غرورم فدای رسیدن به شوق حقارتم شد (۱)
همه چیز از اونجایی شروع میشه که با هزار زحمت بالاخره توی رشته کامپیوتر یکی از واحدهای دانشگاه آزاد قبولم کردن. راستش تا قبل دبیرستان نمره هام تو بالاترین حالت ممکن بود اما از وقتی سال اول دبیرستانم با مهسا آشنا شدم دیگه زندگیم زیر و رو شد و ورق برگشت. واقعا نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم روی کتاب دفتر و همه نمره هام به شدت افت کردن چون کلا خسته شده بودم از درس و فقط به زور خانواده ام داشتم ادامه میدادم. انگار خدا با ورود مهسا به زندگیم راه فرار و کلید آرامش ذهنی رو بهم هدیه داده بود. صدای همه معلما در اومده بود هر روز مامان بابامو مدرسه میخواستن… معلما هر جلسه بهم تیکه مینداختن و سعی میکرد با هر حرفاشون تحقیرم کنن، هر سری بهم میخندیدن و میگفتن: بدبخت آخه توی احمق چطوری تا قبل دبیرستان معدلت ۲۰ بوده، نکنه هر روز می افتادی به پای معلما تا بهت نمره بدن؟؟؟ کم کم تمام بچه ها هم یاد گرفته بودن و طولی نکشید که من هر لحظه تو چشم همه بی ارزش تر میشدم و تبدیل به یه ابزار دم دستی برای مسخره بازی هر زنگ تفریح شدم. از یه طرف سر کلاس معلما و سر زنگ تفریحم بچه ها دورم میکردن. واقعا دیگه گریه ام گرفته بود و فقط خودمو و هر کسی که باعث شده بود بیام تو یه دبیرستان نمونه دولتی رو لعنت میکردم و میگفتم چرا منی که دیگه شل کرده بودم و حالو حوصله درس نداشتم لااقل گورمو گم نکردم یه مدرسه معمولی؟ زرت پاشدم اومدم اینجا که از ساعت ۷ صبح تا ۶ عصر چه گوهی بخورم آخه، ای لعنت به خانواده هایی که انقدر بچه هارو تحت فشار میزارن…
یه روز همینطوری که توی حیاط روی زمین تک و تنها نشسته بودم، داشتم عدسی ای که از بوفه گرفته بودم و میخوردم که ۳تا از بچه های کلاس اومدن کنارم و بالا سرم وایسادن. اصلا به روی خودم نیاوردم که نکنه یهو دوباره سر حرف باز بشه و دستم بندازن، با خودم داشتم به بدبختیام فکر میکردم که یهو ۳ نفری از اون بالا تف کردن روی سرم تا اومدم سرمو ببرم بالا بازم تف کردن که این سری تف یه نفرشون رفت تو چشمم و تف غلیظ دوتای دیگه ام افتاد توی طرف عدسیم، نمیدونستم چیکار باید کنم یا چی باید بگم که اونا بازم بیخیال نشدن و بهم گفتن امثال توی توله سگن که میان توی مدارس خوب جای یکی دیگه که پتانسیل داره رو میگیرن و باز تف… سرمو انداختم پایین که خودمو با عدسی تف مالی شدم مشغول کنم اما یکی از بچه ها محکم زد زیر عدسیم و سر تا پام پر عدس شد، یه نگاه بهم کرد گفت: بی غیرتی دیگه بهت که بر میخوره. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم شکست این سری واقعا همچی خیلی افتضاح بود، درست مثل یه کابوسی که دلم میخواست زودتر ازش بپرم. با همون وضعم با عجله پاشدم برم پیش مدیر مدرسه (آقای صالحی) که تا چشمم به بچه ها افتاد، کامل متوجه شدم بد ریدن به خودشون و فهمیدن این سری دیگه خیلی زیاده روی کردن. یکیشون اومد یه چیزی بگه که بی توجه به راهم ادامه دادم. فقط رفتم، وقتی رسیدم پشت دفتر آقای صالحی قبل از اینکه برم داخل یه نگاه تو آینه قدی جلوی دفترش به سر تا پای خودم انداختم و فهمیدم واقعا حقیرتر و بی ارزش تر از اونیم که بخوام برم اعتراض و گله بکنم. نمیدونستم چطوری اما فقط دلم میخواست همه چی زودتر تموم بشه و تنها چیزی که میدونستم این بود که تنها آقای صالحی میتونه به همه چی یه سر و سامون اساسی بده. در زدم رفتم داخل، سرشو آورد بالا گفت: این چه وضعیه اه اه… اتاق منو کثیف نکنی پسر. تو اتاق تنها بود، منم در پشت سرمو بستم و رفتم طرف میزش، زدم زیر گریه و جلوی پاهاش زانو زدم و بهش التماس کردم که بهم کمک کنه. اینقدر بدنم سست شده بود و احساس ضعف و بدبختی میکردم که خودمو انداختم رو کفش های چرمی تازه واکس خورده اش و در همون حالت سجده ام، ناخودآگاه شروع کردم به بوسیدن کفشاش و با گریه فقط التماس میکنم و میگفتم: توروخدا کمکم کنید آقا، دیگه نمیتونم تحمل کنم. حدودا ۱۰ دقیقه توی همون حالت بودم و به امید یه تغییر بزرگ فقط ازش کمک میخواستم اما واقعا یه چیزی برام خیلی عجیب بود. در کمال ناباوری جای اینکه منو بلد کنه و بهم بگه پسرم این چه کاریه و یه آب بده دستم، همونطوری که روی صندلیش لم داده بود یکی از پاهاشو بلند کرد و محکم گذاشت روی سرم و صورتمو فشار داد روی اون یکی کفشش. نمیتونستم سرمو تکون بدم خیلی ترسیدم از عاقبت این داستان که بهم گفت کمک میخوای؟ نمیتونستم جواب بدم چون هی محکم و محکم تر پاشو روی سرم فشار میداد و لبم چسبیده بود به کفشاش و دهنم کامل قفل شده بود…
پاشو بلند کرد و گفت: مگه کری حیوون؟ بلند شدم رو زانوم بشینم که یه سیلی افسری سنگین زد تو چپو راست صورتم و گفت مگه من اجازه دادم پاشی؟؟؟ کپ کرده بودم آخه اصلا انتظار همچین رفتاری از آقای صالحی نداشتم. فقط گفتم ببخشید و سکوت کردم، نمیدونستم چی بگم چون گیج بودم از اتفاقات امروز. آقای صالحی گفت: دقیقا ۴ ماهه اومدی تو مدرسه من نظم این مدرسه رو بهم زدی آوازت همه جا پیچیده احمق خان، میخوام همین الان اخراجت کنم. تا اینو گفت اومدم باز بیوفتم به پاهاش التماس، که گفت: اما اگه پیشنهادمو قبول کنی و زر زیادی ام به کسی نزنی هم وضعتو توی این مدرسه کنترل میکنم و نمیزارم کسی اذیتت کنه هم میتونی تازه کلی لذتم ببری. تا اینو گفت گل از گلم شکفت و گفتم هر چی شما بگید چشم بسته قبوله، اونم خندید و گفتش خوبه پس پاشو در اتاقو قفل کن. با گفتن این حرفش انگار یه پارچ آب یخ ریختن روی سرم تا اومدم بگم آخه چرا؟ مثل اینکه از قبل میدونست قراره من این واکنش رو نشون بدم که یهو گوشیشو گرفت جلوی صورتم… وای خاک تو سرم توی اون حالت که به پاهاش افتاد بودم و کفش هاشو بوس میکردم ازم کلی فیلم و عکس گرفته بود. بهم گفتش ببین بچه کونی یه کاری نکن بیشتر از این شرایطو برات سخت کنم. اونجا بود که فهمیدم چاره ای جز اطاعت ندارم و پاشدم در اتاق قفل کردم.
از پشت میزش اومدم بیرون، شلوار و شورت منو به زور کشید پایین. هیچی نگفتم اما داشتم از خجالت آب میشدم که دو بار پشت سر هم محکم با کفش زد توی تخمامو منم پرت شدم روی زمین. داشتم از درک زوزه میکشیدم و به خودم میپیچیدم که یهو به حالت سگ درم آورد و کمربندشو سفت بست دور گردنم و کیرشو گذاشت لای کونم و بالا و پایین کرد، خدایا آخه چطوری ممکن بودش این اتفاقات… کیرشم خیلی بزرگ و کلفت بود خیلیییی… قشنگ لای کونم داشتم احساس میکردم که یک دفعه تا ته کیرشو خشک خشک فرو کرد توی کونم، درد تمام بدنمو گرفتش اومدم داد بزنم که سریع کمربندشو که برام حکم قلاده داشتو سفت تر کرد دیگه داشتم خفه میشدم، بعد کلی دست و پا زدن جورابمو کرد توی دهنم و یه دل سیر از کون کردتم. بعد اون روز دیگه هفته ای چند بار این کارمون شده بود، اما راستش من راضی بودم چون همونطوری که قول داده بود نمیدونم چطوری ولی اوضاع رو کاملا برام از نوی نو سر و سامون داد و تازه همه یه جورایی بهم احترامم میزاشتن. اما خب این وسطا یه خریتی هم کردم قضیه رو سیر تا پیاز برای مهسا توضیح دادم که خیر سرم باهاش صادق باشمو یه درد و دلی هم کرده باشم ولی کلا بعد حرفام مهسا دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشد و کم کم تبدیل به کسی شد که حتی حاضر نبود باهام دست بده یا تو چشمام نگاه کنه. همون مهسای معصوم که من بخاطرش از همچی گذشتم و فقط در کنار اون آرامش میگرفتم حالا دیگه خودشم یکی از اون آدم بدهای قصه شده بود. واقعا مثل یه آشغال کثیف باهام رفتار میکرد اما من بهش شدیدا وابسته شده بودم و حاضر بودم هر حرفو کاری رو تحمل کنم که فقط نره و توی زندگیم با هر عنوان و اسمی بمونه، حالا چه عشق سابق زندگیم که دیگه دوستم نداره چه یک دختر سنگدلی که فقط میخواد بهش خدمت کنم.
(هنوزم کلی حرف نگفته دارم، شاید ادامه داشت…)
نوشته: ناشناس