قرار بود ازدواج کنیم
خاطره م کوتاهه زیاد سکسی نیست ولی خب بلد نبودم توی تاپیک بزارم اینجا گفتم،سال ۹۷ به یکی از مشتریام پیشنهاد ازدواج دادم ک بدون هیچ مقدمه ای قبول کرد،بعدن متوجه شدم که منتظر همین جمله بوده اون موقع من ۲۸ سالم بود و اون۱۹ و معضلی بنام اختلاف سنی،طرفای خرداد رابطمون شروع شد شهریور رفتیم خواستگاری(اولین و آخرین خواستگاری رسمی که رفتم)همه چی خوب بود سکس های سرپایی و دستمالی توی هر زمان و مکانی ک وقت می کردیم مثلا توی اتاق پرو مغازه و آسانسور و خونه مادربزرگش و… لب میگرفتیم و همدیگه رو میمالیدیم ی روز ک خیلی زده بود بالا گفت بریم ی جای خلوت اونم توی روز روشن و توی ماشین زدیم کنار از رو ساپورت کوسشو میخوردم و لاپایی زدم و جفتمون ارضا شدیم…تا اینک رفت دانشگاه،دختری ک همش نگران مشکل مامانش بود و تنهاش نمیذاشت از وقتی دانشگاه قبول شد بیخیال مامانش شده بود.همه ش با ذوق تعریف میکرد دانشگاه، کلن رفتارش و مدل حرف زدنش خیلی بد شده بود ،دو تا اکانت تلگرام ساخته بود میگفت یکی واسه درس یکیم واسه چت!! ی لباس واسش خریدم واسه فیت کردنش قرار شد بریم خیاطی،دم مغازه ک رسیدیم دیدم خیاطه آقاس،گفتم الان خودش میگه برگردیم ولی برعکس گفت مگه چیه بیا بریم تو ،مامان و خاله م هم پیش همین میرن.خیلی سخت بود برام ولی قبول کردم ک بیشتر بشناسم تا قبل اینکه عقدش نکردم.خونسرد لباسو پوشید و با یقه باز و ریلکس انگار ن انگار ولی وقتی عکس لختشو واسه من میفرستاد میگفت عذاب وجدان دارم .دیگه واقعا ب رفتاراش شک کردم و نمیتونستم تحمل کنم.ی روز سرزده رفتم دانشگاه دیدم وسط چند تا پسره و دارن میگن و میخندن و بازی میکنن.ب خودم دلداری الکی میدادم ک همکلاسن و پیش میاد ولی ادامه داشت و یهو در کلاس رو باز کردم منو دید رنگش پرید و استرس گرفت اومد بیرون تند تند هی می پرسید از کی اینجایی منم الکی میگفتم تازه اومدم چطور مگه؟میگفت همینطوری بعد دوباره سوالشو تکرار می کرد و اصلا کنترلی روی خودش نداشت منم فرصت فکر کردن بهش ندادم و ی دستی بهش زدم گفتم چند روز قبل با همکلاسیت سر چی چت میکردین (در حالی که اصلا از هیچی خبر نداشتم)اونم یهو وا داد و گفت بهم گفته بیا تو ماشین منم نرفتم،بعد دیدم با خیلیا با اون یکی اکانتش چت میکرده و انقدر هم ک دروغ میگفت دو دقیقه بعد یادش میرفت چی گفته و حرف جدید میزد.خلاصه کنم همه رفتارها و حرفاشو کنار هم میزاشتم میدیدم ما بدرد هم نمیخوریم ۲ روز مونده به مراسم به پدرش گفتم دختر تو نمیخوام.همه چی تموم شد و یک ماه بعد دختره زنگ زد بیا بریم مشاوره و هب هیچکس نگیم .از اون اصرار از من انکار که این رابطه نباید ادامه داشته باشه بالاخره رفتیم پیش روانشناسی هک خودش انتخاب کرد و مشاور هم بعد از شنیدن حرفامون گفت خانم محترم منه روانشناسی سری محدودیت ها واسه خانمم گذاشتم ،این رفتارهای شما اصلا جای بحث نداره و مقصر شمایید.اومدیم بیرون شروع کرد فحش دادن به روانشناس که دکتر فلان فلان شده هیچی حالیش نیس،بعد از چند ماه شب عید ۹۸ باباش زنگ زد دست پیش گرفت که جنازه دخترمو رو دوشت نمیندازم (دختره به خونوادش گفته بود من بزور اونو بردم پیش روانشناس و در نهایت هم دکتره من رو مقصر دونسته و اونو تبرئه کرده )مغزم داشت میترکید از این همه وقاحت.عذر میخوام که زیاد سکسی نبود فقط خواستم حرفمو بزنم جای دیگه ای به ذهنم نرسید.واقعا ازدواج کردن چقدر سخت شده.غلط املایی و نگارشی هم اگر بود ببخشید
نوشته: رضا