عضوهای خونی (۳)
…قسمت قبل
قلبم از حرکت ایستاد. زبونم بند اومد و به تته پته افتادم:
-پ…پرستو تو…تو اینجا چیکار میکنی؟
قدمی جلو گذاشت و گفت:
-اومدم دست پسر دایی مقید و سر به زیرم رو پیش همه رو کنم.
احساس خطر کردم. قلبم دوباره شروع به تپش کرد، اما اینبار با سرعت چندبرابر.
-باور کن اشتباه متوجه شدی، من و هانیه داشتیم…داشتیم… .
جملهام ناتموم موند. هیچ بهونهای نداشتم و این نشون میداد دارم به یه بگایی خیلی بزرگ نزدیک میشم!
-اینجوری نگو، بگو داشتم دختر عمه کم سن و سالم رو اغفال میکردم.
چند ثانیه خیره نگاهش کردم و بعد، آه غلیظی از سینهام خارج شد. خودم رو به طور کامل باختم. پرستو با دیدن چهره بازندهام گفت:
-اصلا ازت توقع نداشتم انقدر بیفکر باشی کاوه. یه درصد فکر نکردی اگه مامانم و بقیه بفهمن چه جنجالی به پا میشه؟
لبه تخت اتاق نشستم و چنگی به موهام زدم. کارم تموم بود.
-هانیه خیلی بچه ست، چطور دلت اومد؟
دلم میخواست بگم همهاش تقصیر الکس و حرفهای تحریک آمیزشه، اما اگه جریان رو براش توضیح میدادم، احتمالا فکر میکرد من و الکس جفتمون مریض جنسی هستیم که الکس این حرفها رو زده، و من با این حرفها تحریک شدم!
چند ثانیه طول کشید و بعد، از فرورفتگی تشک متوجه شدم پرستو کنارم نشسته. موهام رو رها کردم از گوشه چشم نگاهش کردم. یه کت و دامن سبز تیره به تن داشت و موهای نه چندان بلند مشکیش رو دو طرف صورتش ریخته بود. بزرگی شکمش به وضوح مشخص بود. گفت:
-مشکلت چیه کاوه؟ تو که اینجور آدمی نبودی. مطمئنم یه چیزی این وسط هست که باعث شده این اشتباه بچگونه رو مرتکب بشی.
نمیتونستم خودم رو از این هچل نجات بدم. این خیلی احساس بدی بود! کمی فکر کردم و گفتم:
-نمیدونم با شنیدن این حرفهایی که قراره بزنم چه فکری در موردم میکنی، ولی باید بگم درسته هانیه سنش پایینه، اما بچه نیست! این دوتا خیلی باهم فرق دارن. به سن بلوغ رسیده و خب، من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. جذبش شدم و… .
گفتم الانه که یکی خوابونه زیر گوشم، اما در کمال ناباوری گفت:
-قبول دارم هانیه دختر جذابیه و باور کن خودم این دوران رو گذروندم و میدونم دخترها تو این سن چقدر برای جنس مخالف جذاب هستن، همینطورم میدونم که هانیهام مطابق سنش نیازهایی داره، اما قبول کن کاوه، بازم توجیح خوبی نیست.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه، نیست!
مدتی به سکوت گذاشت. نمیدونستم ادامه این گفت و گو قراره به کجا ختم بشه. پرستو مجددا حرف زدن رو از سر گرفت:
-راستش اولین باری که یه نفر مچ هانیه رو سر عمل خاک برسری گرفت، خودم بودم.
با تعجب نگاهش کردم و دیدم که لبخند به لب داره. جدای از اینکه از پیش کشیدن این بحث تعجب کردم، لبخند زدنش من رو گیج کرد. اون همین چند دقیقه پیش با چشمهای خودش رابطه من رو با خواهرش فهمیده بود، چطور میتونست آروم باشه و لبخند بزنه؟ به هرحال آروم بودنش به نفع من بود. گفتم:
-جدی؟ کجا؟
-تو خونهمون. تقریبا یه سال پیش رفتم به مادرم سر بزنم. از زمان مجردی کلید خونه همراهم بود. وقتی رفتم خونه متوجه شدم هیچکی نیست و مادرم رفته خرید. خواستم همون لحظه برگردم و برم اما از تو اتاق هانیه یه سر و صدایی شنیدم. نزدیک که شدم فهمیدم جریان از چه قراره، اما نمیتونستم اجازه بدم یه پسر بیاد خونهمون و با خواهرم بخوابه، از اون طرفم بعد از اینکه عشق و حالش رو کرد، راحت برگرده بره خونهشون! خلاصه در رو که باز کردم… .
به اینجا که رسید خندهاش گرفت. با تکون سر ترغیبش کردم تا ادامه بده.
-خب… .
-در رو که باز کردم دو نفرشون لخت روی تخت نشسته بودن و…خب، هانیه خم شده بود و داشت… .
به اینجا که رسید، دستش رو به شکلی در آورد که انگار داره باهاش جق میزنه و بهم فهموند که هانیه داشته برای پسره جق میزده. یه جوری شدم. اصلا انتظار نداشتم پرستو برای رسوندن منظورش این حرکت رو انجام بده. اینها بحثهایی نبود که بین من و اون عادی باشه. یه جور قبح شکنی بود. شاید پرستو میخواست باهم راحتتر باشیم. درحالی که همچنان به شکل دستش فکر میکردم، گفتم:
-واقعا؟
با همون لبخند ادامه داد:
-آره بخدا! تا منو دیدن هانیه جیغ کشید و پسره از ترس رنگش عوض شد. خواست فرار کنه ولی لحظه آخر یکی زدم پس کلهاش! کلی هانیه رو دعوا کردم اما خب اخلاقش رو که میدونی، پر رو جلوم ایستاد و گفت دلش خواسته! همونجا فهمیدم هانیه رو نمیشه کنترل کرد و رسیدن این روزها رو پیش بینی میکردم، اما چیزی که انتظارش رو نداشتم، رابطهاش با تو بود!
با این حرف دوباره ساکت شدم. یکم نگاهش کردم و گفتم:
-تو که نمیخوای به مادرت چیزی بگی پرستو، میخوای؟
گفت:
-دیوونه شدی؟ با این حرف به جز زندگی تو، زندگی هانیهام خراب میشه. مگه مغز خر خوردم به خواهر خودم آسیب بزنم؟
با این حرف، بالاخره تونستم به نفس راحت بکشم. خطر، درست از بغل گوشم رد شده بود. پرستو از رو تخت بلند شد و گفت:
-اما یادت نره کاوه، الان یه آتو دست من داری!
حرکت کرد یه سمت در. گفتم:
-منظورت چیه؟
قبل از اینکه بره، برگشت و نگاهی بهم انداخت.
-عجله نکن!
بعد چشمکی زد و رفت. به جای خالیش نگاه کردم و نفسم رو دادم بیرون. شانس آورده بودم. داشتم دستی دستی خودم رو به فنا میدادم. عجب زندگی عجیبی شده بود! بلند شدم تا برای خواب آماده بشم. تو این شرایط نمیتونستم با اعضای خونواده رو به رو بشم. از طرفی، فردا روز سرنوشت سازی بود و باید انرژیم رو برای اتفاقات احتمالیش ذخیره میکردم.
خاقانی با یه کت عنابی رنگ و با یه عینک ته استکانی که نشون دهنده بینایی ضعیفش بود، نشسته بود روی یکی از مبلها و همگی با استرس و اضطراب به حرکاتش نگاه میکردیم، جوری که صدای نفسمون در نمیاومد. لحظه بسیار مهمی بود و میتونست سرنوشت همهمون رو تعیین کنه. خاقانی با محتویات داخل کیف سامسونتش کلنجار میرفت و نمیتونست وصیتنامه به اون مهمی رو پیدا کنه. همونطور که برگهها رو زیر و رو میکرد، عینکش رو بالاتر داد و گفت:
-همینجا بود که.
سرم همزمان با گلاره چرخید و با نیشخند به همدیگه نگاه کردیم. این هماهنگی یه عادت قدیمی بود، که بعد از گذشت سالها دوباره اتفاق افتاده بود.
-پیداش کردم!
نگاهم از چشمهای عسلی گلاره جدا شد. بیاختیار تو جام تکون خوردم. قلبم تو گلوم بود! خاقانی پاکت رو باز کرد و یه برگه از توش در آورد. لای برگه رو باز کرد و مشغول خوندن وصیت نامه شد.
-خواندن این کلمات به این معنیست که من دیگر در بین شما حضور ندارم.
به محض خوندن همین یه جمله، عمه توران زد زیر گریه و پرستو با مالوندن شونههاش مشغول آروم کردنش شد. خاقانی از بالای عینک چند ثانیه عمه رو نگاه کرد و دوباره مشغول خوندن شد.
-از رسیدن چنین روزی آگاه هستم و ترسی ندارم، ولیکن برای به تأخیر نیفتادن امور حیاتی شرکت، باید هرچه زودتر به مبحث ارثیه ترتیب داده شود. یک سوم از تمام اموالم به استثنای شرکت و خانه، به خواهرم توران تعلق گیرد.
چشمهای همهمون گرد شد. حتی خود عمه توران که گریهاش بند اومد و با تحیر به خاقانی نگاه کرد. هیچکدوم فکر نمیکردیم بابا چنین لطفی در حق خواهر بیوهاش بکنه. حقیقتا یک سوم خیلی زیاد بود، یعنی خیلی خیلی زیاد بود! شاید باید اعتراض میکردم اما، حرفی نزدم. منتظر رسیدن لحظه حیاتی بودم. خاقانی ادامه داد:
-باغ پسته ورامین و باغ پرتغال رشت فروخته شود و تمام مبلغ آن صرف امور خیریه شود.
ارزش اون دوتا باغ خیلی بالا بود، ولی من همچنان با اضطراب و دلهره منتظر بودم ببینم تکلیف شرکت چی میشه، که بالاخره خاقانی آرزوم رو بر آورده کرد.
-و اما سهام کارخانه و شرکت و همینطور خانه، به صورت نصفنصف مابین پسرم کاوه و دخترم گلاره، تقسیم شود. باشد که این فرصت را غنیمت شمرده و در کنار یکدیگر شرکت را اداره کنند. در انتها، نامهای مهم پیوست میگردد که جناب خاقانی شخصا وظیفه دارد نامه را تحویل دو فرزندم دهد. تا قبل آن، تحت هیچ عنوانی نباید مهر و موم نامه توسط شخصی به جز اشخاص ذکر شده بازگردد.
خاقانی نامه رو بست و دوباره مشغول زیر و رو کردن کیفش شد تا نامه سری و محرمانه رو پیدا کنه. من اما خیره نقطهای نامعلوم بودم. احساس عجیبی داشتم. من در عین حالی که مطمئن بودم امروز قراره برنده بشم و شرکت رو مال خودم کنم، همزمان ته دلم ترس داشتم که شاید شرایط جوری که میخوام پیش نره و گلاره همه چی رو خراب کنه. حالا اما همه چیز برابر شده بود. نه برده بودم و نه باخته بودم. پدرم به تنهایی پنجاه درصد سهام شرکت رو در اختیار داشت و مابقی سهام بین پنج نفر دیگه تقسیم شده بود. حالا من و گلاره، هرکدوم بیست و پنج درصد سهم داشتیم اما مشکل اینجا بود که یه نفر از اون پنج نفر، اونم به تنهایی بیست و پنج درصدِ سهام رو در اختیار داشت. مقصود پدر کاملا واضح و روشن بود. اون میخواست رابطه شکرآب من و دخترش رو با اداره دونفری شرکت ترمیم کنه، اما حالا یه نفر دیگه سر راهمون سبز شده بود که میتونست یه تهدید جدی برای مدیر عاملی به حساب بیاد.
-تبریک میگم.
با شنیدن صدای الکس از فکر در اومدم. با لبخند دستش رو به سمتم دراز کرده بود. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. تبریک گفتن نداشت. به عقیده خودم، حقم ضایع شده بود! گلاره نامه رو از خاقانی تحویل گرفت و خرامان به طرفم اومد. -بریم بالا؟
درحالی که روی مبل نشسته بودم و یه پام رو روی پای دیگهام انداخته بودم، جواب دادم:
-بالا چرا؟ همینجا بازش کن.
-نشنیدی خاقانی چی گفت؟ فقط خودمون باید نامه رو بخونیم.
-یه جوری لباس پوشیدی انگار اومدی عروسی! ولی متاسفانه امروز چهلم بابامونه.
متوجه شد از چی ناراحتم. پوزخندی زد و گفت:
-پس بگو دردت چیه! هنوز نفهمیدی پوشش بقیه به تو ربطی نداره؟ اختیار من دست خودمه کاوه، هرکاریم دوست دارم انجام میدم، توام نمیتونی واسه من تصمیم بگیری. اینو بفهم.
مدتی تو سکوت نگاهش کردم و از جام بلند شدم. حرفی نداشتم، یعنی نمیتونستم بزنم. گلاره زنم نبود که بخوام بهش امر و نهی کنم! بیسر و صدا رفتیم طبقه بالا و وارد اتاق خواب گلاره و الکس شدیم. گلاره نشست روی تختخواب و من دست به سینه، باسنم رو به لبه میز آرایش تکیه دادم. گلاره نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندن:
-قبل از هر چیز، میخواهم بابت ذهنیتی که پس از خواندن این نامه از من در شما تغییر میکند، عذر خواهی کنم؛ اما سالها زندگی در این کشور به من آموخت که برای رسیدن به سعادت، باید وجدان را زیر پا گذاشت.
اخمی از سر دقت روی پیشونیم نشست. قضیه داشت جالب میشد. گلاره ادامه داد:
-سالهای سال است که شرکت من در زمینه مواد آرایشی در کشور پیشتاز است و حتی فرصت نفس کشیدن به شرکتهای رقیب نمیدهد. از منظر خیلیها دلیل این مهم نحوه مدیریت من بوده است، اما میخواهم در این نامه رازهای سر به مهری را بازگو کنم.
گلاره دست از خوندن کشید و به همدیگه نگاه کردیم. درحالی که بخش عظیمی از ذهنم مشغول حرفهای عجیب پدرم بود، یه فکر موذی تو سرم افتاد که دیدن گلاره با این هیکل تراشیده و نفسگیر واقعا میتونه لذت بخش باشه! لعنتی شبیه الههها بود. سفیدی پوست تنش که از بالای یقه لباسش نمایان بود، چشم رو میزد. به الکس حسودیم شد. مرتیکه اجنبی خوششانس! شاید اگه یه نامه معمولی بود، هیچ توجهی به کلمات نمیکردم و از منظره رو به روم لذت میبردم.
-یعنی چی؟
از فکر در اومدم و با کم صبری به نامه اشاره کردم:
-بقیهاش رو بخون.
با یه دست موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و مجددا مشغول شد:
-پس از اعمال تحریمها، تقریبا تمام شرکتهای تولیدی در ایران با مشکل تهیه قطعات و مواد اولیه مواجه بودند، به طوری که میزان تولیدات در سطح کشور بسیار پایین آمد و تا همین لحظه این مشکل همچنان پابرجاست. اما از همان ماههای ابتدایی من علاج این بیماری را یافتم و توانستم مرغوبترین مواد اولیه را بدون ایجاد دردسر وارد ایران کنم و با این کار کیفیت و میزان تولید محصولات به شکلی چشمگیر از دیگر شرکتها پیشی بگیرد. در جریان یکی از سفرهایم به ترکیه برای مذاکره با یک شرکت خارجی، با گروهی آشنا شدم که ادعا داشتند میتوانند مشکل ما را به آسودگی حل کنند. به دلیل وخامت اوضاع، بدون کوچکترین تردیدی پیشنهادشان را پذیرفتم اما با ادامهدار شدن مکاتبات ما با آن شرکت، متوجه شدم چنین گروهی اصلا به صورت قانونی وجود ندارد. با کمی تحقیق، به این حقایق دست یافتم که این گروه ریشه در شهر کازان روسیه دارد و از چیزی که فکر میکردم، بسیار بزرگتر است. این گروه سازمان یافته هرچیزی که طرف مقابل نیاز داشته باشد تهیه و به صورت قاچاق به مکان مورد نظر منتقل میکند. تکرار میکنم، هرچیزی! و مواد اولیه آرایشی بهداشتی یکی از سادهترین تجارتهای این گروه به حساب میآید. اعضای این گروه رسم و رسوم خاصی دارند که شاید به مزاق طرف مقابل خوش نیاید. این گروه بیش از یک گروه مافیایی، به یک فرقه شبیه است. به عنوان مثال، همکاری با این گروه به این سادگیها نیست و باید بین طرفین اعتماد متقابل به وجود بیاید. یا به عبارت بهتر، طرف مقابل باید اعتماد آنها را بدست آورد! همچنین با تعامل بیشتر با این گروه، مشاهده کردم که نیرنگ و خیانتی در کارشان نیست، یا لااقل در طی این چندسالی که با آنها همکاری کردهام هرگز من را ناامید نکردهاند. البته بدست آوردن اعتماد این گروه به هیچ عنوان کار سادهای نیست و به شخصه بهای سنگینی برایش پرداختم. با این ترفند سالهاست شرکت را سرپا نگه داشتهام و اگر میخواهید شرکتی که با چنگ و دندان به اینجا رساندهام به یک شرکت معمولی تبدیل نشود، باید در مسیری حرکت کنید که رد پای من در آن پیداست. شما مهمترین قسمت زندگی پر ماجرای من بودید. امیدوارم من را درک کنید و بدانید همکاری با یک گروه مافیایی و خلافکار نه برای راحتی خودم، بلکه برای آسایش شما بوده است. از کردههایم شرمندهام اما پشیمان نیستم. دنبال بخشش نمیگردم اما امیدوارم من را فهمیده باشید. تکرار میکنم، شما مهمترین قسمت زندگی من هستید، پس مراقب خودتان باشید. بدرود. دوست دار شما، پدرتان بهزاد.
پایینِ متن، یه شماره تلفن با کد یه کشور دیگه نوشته شده بود. من و گلاره، هاج و واج به همدیگه نگاه کردیم. باور کردنی نبود. یعنی شرکت با اون عظمت، با مواد اولیه قاچاقی سر پا مونده بود؟ یعتی یک عمر نون حروم تو سفرهمون بود؟ گلاره متن رو دوباره برای خودش خوند تا شاید بتونه حرفهای پدر رو پردازش کنه. برگه رو گذاشت کنار، سرش رو تو دستهاش گرفت و گفت:
-باورم نمیشه. این همه سال…بیخود نبود شرکت ما هیچوقت مشکلی برای تولید نداشت.
حرفی نزدم. ادامه داد:
-فکر کن! بابا تو همه این سالها خلاف میکرده. بعدم میخواد با یه نامه بعد مرگش ما رو خر کنه! هه!
وقتی بازم چیزی نگفتم، با عصبانیت گفت:
-تو نمیخوای چیزی بگی؟
گفتم:
-بابا کار اشتباهی نکرده.
تعجب کرد و جواب داد:
-یعنی چی کار اشتباهی نکرده؟ دیگه میخواستی چیکار کنه؟ آدم بکشه؟
-وقتی شرایط منصفانه نیست، توام نباید منصف باشی! وگرنه هیچوقت پیشرفت نمیکنی و خب کلا تو ایران شرایط هیچوقت منصفانه نیست!
با شگفتی پوزخندی به حرفام زد و گفت:
-باورم نمیشه، پدر و پسر لنگه همدیگهاید!
-گوش کن ببین چی میگم گلاره، بابا دیگه نیست، الان فقط من و تو مالک اون شرکتیم. اگه میخوای شرکت رو این شکلی تحویل بگیری و بعد چندماه به یه شرکت کاملا معمولی تبدیلش کنی که آخر هر ماه با نیروهاش با بدبختی تصویه میکنه چه برسه بخواد واسه تبلیغات هرینه کنه، بسم الله! آستین بالا بزن برو جلو، ولی از الان گفته باشم که روش من اینطوری نیست. بابا جون کنده و عرق ریخته تا بهترین مسیر رو برای پیشرفت پیدا کنه، چرا بخوام واسه خودم دردسر درست کنم و دنبال یه راه دیگه باشم؟
نمیدونستم چرا داشتم این حرفها رو میزدم. هنوز از شنیدن حقیقت شوکه بودم. اصلا منظور پدر از اینکه برای جلب اعتماد اون گروه بهای سنگینی داده چی بود؟ چطور گروهی بودن؟ شبیه گنگسترهای تو فیلمها اسلحه داشتن یا نه؟ کلی سوال تو ذهنم بود که گیجم میکرد. اما انگار تو اعماق وجودم وقتی خودم رو جای پدرم قرار میدادم، میدیدم شاید منم برای پیشرفت شرکت و کارخونه همین مسیر رو طی میکردم.
-درکت نمیکنم.
گفتم:
-به موقعش درک میکنی!
از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت:
-وقتی سهام بابا بین من و تو نصف شده، یعنی سهام من و تو و هدایتی برابر شده. چطور میخوایم سه نفری شرکت رو اداره کنیم؟ کی قراره مدیر عامل بشه؟
تو دلم گفتم: من! اینجا دست بالا رو من داشتم. نه هدایتی و نه گلاره قرار نبود سهمشون با من برابر باشه، نه وقتی که فیلم سکس پسر هدایتی تو گالری گوشی من بود! البته که قرار نبود گلاره چیزی از این موضوع بدونه و من سر بزنگاه آس رو رو میکردم و درنهایت، تخت پادشاهی رو مال خودم میکردم!
مدتی به سکوت گذشت. اگه مثل چندسال پیش بود، من و گلاره کلی حرف برای زدن داشتیم، اما الان…گلاره از روی تخت بلند شد و گفت:
-باید فکر کنم. فکرشم نمیکردم همه چیز انقدر پیچیده بشه. نیاز به زمان دارم.
با همدیگه از اتاق بیرون اومدیم. دستم رو به نشونه همراهی گذاشتم روی کمر گلاره و گفتم:
-امیدوارم تصورت از بابا عوض نشده باشه. اون کاری رو انجام داد که شايد هرکس دیگهای بود انجامش میداد. هرموقع تصمیم گرفتی خبرم کن. باید هرچه زودتر تکلیف شرکت رو مشخص کنیم.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. دستم رو از روی کمرش برداشتم. بعد از سالها لمسش کرده بودم. باهمدیگه رفتیم پایین و برای عمه و بقیه که کنجکاو بودن ببینن چی تو نامه نوشته بود، دروغی سرهم کردیم. روز چهلم فوت پدرهم تموم شده بود. بعد از یه مدت طولانی، میخواستم برگردم به خونه خودم. باید یه استراحت به خودم میدادم.
شب هنگام رسیدم خونه، اما برعکس تصورم هیچکی منتظرم نبود. تو این چهل روز، هومن و ترمه تقریبا ساکن خونه شده بودند و مثل زن و شوهرها داخلش زندگی میکردن، درحالی که صاحبش یه جای دیگه سرش گرم بدبختیاش بود! هرچند روزهای سوم و هفتم و به جز امروز، دوتاییشون برای تسلیت و تسلی اومده بودن سر خاک پدرم و دیدار کوتاهی باهم داشتیم که این خیلی برام ارزشمند بود. منهای اون، تو این مدت دیگه ندیده بودمشون، یعنی وقتی برای دیدنشون نداشتم. نسبت به چهل روز پیش، خیلی چیزها عوض شده بود، مِن جمله خودم. وقتی وارد خونه شدم، برای منی که تا قبل این تا حدودی به تنهایی خو گرفته بودم، خونه خیلی سوت و کور به نظر میرسید. احتمالا به خاطر این بود که بیشتر از یک ماه رو تو یه خونه شلوغ و پر رفت و آمد گذرونده بودم. درحالی که این سوال که “هومن الان ممکنه کجا باشه؟” ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود، صدای نوتیف گوشی از فکر بیرونم آورد. یه پیام از یه شماره ناشناس تو واتساپ برام اومده بود. با اخمهایی از سر دقت پیام رو باز کردم. نوشته بود:
-کجایی؟؟!!!
پروفایلش رو چک کردم. عکس چندتا گربه ناز و ملوس بود و مشخص نبود شخص پشت اکانت کیه. نوشتم:
-شما؟
-یه دوست!
اصلا حال و حوصله پازل حل کردن نداشتم. سین کردم اما جواب ندادم. یه چند ثانیه طول کشید و بعد، یه عکس برام ارسال شد. سریع بازش کردم:
با دیدن عکس، طولی نکشید که فهمیدم کی صاحب شماره ست. با اینکه گوشی رو جلوی صورتش گرفته بود، اما این اندام و این رنگ پوست کاملا برام شناخته شده بود. اصلا انتظارش رو نداشتم. ذهنم پرواز کرد به اون شب خاص. شبی که برام تبدیل به یه تجربه کاملا جدید شد و باعث شد زندگی جنسیم وارد یه مسیر کاملا متفاوت بشه، اما با فوت پدرم همه چیز از حرکت ایستاد. فوت پدرم حکم چند بیل خاک روی آتیش درحال شعله ور شدن داشت. درحالی که نگاهم روی عکس میچرخید و مشغول موشکافی دلیل آغاز این گفتگو بودم، جواب دادم:
-شماره منو از کجا آوردی؟
-چقدر بد اخلاق! از هومن گرفتم.
-اونوقت هومن خودش کجاست؟
جواب نداد. فکر کردم از لحن تهاجمیم ناراحت شده. یه طرف وجودم میگفت به درک! و طرف دیگه با نگاه کردن به عکس میگفت چطور دلت میاد این موجود نازنین رو ناراحت کنی؟! چند دقیقه طول کشید و به جای پیام، گوشی تو دستم لرزید و زنگ خورد. خود هومن بود. به محض وصل شدن
گفتم:
-کجایی؟
-تو قلبت!
پوفی کشیدم و گفتم:
-مسخره بازی در نیار هومن. حوصله ندارم. این چیه دختره فرستاده برا من؟ شماره منو چرا دادی بهش؟
در جواب سوالاتم گفت:
-هنوزم بدعنقی!
انصافا دلم برای مسخره بازیاش تنگ شده بود.
مکثی کردم و گفتم:
-برگشتم خونه دیدم نیستی، نگران شدم.
خندید و گفت:
-اووو مستر کاوه رو نگران کردیم ترمه! ببین ما چقدر گنگمون بالا ست که مستر کاوه رو نگران کردیم.
چیزی نگفتم و منتظر موندم خودش بیخیال خوشمزگی بشه. به حرف اومد و گفت:
-یه جای توپیم. اگه حوصلهاش رو داری بیا. ماشین نمیخواد بیاری، باهم برمیگردیم خونه.
هومن جای بد نمیرفت! این رو طی مدت دوستیمون به خوبی فهمیده بودم. مکثی کردم و گفتم:
-آدرس بده.
گوشی رو قطع کرد و چندثانیه بعد، یه پیامک از طرف هومن که حاوی آدرس بود رسید. همونطور که هومن گفته بود، ماشین برنداشتم و به جاش تاکسی گرفتم.
وقتی رسیدم یه آپارتمان بلند که مقصد من طبقه نهمش بود، انتظارم رو میکشید. میدونستم کجا اومدم. چندسال پیش که تو دانشگاه با هومن آشنا شدم، یه عدهای از همکلاسیهامون اهل مهمونی گرفتن و مسافرتهای چند نفره بودن و خب من به خاطر اخلاق خاصم خیلی باهاشون جور نبودم. اما هومن که با همه زود میجوشید، پاش به جمع اونا باز شد و از اون زمان به بعد، پایه ثابت این جور برنامهها بود. الانم میدونستم قصدش از دعوت من به این مهمونی اینه که من رو از لاک غمناک خودم در بیاره. ورود به مهمونی کار راحتی نبود. یه پسر هیکلی در رو باز کرد و با اخم و تخم اسمم رو پرسید. با باز شدن در، موج صدای بلند موزیک از تو خونه بیرون زد. وقتی اسمم رو گفتم، یه کلام گفت: “نمیشناسم” و در رو تو صورتم بست! احساس حقارت بهم دست داد. با این همه دک و پز عرضه نداشتم وارد یه مهمونی زپرتی بشم. اینا همه از اثرات روابط عمومی قویای بود که داشتم! دست به دامن هومن شدم و بهش زنگ زدم. پنج دقیقه نکشید که در باز شد و خود هومن دستم رو گرفت و کشید تو.
-بیا تو تا همسایهها نفهمیدن!
احساس کردم ورودی خونه آشناست. با یکم فکر و دیدن آیینهای که رو به رومون قرار داشت، فهمیدم اینجا دقیقا همونجاییه که ترمه از خودش عکس گرفته بود و برام فرستاد. وقتی جلوتر رفتیم، انگار یه مرتبه از تو کویر خشک بیآب و علف، پرت شدم وسط یه جنگل استوایی پر از رطوبت! همه چیز تغییر کرد. از تاریکی نسبی خونه بگیر تا موسیقی بلندی که درحال پخش بود. از دیدن دکوراسيون و نقشه خونه تعجب کردم. محیط به شدت تمیز و بدون وسایل اضافی بود و سرامیکهای کف برق میزد. مقابلم یه سالن خیلی بزرگ قرار داشت که چینش سرامیکهای مشکی مرکزش به شکل دورانی بود و انگار صاحب خونه تو نقشه خونه يه سری تغییرات اساسی ایجاد کرده و خونه رو مخصوص مهمونی درست کرده بود. باید حرفم رو در مورد مهمونی زپرتی پس میگرفتم! طرف راستم یه راهرو با چندتا در چوبی بود و حدس میزدم طرف دیگه آشپزخونه و سرویس بهداشتی باشه. دور تا دور پیست رقص، میزهای بیلیارد و پوکر قرار گرفته بود و عدهای مشغول بازی بودن. حدود بیست نفرم تو پیست رقص درحال رقص بودن. در حالی که همچنان محو فضا بودم، هومن دوباره بازوم رو گرفت و من رو به سمتی کشید. چندتا کاناپه گوشه دیوار بود که توسط چند نفر اشغال شده بودن. دختر و پسرهایی که تقریبا همگی تو رنج سنی خودم بودن. با نزدیک شدن من، بعضیهاشون با کنجکاوی نگاهم کردن. تو سکوت چهرههاشون رو زیر نظر گرفتم. تعداد زیاد دخترهای بزک کرده باعث شد گوشه ابروم بالا بره. اگه مثل قبل بود، هیچ توجهی به حضور این همه دختر اونم با این سر و شکل نمیکردم، اما حالا بدم نمیاومد زیر چشمی پر و پاچهشون رو دید بزنم! ظاهر و اندام هر کدوم با اون یکی فرق میکرد. انصافا هنوز هیچی نشده از این شرایط خوشم اومده بود!
-معرفی میکنم، رفیق صمیمی و همخونهام، آقا کاوه!
با فشار دست هومن، قدمی جلو گذاشتم و به اجبار با اونایی که حواسشون به جمع ما بود دست دادم و از آشناییمون ابراز خوشحالی کردم. نفر آخری که دستم رو به سمتش دراز کردم، ترمه بود. تازه متوجه حضورش شده بودم. دقیقا همون لباسهایی که تو عکس دیده بودم به تن داشت. دستم تو هوا مونده بود و ترمه با یه حالت خاصی نگاهم میکرد. احساس بدی بهم دست داد. جلوی نگاه همه داشتم ضایع میشدم. حالا دیگه میدونستم اخلاق ترمه چیه. کینهای بود و به هر قیمتی که شده تلافی میکرد. یکی از دخترا گفت:
-هومن، انگار دوست دخترت دل خوشی از آقا کاوه نداره!
بالاجبار دستم رو عقب کشیدم اما نگاهم رو از ترمه جدا نکردم. با نگاهم براش خط و نشون کشیدم:
-دهنتو سرویس میکنم!
هومن گفت:
-چیز خاصی نیست مهشید جون، ترمه جان الکی بزرگش میکنه!
ترمه پوزخند زد و نگاهش رو ازم جدا کرد. ازش فاصله گرفتم و همراه هومن روی قسمت خالی یکی از کاناپهها نشستم. هومن یه لیوان مشروب آماده رو به سمتم گرفت و گفت:
-بزن روشن شی! اعصابت رو بیخود خورد نکن.
پوزخند زدم. معلوم بود طرف ترمه رو میگیره! لیوان رو از دستش گرفتم. با اینکه همچنان عرق سگی رو ترجیح میدادم، اما تو این زمان و تو این مکان چیزی که نصیبم میشد یه اسکاچ بود و مطمئنا این آرزوی خیلیا بود! یکی از پسرها که سمت چپم نشسته بود ازم پرسید:
-خب جناب کاوه خان! کارت چیه؟ دانشجویی؟
نمیخواستم این سوال رو جواب بدم. کلا دوست نداشتم کسی از زندگی خصوصیم چیزی بدونه. اما قبل از اینکه حرفی بزنم، هومن پیشدستی کرد و تموم پیشینه و تاریخچهام رو روی دایره ریخت. اینکه پسر فلانيم و تو فلان شرکت یه سمت دهن پر کن دارم. خلاصه از اینکه فهمیدن بچه پولدارم، پشماشون ریخت! به وضوح متوجه تغییر نوع نگاهشون به خودم شدم.
به ویژه دخترها که تلاش میکردن من رو به حرف بگیرن. منم سعی میکردم با حوصله باهاشون حرف بزنم. پسری که ازم سوال پرسیده بود و حالا میدونستم اسمش پدرامه، تلفنش زنگ خورد و با یه ببخشید از جا بلند شد. هنوز کامل دور نشده بود که ترمه در کمال تعجب از جاش بلند شد و اومد جای پدرام رو پر کرد. حالا هومن سمت راست و ترمه سمت چپم نشسته بودن. از فاصله نزدیک نگاهش کردم. با این لباسها، دروغ نبود اگه زیباترین دختر اونجا به حساب میاومد. یا شایدم باب سلیقه من بود که اینطور فکر میکردم. الحق که هومن چه آهویی رو شکار کرده بود! ترمههم متقابلا نگاهم کرد و گفت:
-هوم؟
دلم میخواست بپرسم: “فازت چیه؟” اما حرفی نزدم. بعد از اون بود که هر دختری که سعی میکرد من رو به حرف بگیره، ترمه یه چیزی بارش میکرد و دهنش رو میبست. خیلی زود فهمیدم دلش نمیخواد دختری از اون جمع نزدیک من بشه. نگاه معنی داری به هومن انداختم و هومن آهسته گفت:
-حساس نشو، دخترای اینجا از گرگ بیابون بدترن!
الان باید باور میکردم که ترمه به خاطر من داره این کار رو میکنه؟ یکم باورش سخت بود. کم کم جو حاکم و بیس موزیک من رو گرفت و هوس رقص کردم. در حالی که نوک کفشم رو هماهنگ با ریتم موزیک به زمین میکوبیدم، یه مرتبه ترمه از جا بلند شد، دست من و هومن رو گرفت و کشید.
-چیکار میکنی؟
-بلند شین بریم باهم برقصیم.
هومن گفت:
-ولم کن حوصله ندارم.
ترمه کم نیاورد و بازم دستهامون رو کشید:
-پاشین دیگه تنبلا!
من که بلند شدم، هومنم پوفی کشید و بلند شد. سه نفری رفتیم وسط پیست رقص. کلی آدم دور و برمون بود و رقص نور باعث میشد با یه لحظه غفلت، همدیگه رو گم کنیم. به محض اینکه شروع به رقصیدن کردم، هومن و ترمه دو نفری باهمدیگه مشغول رقص شدن و فهمیدم که دستم تو پوست گردو مونده! اونقدر نزدیک بهم بودن که من نمیتونستم بهشون اضافه بشم. چند دقیقهای تنهایی رقصیدم تا اینکه وسط جمعیت، چشمم به یه دختر افتاد که اونم مثل خودم تنها بود. از نگاه سرگردونش حدس میزدم شاید پارتنرش رو گم کرده باشه. به چهرهاش میخورد هول و حوش هیجده سالش باشه و سنش نسبت به بقیه پایینتر بود. به هر حال بد نبود منم شانسم رو امتحان میکردم! نزدیکش شدم و گفتم:
-تنهایی؟
دختره برگشت و نگاهم کرد. یه لباس شب طلایی به تن داشت و روی صورتش آرایش داشت، اما بازم نتونسته بود روی سن پایینش سر پوش بذاره. با دیدن من اخمی کرد و روش رو برگردوند. با خودم فکر کردم الان اگه هومن جای من بود چی میگفت؟ دوباره جلو رفتم و گفتم:
-منم تنهام. میتونیم حداقل امشب همدیگه رو از تنهایی در بیاریم.
تقریبا پشت سرش بودم. بالاخره گوشه چشمی نثارم کرد و گفت:
-از غریبهها خوشم نمیاد.
-من آدم بدی نیستم!
-از کجا بدونم؟
-بهم مهلت بده تا ثابتش کنم.
با مکث چرخید و رو به روم ایستاد. با این حرکت فهمیدم که برای اولینبار تو عمرم مخ یه دختر رو زدم! از اون چیزی که فکر میکردم خیلی سادهتر بود. شایدم دخترای اینجا خیلی پایه بودن. لبخند زدم و با فاصله نزدیک، باهاش رقصیدم. کمی بعد، با دست راست دست چپش رو گرفتم و دست چپم رو از زیر بغلش رد کردم و به سمت خودم کشیدم. حس کردم دختره از لمس دستم لرزید، اما چیزی نگفت. احساس خوبی بهم دست داد. حس کردم میتونم با کمی اراده هر دختری رو که بخوام رام خودم کنم. با این وجود بیشتر از این پیش نرفتم. دوست نداشتم حس بدی بهش دست بده. گفتم:
-اسمت چیه؟
خیره به صورتم گفت:
-ملیکا. اسم تو چیه؟
اسمم رو گفتم و پرسیدم:
-چند سالته؟
-17.
تعجب کردم و گفتم:
-جدی؟
-آره، چطور؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-هیچی، ولش کن.
دیگه حرفی نزدم. چند دقیقه گذشت و احساس کردم ملیکا خودش رو بهم نزدیکتر کرد. این رو به عنوان یه چراغ سبز در نظر گرفتم و دستم رو از بین دو کتفش بردم پایینتر تا روی گوی کمرش. اندام خوبی داشت، البته که به اندام ترمه نمیرسید. تو زندگیم و بین دخترهایی که اطرافم بودن، با اختلاف خوش اندامترینشون گلاره بود و بعد از اون ترمه. بعد از اونم هانیه و پرستو بودن. در حقیقت گلاره نه تنها بین نزدیکان، بلکه بین تموم دخترهایی که دیده بودم بهترین اندام رو داشت. حیف که…سرم رو جلو بردم و بغل گوش دختره گفتم:
-لباس قشنگی داری.
برای اولینبار از زمانی که دیده بودمش لبخند زد و گفت:
-واقعا؟ سلیقه مامانمه.
منم لبخندی زدم و گفتم:
-چقدر خوب!
دستم یک وجب پایینتر رفت و دقیقا روی مرز باسن و کمرش قرار گرفت. ضربان قلبم بالا رفت و پمپاژ خون به سمت کیرم رو احساس کردم. وقتی بازم واکنش منفی ندیدم، تصمیم گرفتم دستم رو ببرم پایینتر، اما قبل از اینکه تصمیمم رو عملی کنم، بازوم کشیده شد و از ملیکا جدا شدم. ملیکا معترض گفت:
-هی!
به خودم که اومدم، ترمه جلوم ایستاده بود و با انرژی داشت میرقصید و تلاش میکرد من رو برقصونه. از شدت تعجب نتونستم چیزی بگم. ملیکا با عصبانیت بازوی ترمه رو کشید و گفت:
-این چه کاری بود؟ فکر کردی اینجا کجاست؟
ترمه خونسرد و بدون اینکه خودش رو ناراحت کنه، لبخندی زد و گفت:
-عزیزم، تو پارتنر من رو دزدیدی، بعد اعتراضم داری؟
ملیکا برگشت و با چشمهای گرد شده به من زل زد.
-تو که گفتی تنهایی.
از دروغ شاخدار ترمه زبونم. بند اومد.
-من…من به خدا… .
قبل از اینکه جملهام کامل بشه، ملیکا با چشمهای پر اشک داد کشید:
-لعنت بهت! شما پسرا همتون مثل همین.
و بدو بدو بین جمعیت گم شد. خواستم برم دنبالش که ترمه دستم رو گرفت و نذاشت. با عصبانیت گفتم:
-معلوم هست داری چه غلطي میکنی؟
یه دفعه دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و صورتش رو جلو آورد. با فکر اینکه میخواد لبهام رو ببوسه، چشمهام گرد شد اما صورتش درست تو فاصله چند سانتیمتری از صورتم متوقف شد.
-دارم مگسهای مزاحم رو از دور شیرینی پر میدم.
همچنان بیحرکت بودم و اون میرقصید. چرا باید دست من رو پس میزد و بعدش من رو شیرینی خطاب میکرد؟ گفتم:
-خیلی رو مخی!
خندید و گفت:
-توام خیلی رو مخی! خودت رو دست بالا میگیری فکر میکنی کی هستی! از پسرای مغرور اصلا خوشم نمیاد.
اگه خوشش نمیاومد پس چرا میرقصید؟ همین رو به زبون آوردم.
-اگه خوشت نمیاد چرا اینجایی؟
گفت:
-تو فرق داری. رفیق هومنی! داداشیش به حساب میای.
سری تکون دادم و خسته از بیحرکت بودن، آروم آروم منم مشغول رقص شدم. ترمه دختر عجیبی بود. یه دفعه چشمم افتاد به هومن که درست چندمتر اون طرفتر با یه دختر دیگه مشغول رقص بود. گفتم:
-ناراحت نمیشی هومن داره با یه دختر دیگه میرقصه؟
خونسرد گفت:
-من به هومن اعتماد کامل دارم.
-حتی اگه با دختره بخوابه؟
-اگه من رو در جریان بذاره، نوش جونش!
فکر کردم شوخی میکنه، اما از چهرهاش چیزی دستگیرم نشد. تو چشمهاش زل زدم تا افکارش رو بخونم. تلاش بینتیجهای بود. واقعا این دو نفر رو درک نمیکردم. دستهام بالا اومد و منم دستهام رو دور گردنش قفل کردم. با اینکه کار، صورتهامون بهم نزدیک شد. به لبهای ماتیک خوردهاش نگاه کردم و گفتم:
-یعنی الان ایرادی نداره اگه یکی دیگه لبهای تو رو ببوسه؟
در کمال تعجب اونم صورتش رو جلو آورد. لبهامون شاید فقط یه سانت از هم فاصله داشت. گفت:
-یه جوری حرف میزنی انگار نه انگار اون شب چطور با زبونت بین پاهام رو لیس میزدی و برام میخوردی!
جا خوردم. انتظار نداشتم بعد از چهل روز، اینجور ناگهانی همه چیز رو به روم بیاره. اصلا به چهره بیبی فیسش نمیخورد با این لحن صحبت کنه. ادامه داد:
-تو لخت من رو دیدی، منم لخت تو رو. بدتر از همه اینکه باهم سکس داشتیم. بعد تو از بوسه حرف میزنی؟
فقط نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:
-شایدم بعد چهل روز یادت رفته؟ ها؟ میخوای یادت بیارم؟
قبل از اینکه متوجه منظورش بشم دستم رو گرفت و از دور گردنش باز کرد. بعد از مچ دستم گرفت و از زیر دامن کوتاه لباس به بین پاهاش برد. یکهای خوردم و خواستم دستم رو دربیارم که پاهاش رو قفل کرد و نذاشت. دوباره به همون حالت اول، دستهاش رو دور گردنم قفل کرد و گفت:
-فقط محض یادآوری! بذار یادت بیاد بین پاهام چی دارم.
گرمای بین پاهای، باعث شد آب دهنم رو قورت بدم. داشتم طاقتم رو از دست میدادم. دستم رو لای پاش تکون دادم و به حالتی در آوردم که کسش دقیقا کف دستم قرار گرفت. از روی شورت، نرمی واژنش رو احساس میکردم.
-یکی میبینه!
-همه تو حال خودشونن.
چند ثانیه زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
-لعنت بهت ترمه!
و صورتم رو بردم جلو تا لبهای لعنتیش رو ببوسم. با دست جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
-آ آ! عجله نکن. من نگفتم قراره دوباره اتفاقات اون شب رو رقم بزنیم.
بازم میخواست اذیت کنه. تو سکوت صورتم رو عقب کشیدم. براش داشتم!
-الان فقط یه کار میتونی انجام بدی.
منظورش رو فهمیدم. تو موضع قدرت بود و کاری از دستم برنمیاومد، اما به خودم قول دادم تلافی رو سرش در میآوردم. انگشتهام رو بین پاهاش به حرکت در آوردم و مشغول مالیدن کسش شدم. به محض مالیدن چشمهاش رو از لذت باریک کرد و گفت:
-هومن میگه بلد نیستی چطور با خانومها ارتباط برقرار کنی، ولی من میگم خوب بلدی چطور با خانومها رفتار کنی! به خصوص با بدنشون.
-یه روزی التماسم میکنی که محکمتر بکنمت!
بلند خندید و اونجا بود که دستم رو از زیر دامنش بیرون آورد. ادامه دادم:
-اشکت رو در میارم.
-زیاد خوشبین نباش. فعلا که اشک تو داره در میاد.
پوزخند زدم و خواستم عقب بکشم، اما بازم دستم رو گرفت و گفت:
-ناراحت نشو. امشب نمیذارم دست خالی بری.
از دستش کلافه شده بودم. با پا پیش میکشید و با دست پس میزد. دیگه خسته شده بودم. دستم رو از دستش جدا کردم و گفتم
-برو بابا!
حین دور شدن، صدای خندهاش رو شنیدم. همونجا به خودم قول دادم دیگه نزدیکش نشم. رفتم سر جای اولم نشستم و تو سکوت، لیوان مشروبم رو پر کردم. یه دفعه چشمم افتاد به پدرام. خم شده بود روی میز و داشت خطهای سفید روی میز رو به دماغ میکشید. دو تا خط رو اسنیف کرد و سرش رو آورد بالا. سنگینی نگاهم رو حس کرد و بهم نگاه کرد.
-میخوای؟
نگاهم رو بین پدرام و پودرهای که حدس میزدم کوکائین باشه به گردش در آوردم. دوست داشتم تجربههای جدیدی کسب کنم. تو هر زمینهای! محدودیت کافی بود. با مکث سرم رو تکون دادم و پدرام یه کاغذ لوله شده رو به سمتم گرفت.
-بیا.
یکم رفت کنار. با تردید جاش رو اشغال کردم و طبق همون چیزی که دیده بودم، یه سر لوله رو وارد بینیم کردم و سر دیگهاش رو روی خط سفید گذاشتم. سوراخ بینی دیگهام رو با انگشت بستم. نفسم رو دادم بیرون و محکم از دماغ نفس کشیدم. پودرها که وارد دماغم شد، چند ثانیه صبر کردم و بعد، محکم عطسه کردم. پدرام خندید و گفت:
-تازه کاریا! زیاد نزن اوور نزنی. یه خط دیگه بزن بسته.
سر تکون دادم و خط بعدی رو اسنیف کردم. لوله رو دادم دست پدرام و برگشتم سر جام.
-دمتگرم.
چشمک زد و گفت:
-مخلص!
گوشه مبل نشستم و منتظر موندم ببینم چه تغییری حس میکنم. بار اولم بود. اولین چیزی که حس کردم گرما بود. یقه پیرهنم رو باز کردم و خودم رو باد زدم. تقریبا یک ربعی گذشت و خیلی زود از تنهایی حوصلهام سر رفت. برخلاف همیشه دوست داشتم با بقیه معاشرت کنم. بلند شدم و رفتم سمت کاناپه کناری که شلوغتر بود. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم با آدمهایی که اونجا بودن اُخت شدم. اصلا برام مهم نبود که اینا غریبهان. فکرشم نمیکردم بتونم انقدر راحت سر صبحت رو با بقیه باز کنم. راحت تو بحثهاشون شرکت میکردم و بلند میخندیدم. ضربان تند قلبم رو حس میکردم اما پشیمون نبودم. حال خوبی بود! تازه اونجا بود که هوس دوباره رقصیدن به سرم زده بود. دلم میخواست انرژیم رو خالی کنم.
-کاوه؟!
با صدای متعجب هومن، برگشتم و دیدم با ترمه بغل کاناپه ایستادن. از دیدن من که بغل یه پسره به اسم رامتین نشستم و دستم دور گردنشه و نیشم تا بنا گوشه وا شده، پشماش ریخته بود! دستش رو گرفتم و کشیدم تا بشینه:
-داش هومنم که اینجاست! بشین با رفیقام آشنا شو.
-رفیقات؟!
به چشمهای گرد شدهاش نگاه کردم و گفتم:
-پس چی؟
سرش رو آورد بغل گوشم و گفت:
-چه کوفتی زدی؟
خندیدم و گفتم: یه چیز خوب!
تو چشمام زل زد و بعد، لبخند زد.
-ای لاشی!
و اونجا بود که اونم دست ترمه رو گرفت و به جمعمون اضافه شد. تا یکساعت بعد، فقط صدای خنده میاومد. اونقدر خندیده بودم که اشکم در اومده بود. واقعا حس فوقالعادهای بود. هیچوقت انقدر نخندیده بودم. یواش یواش از جمعیت سالن کاسته شد. به ساعت که نگاه کردم، دو نصفه شب رو نشون میداد. از روی مبل که بلند شدم، حس کردم نمیتونم روی پاهام بایستم. هومن کمکم کرد و گفت:
-کجا میخوای بری؟
-دست به آب.
اونم خیلی مست بود، اما اوضاعش به مراتب از من بهتر بود. رفتیم دستشویی و وقتی برگشتیم فقط چند نفر مونده بودن. ترمه یه پالتوی بلند کرم رو لباس قبلی پوشیده بود. پالتو و چکمههاش بلند بودن اما بازم پاهای لخت برنزهاش از زیر پالتو مشخص بود. یکم حالم بهتر بود پس از هومن جدا شدم. هومن دستش رو اینبار بغل ترمه پیچید.
-بریم؟
ترمه خودش رو تو بغلش لوس کرد و گفت:
-دلت میخواد بریم؟
دیدم که هومن چنگی به باسن ترمه زد و با خنده گفت:
-چه جورم!
از حرف هومن فهمیدم جفتشون بدجوری حشری شدن و احتمالا از اینجا که خارج شدیم میرن روی کار. اما مکانش رو نمیدونستم. ترمه خندید و از همدیگه لب گرفتن.
اهمی کردم و گفتم:
-اگه لاس زدنتون باهم تموم شد که بریم.
ترمه با ابروی بالا رفته گفت:
-چیه حسودیت میشه؟
پوزخند زدم و گفتم:
-به چی دقیقا؟
-میشه شما دو نفر انقدر خروس جنگی نباشید؟
جفتمون همزمان باهم جواب هومن رو دادیم:
-نوچ!
-نه!
هومن دست دیگهاش رو دور گردن من پیچید و درحالی که من و ترمه رو باهم به دنبال خودش میکشید، از خونه خارج شدیم.
-باهمدیگه دوست باشید.
گفتم:
-ترمه با من مشکل داره.
-من مشکلی با تو ندارم!
سرم کشیدم و نگاهش کردم. گفتم:
-مطمئنی؟
-کاملأ!
یکم نگاهش کردم. لعنتی چقدر سکسی بو