تنها کاری که کردی بلند شدی رفتی تو دادگاه شهرتون به قاتلش رضایت دادی و از اون حرومزاده نپرسیدی سر بچه سه ماهه پسرت چی اورده.
گفت من هر کاری که کردم یا نکردم به خودم مربوطه و به تو هیچ ربطی نداره.
گفتم خیلی خوبه که هنوز غرور داری پس بیا همین ها رو تو دادگاه بگو تا بفهمی این غرور احمقانه تو چه بلایی سرت میاره. فقط اینو بدون یکی پیدا شده کپ خودت مغرور و شجاع. تصمیمم گرفته برا خودش و پدر مادرش اعاده حیثیت کنه مطمئن باش او شاخ تو رو میشکنه.
ساعت ۱۲/۵ جلوی در ورودی دادگستری بودیم من و پدر بزرگ پیاده شدیم تا داخل بریم و رامین رفت ماشین رو پارک کنه. دست پدر بزرگ رو گرفتم و گفتم بریم.
گفت اگه نیام چی؟
گفتم اگه نیایی به زور میبرمت.
گفت به زور؟ فکر کردی با بچه طرفی؟ همینطور که من مدرکی ندارم که ثابت کنم شما منو دزدیدید تو هم نمیتونی منو به زور داخل دادگاه ببری.
کاملا حق با او بود سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و با خنده گفتم خوشم اومد، حالا فهمیدم همسرم زرنگی شو از کی به ارث برده! بعد به رامین زنگ زدم و موضوع رو گفتم.
رامین گفت همونجا نگهش دار تا بیام.
دو دقیقه نشده بود که با لباس فرم اومد و بلافاصله دستبندی را روی دست پدربزرگ بست و در حالی که او را میکشید خیلی جدی گفت پیرمرد مغرور من داشتم بهت لطف میکردم که آبروت جلو نوه ات نره و احترامت حفظ بشه. اما خودت نخواستی. فردا که نوه ات همه جا رو پر کرد که حکم جلبت رو گرفته و تو را دست بسته به دادگاه کشیده میفهمی چه لطفی در حقت کرده بودم.
رامین جلو میرفت و پدر بزرگ رو پشت سرش میکشید و منم پشت سر پدر بزرگ بودم که به در ورودی ساختمان رسیدیم.
دژبان ورودی دادگستری با دیدن رامین به او احترام نظامی گذاشت و سلام کرد و اجازه ورود داد. رامین به من گفت گوشی خودت و این آقا رو تحویل بده و بیا تو.
پس از ورود به راهروی دادگستری، دیدم پدر بزرگ داره از رامین خواهش میکنه دستبند رو باز کنه.
رامین گفت نه دیگه یه بار بهت خوبی کردم قدر ندونستی.
میانجیگری کردم و گفتم حالا اینبارم بخاطر من بازش کن.
رامین دستبند رو باز کرد و گفت اینم بخاطر گل روی آقا سعید.
شعبه رسیدگی به پرونده ما طبقه بالا بود همراه پدر بزرگ به دفتر قاضی رفتیم. آقای دارابی (وکیل) توی دفتر منتظر ما بود بهش سلام کردم. بعد احوالپرسی گفت به موقع رسیدی تا چند دقیقه دیگه میریم داخل.
منشی دادگاه پرونده ما رو برداشت برد پیش قاضی و وقتی برگشت گفت برید داخل. سه نفری وارد دادگاه شدیم و هر سه روبروی قاضی نشستیم.
قاضی شروع به مطالعه پرونده کرد و بعد رو به پدر بزرگ گفت جناب آقای نجفقلی لطفی شما میدونید برای چی اینجا هستید.
گفت؛ نه!
قاضی گفت خانمی به نام مژده طاهری مدارکی به دادگاه ارائه کرده و مدعی شده فرزند مهرداد شاهین پور و نوه شماست.
پدربزرگ گفت من نه مژده طاهری میشناسم نه مهرداد شاهین پور.
وکیل اجازه صحبت گرفت و از جاش بلند شد و رو به پدر بزرگ گفت شاید مژده طاهری رو نشناسید ولی ادعای شما مبنی بر اینکه مهرداد شاهین پور رو نمی شناسید دروغه. بعد برگه ای رو از داخل کیفش بیرون کشید و گفت شما ۲۲ سال پیش به عنوان پدر و ولی دم کسی که ادعا میکنید او رو نمیشناسید در دادگستری شهرکرد حاضر شده اید و به قاتل او رضایت داده اید.
پدربزرگ گفت فراموش کرده بودم که اسماعیل اسم و فامیلش رو عوض کرده بود و این اسم و فامیل رو انتخاب کرده بود.
قاضی گفت بسیار خوب مجدداً به شما اعلام میکنم خانمی به نام مژده طاهری اعلام کرده نوه شما و فرزند مهرداد شاهین پور یا همان اسماعیل پسر شماست. بنابراین این دادگاه جهت رسیدگی به ادعای ایشان برقرار میباشد.
پدر بزرگ زد زیر خنده و مدتی بلند خندید.
قاضی گفت آقای محترم اینجا دادگاهه لطفاً رعایت کنید و اگه صحبتی دارید بفرمایید.
پدر بزرگ گفت از قدیم میگن طرف رو تو ده راه نمیدادند دنبال کدخدا میگشت حالا شده حکایت این خانم، من اونی که پسرم بود و از خون و گوشت خودم بود وقتی ناخلف در اومد ازش بیزار شدم و اسمشو از تو شناسنامه ام پاک کردم حالا یکی پیدا شده میخواد به واسطه او خودشو به ما بچسبونه! شما بگید؛ این خندهدار نیست؟
وکیل گفت میشه بگید پسرتون چه کار خلافی کرده بود که ناخلف در اومد و ازش بیزار شدید و اینگونه افتخار میکنید که اسم او رو از شناسنامه تون پاک کردید؟
ثانیه ها میگذشت و پدربزرگ فکر میکرد چی جواب بده و همچنان ساکت بود که صدایی از پشت توجه همه را به خود جلب کرد. صدا، صدای مژده بود هر سه به عقب برگشته بودیم و او داشت حرف میزد و جلو می اومد آقای وکیل بذارید جواب سوال شما رو من بدم؛ جرم پدر من این بود که عاشق شد و با همسری که او رو عاشقانه دوست داشت ازدواج کرد. سپس سمت پدر بزرگ رفت و دست انداخت به یقه کت او و او رو از روی صندلی بلند کرد و گفت ۳۰ سال نشستی و گفتی پدر من مقصره، آیا یکبار شد فکر کنی خودت چقدر مقصری؟
سپس قاضی رو خطاب قرار داد و گفت این آقای مغرور ادعا کرد که اسم پدر منو از شناسنامه اش پاک کرده و به این کارش افتخار کرد حالا که او این کار رو افتخار میدونه منم با افتخار میگم که این پدر من بود که به خود خواهی او پشت کرد و راه خودشو رفت
مژده دوباره پدربزرگ رو خطاب قرار داد و گفت پس پیرمرد زیادی به خودت نناز. مگه تو کی هستی که من بخوام خودمو به تو بچسبونم. اگه ادعا کردم که فرزند اسماعیلم به این خاطر نبود که خودمو به تو بچسبونم. چرا فکر میکنی داشتن پدر بزرگ مغرور و عاشق کشی مثل تو برا من افتخاره؟ من اگه ادعا کردم دختر اسماعیلم بخاطر اینه که فرزند همچین پدری بودن افتخاره، مردی که پای عشقش ایستاد و او را بخاطر حرف زور تو رها نکرد. اما تو اینو بدون یه روزی …
قاضی حرف مژده رو قطع کرد و گفت کافیه دیگه و ازش خواست اگه نمیتونه سکوت کنه دادگاه رو ترک کنه.
مژده بدون هیچ حرفی دادگاه رو ترک کرد.
دست و پای پدر بزرگ به لرزه افتاد و اشک توی چشماش حلقه زد دیگه از اون آدم مغرور هیچ اثری نبود آرام روی صندلی نشست سرشو بین دستاش گرفت و همینطور که گریه میکرد مدتی به زبان محلی با خودش حرف زد
هیچوقت مژده رو اینگونه بی رحم و مغرور ندیده بودم. اما چرا !؟ فقط یکبار زمانیکه منو له کرد و از نو ساخت و من عاشقش شدم. از خودم پرسیدم آیا امروزم هدفش این بود که پدر بزرگ رو شیفته خودش کنه، یا میخواست پدربزرگش را له کنه تا خودش رو خالی کرده باشه؟
پارچی آب روی میز قاضی دیدم بلند شدم برداشتم و یه لیوان آب ریختم و به دستان لرزان پدر بزرگ دادم. گرفت و خورد. نگاه تو صورتش کردم و گفتم پدر بزرگ حالت خوبه؟
گفت تو درست میگفتی، یکی پیدا شد که شاخ منو بشکنه.
با لبخند گفتم من که قبلاً اخطار داده بودم.
پدر بزرگ رو به قاضی کرد و گفت آقای قاضی این دختر درست میگفت زمانی که پسر من همش سه سال داشت برادرم صاحب دختری شد و من از روی رسم و رسومات جاهلانه دختر او رو ناف بر پسرم کردم تا بزرگ که شدند با هم ازدواج کنند اما پسرم وقتی که بزرگ شد دختر عموشو دوست نداشت در عوض عاشق یکی دیگه بود. من خیلی با او حرف زدم تا نظرشو عوض کنم تا اینکه یه شب زنم غذایی سر سفره گذاشت که باب طبع من نبود. من نه تنها لب به اون غذا نزدم کلی هم سر صدا کردم وقتی آرام شدم پسرم گفت چرا غذا نخوردی؟ گفتم باب طبعم نبود او گفت پدر تو نتونستی یه وعده غذا که باب میل تو نیست بخوری و این همه سر صدا کردی پس چطور انتظار داری من با دختری که باب میلم نیست ازدواج کنم و یه عمر بی سر و صدا باش زندگی کنم. هیچ جواب منطقی براش نداشتم. بالاخره پسرم با دختری که دوستش داشت فرار کرد و ازدواج کرد. با اینکه میدونستم من مقصرم و بابتش عذاب وجدان داشتم اما غرورم نذاشت به اشتباهم اعتراف کنم برعکس هرجا نشستم او رو مقصر کردم و همه جا جار زدم او از من نیست و هیچ کس جرات نکرد جلوم بأیسته و بگه تو مقصری. همه گفتند اسماعیل مقصره شاید دلیلش این بود که ازم ترسیدند و همین تائید آنها کافی بود که من گمراه بشم و باور کنم که واقعا من تقصیری ندارم و عذاب وجدانم هم از بین رفت. روزی هم که فهمیدم مرده انگار که یه غریبه مرده بود ناراحت نشدم اما امروز بعد ۳۰ سال این دختر دیگه از من نترسید و تائیدم نکرد و جلوم ایستاد و منو از خواب بیدار کرد و حرفهایی زد که منو به یاد پدرش انداخت پدر خدا بیامرزش هم همینطوری محکم و قاطع حرفشو میزد از هیچ کس بیم نداشت.
قاضی گفت لطفاً بیشتر از این وقت دادگاه رو نگیرید و اجازه بدید با روال قانونی به موضوع پرونده رسیدگی کنیم.
پدربزرگ گفت من مقصرم نوه من هر ادعایی علیه من کرده من قبول دارم و هر حکمی شما صادر کنید من میپذیرم.
قاضی گفت نوه شما شکایتی از شما نداره که نیاز به صدور حکم باشه.
پدربزرگ با تعجب گفت شکایتی نکرده؟ پس چرا منو جلب کردید؟
قاضی گفت ما شما را جلب نکردیم ما شما را احضار کردیم تا بررسی کنیم آیا ادعای ایشان مبنی بر اینکه گفته نوه شماست درسته یا خیر.
پدربزرگ نگاهی به من کرد و در حالی که لبخند شیطونی گوشه لبش بود گفت درست میگید من برگه احضاریه رو با حکم جلب اشتباه گرفتم. اما مطمئن باشید این دختر فرزند اسماعیل و نوه منه، در این شک نکنید.
قاضی گفت شما از کجا اینقدر مطمئنید؟ مگر قبلاً او رو دیده بودید.
پدر بزرگ در حالی که دوباره اشک از چشمانش جاری شده بود گفت شاید باور نکنید در تمام لحظاتی که این دختر جلوم ایستاده بود و حرف میزد اینقدر رفتارش و حرفاش به پدرش شباهت داشت که بعد ۳۰ سال انگار داشتم اسماعیلم رو میدیدم برای همین زبانم بند اومده بود و دلم میخواست او حرف بزنه من فقط گوش بدم.
گفتم پدر بزرگ من باور میکنم لعنتی انگار حرفاش قدرت جادو داره.
پدربزرگ گفت بلند شو برو بیارش میخوام بازم ببینمش.
قاضی گفت نیاز به حضور ایشان نیست بعد به پدر بزرگ گفت ببین پدر جان احکام قضایی بر پایه یه سری ادله و قوانین بنا شده در مورد این پرونده هم قانون میگه شما و این خانم باید آزمایش دی ان ای بدین تا ما به صورت قطعی بتونیم رای صادر کنیم. من از شما میخوام با ایشان همکاری کنید و در اولین فرصت اقدام به انجام آزمایش کنید.
پدربزرگ گفت به روی چشم آقای قاضی، هر چی شما دستور بفرمایید.
قاضی در حالی که تو پرونده چیزهایی مینوشت گفت بسیار خوب من دستور شو نوشتم. فعلأ دیگه اینجا کاری ندارید بیرون، از منشی دادگاه، معرفی نامه آزمایشگاه رو بگیرید.
از قاضی تشکر کردیم و از اتاقش بیرون اومدیم. مژده رو ندیدم از منشی سراغش رو گرفتم گفت همون لحظه که از اتاق قاضی بیرون اومد، رفت. خواستم بش زنگ بزنم یادم اومد گوشی رو به دژبانی تحویل دادم.
تو دفتر دادگاه منتظر آماده شدن معرفی نامه بودیم که دیدم پدربزرگ بی حوصله شد.
گفتم پدربزرگ چیزی شده؟
گفت تو محل دفن پسرم رو بلدی؟
گفتم آره، چطور؟
گفت منو میبری اونجا؟
گفتم چرا که نه! ولی اول میریم خونه ناهار میخوریم و بعد میریم.
گفت نه؛ دیگه تحمل ندارم. میخوام قبل از هر کاری برم سر خاک اسماعیلم و عقده ۳۰ سال دوری و دلتنگی ام رو خالی کنم.
آقای وکیل که حرفهای ما رو شنیده بود گفت تا این برگه آماده بشه طول میکشه، شما اگه کار دارید برید. آماده که شد من میگیرم و به دفترم میبرم. هر موقع خواستید آزمایش برید تشریف بیارید برگه رو بگیرید و برید.
ازش تشکر کردم و همراه پدر بزرگ از دادگستری بیرون زدیم
به مژده زنگ زدم ببینم کجاست جواب نداد. به سمت ماشین رفتیم رامین سرش رو فرمان در حال چرت زدن بود. دو تا تقه به شیشه زدم بیدار شد و در رو باز کرد سوار که شدیم پدر بزرگ به شوخی گفت باز که تو اینجایی اگه من میدونستم اینجایی بخاطر قپی که اومدی و به من دستبند زدی حتما دستتو بند میکردم.
رامین گفت چیه پیرمرد کبکت خروس میخونه؟
گفتم اولا پیرمرد نه و پدر بزرگ. دوماً روشن کن و راه بیفت که باید پدر بزرگ رو به آرامستان ببریم.
حرکت که کرد گفت شما نمیخواهید بگید چی شد؟
اتفاقات دادگاه رو که براش می گفتم همش تعجب میکرد و به پدربزرگ میگفت اصلا نمیتونم تصور کنم که چطور اینقدر سریع دیدگاهتون نسبت به پسرتون و نوه تون عوض شده باشه. در آخر وقتی فهمید از حالا به بعد خاطر پدر بزرگ برا ما عزیز و محترمه با شرمندگی از پدر بزرگ عذرخواهی کرد.
پدربزرگ گفت شما بچه های خوب و زرنگی هستید من از آدمای زرنگ خوشم میاد و ازتون ناراحت نیستم.
از پدر بزرگ پرسیدم حالا خودمونیم اگه رامین بهت دست بند نمی زد واقعا میخواستی بری؟
گفت شک نکن که میرفتم ولی الان ازش ممنونم که با این کار جلومو گرفت.
رامین نزدیک خونش ایستاد و گفت من که از دیدار شما سیر نمیشیم ولی فعلا بهتره شما رو با هم تنها بزارم.
ازش بخاطر اینکه منو تو این سفر همراهی کرده بود تشکر کردم و گفتم به افتخار آشنایی با پدر بزرگ همگی شب خونه ما.
رامین مجدداً از پدر بزرگ عذرخواهی کرد و دستشو بوسید و گفت شب حتما همدیگر رو میبینیم.
پشت فرمان نشستم و حرکت کردم پدربزرگ پرسید شما چه نسبتی با همدیگه دارید؟
گفتم داستان زندگی ما مفصله اگه اجازه بدید شب همه چیو براتون میگم.
پدربزرگ گفت باشه فقط خواستم بگم پسر با مرامی بود ازش خوشم اومد.
گفتم به برکت وجود نوه شما دور ما پره از افراد با مرام.
زد رو شونم و گفت ببین پسر از تو هم خیلی خوشم اومد با اینکه نمیدونم از چه قومی هستی اما مشخصه هم با دل و جراتی و هم با غیرتی.
گفتم از کجا معلوم؟
گفت از اونجایی که دست به خطر زدی و اومدی منو از محلمون دزدیدی و به زور به اینجا آوردی و از عواقبش نترسیدی. یا از اونجایی که وقتی به خانمت توهین کردم اونجور محکم جلوم ایستادی.
گفتم به نظرت به پای پسرات و نوه هات میرسم؟
خواست جواب بده که گوشیش زنگ خورد نگاه کرد و گفت پسرمه تو هیچی نگو.
وقتی جواب داد به زبان محلی صحبت کرد زیاد از حرفاش سر در نیاوردم فقط فهمیدم که داره پسرشو میپیچونه. قطع که کرد گفت بچههام تازه فهمیدن که من نیستم و نگرانم شدند منم گفتم اومدم مسافرت و میخوام مدتی بمونم خیلی کنجکاو بودند بفهمند کجا اومدم منم گفتم تو راه مشهدم.
پرسیدم باور کردند؟ نگفتن چرا تنها رفتی؟
گفت فکر کردی کسی میتونه رو حرف من حرف بزنه. بعد مکثی کرد و دوباره گفت البته تا امروز که این نوظهور ما رو با خاک مالامال کرد.
گفتم بابا بزرگ این حرفو نزنید اگه بدونی چه دل مهربونی داره من مطمئنم او شما رو دوست داره.
گفت اگه اینطوره که میگی. دیگه باید مطمئن باشیم که او دختر اسماعیله و این اخلاقش به باباش رفته. خدابیامرز باباش هم همینطوری بود، به وقتش مهربان و با گذشت میشد و به وقتش جدی و بی رحم.
پدربزرگ در حالیکه دوباره بغض کرده بود گفت پسر من کوهی از مرام و مردانگی بود. من اسماعیل رو از همه بیشتر دوست داشتم وقتی رفت دنیا بر سرم آخر شد اما حرف مردم کورم کرد و باعث شد چشمم را روی تمام خوبیهاش ببندم و او رو مفت مفت از دست بدم خدا خودش از سر تقصیراتم بگذره.
جلوی آرامستان که رسیدیم ماشین مژده رو اونجا دیدم. بدون اینکه چیزی از حضورش به بابا بزرگ بگم پیاده شدیم و وارد آرامستان شدیم چند متر که جلو رفتیم مژده رو دیدم که پشت به ما بین مزار پدر مادرش نشسته. به پدر بزرگ نشونش دادم و گفتم نوه تون هم اینجاست.
ایستاد و گفت تو همینجا بمون میخوام باش تنها باشم
&&& راوی مژده &&&
وقتی چهره در هم شکسته ،گریه و زاری و آه و فغان پدربزرگ را که بیانگر پشیمانی اش بود، بر سر خاک پدرم دیدم فهمیدم که او متحول شده و از کاری که در حق پسرش کرده نادم و پشیمانه. هر چه صبر کردم تا آرام بگیره و عکس العملش را با خودم ببینم، دیدم آرام نمیگیره و مثل مرغ سر کنده دور مزار پسرش میچرخه و به زبان محلی مرثیه خوانی میکنه سعید با فاصله زیادی زیر درختی نشسته بود و ما را نگاه میکرد با قدمهای آهسته به سمتش حرکت کردم پدربزرگ مرثیه خوانی رو قطع کرد و گفت دخترم بمون. ایستادم و به سویش برگشتم دستاشو باز کرد و مرا به آغوشش فرا خواند به سویش رفتم و خودم را در آغوشش جا دادم همون لحظه محبت عمیقی در دلم ایجاد شد. بعد از اون روز، من شدم جگر گوشه او و او جای پدرم رو گرفت و خاطرش برام بینهایت عزیز شد گذشته ها رو به فراموشی سپردم و سعی کردم از حضورش نهایت استفاده رو ببرم. در مدتی که پیش ما بود من مثل پروانه دورش میچرخیدم و او چون پدری مهربان منو از محبتش سیراب میکرد.
پدربزرگ ده روز خونه ما موند تو این مدت ساعت به ساعت علاقه ام نسبت به او بیشتر میشد و میدونستم وقتی بره به شدت دلتنگش میشم
روزی که پدر بزرگ قصد رفتن کرد سعید تصمیم گرفت خودش او رو برسونه. منم آماده شدم تا با سعید و پدر بزرگ برم اما پدربزرگ صلاح ندید و گفت صبر کن تا من برم مقدمات آشنایی تو و خانواده ام رو مهیا کنم و خبرت کنم.
با رفتن پدربزرگ همانطور که پیشبینی میکردم به سرعت دلتنگش شدم و هر چه تلاش کردم خودمو تو خونه به کاری سرگرم کنم تا کمتر به دوریش فکر کنم نشد سعید هم نبود که لااقل وقتمو با او پر کنم. تصمیم گرفتم به فروشگاه برم و مدتی از وقتمو با دوستام بگذرونم.
تو فروشگاه مدتی به خوش و بش گذشت تا اینکه فرانک منو به گوشه ای برد و گفت این مدت که همش با پدربزرگت بودی اتفاق های زیادی افتاده که من تو رو در جریان نذاشتم تا با خیال آسوده بتونی به کارات برسی.
پرسیدم چه اتفاقی؟
گفت اگه یادت باشه قبلاً گفته بودم، المیرا بابت اینکه وادارش کردی استعفا بده و از طرفی به خاطر اینکه تو را باعث و بانی به هم خوردن نامزدیش میدونه همچنان از دستت کفریه و تصمیم داره به هر ترتیبی شده ازت انتقام بگیره.
گفتم نگران نباش نمیتونه هیچ غلطی بکنه.
گفت منم تا چند روز پیش چندان نگران نبودم اما دو روز پیش خبردار شدم اوضاع خطرناک تر از این حرفاست که بی خیال بشیم.
پرسیدم چطور؟
گفت بعد از اینکه المیرا را وادار کردی استعفا بده یه آدم آتل و باطل شده بود و صبح تا شب علاف دور خودش میچرخید از طرفی بخاطر استعفای خودسرانه اش پیش دایی و اعضای خانوادش بی اعتبار شده بود و نمیتونست دلیلشو به اونا بگه. اونا هم زیاد بهش محل نمی ذاشتن. یه روز دوباره اومد سراغ من و با عذرخواهی گفت میدونم که خیلی به تو بد کردم اما این روزها بیش از هر زمانی بهت احتیاج دارم و اگر تو هم تحویلم نگیری من یه آدم واقعا تنها میشم که حتی نمیدونم با کی درد دل کنم و ممکنه بلایی سر خودم بیارم. پس لطفاً گذشته ها رو فراموش کن و بیا دوباره با هم دوست بشیم. گفتم اگه مشکل تو تنهایی و بی کسیه من سالهاست که هیچکس رو ندارم. با این حال گاگول نیستم دوباره با تو رفاقت کنم چون تو ثابت کردی که نه تنها برا من رفیق نمیشی بلکه یه دشمنی. گفت هر چی بگی حق داری ولی میخوام جبران کنم و بهت ثابت کنم یه دوست واقعیم. گفتم حتی اگه الان حرفات درست باشه تو آدمی هستی که تا بدبختی هات تموم میشه رفاقت یادت میره. باز گفت خواهش میکنم یه فرصت دیگه به من بده. منم بخاطر اینکه تو ازم خواسته بودی رابطه ام را باهاش حفظ کنم قبول کردم و بش گفتم باشه ببینیم و تعریف کنیم. بعد از اون شبها که از سر کار میرفتم می اومد پیشم و دو سه ساعت حرف میزد و من مجبور بودم گوش بدم تا اینکه خودش خسته بشه و بلند شه بره و من بتونم بخوابم. چند شب همینطور گذشت تا اینکه یه شب گفت بیا لخت بشیم و همدیگر رو بغل کنیم. گفتم روتو زیاد نکن من دیگه عمرا پیش تو لخت بشم و با تو سکس کنم و خواستم از خونه بیرونش کنم که عذرخواهی کرد و دوباره مدتی نشست. موقع رفتن گفت ببینم هنوز اون دیلدو رو داری؟ گفتم آره. گفت میدیش به من؟ گفتم تو کابینته خودت برش دار. او هم برداشت و رفت. بعد از اون هر موقع اومد پیشم دیگه صحبت از سکس نکرد فقط چند ساعت وراجی میکرد و میرفت. چند شب پیش یه دفعه موضوع تو رو پیش کشید و گفت هر چی فکر میکنم میبینم من نمیتونم بلاهایی که این مژده بی همه چیز سر ما اورد فراموش کنم او شغل و نامزد منو ازم گرفت و تو را به بردگی و بیگاری کشید پس بیا به هر نحوی شده ازش انتقام بگیرم تا حداقل دلمون خنک بشه. گفتم من که قبلاً گفته بودم از خدامه یه بلایی سر او بیاد و من از شر تحقیر و توهین هاش راحت بشم ولی ما کاری از دستمون بر نمیاد. گفت همانطور که قبلاً منم گفته بودم باید ما هم ازش آتو داشته باشیم تا بتونیم بهش ضربه بزنیم. گفتم او که تنها نیست یه تیم همراه خودش داره مگه ما میتونیم از پسش بر بیاییم. گفت کاری نداره که ما هم یه تیم درست میکنیم. گفتم چطوری؟ گفت خبر داری داییم از مقامش کناره گیری کرد و رفت کارمند سپاه استان شد؟ با اینکه میدونستم ابراز بی خبری کردم. گفت راستش اینطور که داییم میگفت برکناری او از مقام و منصبش کار همین مژده آشغال و مادر شوهر بی همه چیزشه. برا همین داییم بد رقم از دست شون شکاره و تصمیم داره هر طور شده حالشون رو بگیره. گفتم حالا مگه براش بد شده؟ گفت از لحاظ شغلی نه ولی میگه اونا باعث شدند آبرو و اعتبار چندین و چند سالم زیر سوال بره و تحقیر بشم. حالا اگه هر سه با هم همکاری کنیم تیم خوبی میشیم و میتونیم ازش انتقام بگیریم. منم بخاطر اینکه تو نقشه هاشون باشم تا بتونم برات خبر بیارم قبول کردم.
گفتم دمت گرم که به فکر منی.
گفت همانطور که تو به فکر منی، فکر کردی خبر ندارم!
با تعجب گفتم از چی حرف میزنی؟ من برا تو کاری نکردم.
گفت این پسره صابر بود که جون منو نجات داد!
گفتم خب؟
گفت برام گفته که خیلی از من پیشش تعریف کردی!
با تعجب گفتم صابر؛ مگه تو با صابر در ارتباطی؟
گفت شب جشن رو یادت میاد که صابر به من پیشنهاد رقص داد و تو اشاره کردی باش برقصم؟
گفتم خب ؟
گفت همون شب صابر وقتی متوجه شد که ماشین ندارم و همراه رامین و مهسا اومدم پیشنهاد داد که همراه او برگردم. تو راه گفت من قبلاً در مورد تو با آبجی مژده صحبت کرده بودم و او خیلی از شما تعریف کرده. حالا اگه امکانش هست شمارتو بده تا بیشتر با هم آشنا بشیم منم دیدم پسر خوب و سربه راهیه و از طرفی فهمیدم مورد تأیید توی شماره دادم.
به شوخی گفتم بگو میخواستم بش شماره بدم دیگه چرا پای منو وسط میکشی.
گفت اتفاقاً دلیل اینکه شماره دادم این بود که میدونستم تو بی دلیل پیش او از من تعریف نکرده ای و حدس زدم باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه و در حالی که میخندید ادامه داد خودمونی بگم فهمیدم میخوای منو بش قالب کنی خواستم کار تو را آسان کنم برا همین شماره دادم.
با لحن شیطونی پرسیدم حالا فقط تلفنی حرف میزنید یا حضوری هم همدیگه رو میبینید؟
گفت خوشگلم، فکر خراب نکن. ما دو سه بار همدیگر رو دیدیم که تو همین فروشگاه بوده و او چند دقیقه به بهانه خرید اومده و رفته.
گفتم خب حالا داستان تون به کجا رسیده و نظرت در رابطه با صابر چیه؟
گفت به نظرم پسر خیلی خوب و سر به راهیه و فکر می کنم او به من علاقه داره و علاقش روز به روز داره بیشترم میشه اما هنوز ابراز نکرده. ولی من بش دل نبستم.
پرسیدم چرا ؟
گفت معلومه دیگه چون میترسم دل ببندم و بعد نتونم فراموشش کنم.
گفتم مگه قراره بعد دل بستن فراموشش کنی؟
گفت تو چقدر خنگی!خب معلومه صابر از اون افراد چشم و گوش بسته ایست که وقتی بش بگم در گذشته دوست پسر داشتم و باش رابطه داشتم نمیتونه بپذیره و بی خیالم میشه.
گفتم حالا تو بگو شاید اینطوری نشد.
گفت اتفاقاً دلم میخواد زودتر بگم که او هم الکی پای من نشینه اما نمیدونم چطوری بگم.
گفتم کاری نداره همانطور که برا من صادقانه گفتی برا او هم خیلی صادقانه بگو و حتماً بش بگو که یه زمانی مجبور به این کار بودی و اگر واقعاً فرق کردی بش اطمینان بده که تا عمر داری پابندش میشی. به نظر من اگه همه چی را رو راست بگی درکت می کنه. اما یه نکته هم یادت باشه اگه پرسید با کی دوست بودی نباید از کسی اسمی بیاری، اگه دیدی خیلی داره پافشاری میکنه بگو بچه یه شهر دیگه بود و رفت.
گفت متوجه ام
از فروشگاه رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و حرکت کردم. همزمان به صابر زنگ زدم و گفتم چطوری داداش؟
گفت خوبم.
گفتم تو قرار بود بری پیش مشاور و بعد برا ازدواج تصمیم بگیری پس چی شد؟
گفت چند جلسه رفتم.
گفتم نتیجه چی شد؟
گفت راستش من چند بار اومدم فروشگاه و به بهانه های مختلف به دوستای تو نگاه کردم اما هیچکدام برای من جذاب نبودند در عوض فرانک خانم را که میدیدم ناخواسته جذبش میشدم بخصوص که چند بارم باش صحبت کردم و حسابی دلمو برد.
گفتم همین ها رو به مشاور گفتی؟
گفت اتفاقاً گفتم، مشاور جواب داد اگه بخواهی تعصبی و سنتی به این قضیه فرانک نگاه کنی و بیش از حد حساسیت به خرج بدی زندگی با این خانم برات سخت میشه اما اگه بتونی گذشته اش رو نادیده بگیری به شرط اینکه او هم خودشو اصلاح کرده باشه زندگی شیرینی پیش رو خواهید داشت.
گفتم به نظرت میتونی گذشته اش رو نادیده بگیری؟
گفت دارم تلاشمو میکنم
گفتم صابر جان؛ میدونی خانمها روحیه حساسی دارن؟
گفت منظورت چیه؟
گفتم منظورم اینه که نباید او رو به خودت وابسته کنی و بعد رهاش کنی.
گفت متوجه ام اما هنوز نمیدونم باید چکار کنم؟
گفتم قبل از اینکه بهت وابسته بشه باید تصمیم بگیری.
گفت چشم هر چی تو بگی.
پرسیدم صابر یادته به من قول دادی چه با او ازدواج کنی چه نکنی هیچوقت نباید به روش بیاری که تو چیزی از گذشته اش میدونی.
گفت بله بهت قول دادم و همیشه روی قولم میمونم.
گفتم آفرین.
بعد از صحبت با صابر به سعید زنگ زدم و احوالشو گرفتم گفت هنوز تو جاده ایم و حدوداً دو ساعت دیگه مونده برسیم گفتم پس زیاد مزاحمت نمیشم فقط زنگ زدم ازت اجازه بگیرم و خونه مامان رقیه برم.
گفت مشکلی نداره برو.
گفتم به پدر بزرگ سلام برسون و قطع کردم.
یه مقدار وسیله بهداشتی درمانی و خوراکی خریدم و سمت خونه مامان رقیه حرکت کردم (مامان رقیه مادر حسین فرجی بود کسی که حق مادری به گردنم داشت و در طفولیت سه ماه منو تر و خشک کرده بود) این سومین بار بود که اونجا میرفتم دفعه اول با سعید رفتم و وقتی او را تو بستر بیماری زمین گیر دیدم خیلی ناراحت شدم اما او از دیدن من خیلی، خیلی خوشحال شد. همان روز با خودم عهد کردم تا زنده است مرتب بش سر بزنم.
اون روز داداش حسین هم اونجا بود و همراه مامان رقیه کلی از خاطرات اون زمان برام گفتند. حسین گفت اسم مژده را ما برات انتخاب کردیم و روزی که تو رو به بهزیستی تحویل دادم پرسیدند شما این بچه رو چی صدا میزنید گفتم مژده اونا گفتند ما هم اسمشو میزاریم مژده.
روز بعد ناهار رو آماده کردم و منتظر سعید شدم. با اومدن سعید ناهار خوردیم و خوابیدیم وقتی بیدار شدم سعید هنوز خواب بود دیشب سکس نکرده بودم و دلم سکس میخواست رفتم خودمو خوشگل کردم و با شورت و سوتین رو تخت برگشتم و دستمو بردم سمت کیر خوابیده سعید و اونو از روی شلوارک مالیدم کمی که جون گرفت دست زیر شلوارک و شورت بردم و اونو مالیدم. سعید کش و قوسی به خودش داد و چشماشو باز کرد. خودمو براش شیرین کردم و گفتم قربان اگه بی اجازه به کیر مبارکتون دست زدم و بیدارتون کردم منو ببخشید!
لبخند زد و به شوخی گفت آخی؛ یه دیشب نکردمت! داری برا کیر سواری له له میزنی؟!
گفتم چکار کنم، محتاج کیرم. از کس دادن به تو هم سیر نمیشم و با ولع کیرشو کردم تو دهنم.
غروب داشتم با سعید تو شهر دور میزدم که فرانک زنگ زد و ذوق زده گفت نیم ساعت پیش صابر بهم زنگ زد و تلفنی ازم خواستگاری کرد. منم همانطور که تو ازم خواسته بودی همه چی رو براش گفتم.
پرسیدم عکس العمل صابر چی بود؟
گفت خیلی خونسرد به حرفام گوش داد و از آخر گفت گذشته ها گذشته. چیزی که برا من ارزش داشت این بود که تو صادقانه همه چی رو به من گفتی و این نشان میده که تو با گذشته ات خداحافظی کردی و دنبال یه زندگی سالمی. بعد پرسید حالا حاضری با من ازدواج کنی؟ گفتم وقتی اومدی با پدر مادرم صحبت کردی اون موقع