فقط یک مرد 84
–
در هر حال یکی دوساعتی رو در کنار دوستان نشستم . تیمور دوست داشت یه نصفه روزو با هم باشیم با این که وقت نداشتم ولی قبول کردم . دلم می خواست با هم بشینیم و از هر دری سخن بگیم . واسش مرخصی گرفتم و رفتیم زیرآب . خونه شون یه جایی وسط شهر بین راه آهن وزیارتگاه عبدالحق بود . ازم خواست که برم خونه شون و یه چایی چیزی با هم بخوریم . دعوتشو قبول کردم . خانمش خونه بود . با همون چهره زیباو مظلومش درو واسمون باز کرد . همون متانت همیشگی خودشو داشت . همون نجابت و حالت قبل از این جریاناتو . شاید هر زن دیگه ای بود به دیدن من هیجان خودشو نشون می داد ولی اون استوار وبی خیال سرگرم پذیرایی از ما شد . قبلا مدت زیادی رو با هم نبودیم ولی در همین مدت کم هم از راز و رمز های زندگی همدیگه با خبر بودیم . تیمورچقدر دلش می خواست یه بچه داشته باشه . اینو بار ها به من گفته بود . قسمت نبود که همسرش بار دار شه . منم دلم نمیومد غرورشو بشکنم و به این نیت که بخوام کمکی بهش بکنم این پیشنهاد رو بدم که با همسرش طرف شم . آخه اونا عاشقونه همدیگه رو دوست داشتند . بد وضعیتی گیر کرده بودم . در وضعیت و لحظاتی قرار داشتم که اگه کس دیگه ای به جای تیمور بود از این لحظات به خوبی استفاده می کرد .. بهتره حداقل یه خورده خستگی در می کنم . موبایل خودمو خفه کرده بودم ولی خاموشش نکردم . کتی و افسانه بیچاره ام کردند از بس زنگ بی صدا زدند . آخرش هم جدا جدا واسم پیام فرستادند که بیا خونه ما با هم کنار میاییم . هر کاری دوست داری انجام بده . باهامون قهر نکن . تقریبا جملاتشون شبیه به هم بود . مثل این که با هم هم فکری کرده بودند . ولی فعلا همین جا جام بهتر بود . تازه از دسته گلهایی که تو مهمونی کتی به آب داده و رزروهایی که شده بودم یا کرده بودم یکی مونده بود . اسمشم یادم رفته بود . نمی دونم چرا اصلا تماس هم نگرفت . خواب گیجم کرده بود . خیلی خسته بودم . تیمور وثریا یه اشاره هایی به هم می زدند که من نفهمیدم منظورشون چیه .. -کوروش جان من یه ساعتی جایی کار دارم و یه چیزایی باید بخرم بر می گردم . میوه خونه نداریم . -تیمورداداش من باید رفع زحمت کنم . درست نیست که تو رو از کار و زندگیت بیندازم -کورش اصلا این حرفا رو نزن تو مایه افتخار مایی . من سختمه .. میرم برمی گردم . یه مقدار پول از جیبم در آورده گفتم اگه اشکالی نداره مهمون من باش .. نمی خواستم دسترنجشو واسه من هزینه کنه .. تا تیمور رفت لب باز کنه به اعتراض و گله از من زنش جورشو کشید و گفت کوروش خان درسته که ما یه زندگی ساده ای داریم وشخصیت و ثروتمون مثل شما نیست ولی دلمون بزرگه . این از بی شخصیتی ماست که بخواهیم به مهمون خودمون توهین کنیم . -پس منم باهات میام .. تو استراحت کن من بر می گردم .. رفت و منو با این ثریا جونش تنها گذاشت . رفتم رو تخت دونفره شون دراز کشیدم . وقتی چشامو باز کردم دیدم دوساعتی گذشته . حدود ساعت شش بعد از ظهره هنوز تیمور بر نگشته . یه خورده دور و بر خودمو نگاه کردم دیدم کسی نیست .. از گوشه در اتاق به فضای هال نگاه کرده ووووووی ثریا رو بدون روسری و چادر می دیدم . چقدر ماه بود . زیبا تو دل برو . با این که جز ابروی گرفته شده اش آرایش دیگه ای نداشت ولی صورتش یه براقیت خاصی داشت . یه لحظه از حالت نیمرخ خارج شد و به سمت من نگریست که من فوری گفتم یالله .. طوری که فکر نکنه دارم چشم چرونی می کنم . اونم سریع یه روسری سرش گذاشت و اومد نزدیک من . حالا یه دامن چسبون و یه بلوز هم تنش کرده بود و زیر دامنش هم جوراب پوشیده بود . ولی با همه این حجابش می شد تفاوتهای اونو با ثریای یک ساعت پیش تشخیص داد . -ببخشید تیمور خان هنوز نیومده ;/; یه سری تکون داد و گفت نه منم تعجب می کنم . یه خورده دلواپس شدم . باید تا حالا بر می گشت . رفت و یه تلفن واسش زد .. برگشت و ازم عذرخواهی کرد . -آقا کوروش با عرض معذرت تیمور یه کاری براش پیش اومده تا دو ساعت دیگه نمی تونه بیاد ازم خواسته که شما تشریف داشته باشین و تا اون نیومده از اینجا نرین که خیلی دلخور میشه .. اگرم به ما افتخار میدین که شام در خدمت شما باشیم .. حوصله ام داشت سر میومد . کتی و افسانه و چند تا تلفن ناشناس بیچاره ام کرده بودند . تو این گیر و دار بنیامین نتان یاهو , نخست وزیر ایرانی , مازندرانی , بابلی اسرائیل , پنجاه شصت بار برام زنگ زده بود .. تلویزیون داشت مسابقه فوتبال باشگاههای انگلیس رو پخش می کرد . منم نشستم و دیگه وقتمو این جوری تلف می کردم تا این دوساعت هم بگذره . ثریا منو به حال خودم گذاشت و رفت اتاق پشت سری . رفتم صدای تلویزیونو زیاد کنم که دیدم از اتاق پشتی صدای گریه میاد . خیلی آروم . خدای من چه اتفاقی افتاده . نکنه تیمور بلایی سرش اومده باشه .. رفتم داخل و هرچی سرفه کردم این ثریا روسری رو سرش نذاشت . نمی دونستم چی بگم و چه جوری علت این کارو ازش بپرسم .. خیلی کم پیش میومد که صداش کنم خواهر ولی این بار اونو با این کلام خطاب کردم . -چه اتفاقی افتاده خواهر . تیمور طوریش شده ;/; -در حالی که از چشاش اشک میومد گفت نه ولی شاید طوریش بشه .. خونه عشق ما اون حرارت سابقو نداره … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی