فاصله رویا تا بدبختی

سلام اسم من مینا عه و الان 21 سالمه من مبتلا به بیماری صرع هستم که خوب اگه حوصله دارید میتونید برید راجبش بخونید ولی اگه نمیدونید بیاید یه توضیح مختصر بهتون بدم یعنی تحت یه شرایطی خاصی من تشنج میکنم همین

تاریخی که هیچوقت از یادم‌نمیره قطعا امروزه من… بابامو کشتم! چجوری؟ از اونجایی که اگه نمرم زیر 19 بود 48ساعت تمام بدون آب و غذا میموندم همیشه نمره واسم‌مهم بود . امتحانمو خراب کردم و داشتم از استرس میمردم نمیدونم چی شد که تشنج کردم بردنم بیمارستان و زنگ زدن به بابام ولی بابام انقدر سریع از خارج شهر داشت میومد که ماشینش چپ کرد و از دره پرت شد پایین…
اون روز همه چی بد بود 🙁
بعد از تموم شدن مراسم های ختم همه چی داشت به روال سابق برمیگشت بجز زندگی من و خواهرم من و خواهرم دیگه مدرسه نمی رفتیم و بدمون میومد از آدما و اجتماع به خاطر همین مامانمون واسمون معلم خصوصی گرفت و ما تو خونه درس میخوندیم پدرم تمام اموالش رو به اسم مادر جنده ام کرده بود
هنوز چهلم بابام نگذشته بود که مادرم منو خواهرم رو صدا کرد و بهمون چیزایی گفت که باورمون نمیشد بهمون گفت:“ببینید دخترا منم مثل هر آدم دیگه ای حس جنسی دارم و در نبود پدرتون باید با یکی این حس رو برطرف کنم و خوب یه دوست پسر هم دارم !و قراره یک روز درمیون برم خونش اوکیید باهاش؟”
اینو که گفت انگار رو سرم آب یخ باز کرد من کلا 12 سالم بود و خواهرم ده
چه بخوایم چه نخوایم مامان تصمیمشو گرفته بود
اون اوایل شبا سختمون بود ولی خب بعدش عادی شد برامون
دیگه مامانی نبود که غر بزنه سرمون و منو خواهرم هم کس مشنگ بازی درمی آوردیم 2 سال اینا همینطوری بود و همه چی عالی بود تا اینکه یه روز مادرمون گفت قراره معشوقه اش بیاد خونه ما و با ما تو یه خونه زندگی کنه از اونجایی که منو خواهرم رو به سرپرستی گرفته بودن پس زیاد واسمون مهم نبود
گفتیم خوبه دیگه یه مرد میاد بالا سرمون اسمش مجید بود
مجید قد و بالای بلندی داشت و چشم ابرو مشکی بود یه پسر پولدار اصیل چهره ی زیبایی هم داشت
بعد از حرف مامان قبل از اینکه ما بخوایم چیزی بگیم مجید اومد داخل و سلام کرد صداشو صاف کرد و گفت:(خب عا سلام دخترا اسم من مجید دوست پسر نازی جون امیدوارم باهم خوب باشیم )
یه لبخند شیرین زد و رفت پیش مامانمون آدم به نظر خوبی میومد اون اویل مثل فرشته بود هر روز که از سرکار میومد برامون وسایل میگرفت و سوپرایزمون میکرد و با نازی(مامانم) رفتار خوبی داشت تا اینکه بعد یه هفته وقت معاشقه شون بود
ساعت 4 صبح بود و من و سارا (خواهرم) نمیتونستیم بخوابیم هنوز صدای آه و اوه گفتن نازی کل خونه رو گرفته بود
سارا با یه صدای اروم و نجوا تور گفت: بیداری؟
گفتم اره
روشو برگردوند بهش که نگاه کرد ناخودآگاه خندم گرفت اونم خندید
بهش گفتم چرا بیداری وروجک گفت صدا کردن یه نفر نمیزاره اینو گفت و خندیدیم چیز عادی بود واسمون بابامون هم همینطوری میکرد نازی رو
زندگیمون رویا گونه بود ولی… همیشه زندگی خوب نیست!
صبح ساعت 9 از سر و صدای مامانم بیدار شدم سارا داشت محکم به در ضربه میزد چی شده چرا مامانم داره داد میکشه و سارا گریه؟!
به خودم اومدم دیدم صدای کتک زدن میاد سارا پرید روی تخت و گفت بیدار شو این در گوهو باز کن کشتش نازی رو
تازه فهمیدم چی شده… مجید درو قفل کرده بود و داشت نازی رو همینطور کتک میزد زنگ زدیم پلیس و اونا اومدن ولی یه تذکر دادن بعد اون روز مجید دیگه نازی رو حتی نگاه هم نمیکرد چشمش همش دنبال من بود همش اصرار داشت برسونتم جاهای مختلف و واسم لباس های خواب باز می گرفت
میدونستم چی تو ذهنش ولی به روش نیاوردم سارا هم اینو خوب میدونست و مواظبم بود
قرار شد شب مجید و نازی برن مهمونی و منو سارا خونه بمونیم
نمیدونم چی به مغزمون زد که گفتیم پاشیم بریم بیرون اونم ساعت 3 شب:/
داشتیم از خونه دور می شدیم که ماشین مجید رو دیدیم سریع پشت یه بوته قایم شدیم و به نازی زنگ زدم بهش گفته بودم که ما میریم بیرون و اونم اوکی رو داده بود ولی قرار بود قبل اومدن بهم زنگ بزنه هیچ پیام و میس کال رو گوشیم نبود همچنین رو گوشی سارا داشتم نازی رو میگرفتم که دیدم مجید داره بهم زنگ میزنه:
+معلومه کدوم گوری جنده؟
_ عوضی درست حرف بزن
+گوه نخور بابا بیا خونه
میترسیدم ازش چیکار میخواد بکنه عادت داشت بهم فحش بده
رفتیم تو آسانسور و رسیدیم جلوی در خونه میخواستم که کلید رو بندازم انگار یکی بهم گفت نرو ولی گوش نکردم کلید رو انداختم و وارد شدم که دیدم مجید لخت مادر زاد روی کاناپه لم داده
داد کشیدم: معلوم هست چه گوهی داری میخوری؟ جمع کن خودتو
یه لبخند کثیف زد و گفت: به به جنده خانوم چه عجب از این طرفا حالا صبر کنن
نمیدونم چیشد توی چه لحظه ای سرمو گرفت کشید پایین و کیرشو کرد توی دهنم وای که چقدر کلفت و دراز بود دروغ چرا عاشقش شدم هنوز توی شک بودم که سیلی بهم زد و گفت : زود باش جنده ساک بزن
بدون هیچ فکری انجام دادم اومم چقدر که حال داد
هولم داد روی کاناپه و لباسم رو پاره کرد سوتینمو جر داد و یه گاز حسابی سینمو گرفت درد تحریکم میکرد
زبونشو کشید روی سینم از سینم شروع کرد تا ناف ام وقتی به کصم داشت نزدیک میشد گفت صبر کن رفت سارا رو اورد سارا همینطوری مات و مبهوت داشت نگاه میکرد یهو مجید گفت: بیا با خواهرت کیس برو سارا هم که خدا خواسته قبول کرد لبامو خوب میخورد و مجید داشت با زبونش با کصم بازی میکرد لذت بخش بود بشدت ولی خب این یه تجاوز بود نه یه معاشقه موهامو گرفت و سرمو کوبید به دیوار سرم داشت از درد منفجر میشد یه طناب آورد و پاهام رو باهاش بست همچنین دستامو بعد با یه تیکه طناب اون رو بهم وصل کرد پاهامو داد بالا و کیرشو بدون هیچ روان کننده ای و هیچ چیزی کرد تو کس تنگم دردش بی نظیر بود
داشا همینطوری تلبمه میزد که نمیدونم کی یکی دیگه اومد خونه اونم کیرشو کرد توی دهنم بدون مقدمه داشتم اون و ساک میزدم که سارا گفت پس من چی مجید بالاخره ولم کرد و شروع کرد به کردن سارا سارا قبلا با دوست پسرش سکس داشت و بلد بود چیکار کنه اون روز بهترین روزم بود قطعا

نوشته: خونین چشم

دکمه بازگشت به بالا