فقط یک نگاه
خودم:
سلام و درود به همه خوبان…میدونم که اینجا جای این نوشتهها و خاطرات عشقی نیست و همه از شور و شهوت مینويسن… اما دلم خواست من هم چیزی بنویسم و درد دل ۱۰ساله ام رو اینجا بگم…ببخشید.یکدفعه به سرم زد…گفتم شاید کسی خوند…دروغی در کار نیست…آخه من چند ساله هرشب میام اینجا داستان میخونم…همه چیز خوندم و فقط خندیدم یا ناراحت شدم بخاطر افکار مردم…ولی هر کی هرچی میگه به خودش مربوطه دوست ندارید نخونید…چون بد بیراه که میگی دل طرف میشکنه…چون بگی نگی نه برای تو فرقی داره نه اون…بخدا من چند ساله میخونم اما اصلا کامنت برای کسی نذاشتم و نظری ندادم…بالاخره اینجا جاییه که همه اومدن به نوعی درد و دل کنند…برای همین میگم مورد من سکسی نیست دوست نداری نخون…که بعدش فحش بدی…
علی هستم مخلص همه دوستان از ترک زبانان خراسان…پدرم ارتشی با درجه بالا بود خدا رحمتش کنه زمین دار و ملک و املاک زیادی داشت همه ارث پدریش بود…ولی مادرم از کرمانجهای اطراف بجنورده…میگن پدر بزرگ مادرم زمان رضا خان خان منطقه بوده…البته داییهام واقعا قلدر و پولدار منطقه خودشونن.ما دوتا خواهر برادریم…من۳۳سالمه و خواهرم ۳۱سالشه و متاهل و دکتر داروخانه است…دامادمون هم دکتره …با هم داروخانه دارند…اما خودم لیسانس شیمی غذایی دارم…برای فوق آماده میشدم که یک شب تمام مسیر زندگیم عوض شد…پدرم برام توی کارخانه لبنیات رفیقش کار پیدا کرده بودو مدت کمی بود اونجا مشغول بودم…البته اصلا به پولش احتیاج نداشتم هدفم فقط این بود که بیکار نباشم یا اینکه بگم مرد شدم و دستم به جیب خودمه…پدرم بالای ۹۰ماه خدمت جبهه داشت و جانباز بود ولی به خاک خودش قسم از هیچ مزایایی استفاده نمیکرد چون احتیاجی نداشت…ولی حقوق خوبی دریافت میکرد میدونم چون دیده بودم فیش حقوقیش رو..بدنش پر ترکش بود…میگفت پسر جان ما اون زمان برای ناموس و وطنمان جنگیدیم نه برای مقام و منصب…اصلا نمیدونستیم که یکروز اینقدر به جانبازان و…اهمیت میدن…ما فقط میمیجنگیدیم. چون غیرت داشتیم…خلاصه که برای دوستان بگم که…من بواسطه جبهه پدرم معافی سربازی گرفتم و این ربطی به مزایای جانبازیش نداشت.خیالم راحت بود که خدمت نمیرم…تازه یک ماه بود یک ۴۰۵خریده بودم خوشگل صفر عشق میکردم…دقیق یادمه کی بود اردیبهشت۹۳ساعت۱۰و۱۷دقیقه شب بود…همه چی یادمه…هیچوقت هم فراموش نمیکنم…چون ازون لحظه به این طرف زندگیم خطش عوض شد،خونه ما بالاشهره ویلایی خیلی بزرگه…من یک رفیقی داشتم که کنار شهر جایی که تازه شهرکی شده بود و خانه و مغازه تازه میساختن اونجا یک مغازه لوازم بهداشتی زده بود هم دانشگاهی بودیم اما اون ادامه نداد…رفت دنبال کاسبی..چندوقت بود های اس میداد علی بیا دیگه ببین مغازه منو…رفتم اونجا روبروی مغازه اش پارک کردم رفتم داخل براش یک بسته شکلات گرفته بودم که چون تازه مغازه زده بود دست خالی نرم زشته…رفتم داخل یک مشتری بچه بود ازش نوار بهداشتی خرید…بچه که رفت یک خانمی اومد داخل مانتو بلند کرم قهوهای تنش جوون قد بلند شال خوشگل آجری روی سرش که یککم موهاش معلوم بود.آرایش کمی داشت ولی چقدر زیبا بود چشمای درشت و قهوهای صورت تپل لپای خوشگل لبهاش قلوه ای و دهن کوچولو…سینه ها برجسته…با صدای آرومی گفت ای کرمهای دست و صورت مارک آرکو چنده رفیقم هم گفت۱۹۰تومن گفت چه گرون…رفیقم گفت خانم بخدا اصل ترکیه است…خلاصه که نخرید و رفت…من یکجوری دلم ریخت وقتی دیدمش چه صدای نازی داشت…چه تیپ نازی داشت پولدار نبود اما ناز بود شیک بود…رفیقم گفت داداش زیاد بهش فک نکن شوهر داره و شوهرش پاک دیوونست…گفتم نه من به اون فکرنمیکردم که…گفت تو که راست میگی اما چشمات یک چیز دیگه میگه صدات که بدتر…گفتم داداش مغازه ات مبارک باشه کاری نداری دیرم شده من بایدبرم خونه مادرم منتظرمه…راه افتادم نشستم توی ماشین باید دور میزدم اما تا نور ماشین و بالاپایین کردم از دور توی تاریکی قدوبالاش رو دیدم مستقیم حرکت کردم…تقریبا نزدیکش شدم خیابون هنوز آسفالت نشده بود شب قبلش بارون باریده بود چاله چوله زیاد داشت…کفشاش اسپرت نبود یککم پاشنه داشت…بلند نه ولی پاشنه دار بود…رسیدم بهش شیشه رو دادم پایین نگاهم کرد ولی زود روش رو برگردوند…شالش از سرش سر خورد اومد پایین دوباره محکمش کرد…بهش نگاه کردم اما زبونم قفل بود…دوباره رفتم دور زدم برگشتم دیدم ساعت۱۰.۱۷دقیقه است…با خودم گفتم این وقت شب این خانوم توی این محله پرت از کجا میاد…بهش رسیدم اینبار از روبرو نگاهش کردم ترمز زدم اون از روبروم میومد بهم رسید گفتم خوشگلی خیلی خوشگلی…ماشالله…فقط همین و رد شدم…ولی دیدم خیابون تاریکه دوباره دور زدم براش نور بالا زدم که جلوی پاش رو ببینه…نرفتم دنبالش چون نور افتاده بود تندتر راه رفت سر خیابون پیچید توی فرعی سمت چپ…با خودم گفتم برم دنبالش ببینم خونه اش
کجاست…گازیدم رفتم فرعی دیدم نیست فقط سمت راستش یک کوچه بزرگ بود بچه ها فوتبال بازی میکردن…بچه ها رو که رد کردم دیدم داره قفل در یک خونه دو طبقه رو باز میکنه…دوباره بهم نگاه کرد…آروم رد شدم ولی چیزی نگفتم…رفتم طرف خونه ولی نمیدونم چجوری رسیدم خونه فکر و ذهنم مشغول بود…دست و صورت شستم …مادرم گفت علی بیا پای سفره…گفتم اشتها ندارم…پدرم گفت پسرم سفره احترام داره مادرت بیشتر…بیا به احترام هر دو که منتظرت بودن یک بسم الله بگو یک لقمه بردار شکر کن برو اتاقت…گفتم چشم بابا جون…رفتم سر سفره اصلا حواسم به چیزی نبود بابام گفت چیه پسرم چی شده عاشق شدی که چشمات شهلا شده.…از چی نگرانی اینجا نیستی…گفتم نه بابا خسته ام…گفت اشکال نداره برو بخواب…ولی باز هم یککم شام خوردم…رفتم بخوابم.…توی دوران دانشجوییم با بعضی بچه ها گاه گداری الکی سیگار میکشیدم…ولی شبی ۱نخ یا۲تا.…برای خودم یک بسته کنت گرفته بودم ولی حتی بازش هم نکرده بودم…یکبار بابام توی عروسی پسرخاله ام دید هیچی بهم نگفت اما خودم خیلی خجالت کشیدم…خدا رحمتی خیلی مرد بود.…سیگار رو برداشتم هوا یککم سرد بود اما پنجره رو باز کردم شروع کردم آروم آروم پک زدن…سیگار نصفه نبود که در زدن…بابام بود سریع سیگار رو از پنجره انداختم بيرون گفتم بله بابام گفت چایی آوردم پدر پسری بخوریم گفتم بفرما داخل آقاجون شما که نباید در بزنید…اومد تو گفت در رو ببند…یک نخ هم بده من …گفتم چی رو بدم…گفت یک نخ ازون سیگارت بده من …من هم کلافه ام از دست مادرت…همیشه باهم کل کل داشتن همیشه هم میدونم مقصر مادرم بود…زن قرقرو و بداخلاقی بود ادای باکلاسا رو در میآورد… باورش بود که خان زاده است…بابامو اذیت میکرد… بابام خیلی پولدار بود…یکبار باهم دعواشون شد بابام گفت خانوم جان اینقدر بابام ننم نکن…خودت میدونی که من اگه بخام هیکل تو و فامیلت رو با پول میخرم…مادرم ساکت شد چیزی نگفت…اونجا بود که فهمیدم بابام خیلی چپش پره…آقا خلاصه که اونشب بابام ازم یک نخ سیگار گرفت و گفت بهش فکر نکن بخواب اگه عاشق بشی یکعمر گرفتاری…گفتم نه حرف عاشقی نیست گفت چرا هست پسرم…مجنون شدی حالت خرابه…ببین کیه برم برات بگیرمش…گفتم نمیشه بگیرمش…يکدفعه زد زیر خنده گفت دیدی گفتم عاشق شدی…فهمیدم سوتی دادم…گفتم تو رو خدا به مادرم نگو…گفت میدونم اخلاقش دستمه…کی هست که نمیشه رفت خواستگاریش دختر شاهه مگه…گفتم نه عشق ممنوعه است…گفت پسرم هیچ وقت دنبال زن شوهر دار نرو زندگیت از هم میپاشه خیر نمیبینی…گفتم میدونم بابا…قبلا بهم گفتی…ولی ته دلم آشوبه…گفت بزار برات فال حافظ بگیرم…نیت کردم فال و گرفت و حتی اون چند غزل بعدیش که نمدونم چیه فاله اونم خوند…گفت حالت خرابه پسر صبر زیادی برات اومده…بهش میرسی اما خیلی دور…اندازه انگشتای دستات…یا ده روز یاده ماه یا ده سال…فقط وعده دستات و داده.پسرم بهش فک نکن تاوانش جوونیته…گفت و رفت…اونشب اصلا خوابم نبرد دم اذون بود نزدیک ۱۰نخ سیگار کشیده بودم…دلم چایی میخواست…رفتم چایی بزارم دیدم صدای اذون میاد وضو گرفتم نماز خوندم…میگن بعد نماز صبح هر چی از خدا بخای بهت میده…گفتم خدایا اگه صبر کنم حتی ده سال اما اگه بهش برسم حتی اگه تاوانش ده سال جوونیم باشه باز هم قبوله…خودت برام درستش کن…بلند شدم چایی هم نخوردم رفتم تو تختم…مادرم دوساعت بعد تازه چشام گرم شده بود بیدارم کرد گفت مگه نمیخای بری سر کار گفتم چرا الان حاضر میشم…صبحونه خورده نخورده حاضر شدم…میخاستم برم کارخونه ولی اصلاحالم دست خودم نبود…یک آن دیدم در خونه دختره هستم…ساعت ۷ونیم صبح بود…همونجا وایستادم خلوت بود…ساعت ۸و۳۵دقیقه شد دیدم از خونه زد بیرون تا منو دید روش رو چرخوند…رفتم دنبالش سرخیابون اصلی سوار تاکسی شد دنبالش رفتم دیدم دم پاساژ پیاده شد…در ماشین و قفل کرده نکرده دنبالش رفتم تازه پاساژ رو باز کرده بودن …پاساژ اصلی شهرمون بود…خودمون اونجا چند دهنه مغازه داریم…دادیم اجاره…رفتم دنبالش سرایدار پاساژ گفت های کجا جوون…گفتم ما اینجا چندتا دکون داریم اومدم اجاره بگیرم عجله دارم…گفت الان هنوز باز نکردن همه۹به بعد میان…گفتم الان یک خانم اومد تو هیچی نگفتی گفت اونا توی کارگاه شیرینی پزی زیرزمین پاساژ کار میکنند باید۸صبح اینجا باشن…او دیر هم اومده… گفت کدوم مغازه شماست گفتم یکی اون اولی گفت کدوم گفتم همون بزرگه سر نبش کت شلوار فروشیه. با اون دوتای بالا…با نصف باشگاه…گفت پس چرا حق ما رو نمیدین گفتم نمیدونم به بابام بگو گفت بابات کیه گفتم سرهنگ…گفت آها نه بابات مرد گلی هستش…بگو مغازه اولی خالیه یارو جمع کرده براش مشتری دارم اجاره خوب میده گفتم نمیخواد خودم میخوام بازش کنم…خلاصه سریع همونجا رفتم خونه بابام بیدار بود لباس پوشیده بود بره بیرون …گفتم
بابا بیا کارت دارم گفت چیه پسر جون گفتم بیا تو ماشین…آبجیم گفت علی جون داداشی من و هم میرسونی گفتم آره بیا…تا نشست بابام گفت چیه بگو چکارم داری مخام برم بنگاه برای فروش مغازه اول پاساژ…گفتم بابا من هم برای اون باهات حرف دارم گفت چی…گفتم میخامش بمن کرایه بده…گفت پس کارخونه چی مهندسیت چی…گفتم آقاجون از صبح تا بوق سگ کار میکنم بهم بزور با اضافه کاری۴تومن میدن…رفیقم مغازه زده تو ده روز این پول و در میاره تازه مستاجر هم هست…گفت عجب پس میخای کاسب شی…حالا چی میخای بزنی گفتم آرایشی بهداشتی…خواهرم گفت ایولله چی خوب…شیک و پیک بزن ها…پول خوبی داره…بابام گفت زبون به دهن بگیر دختر.این مهندسه…بره مغازه بزنه…گفتم آقاجون چی ربطی داره…گفت خودت میدونی …گفت هر دو برین خونه کارت ملی هاتون رو بیارید…خواهرم رفت و آورد…گفتم مغازه میزنم بنام دوتا تون ولی تو سهم خواهرت رو بهش کرایه اش و بده گفتم دمتگرم بابا…خواهرم گفت نه من نمیخام بابام گفت احمق دارم بهت مغازه میدم نمیخای…گفت مغازه میخام ولی نمیخام کرایه بدم میخام شریکش بشم …بابام گقت چی…لال شو داری دکتر میشی…چی میگی،گفت درسم و میخونم اما میخام بیام مغازه کنار داداشمم باشم…گفتم باشه…بابام گفت قبول میکنی گفتم آره…گفت خودت میدونی…میشه کار کردن خر خوردن یابو…باید تو کار کنی این بخوره بگرده نصف هم ازت بگیره گفتم نوش جونش آبجیمه…کی بخوره ازین بهتر…بابام گفت آفرین پسر غیرتی خودم…مث اون داییهای پفیوست نیستی که سهم ننتون رو خوردن…برو ببین چی لازمه خرجش باخودم نمیخاد ماشینت رو بفروشی…داشتم بال در میآوردم.من هدفم اصلا کاسبی نبود هدفم فقط هر روز دیدن دختره بود که هنوز اسمش رو نمدونستم…بخدا هر روز میرفتم سرراهش تا ببینمش دنبال تاکسی میرفتم تا میرسید پاساژ من مغازه رو باز میکردم اون میرفت توی کارگاه…ظهر هروقت میرفت خونه دنبالش میرفتم…راهش دور بود یا با واحد میرفت یا تاکسی…من مغازه ام باز بود فروشنده داشتم بعضی وقتها خواهرم با رفیقاش میومدن کمک اما کلا فروشنده داشتم…هيچ وقت بهش چیزی نمیگفتم اما اونم هر روز منو میدید مست نگاه قشنگش بودم…دیوانه ام کرده بود…نمدونستم چکار کنم.۳سال گذشته بود…میدونست دنبالشم میخامش اما خیلی باحیا بود…بابام گفت پسرم داری پیر میشی ۲۶سالته خواهرت ازدواج کرد تو نمیخای سامون بگیری…گفتم بابا دلم درگیره…گفت همون که توی شیرینی پزی کار میکنه…گفتم آره…از کجا میدونی…گفت از روز اول که مغازه رو ازم گرفتی فهمیدم…تحقیق کردم…هر روز صبح میری در خونه اش هر روز ظهر میری پی اون…ساعت۴دوباره میری دنبالش ۱۰شب میری برسونی تا دم خونه اش…پسرم میدونی شوهرش به جرم مواد۱۲سال زندان افتاده پسر داییشه. لات خطرناکیه. گفتم بابا اینا رو از کجا میدونی گفتم من حتی اسمش رو هم نمیدونم…گفت اسمش سمیه محمودیه…باباش ارتشی زیر دست خودم بود…بعد بازنشستگی داشت بنایی میکرد از همون داربست خونه خودشون افتاد کمرش شکست…یکبار به بهانه دیدنش رفتم خونه اش…زمینگیر کامله.دختره کار میکنه خرج خونه رو میده حقوق مرده کفاف داروهاش رو هم نمیده…دیابت هم داره…مادره هم پیره…پسر هاش بی غیرتن پدر مادرشون رو ول کردن رفتن پی زندگیشون…پسرم اون شوهر داره…گفتم بابا اگه کسی دیگه رو بگیرم نه اون خوشبخت میشه نه من…من بدجور گرفتارشم. مریضشم…عاشقم…گریه ام گرفت ،گفت :فدای دل عاشقت بشم که نمتونم برات کاری کنم…اشکال نداره از خدا میخام حدا خودش برات کاری کنه…دلم آتیش بود…یکسالی نگذشته بود ازین ماجرا که پدر نازنینم شب خوابید صبح بیدار نشد…غم دلم بیشتر شد خون گریه میکردم…مادرم اصلا به تخمش هم نبود…فقط منو خواهرم بودیم…فامیل و آشنا زیاد داشتیم…روز۴۰پدرم همه خواستن ریشهام رو بتراشن نزاشتم…در گاو صندوق رو که باز کردیم بنده خدا همه چی رو جدا کرده بود خونه قدیمی رو بمن داده بود با باغ سیب بزرگش رو…چون اینا رو خیلی دوست داشت…بقیه رو هم تقسیم کرده بود سهم مادرم رو هم داده بود بنامش کرده بود.آبجی و مامانم خوب راضی بودن…آبجیم که عشقش رو داشت…مادرم هم که با فامیلش خوش بود.…بابام برام نامه نوشته بود که خواب دیدم به عشقت میرسی…نگران نباش…عشق سوختن داره همون زجرش قشنگه…مواظب خودت باش …خدایا پسرم ازین به بعد تنهاترین آدم روی زمینه…تنهاش نزار…خدایا پسر نازنینم رو کمک کن…بعد سالش آبجیم همه سهمش رو بمن فروخت و رفتن خارج…سهم مغازه اش رو بخشید بهم…مادرم گفت پسر جان من آخر عمرمه.
تو که دائم بیرونی و مغازه ای…من تنهام زن هم که نمیگیری …میخوام برم روستای پدریم بقیه عمرم رو با مادرم و خواهرام زندگی کنم…اون هم رفت…من موندم و یک خونه درن دشت خالی…هر روز صبح بلند میشدم…بخدا صبحانه نمیخوردم میرفتم سر راهش تا ببینمش…مغازه ام خوب می چرخید وضع مالیم از خوب بهتر بود اما کسی نبود براش پول خرج کنم…با همه بودم و با هیچکی نبودم…شبها تا صبح سیگار میکشیدم روزی یک وعده فقط غذا میخوردم…یعنی اصلا بهم خوش نمیومد…لاغر شده بودم همه فک میکردن معتادم…تا اینکه اولین سال کرونا بود…صبح رفتم در خونه اشون.وایستاده بودم دیدم سر لخت پرید توی کوچه…تا منو دید شناخت…اسمم و صدا زد علی آقا تو رو خدا کمکم کنید بابام داره میمیره…من اصلا نمیدونستم که این اسم منو میدونه و میشناسه…گفت بدو دیگه به چی فکر میکنی…رفتم خونه اشون وضع خوبی نداشتن خونه دوطبقه بود اما بالا تکمیل نبود.پایین مینشستند… رفتم تو باباش خر خر میکرد بلندش کردم گذاشتمش توی ماشین مادرش و خودش جلو نشستن…زودی رسوندمش اورژانس سریع بهش تنفس دادن ولی تاظهر زنده نموند…بدبخت از من بدتر خون گریه میکرد…بهش تسلیت گفتم برادراش تاعصر رسیدن…فرداش دفنش کردن بغیر چند نفری که از روستا اومده بودن و همسایه ها کسی نبود اونا هم کرمانج بودن…کردی حرف میزدن..مجلس کوچکی گرفتن و رفتن…بعد از اون هر روز باز هم میدیدمش…بعضی وقتا سلام می داد اما جرات سوار کردنش و نداشتم…نه که از کسی بترسم نه خدا شاهده…از دل خودم می ترسیدم که یه وقت چیزی نگم که باعث طلاقش بشه…یا اون چیزی نگه من دلم بدتر بشکنه آتیش بگیره.…دوماه گذشته بود صبح رفتم دم خونه اشون…دیدم شلوغه گفتم خدا خیر بگذرونه باز چی خبره…دیدم برادراش با مادر این درگیر هستن سهم خونه رو میخواستن…این هم با اون چشای قشنگش مث ابر بهار گریه میکرد و بمن نگاه میکرد خجالت میکشید…داداشش گفت من خانه رو سپردم بنگاه سر کوچه بفروشه…بالا مال منو ابراهیمه. با زمین قلعه.پایین مال تو وسمیه ننه جان…ننش فقط نفرین میکرد…خلاصه من سریع رفتم بنگاهه…گفتم این دو رو بر یک واحدی خانه ای آپارتمانی چیزی سراغ نداری قیمتش خوب باشه بخرم…گفت یکی هست ولی نیم سازه گفتم میشه ببینیم…همون لحظه برادرش اومد تو…بنگاهی گفت داداش مشتری برای خانه آمده ولی میگه خانه تمیز میخواد که زنش و که عروسی گرفت بیاره اونجا…پسره گفت بخدا ارزونه بیا بخر شر رو کم کن از خانه ما…رفتم الکی دیدم…و گفتم خوبه هر چی گفتن چیزی نگفتم و محضر همه حتی سمیه امضا زدن.و تموم شد…فرداش رفتم الکی مثلا خونه رو ببینم.مادرش آمد گفت پسر جان مبارک باشه…ولی این آب و برق رو بزار بری ما گاز ره مشترک ما مدیم بهت…گفتم ننه من اصلا نمیام اینجا…اینجا بری خودت فقط مواظبش باش به پسرا هم نگو…گفت خدا خیرت بده پسر جان…او روز هم خیلی زحمت کشیدی ولی ما نشد ازت تشکر کنیم…گفتم وظیفه است…همون لحظه سمیه آمد بیرون…گفتم من میرم تو شهر اگه میخوایید میرسونم گفت نه ممنون تاکسی میگیرم…گفتم نه در خدمتم…مادرش گفت دختر جان مگه نمیبینی کرونا آمده تاکسی کجایه اینجای شهر.برو دیگه…سوارش کردم عقب بود از توی آینه دیدمش مست نگاهش بودم…بهم گفت خسته نشدی یک عمره نگاهم میکنی…۷ساله دنبالمی…هیچی نگفتم…اشکام میریخت دست خودم نبود…گفت تو به این پولداری خوش تیپی همه حسرت تو رو دارند چرا گرفتار منی.مگه من چی دارم…بخدا شوهر دارم…زندانه تایکسال دیگه یا دوسال دیگه عفو بخوره آزاد میشه…گریه ام بیشتر شد روی طاقچه عقب ماشین دستمال داشتم برداشت بهم داد…گفت برو پی زندگیت…خوش باش نمیبینی من بدبختم…گفتم زندگی من و دنیای من ۷ساله تویی…هیچکی رو ندارم دلم فقط به همین دیدنای هر روزت خوشه…گفت نمیخوام دیگه بیای سر راهم…بخدا همسایه ها بو بردن فهمیدن که تو دنبالمی…حتی توی پاساژ فروشنده هات به بعضي ها گفتن هر وقت سمیه قنادی بیرون میره علی هم دنبالشه. فک میکنند رابطه ای هست…دیگه خواهش میکنم اگه دوستم داری دوتا کار رو نکن…دیگه دنبالم نیا و دیگه اصلا سیگار نکش…دندونات و صورتت خراب شده…به خودت برس حیفی توشب اولی که دیدمت بهم متلک گفتی اینقدر خوش تیپ بودی به خودم افتخار کردم که همچین پسری دنبالمه و بمن میگه ماشالله چه خوشگلی ولی الان پوکیدی…گفتم درد عاشقی بد چیزیه…تو که عاشق نیستی بفهمی گفت تو میدونی نیستم که میگی…ولی به خودم میرسم که معشوقه ام همیشه لذت ببره…نه که از قیافم دق کنه…خداییش خیلی تمیز و خوش تیپ بود…رسیدیم پاساژ پیاده اش کردم…رفتم داخل هنوز ننشسته بودم در باز شد خواهرم و دامادمون اومدن تو یک بچه تو بغل…خواهرم تا منو اینجوری دید میخواست غش کنه…اسم شوهر اونم علی هست…گفت وای خدا مرگم و بده داداش گلم چرا اینجوری شدی…چقدر شکسته شدی چرا پیر شدی…دامادمون هم گریه
اش گرفت گفت علی جون داداش چی شده خدایی نکرده معتاد شدی یا مریضی لاعلاج داری.گفتم علی جون بابات بمیره…بعد یکسال خواهرت تنها کس خونه ات بزاره بره۳سال نبینیش نفهمی که بچه داره…مادرت مادر پیرش رو به تو پسر جوونش ترجیح بده…بزار بره خونه پدریش…شب تا صبح توی یک خونه تنها پر خاطرات به سر کنی روزی دو بسته سیگار بکشی یک وعده غذا بخوری.از تو چی میمونه…علی جون درد درد تنهاییه.خواهرم بد جور گریه میکرد.ومعذرت میخواست گفت داداشم چرا ازدواج نکردی…گفتم خودم برم خواستگاری بگم من علی هستم فرزند بوته…کسی رو ندارم زیر بوته عمل اومدم…ساکت شد خجالت کشید…گفت بخدا دوره ما تموم شده دوره داروسازی بود…الان اومدم که بمونم یکبار دیگه میریم ولی زود برمیگردیم…خلاصه که از اون روز یک کم دلم باز شد هم صحبت با سمیه که فهمیدم منو دوستم داره عاشقمه بخاطر من شیک و پیک میکنه…هم برگشتن خواهرم…رفتم آرایشگاه ریشا رو زدم مرتب کردم لباس جدید خریدم…چون عشقم گفته بود دیگه سیگار نکشیدم…ولی خیلی مخ مخه میشدم…ولی ترک کردم…هر وقت منو میدید یک لبخند میزد…تا اینکه برای کرونا دستور بستن پاساژ رو دادن البته مغازه من درش از بیرون پاساژ باز میشد و کارمان فروش بهداشتی آرایشی بدکاری نداشتن اما کل پاساژ بسته شد سمیه بیکار شد دیگه نمیشد ببینمش هر روز میرفتم در خونه اشون اما نمیدیدمش مردم که بیرون میومدن برای حفظ آبروش زود میرفتم…فروشنده هام میترسیدند بیرون نمیومدن. خودشون حساب کتاب کردن رفتن…من موندم و فروشگاه پر جنس و در بسته…بهم اخطار دادن که اگه باز نکنی به جرم احتکار لوازم بهداشتی ماسک ژل و دهانشویه و غیره دادگاهی میشی…زنگ زدم اتحادیه گفتم آقا فروشگاه بزرگه فروشنده ندارم چکار کنم…گفتن نمیدونم باید بفروشی شرایط حاده…شب بود دیدم سمیه بیکاره به بهانه دیدن خونه رفتم در خانه اشان…چندتا ماسک ژل و کرم هم براشون بردم…توش یک آرکو سفید کننده ویک نرم کننده هم گذاشتم…رفتم تو کلید انداختم از عمد بلند بلند یاالله گفتم…مادرش اومد سلام علیک کردیم…بسته ها رو دادم بهش خیلی تشکر کرد…الکی اوضاع خونه رو پرسیدم…بعدش گفتم دختر خانومتون کجاست دیگه نمیاد پاساژ…گفت ای پسر جان پدرسگها پاساژ رو بستن بچه بیکار شده…رفته نونوایی سر کوچه مان نون میفروشه… گفتم مادر جون صبح بگین بیاد فروشگاه من دست تنهام حقوقش خوبه کارش تمیزه…فروشنده هام رفتن نیستن…گفت ای خدا خیرت بده باشه پسر جان…صبح ساعت ۷رفتم مغازه…تازه دستور بود۹زودتر باز نکنید اما به بهانه نظافت رفتم.خودمم شیک و تر تمیز کردم و رفتم در مغازه بودم که مأمورا رسیدن گفتن چرا زود باز کردی گفتم آقا میبندیم میگید باز کن باز میکنیم میگی زوده…نمیبینی دارم نظافت میکنم چند روزه نبودم…گفتند طبق این دستورالعمل باید بیای سرکار…گفتم چشم و رفتند گورشون رو گم کردن…روم طرف در بود دیدم کسی گفت سلام …برگشتم دیدم عشقمه نور چشممه.گفتم سلام سمیه خانوم…خوش اومدین…گفت ممنون که بهم کار دادین…گفتم کی از شما بهتر…بخدا اینقدر ذوق کرده بودم که انگار مث بچه ای که تو خیابون مادرش رو گم کرده یکباره پیداش میکنه…گفت حالا اگه از دیدنم سیر شدی بگو باید چیکار کنم گفتم هیچچی فقط بشین اونجا گرم شو برم چیزی بیارم بخوریم…۸ساله که صبحونه نمیخوردم که زود بیام ببینمت یه وقت دیرنشه نبینمت…گریه کرد گفت دیوانه ای دیگه…گفتم فقط بشین ساکت باش ببینمت…هیچچی دیگه نمیخوام…رفتم بیرون الکی که چیزی بگیرم…توی خیابون الکی اشک میریختم…برگشتم دیدم همه جا رو تمیز کرده…خلاصه که یکسال و چندماه پیشم بود فقط هر روز میدیدمش و در دو دل میکردیم… میدونست بدجور گرفتارشم. بهم دلداری میداد…تا اینکه قبل آخرین عیدی بود که دیگه کرونا داشت تموم میشد…صبح ها دیگه نمیرفتم دنبالش خودش میومد.میگفت مردم حرف در میارن.…نزدیک عید بود سرم شلوغ بود…هر چی وایستادم نیومد…گفتم حتما باز مادرش مریضه تا ظهر میاد …ظهر نیومد عصر شد نیومد…شب رفتم در خونه اشون …مادرش در رو باز کرد…گریه میکرد گفت تنها شدم پسرم…شوهرش آمد برداشت بردش…گفتم کجا گفت مشهد …چند روزه آزاد شده ولی سمیه به تو نگفته…میدانست ناراحت میشی…فقط این نامه رو بهم داد گفت بدم به تو…نوشته بود سلام عاشق دل خسته…تو خسته نشدی اینقدر آمدی رفتی و منتظر موندی…تو خسته نشدی اینقدر منو دیدی و هیچ کسی رو ندیدی…علی آقا من شوهرم برگشته…ممنونتم که مواظب من و مادرم بودی از برادرای بی غیرتم بیشتر دوستت دارم…نمیتونم بگم عاشقتم چون ممنوعه و شوهر دارم…ازت خواهش میکنم ازدواج کن و همینجور که سیگار نمیکشی بعد من هم نکش…اگه بشه ماهی یکبار که میام مادرم رو ببینم میام دیدنت…نامه به دستم پاهام شل شد مادرش گفت بمن گفته که تو خاطرشه میخوای…پسر جان تا وقتی اون بی پدر زندان بود میگفتی طلاقش رو مگرفتم…مدادمش به تو…چرا نگفتی ۸سال بیشتره هر روز
میای و حرف نمزنی…تازه گفته بمن…اون همینجور میگفت و من میرفتم توی ماشین…نشستم تو ماشین فقط راه افتادم حواسم به چیزی نبود…فقط دیدم صدای بلندی اومد دیگه چیزی نفهمیدم…تصادف کرده بودم فرمون رفته بود توی شیکمم طحالم پاره شده بود ریه هام پاره شده بود.چون دنده هام شکسته بودن…وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم شیلنگ بهم وصل بود توی یک کاور پلاستیکی بودم…دیدم پرستار جیغ زد گفت خانوم دکتر داداشت به هوش اومده…دیدم خواهرم لباس مخصوص پوشیده اومد روی سرم مث بارون بهار گریه میکرد…دلم بابام رو میخواست…نمیتونستم بلند شم…دامادمون اومد…گفت علی جون عجله نکن خوب میشی صدام رو اگه میشنوی چشمات رو ببند…دکتر اومد گفت برین بیرون…رفتن بیرون پرسید گوشهات و چشمات میشنوند… ؟؟آروم گفتم آره…گفت میدونی اسمت چیه گفتم علی…گفت خدا راشکر هوشیاریت برگشته…چشمام دو دو میزد نمدونستم دنبال چی هستم انگار چیزی گم کردم…دکتر گفت دنبال چی میگردی…گفتم نمدونم…گفت نترس خوب میشی…گفتم من چکارم شده …گفت آقا رو تو الان ۳ماهه بی هوشی با ماشین زدی با اتوبوس شرکت واحد بالا تنه داغون بودی الان طحال نداری و زخمات همه خوب شده فقط باید بری فیزیوتراپی…و فک کنم زخم بستر داری باید خوب شی.…باور میکنید مادرم نبود بعد ۲روز اومد…دیگه کم کم حرف خوب میزدم بردنم بخش…خواهرم برگشته بود و بعدا فهمیدم که مغازه منو تبدیل کرده به داروخانه…ناراحت که نشدم خوشحالم شدم…خونه پدری ساکن بود ومث دسته گل ساخته بودش…مث فرشته ها مواظبم بود.…دوتا پرستار دائم مواظب من بودن و مواظب بچه اش چون کوچولو بود وشیرین زبون…کم کم داشتم خوب میشدم ماشینم مث قوطی کبریت شده بود…به لطف نگهداری و داروهای درجه یک خواهرم ماه هفتم خودم دیگه بلند شدم یککم چاق شده بودم لباس پوشیدم رفتم بیرون کرونایی دیگه نبود.مردم داشتن عادی میشدن…ولی هنوز ماسک میزدن…توی خیابون پیاده میرفتم…دامادمون منو دید گفت داداش علی چرا ماشینت رو بر نداشتی نکنه میترسی سوار شی.گفتم علی جون من اصلا نمدونم چطور تصادف کردم که بترسم…گفتم بعدشم ماشینم مث قوطی کبریت گوشه حیاط افتاده…گفت دیوونه ابجیت از فروش اجناست با پول خودت برات اون جک شاسی زیر کاور رو خریده…گفتم ممنونم اما نمیخامش…به چه عشقی سوار شم…گفت یعنی چی مگه نمیخای زندگی کنی…چیه علی چرا اینجوری هستی همه آرزوی داشتن همچین زندگی دارن اما تو از خودت هم بیزاری.بمن بگو شاید بتونم کمکت کنم…گفتم هیچکی نمتونه کمکم کنه…به زور سوار ماشینم کرد و برد کافی شاپ گفت بگو چیه جریان بخدا به خواهرت هم نمیگم…تا تو نخای…زبونم باز شد بعد۹سال تمام زندگیم و براش گفتم و گریه کردم…دختره که پشت میز فروش کافی شاپ بود از حرفهای من آتیش گرفت علی گریه میکرد…گفت پسر ۹ساله زندگی نداری پس عاشقی…گفتم الان ۸ماهه ازش خبر ندارم نمدونم کجاست چکار میکنه…گفت همون که نامه اش دستت بوده و خونی بوده…فقط امضا و خداحافظیش مونده اسمش سمیه است…گفتم آره…گفت خدایا چی میگه این بنده عاشقت…دردش و درمون کن…گفتم بگو کاش خدا توی اون تصادف منو برده بود…گفت خدا نکنه پاشو بریم..بلند شدیم رفتیم خونه…سوییچ و آورد داد بهم خوب بلد نبودم باهاش رانندگی کنم…علی باهام اومد…رفتم در خونه سمیه اینا…تا در زدم مادرش آمد تا منو دید گفت پسرجان تو کجایی دنبالت بودم مغازه ات رم که بستی داروخانه زدن.علی گفت ننه داداش علی چندماهه تصادف کرده خانه نشینه…تازه بلند شده…گفت ای دل غافل از کی گفتم ننه از شبی که نامه بهم دادی حالم خراب شد زدم اتوبوس واحد…گفت هی فرداش شنیدم گفتن دیشب اینجا تصادف بدی شده ولی نمی دانستم که تویی…فارسی رو با لهجه حرف میزد که من مینویسم.گفتم ننه از سمیه خانم چی خبر گفت ننه جان اون شوهر خیر ندیده اش بردش مشهد من هم جایی بلد نیستم که برم اونم اجازه نمیده او بیاد اینجا دلم تنگ شده براش۳ماه قبل آمد ازت خبر گرفت گفتم ازش خبر ندارم…گفت مغازه هم بسته است…مث اینکه بسلامتی رفته زن گرفته رفته دنبال زندگیش…بعدشم رفته آلان ۳ماهه ندیدمش…حتی عروسی دختر داداشش هم نیامد…نمیدانم کجایه…گفتم ننه آدرس داری ازش گفت ها دارم …گفتم بدو بیا بریم ببینیم کجایه…آقا هرچی علی دامادمون گفت نرو تو تازه خوب شدی نمیشه زیاد پشت فرمون بشینی…گوش ندادم رفتم دنبالش رسیدیم مشهد جایی زندگی میکرد که سگ نمیکرد… با بدبختی خونه رو پیدا کردیم در زدیم یک یارو لندهور اندازه لنگه در خالکوبی شده اومد بیرون…دیدم کرمانجی داره صحبت میکنه با ننه…گفتم چی شده…یارو تا من و دید گفت به به عاشق دل خسته تو کجا اینجا کجا…آمدی دنبال معشوقه ات…گفتم کجاست گفت جاش خوبه نترس…گفتم مرتیکه زر بزن بگو کجاست مادرش دلش ترکید…گفت مادرش میدونه…گفتم اگه میدونست بری چی از من بپرسه و بیاد اینجا…گفت
الان بهش گفتم…گفتم نگی میرم با مامور میام…گفت بهتر چون پیش ماموراست…تازه فهمیدم که زندانه و به جرم نگهداری مواد مخدری که مال شوهرش بوده توی خونه مجبور شده گردن بگیره بره زندان…شوهرش گفته اگه من برم حبس ابد میخورم…ولی تو بری چون سابقه نداری ۶ماهه بیرونی.این ساده هم باور کرده و گردن گرفته…این بی ناموس الان رفته زن گرفته…بیچاره بهش ۱۰۰میلیون جریمه خورده سابقه دار شده و چند سال هم زندانی…مادرش میخواست دق کنه…دو هفته بود هر روز میرفتم مشهد و تا از شوهر پفیوسش وکالت گرفتم تا تونستم کارهاش رو بکنم…وکیل خوبی داشتم…با بدبختی بعد چند ماه و بعد از کلی هزینه تونستم ۲۲بهمن با عفو رهبری بکشمش بیرون…اسفند بود که رفتم داروخانه پیش خواهرم ساعت ده بود دیدم مادرش بنده خدا لنگ لنگان آمد داروخانه دلش داشت میترکید…گفتم چی شده ننه…گفت بدبخت شدیم پسرجان سمیه قرص خورده خودشه کشته…الان بیمارستانه…اگه نمیره خوبه…آقا دنیا دور سرم چرخید…طفلک علی با ما اومد مشهد برده بودنش بیمارستان امام رضا علی آشنا زیاد داشت گفتن سطح هوشیاریش پایینه…این طفلک برگشته خونه دیده شوهرش که این۱۲سال منتظرش بوده تا برگرده…وقتی برگشته باز هم خلاف کرده…و این گردن گرفته…الان که با کلی مخارج من برگشته خونه دیده شوهرش زن گرفته طفلکی قرص خورده خودکشی کرده…فقط نامه نوشته علی جون شرمندتم…میدونستم تصادف کردی ولی نشد بیام دیدنت…ولی تو واقعا عاشقی اومدی نجاتم دادی خیلی مردی…دیدار به قیامت…توی بیمارستان از خدا خواستم یا منو باهاش ببره یا خوبش کنه بمن برسونش…رفتم حرم امام رضا خیلی گریه کردم…برگشتم همینجور پیاده تو خیابونا ول بودم علی زنگ زد بهم گفت بیا بیمارستان کارت دارم. گفتم علی تموم شد دیگه گفت نه بخدا حالش خوب شده شکمش رو شستن بردنش آی سی یو نمرده…رفتم بیمارستان از پشت پرده دیدمش…شوهر بی غیرتش هم بود…مادرش گریه میکرد میگفت طلاقش بده چرا نگهش داشتی…گفت اون با این ناکس بمن خیانت کرد…برگشتم طرفش حمله کردم گفتم چرت نگو حروم لقمه به ناموس خودت اهانت نکن تهمت نزن…نزدیک ده ساله فقط اسم تو رو میاره یابو اگه دوستت نداشت چرا مواد تورو گردن بگیره…گفت گردن گرفت چون پای جون تو در میون بود…میدونست میخوام کاردیت کنم…گفتم بدبختی که همچین فرشته ای زن تو شده قدرش رو نمیدونی…حتی یک بار دست ما بهم نخورده…بدبخت…گفت میخوایش هرچی هزینه کردم براش بده طلاقش بدم…دامادمون گفت هرچقدره بگو بهت بدم…گفت اوه مدعی تازه پیدا شد…گفتم علی ولش کن …خلاصه که دو هفته به عید مونده با گرفتن ۲۵۰میلیون طلاقش داد…اومد پیش مادرش…تا الان هر روز پیش هم هستیم ولی رابطه نداشتیم…ولی فقط رخت خوابمون جداست اگه نه نمیزارم که ازم جداشه…تازه میفهمم زندگی چیه…خواهرم آوردش داروخانه پیش خودش…البته اونجا ملکش مال منه…خونه هم ماله منه…ولی عاشق همشون هستم…خونه پدرم بدجور بزرگه…حتی مادرسمیه هم پیش ماست مواظب بچه خواهرمه…منتظریم عده اش تموم بشه…یعنی ۳ماه از طلاقش بگذره بعد عقدش کنم…بعد از ده سال چشم انتظاری بالاخره بهش رسیدم…با آرزوی اینکه همه جوونا به آرزوشون وعشقشون برسن.خداحافظ…
نوشته: دلتنگ روزگار