عشق پنهانی که بالاخره رو شد (۱)
سلام دوستان عزیز امروز اومدم یکی از بهترین و قشنگ ترین خاطره هامو براتون تعریف کنم که خیلی طولانیه رو آوردم برای شما دوستان عزیز به اشتراک بگذارم اول اینکه خیلی ممنونم از اینکه اهمیت میدهید و داستان من رو میخونید و اگر از هر لحاظ داستانم عیب یا ایرادی داشت از همه ی شما عذر میخوام اینم بگم من اسم من سهیل هست 21 سالمه و این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به قبل یعنی زمانی که 17 ساله بودم راستش الان که میخوام این داستان رو براتون تعریف کنم 4 سال گذشته و من و عشقم با وجود تمام سختی ها بلاخره به هم رسیدیم و الان کنار هم هستیم و من به پیشنهاد اون اومدم داستانم رو براتون بگذارم امیدوارم همه ی شما به عشقتون برسید و خوشبخت باشید بریم سراغ داستان من پسر یک خانواده 5 نفره هستم به جز خودم 2 تا برادر دیگه به نام های سینا و سامان هم دارم من پسر دوم خانواده بودم توی یک شهر کوچیک زندگی میکردیم و مردم اونجا فوق العاده آدم های تعصبی بودن از پدرم بگم که با کوچیکترین اشتباه حسابی مارو کتک میزد کافی بود فقط یک اشتباه بکنیم و مادرم هم نمیتونست روی حرف پدرم حرفی بزنه پوست سفیدی داشتم موهام بور بود و توی روشنایی خورشید نور که به موهام میخورد چنان براق میشدن که نگو پوستم سفید و سکسی بود من آنقدر سفید بودم که تو چشم همه بودم هرجا که میرفتم از بچگی به مادرم میگفتن پسرتون چرا اینقدر سفیده دارویی چیزی مصرف میکنه یا کرم خیلی بدم میومد همش تو چشم بودم خرید که میرفتم چنان مردم نگاهم میکردن که هر لحظه منتظر بودم بیان منو با چشاشون بخورن بخاطر همین خانواده منو جاهای شلوغ نمیبردن یا جایی مثل بازار هم که میرفتیم همه ی حواس خانواده به من بود از بچگی پسر کم حرفی بودم اصلا مثل آدم های عادی نبودم همش یک گوشه مینشستم و به دور و برم نگاه میکردم اصلا بازی هایی که اونا میکردن رو دوست نداشتم برای خانواده ام عجیب بود که چرا من اینقدر گوشه گیرم برای خودم هم عجیب بود توی درونم یک چیزی بود که من رو با بقیه متفاوت میکرد صدام خیلی نازکه با اینکه پسرم ولی صدای مردونه ای ندارم یادمه یک بار زمانی که 9 سالم بود خانواده ام رفته بودن بازار من چون خسته بودم موندم خونه رفتم سمت کمد لباس مادرم و یک مانتو صورتی خوشگل بلند برداشتم و پوشیدم رفتم جلوی آینه و با دیدن خودم حسابی تعجب کردم باورم نمیشد احساس شادی عجیبی پیدا کردم خیلی خوشگل شده بودم با خودم میگفتم من یک مردم ولی چرا عین زنها لباس پوشیدم اوایل سعی میکردم از واقعیت فرار کنم هیچ جوره حاضر نبودم قبول کنم من همجنسگرام با خودم میگفتم بزرگ میشم یادم میره اما نشد کم کم بزرگتر که شدم آنقدر سکسی شدم که توی محل بچه ها به بهانه های مختلف میومدن تا من رو ببرن پیش خودشون بازی اما من هیچوقت قبول نکردم تا اینکه یک روز یکی از همسایه ها به مامانم گفت حواست به سهیل خیلی باشه بعد در گوش مادرم یک چیزایی گفت که متوجه نشدم ولی گویا همسایه ما دیده چند تا از بچه های محل داشتن درمورد من یکسری حرف هایی میزدن و برای گاییدنم نقشه میکشیدن نمیدونم راست میگفت یا دروغ ولی خودم هم میدونستم یک فکرهایی تو سرشونه بلاخره بزرگ تر شدم و تولد 17سالگیم نزدیک میشد من متوجه گرایشم شدم و با تمام سختی ها بلاخره تونستم قبول کنم گی هستم بزرگتر و سکسی تر شدم و کم کم ما همه چیز رو فراموش کرده بودیم قرار بود مادرم خونمون یک مهمانی بده و جشن بگیریم خیلی خوشحال بودم اینم بگم من هروقت حمام میرفتم با ژیلت تمام موهای بدنم رو میزدم اصلا خوشم نمیومد بدنم مو داشته باشه برای همین هزار برابر سکسی تر شده بودم مادرم بهم گفت برو سوپرمارکت محل یک سری مواد غذایی و خوراکی برای جشن بگیر و زود برگرد و من رفتم و وارد مغازه شدم صاحب مغازه یک شاگرد داشت که 18 سالش بود و جوان بود اونروز که رفتم شاگرد دم مغازه بود سفارش ها رو که میدادم متوجه نگاه سنگینش به خودم شدم اونروز که رفتم مغازه ساعت حدودا 12 و نیم یک بود و دیگه کسی بیرون نبود پرنده پر نمیزد به بهانه برداشتن جنس بلند شد و اومد پشت من تا جنس برداره بعد شروع کرد به تعریف کردن از من و گفت تو چقدر خوشگلی و این حرفا کم کم به من نزدیک تر شد میدونستم خیلی حشریه ولی خیلی میترسیدم از بابام از خانواده ام از اینکه از بابام کتک بخورم خیلی میترسیدم تا به خودم اومدم احساس کردم یک چیزی تو شلوارمه دستش رو کرده بود تو شلوارم و داشت کونمو میمالید آروم در گوشم گفت تو چقدر سفیدی یکم بهم حال میدی برای همین خیلی سرد جوابشو دادم خلاصه مواد غذایی رو گرفتم و اومدم خانه و کمک خانواده کردم تا مهمان ها اومدن اینم بگم من یک دایی جووون خوشتیپ به اسم محمد دارم داییم 23 سالش بود مجرد بود و یک آدم جذاب و خوشتیپ و سفید با موهای مشکی لخت با کمی ریش همیشه به خودش میرسید و عطر میزد من اولین باری بود که قرار بود داییم رو ببینم شاید مسخره به نظر بیاد اما چون داییم چند سال سربازی رفته بود و دانشگاه رفته بود یک شهر دیگه میشه گفت من چند سال بود که داییم رو ندیده بودم خیلی مرد جذاب و خوشتیپی بود وضع مالی خیلی خوبی داشت من از بچگی خیلی کم داییم رو میدیدم چون بیشتر وقتش رو صرف کار میکرد و شهرستان بودن خانواده مادریم خیلی سفید و خوشگل بودن و من هم به اونا رفته بودم مهمان ها که اومدن شروع کردن به صحبت کردن و اینطور چیزا و من هم با پسرخالم سعید صحبت میکردم سعید دوست صمیمی من هم بود ما رازدار همدیگر بودیم هم سن بودیم و همه چیز رو به هم میگفتیم ولی من به سعید نگفته بودم گی هستم و بیشتر درمورد اینکه چقدر اذیت میشم مردم محل اینطوری من رو نگاه میکنن مادرم گفت محمد(داییم) کجاست مادربزرگم گفت محمد تو راهه داره میاد خیلی وقته ندیدمش دلم برای پسرم یک ذره شده خانواده هم چند ماهی محمد رو ندیده بودن چون محمد گرفتار بود و تمام مدت کار میکرد و تازه از شهرستان برگشته بود مدتی گذشت و بلاخره داییم اومد به محض اینکه وارد اتاق شد یک بوی خوش عطر هم وارد اتاق شد چشای زیبایی داشت و عین بازیگرها سفید و خوشتیپ بود با دیدنش حس عجیبی داشتم قلبم تند تند میزد اصلا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده آنقدر ضربان قلبم زیاد شد که احساس کردم الانه که بمیرم همه ی خانواده با دیدن داییم میخکوب شدن و مادربزرگم بغلش کرد و گفت کجا بودی دلم تنگ شده بود و این حرفها داییم با همه دست داد و روبوسی کرد به من که رسید آنقدر هیجان زده شدم و هول کردم که نگو گفت سهیل چقدر بزرگ شدی چقدر خوشتیپ شدی بهم دست داد گرمای دست محمد چنان حس خوبی بهم داد که داشتم بیهوش میشدم نمیدونستم چه اتفاقی برام افتاده دستای قشنگی داشت آرامش خاصی تمام وجودم رو گرفت بعد باهام روبوسی کرد و نشست شروع کرد به تعریف کردن اینکه چقدر تو این چند سال دلش برامون تنگ شده بود و سربازی رفتنش و دانشگاه رفتن تعریف کرد من تمام حواسم فقط به صورت زیبا و صدای دلنشینش بود میشه گفت من توی یک نگاه یک دل که نه صد دل عاشق دایی خوشگلم شدم به حرفهاش نمیتونستم گوش بدم وقتی قیافه ی محمد رو میدیدم لبخند میزدم با یک نگاهش به خودم انگار تمام وجودم میلرزید و سرخ میشدم رفتم تو اتاقم و در رو بستم با خودم گفتم مگه دیوونه شدی اون توئه ولی نمیتونستم خودمو قانع کنم چنان چشم و صورت قشنگی داشت که من رو شیفته خودش کرده بود که هیچ چیز نمیتونست جلومو بگیره تصمیم گرفتم خودمو با چیزای دیگه سرگرم کنم تا یادم بره رفتم پای کامپیوتر و شروع کردم به بازی کردن ولی همش فکرم پیشش بود بلاخره جشن تمام شد و همه رفتن با خودم گفتم چند روز بگذره این فکرهای مسخره از ذهنم میره روز بعد رفتم مواد شوینده از سوپرمارکت بگیرم ایندفعه شاگرده نبود خیالم راحت شد خریدهامو کردم و از سوپرمارکت اومدم بیرون درحال رفتن به خونه بودم که احساس کردم یک نفر پشت سرمه و داره دنبالم میاد اهمیتی ندادم ولی دیدم اون قدمهاشو تند کرد و سعی کرد بهم برسه برای همین خیلی ترسیدم و شروع کردم به دویدن خیلی خسته شده بودم که احساس کردم رفت خیالم راحت شد و رفتم خونه با تعجب دیدم کسی خونه نیست خیلی تعجب کردم روی اوپن آشپزخانه یک یادداشت بود اونو برداشتم دیدم نوشته خالت حالش بد شده میخوایم ببریمش بیمارستان یکم دور میایم خونه خیلی خسته بودم و خوابم میومد خواب آلود بودم که آیفون خونه به صدا در اومد فکر کردم داداشمه و بدون اینکه آیفون رو بردارم در رو باز کردم که ای کاش نمیکردم خودم هم رفتم تو اتاق مامان و بابام و رو تخت ولو شدم چشام داشت سنگین میشد که صدای باز شدن در حال رو شنیدم فکر میکردم داداشمه درحال فکر کردن بودم که یهو چشمم خورد به چهارچوب در اتاق چشمتون روز بد نبینه شاگرد مغازه با پوزخند وایساده بود و به من نگاه میکرد داشتم از ترس سکته میکردم تا اومدم بلند شم یهو تمام وزنش انداخت روم نمیتونستم هیچکاری بکنم شروع کرد به خوردن لبام و مکیدن گردنم قد شاگرد مغازه بلند بود و معلوم بود ورزشکاره خیلی هیکلی بود و من زیرش نمیتونستم هیچکاری بکنم محکم لبامو میخورد و تحقیرم میکرد بعد از چند دقیقه با یک حرکت دست لباسامو کامل در آورد در گوشم گفت چند وقت منتظر گاییدنت بودم و امروز بلاخره مال من میشی به هیچ چیز جز کونم فکر نمیکرد به محض در آوردن لباسام کیرشو تنظیم کرد رو کونم و یکم به کیرش تف زد و گذاشت دم سوراخم هرچقدر تقلا میکردم نمیتونستم از زیرش بلند شم یهو کیرشو تا ته فرو کرد تو کونم چنان درد وحشتناکی تو وجودم پیچید که یک لگد محکم تو صورت شاگرد مغازه زدم و کونمو گرفتم و شروع کردم به گریه کردن فقط جیغ میزدم و شاگرد مغازه رو فهش میدادم یهو بلند شد و اومد سمتم منو انداخت روی زمین و حسابی کتکم زد آنقدر که داشتم میمردم بعد دوباره منو انداخت رو تخت و بدون هیچ مقدمه ای کیرشو فرو کرد تو کونم درد وحشتناکی تو قسمت سرم و کتفم و کونم داشتم آنقدر سوزش داشتم که نگو محکم لحاف رو تخت رو گرفته بودم و اون نامرد عوضی داشت تند تند و با خیال راحت کارشو انجام میداد درد وحشتناکی داشتم بعد از تمام شدن کارش بدون هیچ حرفی لباسهاشو پوشید و رفت من آنقدر زخمی و درمونده بودم که نمیتونستم کاری کنم تکون هم نمیتونستم بخورم اشک میریختم و فقط گریه میکردم با زحمت و هق هق گریه بلند شدم وقتی از روی تخت بلند شدم دیدم لحاف کاملا خونیه از ترس اینکه بابام بفهمه با هرجور زحمتی که بود لباسامو پوشیدم و رفتم لحاف رو شستم آنقدر وحشیانه و تند تند تلمبه زده بود که عین دخترها خونریزی میکردم چند بار شلوارمو شستم دستشویی که میرفتم درد وحشتناکی داشتم خیلی کتک خورده بودم و جای کبودی های گردنم و لبم کاملا بود کتفم کامل کبود شده بود از شدت درد و کبودی نمیتونستم به هیچ چیز فکر کنم خونریزی بدی داشتم از خونه زدم بیرون تصمیم گرفتم برم داروخانه یکم دارو برای زخم هام بگیرم رفتم داروخانه و …
ادامه دارد
واقعا معذرت میخوام من واقعا هیچ خاطره ی خوشی از اون روز ندارم سعی کردم سریع این قسمت رو تمام کنم چون واقعا برام خیلی دردناکه تعریف کردنش به عنوان یک آدم جوان 21 ساله آرزو میکنم هیچوقت این اتفاق برای هیچکس تو هیچ کجای دنیا نیفته واقعا تجاوز خیلی سخته توی قسمت های بعدی میخوام از عشقی که دارم بهتون بگم عشقم به دایی خوشگلم خیلی اتفاقات بد و سختی برامون افتاد چه چیزهایی با هم تجربه کردیم چه اتفاقاتی افتاد همه رو براتون تعریف میکنم از بابت کوتاه بودن داستان و اینکه اگر خوشتون نیومد عذرمیخوام نمیخواستم این موضوع رو یادم بیارم به هر سختی بود تا اینجا تونستم بنویسم ولی قول میدم حتما ادامه داستانم رو هم میزارم
نوشته: سهیل