عشق یا هوس با زندایی (۱)

همه چیز از جایی شروع شد که من هر استوری‌ای میذاشتم زنداییم ریپلای میزد. شایدم از قبل ترش (که با فکر کردن به زن دایی میزدم). اوایل فقط با یکی دوتا ایموجی و نهایتا یه جمله جواب ریپلای هاش رو میدادم. تااینکه یه روز پای گوشی بودم دیدم یه عکس از طرف زن دایی ارسال شده، سریع سین کردم دیدم عکس خودشو فرستاده! با یه تاپ گشاد که فقط یقه و بازوهاش مشخص بود، نه خط سینه نه گردی سینه هاش هیچی معلوم نبود. ازاونجایی ما خانواده‌ی تقریبا مذهبی‌ای هستیم زنداییم رو همیشه با مانتو و شال دیده بودم یا نهایتا وقتی مردی نبود سر لخت دیده بودمش، برا همین پشمام کاملا ریخت.
سریع اسکرین شات گرفتم و تا بخوام تایپ کنم این چیه دیدم عکسو پاک کرد. گفتم این چی بود؟ +گفت هیچی گوشی دست بچم بود اون برداشت عکسمو برا دو سه نفر فرستاده، دیدی عکسمو؟
-آره دیگه
+چرا همش گوشی دستته
-والا نمیدونستم داستان چیه. بقیه که عکسو ندیدن؟
+نه سریع پاک کردم
-خب خداروشکر
چن بار بعد این با ریپلای و اینا حرف زدیم تا اینکه یجا گفت میخواد بره دکتر و اگه من دوست دارم باهاش برم. منم ازخداخواسته قبول کردم.
فرداش رفتم بلوار کشاورز که زنداییم رو ببینم. مثل همیشه لباس پوشیده بود. سلام کردم باهاش و حتی دست ندادیم به هم. تو راه مخصوصا اون اوایل خیلی حرف نمیزدم، یسری بحث های کوچیک شد تا رفتیم دکتر گفت یه ساعت دیگه بیا. دیگه رفتیم تو خیابون فلسطین یکم قدم زدیم دوتا لیموناد گرفتم و داستان آشناییش با دایی رو برام تعریف کرد تا اینکه رفتیم دکتر، منم باهاش رفتم تو اتاق دکتر و موقع صحبت کردن بغل دستش بودم. بعد برای معاینه دکتر بهش گفت بره روی تخت بشینه. دکتر بهش گفت لباسشو بزنه بالا ولی چون صندلی من جلوی تخت بود برنگشتم نگاش کنم. قبلش موقع قرار گذاشتن تو اینستا ازش پرسیدم به دایی میگی با من قراره بری دکتر؟ اونم گفت آره مگه اشکالی داره؟ منم خیلی پاپیچ نشدم فک کنه قصد بدی دارم. تا اینکه برگشتنی پرسیدم حالا چیزی گفتی به دایی یا نه؟ که گفت نه نگفتم. اونجا دوزاریم افتاد که یه خبرایی هست. برگشتنی چه راه رفتنی چه تو ماشین زیاد به هم می‌خوردیم، من خودم از قصد می رفتم نزدیکش که به هم بخوریم اونم واکنشی نشون نمیداد. رسیدیم سر کوچشون و داشتم اسنپ میگرفتم برم که اونم اومد نزدیک ببینه دارم چیکار میکنم. خیلی دلم میخواست دستمو دورش حلقه کنم و بچسبونمش به خودم، اینقدر نزدیک بود که کیرم راست شده بود اما نه میتونستم کاری کنم نه جراتشو داشتم. وایسادیم تا ماشین اومد و داشتیم خدافظی میکردم که دستمو دراز کردم بهش دست دادم، یه حالتی شد قیافش ولی خب دست داد و رفت.
گذشت تا شب تو خونه پیام داد
+اصلا توقع نداشتم دستمو بگیری
-والا زندایی قصد بدی نداشتم، دست دادن مگه کار بدیه؟
+شاید برا شما عادیه
-عادی که نه ولی خب چه اشکالی داره
+چی تو دلته؟
-والا هیچی تو دلم نیست
+صدای دلت انقدر بلنده که از دور شنیده میشه.
وسط صحبت کیرمم به شدت راست شده بود و حشری بودم، اونم اصرار کرد که حرف دلمو بهش بزنم. انقد گفت تا گفتم اوکی، من دوست دارم زندایی. اولش چس کرده بود. گفت عشق با من بهت ضربه میزنه و تو جوونی (من ۱۷ سالم بود و اون تازه ۳۰ سالش شده بود) و ازین حرفا. من گفتم نه من پوستم کلفت از این حرفاست. ۲ روز باهم لاس میزدیم و براهم عکس میفرستادیم (شاید باورتون نشه ولی هر عکسی میفرستند رو قسمت سینه هاش استیکر میذاشت )
که گفت من دارم دائم استرس دارم همش حواسم به گوشیمه و این حرفا که من اول سعی کردم راضیش کنم که دو روز دیگه اوکی میشه ولی مخالفت کرد، من دیدم اینجوریه گفتم اوکی هرجور خودت دوست داری اگه ناراحتی من برم از زندگیت.
-گفت هر وقت بخوام از زندگیم بری خودم بهت میگم
(چه فازی داری پس غر غر میکنی و دلت نمیاد کات کنی :/)
دیگه همه چی یواش یواش رفت جلو، یبار صدام کرد گفتم جون، گفت جون به لبات و عکسای بدون ایموجی و … (که البته همه اینا تو چت بود) تا اینکه قرار شد همو ببینیم. بدون اینکه من چیزی بگم گفت بیا خونمون! من میدونستم خبری از سکس نیست و قبلشم یه جورایی حالیم کرده بود حاضر به همچین کاری نیست. حتی فکر میکردم قراره با مانتو بشینه جلوم. تو کل مسیر استرس داشتم و قلبم تند تند میزد. آیفون خونشون رو زدم و رفتم تو دیدم با تاپ صورتی و شلواری لی اومد درو باز کرد. پشمام همونجا ریخت!
زنداییم، ناممکن ترین کیس ممکن، یهو اینجوری خط قرمزای زندگیشو دونه دونه داره میشکنه! روی مبل مجاور مبل من نشسته بود که نه خیلی دور باشیم نه خیلی نزدیک، بعد چند دقیقه گپ عادی خیلی بی مقدمه خم شدم لپشو بوسیدم، بعد ۲ دقیقه دورادور لب گرفتن اومد نشست کنارم، دستمو دور کمرش حلقه کردم و همو میبوسیدیم. بعد اومد نشست روی پام هم حرف زدیم هم وسطاش لباش یا گردنشو میخوردم. حالت حشری که می گرفت از اونجایی که روم نمیشد بگم زدی بالا یا خیس شدی می پرسیدم حالت بد شد؟ اونم سرشو با عشوه می داد بالا که یعنی نه ادامه بده. این وسط مسطا دستم به سینه هاش میخورد. سینه های بزرگی داشت، ۸۰ یا ۸۵. از اونجایی که یه بچه هم شیر داده بود طبیعی بود این سایز. اما به هیچ وجه چاق نبود، یکم ازاون شکم جذابا داشت. موقعی که رو پام بود دستمو گذاشتم رو کونش، اصلا باورم نمیشد دارم با زنِ داییم لاو میترکونم و بدنشو لمس میکنم. همینطوری داشت حشر جفتمون بالا و بالاتر می‌رفت که خواهر جندش زنگ زد گفت میخوام بیام یه چیزی ازت بگیرم. اونم پاشد و دیگه حسش پرید منم سریع بیرون کرد که یوقت خواهرش منو نبینه. گذشت تا دیت بعدیمون. تو این تایم باهم راحت تر چت میکردیم و چن باری تماس تصویری گرفتیم. یبار شلوارک پاش بود گوشیو گذاشت یجا بره رو ترازو من کل پاهاشو دیدم، کیرم داشت منفجر میشد فقط تا تونستم اسکرین شات گرفتم و شاید چند باری با پاهاش زدم. داستان دیت دوممونو تو سری بعدی براتون تعریف میکنم

نوشته: بتمن

دکمه بازگشت به بالا