فرشته کوچک من
داستانی که میخوام اینجا براتون بگم عین واقعیته ولی به دلایلی که خودتون توی داستان خواهید دید بهتون حق میدم اگه باور کردنی نباشه واسه همین هر جور راحتید و میپسندید باهاش کنار بیایید.
ماجرا برمیگرده به 5 سال پیش وقتی که من 47 سالم بود. من یه پسر مجرد 52 ساله هستم نامم نیماست. درسته، پسر هستم یعنی در عمرم هرگز با دختر یا زنی نبودم (نبودم به معنای واقعی کلمه یعنی حتی دوست دختر هم نداشتم) البته تا 5 سال پیش.
بچگی معمولی و نسبتا خوبی داشتم بجز اون بخش مربوط به جنگ عراق و آوارگی که خیلی از ما دهه پنجاهی ها تجربه کردیم. سرتون رو درد نیارم من بچه اول خونه بودم و داداشم هم 10 سال ازم کوچیکتره. هر دو تحصیلات عالیه داریم اما اون بر خلاف من ازدواج کرد و صاحب دو تا بچه شد. من نمیدونم چرا از کوچیکی با اینکه شهوت و میل جنسی بالایی هم داشتم اما هرگز نتونستم خودمو در قالب یک همسر و یا پدر و کلا کسی که اهل و عیال داره تصور کنم. نمیدونم، انگار فوبیای رابطه و ازدواج داشتم همیشه. حتی هنوزم که هنوزه زوج ها و خونواده هایی رو بسیار کم سن و سال تر از خودم که میبینم با بچه های قد و نیم قد اینور اونور میرن، بنظرم مسخره و پوچ میان. نه که بخوام تحقیرشون کنم اما بنظرم بیخود ترین کار دنیا همین ازدواج کردنه. داری واسه خودت زندگیتو میکنی بدون دغدغه و فکر و خیال و گرفتاری، یهو یه چیزی میخوره توی سرت میری یه سرخر یا یه ماشین غر زنی مداوم میاری بالا سر خودت. حالا مسئولیت و نگرانی اون بچه هایی که میسازی به کنار با دردسرها و فکر و خیال هایی که تا دم مرگ گریبانت رو ول نمیکنه. در کل میخوام بگم با آدمی طرفید که ازدواج و دختر و زن اصلا در اولویت هاش نبوده و نیست.
بگذریم. پس از سالها دیگه پدر و مادر در قید حیات نیستند و من تنها یه خونه کوچیک توی شمال تهران دارم و داداشم هم با خانم و بچه هاش تقریبا نزدیک من زندگی میکنند با فاصله کمتر از 1 کیلومتر. زن داداشم زن بسیار زیبا و مهربانیه با شاید 15 سال اختلاف سنی با من. همیشه هوامو داره انگار احساس میکنه وظیفه داره مراقب منی که تک و تنها هستم و دارم سال به سال رو به میانسالی میرم باشه. طفلک بارها شده کارشو ول کرده اومده خونه ببینه من حالم چطوره کم و کسری دارم یا نه. نه اینکه حالا فکر کنید من چون پنجاه رو رد کرده ام پیر و چلاقم! و مثلا خودم نمیتونم خرید برم یا کارهامو انجام بدم. نه، منظور اینه که مثلا فکر میکنه بالاخره شاید گاهی تنبلی کنم یا حوصله نکنم برم میوه و سبزی بگیرم یا فرضا بجای روغن زیتون و کنجد مرغوب، برم روغن نباتی مضر و آشغال بقالی بخرم بذارم آشپزخانه. یا خونه گرد و خاک گرفته باشه جارو نزده باشم بوی نا و کثیفی پیچیده باشه. خلاصه طفلک مثل خواهر نداشته برام زحمت کشیده.
برسیم به اصل داستان. دقیقا اردیبهشت 98 بود من کارم که تموم میشد عصرها یه دوش میگرفتم ادکلنی چیزی میزدم لباس مرتب اسپرت میپوشیدم میرفتم پارک بزرگی که نزدیک خونه است یه مسیر طولانی داخل پارک رو پیاده روی میکردم تا بزرگراه بعد میپیچیدم میومدم پایین از زیرگذر اتوبان برمیگشتم داخل خیابون خودمون و میومدم خونه. یه 1 ساعتی بدرازا میکشید. من هم حالا از خودم تعریف نکرده باشم چهره ام همین الانش که 52 ساله شدم اصلا به سنم نمیخوره یعنی راحت با یه 37 یا 38 ساله اشتباه میگیرند. اونموقع یعنی سال 98 که بجای 47 سال سن واقعیم اکثرا می گفتند سی ساله نشون میدی. ظاهر و تیپم از اون مدل های مثل ژاپنی هاست یعنی اندام فیت و متناسب. فکر کنید قد 171 که شاید کوتاه محسوب بشه اما شونه های باندازه پهن و هیکل لاغر اما سفت مثل رزمی کارها. پوستم بسیار سفید و چهره ام اونجور که بقیه و اطرافیان حداقل میگن واقعا خوبه. نمیخوام پز بدم اما صورتم کشیده و چونه باریک و پیشونی با اندازه مناسب و گوشه بیرونی چشمام به سمت بالا کشیده است. موهام هم زیتونی تیره که الان جو گندمی شده. بازم میگم خاک پای همه پسرهای خوش تیپ این فروم و بیرون از فروم هم هستیم اینا هم که گفتم فقط خواستم بگم قیافه ام قیافه معمولی و متداولی نیست یه کوچولو زیبایی چهره از والدین بهمون رسیده.
عصر یه روز بهاری ساعت 6 از خونه زدم بیرون طبق معمول رفتم سمت پارک این پارک که میگم خیلی بزرگه و تقریبا جنگلیه توش چند تا میدونگاه داره با نیمکت که ملت از جوونا گرفته تا خانواده و پیرها و بچه ها اونجا میپلکند و استراحت میکنند. اون روز وقتی رسیدم به وسطهای پارک که راه دو شاخه میشد و یه میدونگاهی اون وسط قرار داشت، چشمم خورد به دو تا دختر نوجوون که یکیشون نشسته بود و اون یکی کنار نیمکت ایستاده بود داشت باهاش حرف میزد. من واقعا بدون قصد و نیت –اینو همینجا بگم من از دیدن زنها لذت میبرم اما هرگز هیز و چشم چرون نبودم و بخصوص به دخترهای نوجوون و حتی جوون که میرسه وقتی ببینم طرف 20 سال حداقل از من کوچیکتره واقعا حس پدرانه بهش میگیرم و هرگز به چشم دیگه ای نمیبینمشون –یه نگاه به اونی که ایستاده بود و اتفاقا روش به من بود انداختم. اون یکی تقریبا پشت به من نشسته بود و یادم نیست اصلا برگشت به سمتم یا نه و مهم هم نیست. اما برخلاف همیشه که من اینجور مواقع بخصوص در مواجهه با دخترهای کم سن و سال چشمام رو زود برمی گرفتم، این بار اما اتفاق عجیبی افتاد. هم اون دختره هم من کاملا به هم خیره موندیم. محو صورت و چشمهاش همینجور که بهش نزدیک میشدم مات و مبهوت اون نگاه زیبا مونده بودم. هر دو با چشمامون بدون پلک زدن داشتیم رسما همدیگرو میخوردیم. حالا فکر کنید هوا هنوز تقریبا روشنه اما کم کم داره تاریک میشه و صحنه جوری بود که من انگار توی یه جنگل تاریک با درختان انبوه هستم و اون وسط تنها روشنی که میبینم یه چهره تابان و زیبای دخترونه س با موهایی زیبا و افشان که مثل یک فرشته یا موجود بی نهایت زیبای آسمانی به من خیره شده. جالبه که اون موقع با اینکه هنوز داستان زن زندگی و برداشتن حجاب توسط دخترها و خانم ها در کار نبود اما اون پارک و خلوتی و انبوهی درختانش بخصوص نزدیک غروب این امکان رو داده بود که دخترها خیلی ها روسری ها رو برمیداشتن و بدمینتون و بازی و شیطونی میکردند. اما اون دختر براستی چیز دیگه ای بود. زیباییش چیزی نبود که بتونم براتون توصیف کنم یا با مثلا فلان هنرپیشه معروف خارجی تشبیه کنم، هم دخترونه و بشدت پاک و معصومانه بود هم بشدت شهوانی و زنانه. انگار با چشمانش همزمان میگفت با من مثل یک دختر به لطافت گلبرگ رفتار کن هم هر جوری که دلت خواست ازم کام بگیر.
یه لبخند قشنگ روی لباش بود انگار داشت بهم میگفت “آره خودشه دیوونه! من همونی ام که همه عمر هر چی گشتی پیدام نکردی! الان دیگه اینجام، بیا در آغوشم بگیر”
توی ثانیه هایی که داشتم بهش نزدیک میشدم این افکار به سرعت از ذهنم گذشت تا اینکه رسیدم بهش باور کنید توی اون لحظه فقط خدا کمک کرد آبروی چندین ساله رو به باد ندادم و مستقیم نرفتم بغلش کنم و ببوسمش. در یک لحظه به خودم اومدم و به سرعت از چند سانتیمتری صورتش گذشتم. 10 قدم نرفته بودم برگشتم نگاش کنم دیدم کامل چرخیده به سمتم داره همچنان خیره با تعجب نگاهم میکنه اینبار سریع روم رو برگردوندم و ب راهم ادامه دادم.
اون شب موقع برگشتن به خونه اصلا تمایلی به خوردن چیزی نداشتم برخلاف معمول که برگشتنی یه میوه ای نونی پنیری چیزی از یخچال درمیاوردم میخوردم. اونشب تا خود صبح توی جام غلت زدم و نخوابیدم.
فردا همه روز رو گیج بودم و آخرش زودتر برگشتم خونه و ثانیه شماری میکردم تا زودتر ساعت بیرون رفتن همیشگیم برسه. بالاخره با افکار مشغول و کمی مردد زدم به جاده! اینبار سعی کردم موقع رسیدن به جای دیروزی که دختره رو دیده بودم یه ذره آهسته کنم ببینم اوضاع چطوره و آیا بازم اونجاست. کمی که جلوتر رفتم دیدم کسی نیست راستش نا امید شدم و خواستم با بی تفاوتی به راهم ادامه بدم که ناگهان دیدم جلوتر کنار یه نیمکت دیگه این بار اما تنها ایستاده. یه نگاه انداختم دیدم دوستش که اونروز باهاش بود اونم اینورتر نشسته و داره منو میپاد. رومو که برگردوندم یهو دیدم خود دختره جلوم وایستاده! یه جوری که انگار راهو بسته. از روی تجربه دیروز حواسم بود دیگه توی چشمش نگاه نکنم اما واقعا چه تصمیم اشتباهی بود! چون وقتی جلوش وایسادم که بگم چیکارم داره و چرا از سر راه نمیره کنار، چشمم افتاد به اندام و لباسش. یعنی لطافت دخترونه در حد اعلای خودش! یه مانتوی نازک که بدنی ظریف و بینهایت خوش تراش و زنانه توی یه بلوز سرمه ای با شلوار جین روشن خودنمایی میکرد! کمر به اون باریکی و ظرافت، سینه هایی سفید و هلویی، ران ها و پاها کوچک و دخترانه ولی بشدت خوش ترکیب و هوس انگیز!
زبونم بند اومد نمیدونستم چیکار کنم اما سریع چشمامو آوردم بالا به صورتش نگاه کردم که یه وقت نگه این آقا سن عموی منه اما چقدر هیز نگام میکنه. نگاهمون باز به هم قفل شد. زود به حرف اومد و گفت شما مال این محل هستین؟ من با لکنتی عجیب که خودمم باورم نمیشد جلوی یه دخترک به سن بچه خودم دچارش بشم، گفتم چطور عزیزم؟ واژه عزیزم ناخودآگاه از دهنم پرید واسه همین فورا اصلاحش کردم گفتم یعنی منظورم خانم عزیز.
با خنده و ناز سرشو کج کرد گفت البته این محترمانشه ولی خوب من همون اولی رو بیشتر ترجیح میدم بعدشم اون مدلی حرف زدن رو بذارید جلوی خانم های جا افتاده و بزرگتر بگید من فقط 17 سالمه.
سریع گفتم اتفاقا خانم 17 ساله ای مثل شما شایسته الفاظ محترمانه ست اما در هر صورت نگفتید با من چکار دارید چون تا اونجایی که میدونم یهو سر راهم قرار گرفتید.
گفت یعنی خودتون نمیدونید چرا؟ گفتم: باید بدونم؟ گفت: من که دست کم از طرف خودم میدونم. گفتم منظورتون رو نفهمیدم؟ یه جور ابروهاشو در هم کشید با گوشه چشم به حالت عصبانی گفت بهت نمیخوره خنگ باشی مخصوصا با اون موهای جو گندمی. اینجا خنده ام گرفت و از عمد گفتم نه خنگ که نیستم اما موهامو اونجوری که تو فکر کردی سفید نکردم. خندید گفت پس چه جوری؟ گفتم دستمو میکنم توی پودر بچه میکشم لای موهام! از خنده ترکید گفت متناقض حرف زدی بالاخره توی آسیاب بوده یا بچه و قنداق و اینا…؟
گفتم به هر حال درست نیست با یه مرد غریبه اونم به سن من اونم اینجا یه جای خلوت بگو مگو کنی با من هم با افعال جمع و محترمانه حرف بزن کوچولو! اینو که شنید رفت عقب یه نگاهی بهم انداخت خنده از لبش پاک شد. یه دفعه گفت راستشو بگو چند سالته گفتم بنظر خودت چند میخوره؟ فکر کرد گفت 33؟ گفتم 33 که یه خرده کم… دوباره گفت 37؟ گفتم حالا همین حدودا… باز حرفمو قطع کرد گفت پس 37 سالته یعنی؟ چیزی نگفتم راستش دیگه یادم رفته بود من یه مرد 47 ساله ام و جلوم یه دخترک معصوم به سن دخترم ایستاده. فقط همه زندگیم اومد جلوی چشمم که هرگز زنی یا دختری به چشمم نیامده بود و این دختر انگار به یکباره دیدگاه و جهان بینی منو به کل ویران کرده بود.
همونطور که محو تماشای صورت زیباش بودم –باید اعتراف کنم دیگه به چشم بچه ام و یه دختر بچه نمیدیدمش –گفتم میخوای لااقل بریم اون گوشه روی نیمکت بشینیم چون خوب نیست اینجوری سینه به سینه وسط گذر وایستادیم.
باز سرش رو به زیبایی کج کرد گفت اگه تو بگی باشه. بعد صاف اومد دستمو گرفت توی چشمم زل زد فقط گفت پس با من بیا عزیزم!
من عین یه بچه توی مشتش بودم. گرمای دست کوچک و ظریفش هوش از سرم برده بود. یعنی توی اون لحظه اگه منو لب پرتگاه هم میبرد باهاش میرفتم. نشستم روی نیمکت و عین یه بچه حرف گوش کن نگاش کردم توی نگاهش اصلا یه دختربچه 17 ساله ندیدم یه زن کامل میدیدم که کاملا میدونست داره چیکار میکنه. همینجور که چشماش دوخته شده بود توی چشمام نشست کنارم. کنار که چه عرض کنم رسما داشت می نشست روی پام. ولی یادمه اصلا اون حس برانگیختگی جنسی مردانه رو در من ایجاد نکرد بجاش انگار یه الهه یک خدای مونث با همه شکوه و عظمتش کنارم بود با همه حس ستایش و احترامی که در انسان ایجاد میکنه. با جسارت دستشو آورد بالا داخل موهام کرد و شروع کرد به بازی. دیگه برام تحمل ناپذیر بود دیدم اگه کاری نکنم از دست میرم فورا دستشو گرفتم و به آرومی پایین آوردم گذاشتم روی پاش. خندید و گفت: حدس میزدم هیچ تجربه ای نداری شایدم همینه که جذبت شدم شایدم نه. گفتم منظورت چیه؟ از کجا میدونی تجربه ندارم؟ بعدشم بنظرت درسته تو یه دختر 17 ساله با من یه مرد میانسال… که حرفمو قطع کرد گفت: تجربه که مشخصه نداری چون من هر چی هم که بنظرت بچه باشم اما میدونم مردی که تجربه اش رو داشته اینجور مواقع دیگه دست خودش نیست و راحت وا میده اما تو نه. بشدت داری جلوی وسوسه زیبایی من مقاومت میکنی و همین ما زنها رو بیشتر جذب میکنه. گفتم تو هنوز دختر بچه ای زن کجا بوده… سریع حرفمو قطع کرد گفت واسه همینه که میگم بی تجربه ای. فکر میکنی من بچه ام اما غریزه من همین الانشم غریزه یه زنه. بعدشم، در مورد اینکه من و تو جذب هم بشیم کی گفته کجا گفته نادرسته؟ پاسخ دادم جامعه، عرف، واقعیاتی که جلوی چشممونه. مثلا تصوری از آینده خودت با یکی به سن من داری؟
یه آهی کشید و گفت میدونی چیه مشکل اینه که پای عشق و جاذبه بین زن و مرد که به میون میاد اولین چیزی که توی ذهن همه شکل میگیره مشکلات و موانع و مخاطرات رابطه ست. یعنی هر دو طرف میگن اگه با این آدم باشم اونوقت فلان چیز پیش بیاد تکلیف چیه؟ اگه با هم نسازیم چی میشه؟ اگه خانواده و دوست و آشنا نپذیرند و واکنش بدی نشون بدن چی؟ ولی هیچکی نمیگه پس بابا این وسط تکلیف اصل قضیه که خواستن و شور و اشتیاق بین دو طرفه چی میشه؟؟
سکوت کرد و زل زد بهم. مونده بودم چی بگم احساس کردم حق داره خودشو بچه ندونه. واقعا حرف زدنش شبیه یه بچه نبود. روان و محکم صحبت میکرد. پا شدم گفتم من دیگه باید برم از دیدنت خوشحال شدم.
همینکه پا شدم سرشو پایین انداخت و در حالی که صورتش نمیدونم شاید از شدت شرم دخترانه بشدت سرخ شده بود گفت به حرفام فکر کن. البته یه وقت فکر نکنی ازتون خواستم که با من باشید ها! من فقط استدلال درست رو آوردم. سرمو برگردوندم گفتم البته که من هم همچین فکری نکردم صرفا استعاری اون حرف رو زدم. در هر حال دختر زیبایی مثل تو رو چه به من با این سن و سال.
اینو که گفتم روشو کرد اونور رفت پیش دوستش. نفهمیدم چطوری برگشتم خونه. همه چی اینقدر سریع رخ داده بود که اصلا نمیدونستم باید چه خاکی توی سرم کنم. مصیبت آشکار بود. منی که هرگز روی خوش به دختر و زن و این مقوله نشون نداده بودم حالا نه تنها بوضوح گرفتارش شده بودم بلکه طرف، یه دختربچه بود جای برادرزاده ام!
از خودم بشدت خشمگین شدم شام رو با بی میلی زدم و خواستم بخوابم که داداشم زنگ زد گفت داره با خانومش میان پیشم. گفتم باشه بیایین. دیدم بهتره مشغول شم تا ذهنم آروم بگیره. بعد که اومدن و یه میوه و چایی خوردیم زن داداشم سر صحبت رو باز کرد و غیر مستقیم بحث ازدواج رو پیش کشید. برخلاف همیشه که تا پای این بحث میشد میدید من ناراحت و بی حوصله میشم، اینبار اما با استقبال من که روبرو شد تعجب کرد. گفت مشکوک میزنی چیه نیما؟
گفتم نه بابا مشکوک چیه، منتها یه دوستی دارم اون جدیدا براش یه مشکلی در اینباره پیش اومده گفتم از تو هم بپرسم. گفت دوستت چی شده گفتم یه خانم جوان رو دیده نمیدونه بهش نزدیک بشه یا نه. گفت خوب بشه مگه مشکل چیه؟ گفتم آخه نه، دختره خیلی جوونه. گفت مگه چند سالشه من هم نه گذاشتم نه ورداشتم گفتم دبیرستانیه!
زن داداشم مات موند. به زحمت تونست خودشو جمع کنه و پرسید: با یه دختر دبیرستانی؟؟ گفتم والا همینو بگو! اتفاقا من هم بهش گفتم که آخه این نشدنیه. مایه آبروریزیه. جواب داد: خوب دوستت چی میگه، اصلا این دختره رو کجا دیده؟ گفتم نمیدونم ولی جای بدی ندیده. ظاهرا دختره هم بزرگتر از سنشه و پخته است.
زن داداشم یه نگاهی بهم انداخت و انگار که شک کرده باشه گفت بهرحال اصلا چیز پسندیده ای نیست. اون دختره بر فرض که دو سال دیگه نظرش هم عوض نشه، خونواده شو میخواد چیکار کنه؟ کی دختر دبیرستانیش رو میده به یه عاقله مرد بیست سال سی سال بزرگتر؟ اصلا اونا هم راضی بشن بدن، اون دختر 20 سال دیگه یه زن سی و خرده ای ساله ست که هنوز جوونه و هزار کار دلش میخواد بکنه و میتونه هم بکنه اما اون مرد شده 60 سالش یه پیرمرده که میخواد از جاش بلند شه باید ده بار از صندلی و میز کمک بگیره.
من همینجور که گوش میدادم سرمو انداخته بودم پایین و با ساعتم الکی ور میرفتم. زن داداشم انگار که بو برده بود اما بروم نیاورد و برگشت به داداشم گفت پا شیم ما هم کم کم دیگه بریم نیما هم انگار خسته ست خوابش میاد. مخالفت کردم گفتم حالا بشینید و اینا اما دیگه خداحافظی کردند و رفتند. انگار آب یخ ریخته بودند سرم. دوست داشتم بمیرم. از خودم بدم میومد. با ذهن داغون و آشفته خوابیدم.
دردسرتون ندم دیگه نرفتم پارک تا یک هفته. روز هشتم یه حسی بهم میگفت برو ببین چی میشه. رفتم ولی نبودند. نه خودش نه دوستش. چیز عجیب این بود که جای اینکه یه نفس راحت بکشم برعکس مضطرب بودم و این موضوع آزارم میداد. روز بعدش هم همینطور و روزهای بعدش هم همچنین. روزها میگذشت و من رسما عین دیوونه ها فقط میرفتم که اونو ببینم. لاغر شده بودم. زندگی برام بی معنی شده بود. داشتم دیوونه میشدم با خودم حرف میزدم. کم کم داشتم ناامید میشدم تا اینکه 20 خرداد بالاخره چشمم به جمال یار روشن شد. اونروز با اینکه امیدی نداشتم دوباره همون مسیر رو رفتم و داشتم از پارک بیرون میومدم که دیدم یه ماشین روشن اون بغل خیابون وایستاده و داره برام بوق میزنه. نگاه کردم دیدم خود دختره ست پشت فرمون! این بچه واقعا جسور و بزرگتر از سنش بود. رفتم نزدیک گفتم اینجا چیکار میکنی گفت سوار شو. دوستش سمت شاگرد نشسته بود من هم رفتم پشت نشستم. جوری گذاشت تو دنده و گازشو گرفت که انگار 10 ساله راننده است!! گفتم کجا میری گفت جای بدی نمیرم پسر جون! خنده ام گرفت گفتم داری انتقام میگیری که یه نگاه جدی و عصبانی از توی آینه بهم انداخت که رسما ریدم به خودم. ساکت شدم. یک ربع بعد جلوی یه جیگرکی نزدیک کوه توی یکی از مناطق شمال تهران وایستاد. پیاده شدم رفتیم داخل نشستیم. جای بدی نبود خانواده ها اونجا مشغول شکم چرانی بودند. ما که رفتیم تو، اکثرا یه نگاهی به ما سه تا انداختند که بهشون حق دادم. آخه تیپ من یه جورایی نمیخورد که بابای اونا باشم و از طرفی اون دو تا هم تیپ و قیافه شون اصلا به کسانی که مثلا دختر من باشن نمیخورد. فکر کنید دوتاشون خوشگل مثل پنجه آفتاب با مانتوهای باز که زیرش بلوزهای نازک و چسبون و شلوارهای کوتاه پوشیده بودن و دختر مورد نظر من به خصوص سر تا پاش از گوشواره بگیر تا سینه ریز و دستبند تماما زیورآلات طلا بود. بوی عطر زنونه این دو تا زیباروی جیگرکی رو برداشت.
جالب بود که مردهایی که اونجا مشغول کوفت کردن جیگر بودند بدون استثنا داشتند دخترا رو دید میزدن و به من هم مثل پلنگ عصبانی نگاه میکردند! داشتم از این منظره لذت میبردم. دوستش یه میز رو نشون داد گفت بریم اونجا. رفتیم نشستیم اما خودش اصلا به من نگاه نمیکرد برعکس دوستش شروع کرد به گپ زدن با من و از فیلم و موسیقی صحبت میکرد و من هم گرم صحبت شدم و گهگاه یه نگاهی به خودش مینداختم که روش رو کرده بود اونور و کاملا منو نادیده میگرفت. خلاصه بعد اینکه خوردیم اومدیم بیرون و دوباره راه افتادیم تا اینکه رسیدیم به یه جای پرتی بالای بزرگراه که دیگه صدای رودخونه اون پایین میومد و ظاهرا چند تا سفره خانه پایین دره بود. پیاده شد رفت جلوی ماشین وایستاد. من با تردید پیاده شدم رفتم کنارش گفتم میگی چی شده؟ بعد از سکوت زیاد گفت اونی که باید بگه چی شده تویی. گفتم من؟ گفت آره. چون این من نبودم که این یکماه و خرده ای هر روز مثل مرغ سر کنده میومدم پارک تا اونی رو که میخوام ببینم! فهمیدم تمام این مدت منو می پایید و از عمد جلو نمیومده. داغ شدم از خجالت ولی سریع خودمو جمع کردم گفتم پس انگار فقط من نبودم که هر روز اونجا میومدم. سرشو انداخت پایین زیر لب گفت پس نمیخوای دیگه. گفتم چی؟ گفت منو نمیخوای؟ با لکنت گفتم به اون عنوانی که تو توی ذهنت داری نه. گفت مطمئنی؟ آخه صدات میلرزه.
دیگه داغ کردم گفتم چرا منو تحقیر میکنی چرا اذیتم میکنی دختر؟ از اینکه جلوت ضعیف و اینجور آسیب پذیرم لذت میبری؟ با گریه گفتم اگرم بخوامت نشدنیه، ما توی این دنیای کوفتی حق اکثر انتخاب ها رو نداریم. ناچاریم نقش بازی کنیم تا از جامعه طرد نشیم. اینجا احساس کردم محکم بغلم کرد. شروع کرد مدام صورتمو میبوسید و هی میگفت غلط کردم دیگه گریه نکن خوشم نمیاد گریه کنی. اینو که میگفت خودشم اشک میریخت. قید همه چیو زدم و چنان سفت کشیدمش توی آغوشم و محکم فشارش دادم که فکر کنم استخوانهای قفسه سینه کوچیکش رو میتونستم بشمرم. سرشو آورد بالا با چشمهای مشکی قشنگش توی چشمام خیره شد و بعد چشماشو بست و لباشو غنچه کرد. آروم لبمو چسبوندم روی لباش و موهای صاف و قشنگشو چنگ زدم و مثل دیوونه ها لباشو میخوردم صورتشو میبوییدم زیر گوشش رو میبوسیدم گردنشو پیشونیشو و دست آخر چشماشو بوسیدم و صورتمونو چسبوندیم به هم شاید 10 دقیقه فقط توی اون حالت بودیم تا اینکه چشمامو باز کردم و سرمو بردم عقب که خوب صورت نازشو تماشا کنم. هیچ نقصی نداشت پوستش انگار تازه متولد شده باشه از پوست بچه لطیف تر بود. بی اختیار گفتم دوستت دارم. فورا لبامو بوسید و گفت خیلی منتظر این دو کلمه بودم. من خیلی خیلی خیلی بیشتر دوستت دارم. انگار توی این دنیا نبودم واقعا حس میکنم تله پورت شده بودم توی یه دنیای موازی. آخه هیچی واقعی بنظر نمی رسید. توی چشمهای این دخترک زیبا کل هستی رو میشد دید با همه کهکشان ها و ابر خوشه های کیهانی و مخلفات حتی نادیدنی اش. خندیدم و دوباره فشردمش.
همینکه از خودم جداش کردم یه دفعه گفتم از من چی میخواستی میشه بگی؟ با گیجی پاسخ داد نمیفهمم؟ گفتم انتظارت از دنبال کردن من چی بود؟ میخواستی همین لحظه رو تجربه کنی؟ گفت خوب البته مگه… که حرفشو قطع کردم گفتم من هم دقیقا همینو میخواستم. یعنی انتظار که نداشتی یه عمر با هم زندگی کنیم و ازدواج و بچه داری و آشپزی و اینا… داشتی؟ لحنش عصبانی شد و به تندی گفت منظورت چیه؟ گفتم ببین الان که این زیباترین حس رو با هم داشتیم بنظرم بهترین اتفاق ممکنه بود. یعنی میخوام بگم برای من ارزشش و مدتش برابری میکرد با 1000 سال زندگی مشترک زناشویی. قبول نداری؟ با نا امیدی گفت خوب کی میخواد جلومونو بگیره که تا ابد اینجوری نباشیم؟ هان؟
اینجا بود که با لحن خشک و بیرحمانه ای پاسخ دادم طبیعت. جبر روزگار. گفتم تو فکر میکنی من تا چند سال این چهره رو که پسند توئه میتونم داشته باشم؟ تا چه مدتی میتونم سرپا باشم ازت مراقبت کنم برات امکانات زندگی رو فراهم کنم؟ بعد فکر کرده ای همین الانش توی جیگرکی ملت چه جوری نگاهمون میکردن؟ انگار که من کودک آزاری باشم که شماها رو ببخشید اینجوری میگم، بلند کرده!
اینا رو که میگفتم داشت به موهام نگاه میکرد بعد سرشو چرخوند به دوردست ها سمت کوه خیره شد. ساکت بود. بالاخره به حرف اومد و پاسخ داد خودم اینا رو میدونم. بابا من 17 سالمه اما بچه نیستم. اگه بگم با همه اینا میخوامت چی؟ اگه بگم حتی وقتی پیرمرد ناتوانی بشی بازم حتی بیشتر از امروز عاشقت میمونم چی؟ اگه بگم همین الانشم تصمیمم رو گرفته ام چی؟
همینجوری که نگاهش میکردم بی اختیار گفتم تو عزیزترین دارایی من در این جهان و البته ترسناک ترینشون هستی.
لبخندی زد و دستمو گرفت و با خودش کشوند سمت 3 تا درخت کهنسال و تناور که از دور داشتند چشمک میزدند.
الان 5 ساله که نمیدونم توی دنیای واقعی زندگی میکنم یا دنیای موازی. 12 بار با هم همآغوشی یا بقول شما جوونا سکس داشته ایم که هر بارش مثل خلسه بوده خلسه ای بینهایت لذتبخش و عمیق. هرگز به خودم اجازه ندادم باردارش کنم چون فکر میکنم بهشت ما رو از هم خواهد پاشوند گرچه خودش میگه هر لحظه آمادگیشو داره. خانواده اش اصلا روحشون هم خبر نداره. بهشون گفته دوست پسر داره اینور اونور و داره دانشگاهشو تموم میکنه. اونجور که تحقیق کرده ام خونواده ش بسیار ثروتمندند و سرشناس. پدرش کارخونه داره و اکثرا خارج بسر میبره. ترسناکش اینجاست که روزبروز داره از دید من زیباتر میشه گاهی حس میکنم دیگه یه جایی کم میارم و نتونم این همه زیبایی رو تحمل کنم من هم آدمم یه گنجایشی دارم مگه میشه یارت هر روز جذاب تر از روز قبل بشه؟؟ شایدم من دارم توهم میزنم. یه روز بهش گفتم تو واقعا آدمی؟ خندید گفت پس چی، حیوونم؟! گفتم نه، منظورم اینه شاید جن یا پری ای چیزی باشی چون اینهمه زیبایی طبیعی نیست من گاهی ازت میترسم. بدترش این بود که تا اینو گفتم چشماش ترسناک شد و با صدای جدی گفت اگه باشم مگه راه فراری هم داری؟ گفتم نه والا جایی هم واسه فرار ندارم بخصوص شما جن ها که همه جا راحت میتونید بیایید. یه خرده چشماشو ریز کرد به حالت ورانداز نگام کرد. دیگه اگه جن هم باشه اهمیتی نمیدم من که تا خرخره رفته ام داخل ماجرا.
نوشته: نیما