علف هرز

یک روز بالاخره ازین خونه میرم…
محیط سمی خونه دیگه برام قابل تحمل نبود. از روزی که یادم هست هیچکس تو این خونه سر سازگاری نداشت. با پول جمع کردن سعی داشتم زودتر ازین خونه خلاص بشم ولی با کار کردن در عطاری پول زیادی دستم نمی گرفت.
پدرم که سنی ازش گذشته بود روی صندلی چرخدار خیره به گچبری سقف و آب دهانش آویزان از گوشه لبش روی پیژامه اش ریخته بود. مادرم خیلی جوانتر از پدرم و حدود پانزده سال کوچکتر بود. زمانی که تنها ۱۵ سال داشت به عقد پدرم درآمده بود. در آن زمان دختر خدمتکار خانه پدربزرگم بود.
مادرم که حالا در آستانه سی سالگی قرار داشت، هر روز جذاب تر از روز گذشته میشد. چون هر بار که از خانه بیرون میرفت به خودش میرسید تمام همسایه ها به بهانه های مختلف جلویش سبز میشدند و سعی میکردند خودشان را نزدیک تر کنند ولی مادرم هیچوقت بهشان رو نمیداد. به همین خاطر بین زن های همسایه محبوبیت زیادی نداشته وکلا با کسی گرم نمی گرفت. همیشه زنی تنها و خوددار بود و با اینکه خیلی از پدرم سرتر بود همیشه مورد غضب خانواده پدری ام بود. همیشه آخر هفته ها یک سر برای زیارت به شاه عبدالعظیم میرفت و به خاک مادرش نیز سری میزد.
به علت تک فرزند بودن بعد از فوت خانجون دیگه کسیو نداشت و گوشه گیرتر از قبل شده بود و تنها خاله مادرم بود که هر هفته با هم به مزار خانجون میرفتن.
رابطه خوبی هم با خانواده پدری ام نداشت و هربار مخصوصا عمه ملوک به ما سر میزد بعد از تعارف میوه و شیرینی غیب میشد. حتی در همان زمان کم هم از نگاه های پر غضب دور نمی ماند ولی با چهره ای بی اعتنا از در خارج میشد.
و اینبار نیز با آمدن عمه جان، مادرم مثل همیشه بی اعتنا از در بیرون رفت. عمه ملوک بعد از رفتن مادر نگاهش را به طرف پدرم برگرداند و با خوشحالی گفت داداش مژدگانی بده که بالاخره یوسف داره برمیگرده.
نگاه من روی پدرم بود که با آرامش روی صندلی چرخدار لمیده بود و با بهت از این فامیل تازه شناخته شده که تابحال حتی حرفی تو خونه دربارش زده نشده بود به روی عمه ام برگشتم که عمه رو به من گفت عمو یوسف تو قبل از بدنیا اومدنت مهاجرت کرده و برای همین تا الان ندیدیش.
بعد از کمی خوش و بش عمه ملوک بلند شد و تا در سرسرا باز شد مادرم پشت در به مانند گونی گچ ایستاده بود. هیچ حرف نمیزد و فقط خیره به عمه نگاه میکرد. عمه ملوک نیز که زیر لب غرولندی کرد و رفت. بعد از راهی کردن عمه به سمت مادر برگشتم و واضحا نگرانش شده بودم. چندبار صداش زدم و با دست به شانه اش تلنگر میزدم. بار سوم و چهارم بود که برگشت و با لحنی که انگار دیالوگ کس دیگری بود گفت داره برمیگرده!!!
تا یک هفته روال همین بود و کلا انگار در دنیای دیگری سیر میکرد و روز جمعه که خاله مادرم که خاله منیر صداش میکردم طبق روال هر هفته جلو خانه ظاهر شد وقتی متوجه حال مادرم شد با مادرم به اندرونی رفتن و بعد از نیم ساعت با چهره ای افروخته بیرون اومد. کاملا مشخص بود که مادرم گریه کرده بود و رنگ سرخی از عصبانیت پشت گونه های سفید و استخوانی خاله منیر دویده بود.
چادرش که دور کمرش بسته بود باز کرد و روی سرش انداخت و رو به من گفت منو ببر خونه عمه ملوکت.
با تعلل من این بار داد زد یالا راه بیوفت دیگه…
پشت در به من گفت همونجا وایسادی تا من برگردم و کوبه در چند بار محکم زد.
با باز شدن در خود را تقریبا به درون خانه پرت کرد و با عجله خود را به حیاط رساند. در خانه که بسته نشده بود در جلوی من و حس کنجکاوی از اتفاقاتی که به سرعت پیرامونم رخ می دادند باعث شدند در پشت سر خاله منیر و دختر عمه ام که در پی اش میدوید وارد هشتی شدم و صدای واضح خاله منیر که بلند داد میزد ملوک خیر نبینی که قولتونو شکستین. عمه ملوکم از ترس آبرو جلوی همسایه سعی میکرد آرومش کنه. بعد از چند دقیقه که آرام کردن خاله منیر غیرممکن به نظر می رسید عمه ملوکم غیضی شد و کشیده ای محکم به گونه پیرزن نواخت. اینبار اون بود که بلندتر داد میزد: به داداش من چه ربطی داره اون زنیکه هرزه تو خونه بابام هم که معلوم نیست همخوابه کی شده و یک حروم زاده پس انداخته بعدم که به یک داداشم انگ تجاوز زده و حیرون و ویرون مملکت غریب کرده، اونیکی هم که روی رختخواب افتاده بود خودشو گردنش انداخت. برو بهش بگو هم خودش و هم اون بچه حرومزادش علف هرزی بودن که توی این خانواده رشد کردن ولی از امروز دیگه خبری از ملاحظات من نیست و این علف های هرز باید کنده بشن. سریع به بیرون از خانه دویدم و تا جایی دویدم که دیگه از شهر خارج شده بودم. نمیتونستم به خودم و به گوشهام و حرفهایی که شنیده بودم اعتماد کنم.
چند هفته بعد…
متن نامه را با نام متعالی شروع کردم. با معرفی خودم به عنوان برادرزاده برادر بزرگ یونس شروع کردم و در ادامه به مصیبت بزرگی که برای خانواده رخ داده بود نوشتم. در مورخ ۲۹ مرداد ماه متاسفانه بلایی خانمان سوز بر سر این خانواده وارد شده و خانه پدری و محل زندگی خواهر بزرگ خاندان و خانواده محترم در شبانگاه دچار حریق شده و متاسفانه حتی یک بازمانده نتوانسته است خود را قبل از گسترش حریق نجات دهد. خواهشمند هر چه سریعتر برای اجرای مراسم و ادای احترام خود را به اینجا برسانید.
کاغذ نامه را بعد از خواباندن در محلول مخصوصی که از عطاری با خودم آورده بودم با دقتی مظاعف که هیچگونه تماس با دست نداشته باشه قبل از قرار دادن در پاکت روی بند آویز پهن کردم. تمبر هایی که از اداره پست و تلگراف گرفته بودم را با دقت روی پاکت و با وسواس میچسبوندم. زیر لب زمزمه میکردم امروز نوبت گلهاست که هرس شوند تا جا برای علفهای هرز باز شود.

نوشته: زندانبان

دکمه بازگشت به بالا