فراموشی 36
–
پارمیدا..عزیزم دوستت اومده
دوستم;آها شیماست
سریع از پله ها دویدم تا رسیدم دم در.با شیما سلام و احوال پرسی کردیمو بردمش تو اتاقم.
-خب خانوم عاشقه ما چه می کنه;
-چی کار دارم بکنم!یعنی اصن کاری می تونم کنم;
-پارمیدا آخه چجوری با یه نگاه عاشق شدی تو نه می دونی اون کیه نه میدونی چیکارس خانوادش کیه و خیلی چیزای دیگه..راستشو بخوای من به اینجور عشق اعتقاد ندارم.نمیگم تو دروغه حرفابت منظورم اینه من نمیتونم به این سبک عاشق شم یا حتی از یکی خوشم بیاد.
-شیما باور منم مثه تو بودم اما نمیدونم چجوری بگم…بند بند وجودم انگار آروم و قرار ندارن مخصوصا اطراف قلبم.اشتهام کور شده..همه ی فکرم شده اون..چشماش..صداش..
-خب حالا بپا غرق نشی توش
-مسخره
-راستی بابات چی کارست!اون بارم اومدم خونتون ندیدمش.
-کارخونه داره;سرش اونجا گرمه..خیلی زود بیاد هفت هشت شب میشه.
-توأم خنگی..با این همه ثروت جای تفریح و عشق و حال شبانه روز نشستی به پسری که نمی شناسیش فکر می کنی و خودتو داغون می کنی.
-آخه مگه دست خودمه;من مگه خرم که آرامشو خودم از خودم سلب کنم!
-خر که هستی
-گمشو
یه عروسکی که کنارم بود رو پرت کردم سمتش و اونم جا خالی داد.
-شیما تو عاشق شدی!
-چرا می پرسی;
-دوستمی;می خوام از همچیت باخبر باشم.
-دونستن اتفاقات گذشته چه فایده ای داره.
-بودی;
-خب آره
-پس چی شد;
-رفت
دیدم چشماش داره خیس می شه
-شیما عزیزم چت شد;
-منو تنها گذاشت و رفت;سال پیش بود.وقتی بم گفتن تصادف کرده بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم دیدم همه لباس سیاه پوشیدن;
شیما رو بغل کردم و اون همینجور با حرف زدن گریه می کرد.
-حمید پسرداییم بود;همه ی فامیل می دونستن ما همدیگرو می خوایم.پارمیدا کاش یه بار دیگه می دیدمش,یه بار دیگه لپمو می کشید و می گفت کوچولوی من چطوره.
دیگه بلند داشت گریه می کرد.کاری جز نوازش کردنش ازم بر نمیومد.
-شیما فدات شم آروم باش,ببخشید که یادت أوردم.
-این چه حرفیه. برعکس نیاز داشتم برای یکی حرف بزنم کی بهتر از تو.
-فدات شم;برو صورتتو یه آب بزن سبک می شی.
شیما تا غروب پیشم بود از هر دری با هم صحبت کردیم اون از زندگیش گفت ازین که سال پیش پدرش تا مرز ورشکستگی رفته و وضع سختیو داشتن.
هرچی منو مادرم اصرار کردیم که شام بمونه نموند و رفت.
خوشحالم که شیما رو دارم اگه اون نبود…حتی فکرشم قشنگ نیست.
کنترل تلویزیون گرفتم یکم شبکه ها رو بالا پایین کردم و آخرش رو یه شبکه آهنگ گذاشتم بمونه,آهنگ گروه تیک تاک رو پخش میکرد که صدای تلفون اومد.
مامان گوشیو برداشت…
-مامان کی بود
-داییت بود گفت شب بعد شام یه سر میان خونمون
-اه اینا کجا میان حالا
-چیزی گفتی پارمیدا;
-نه مامانی
کاش با شیما میرفتم خونشون.باز این مسعود میاد امشب چرتو پرتای همیشگیشو میگه.نمی دونم حالا از قضیه ی اون روز چیزی به دایی اینا گفته یا نه.
گفته باشه اصن;بهرحال اون مزاحمم شده بود…اما اگه اون روز اون نبود منم با علیرضا آشنا نمی شدم.حداقل این مسعود یه جا بدرد خورد…ادامه دارد نویسنده : (aliagh (azever…. نقل از : سایت انجمن سکسی کیر تو کس