فراموشی 41


آه معلوم نیست این پدرام ساعته داره چه گهی میخوره.
استرس داشتم;ازینکه سارا همه اتفاقاتو دیگه تا الان باید فهمیده باشه.
روی نیمکت نشستم که صدای سلام یکی منو به خودم اورد;اوخ این اینجا چیکار میکنه.
-س سلام
پارمیدا-سلام..علیرضا.
کنار من روی نیمکت نشست هیچ حرفی برای گفتن نداشتم منتظر موندم ببینم اون چی میگه.
-میدونم حتما تو ذهنت میگی چقد دختر سیریش و بدبختیم اما تو..تو شدی تموم زندگیم میفهمی;باور کن که من…
دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده.
-ببین پارمیدا خانوم من راجع به شما هیچ فکر بدی نکردم و همچین جسارتی نمیکنم.اما من دیروز به دوستتون هم گفتم که من خودم عاشقم;حتما میفهمین که چی میگم.
یه لحظه سرمو بالا اوردم که دیدم داره چجور بی صدا اشک میریزه.چند تا از پسرا و دخترای دور و ور هم زوم کرده بودن رو ما.
-من دیگه حرفی ندارم..با اجازه
خودمو از اون تیکه ی دانشگاه دور کردمو رفتم طرف در دانشگاه.
-نه به اون موقع که تنها بودیم نه به الان که به زور میخوان بچسبن بت.دلمم براش میسوخت;شاید اگه سارایی نبود بش این فرصتو میدادم اما من واقعا عاشق سارا هستم و به هیچ وجه کسه دیگه رو نمیتونم حتی تصور کنم.
-علی
-اوف سارا ترسیدم
-واسه این موضوع دیروز تاحالا پریشونی;
-خب..آره
-فدات شم اینو بدون من بت اعتماد دارم..همون دیروز خودت به من میگفتی نیازی به این کارا نبود.
-حالا یعنی ناراحت نیستی از من;
-نه..ناراحتی چرا..یکی دیگه عاشقت شده این طبیعیه..بت پیشنهاد داد توأم بش گفتی که منو داری.
-سارا
-جانم
-تو چرا اینقد ماهی
-خب حالا لوس نکن خودتو بیا بریم الان کلاس شروع میشه.
************
صدای گوشیم منو از خواب بیدار کرد.نمیذارن آدم یه چرت بزنه
-علو ها چیه;
-زهرمار جا سلامته;
-گوسفند خواب بودم.
-ساعت هشت شب کی میخوابه آخه
-خایمالی نکن بگو چیکار داری;
-میخوام یه پیشنهاد خوب بت بدم
-کسش
-ببین بیست روز مونده تو عید دیگه دانشگاه که تا بعد عید نداریم پایه ای یکی دو هفته منو تو با سارا و سمیرا بریم یه طرف مسافرت;
-هوم;جدی میگی;من که از خدامه کجا بریم حالا
-کیش چطوره;
-عالیه اگه سارا بفهمه بال در میاره
-پس منو تو فردا صبح بریم دنبال بلیط اوکی;
-باشه پدی;دمت گرم شارژم کردی.
-اوف جون;تا باشه ازین کردنا
-بچه کون;کاری باری;
-فدات دادا فردا میبینمت خدافظ
-خداحافظ
از خوشحالی داشتم برا خودم قر میدادم که سارا از سرو صدام اومد تو اتاق.
-به به علی آقا چه خبره اینقد شادی;
-اگه توأم بدونی مثه من میشی.
-پس بگو تا بدونم.
-قراااااره من تو پدرام سمیرا بریم کیشششش.
دیدم یه لحظه هنگ کرد اما یکدفعه یه جیغی کشید که پرده گوشم بگا رفت
مامان-چی شده بچه ها;سارا چی شده
-مامان هیچی نشده نگران نباش یه خبر خوش بش دادم ذوق زده شد
-خیره;چه خبری;
-قراره یه مسافرت بریم تا عید نشده
-چقد خوب
سارا-راستی من باید از خونوادم اجازه بگیرم
مامان-سارا خودم برات ازشون اجازه میگیرم عزیزم
-خوب دیگه انگار همه چی جوره
تا مامان از اتاق رفت بیرون سارا خودشو پرتاب کرد تو بغلم.
-آروم له شدم.
-علی یه دنیا دوست دارم
سرشو گذاشت رو سینم و منم با موهاش بازی میکردم;قربونش برم چقد خوشحال شد.
واقعا الان هیچی به اندازه یه سفر نمیچسبید…نویسنده : ..(aliagh (azever…. نقل از : سایت انجمن سکسی کیر تو کس

دکمه بازگشت به بالا