قلبِ سیاه! (۲ و پایانی)

…قسمت قبل

✍️ سخن نویسنده:
هیچوقت نمی‌خواستم حرفی بزنم و خودم روی حرفم پا بذارم. قرار بود قلب سیاه تک قسمتی باشه و بدون ادامه، اما پیام‌هاتون تو خصوصی و زیر داستان‌هام به شکل عجیبی اونقدر زیاد بود که تصمیم گرفتم به خواسته‌تون احترام بذارم و پایانی درخور تقدیمتون کنم. پایانی که چشم انتظارش بودید.

فکت: حدود سه سال و نیم طول کشید تا این داستان تموم شه 🙂

خورشیدِ سوزان تو آسمون‌ِ صاف و بی‌ابر شعله‌ور بود و دست‌های برهنه‌ام رو داغ می‌کرد. آفتابِ بی‌رحمی بود. باید یادم می‌موند دفعه بعدی جای تیشرت آستین کوتاه، یه پیرهن ساده بپوشم تا دست‌هام بیشتر از این آفتاب سوخته نشه. پاهام رو که از لبه پشت بوم و لای حفاظ‌های فلزیش آویزون بود مثل آونگ تکون دادم و با نگاهی عمیق به رو به رو، پک محکمی به سیگارم زدم. مدتی بود فکر و خیال‌های مختلفی به سرم میزد. تو این هفت ماه خیلی چیزا عوض شده بود. در درجه اول خودم! احساس می‌کردم قد هفت سال بزرگ شدم و قد هفتاد سال سختی کشیدم. زندگی از اون چیزی که فکر می‌کردم ظالم‌تر بود. مدتی رو تو یه توهم شیرین گذروندم. توهمی که عمیق‌ترین لذت‌های جنسی رو بهم هدیه داد. نامتعارف‌ترین انواع رابطه‌ها رو تجربه کردم، و الحق که تجربه‌های بی‌نظیری بود! اما کلی فرق بود بین حقیقتی که داخلش بودیم و توهمی که دوست داشتیم داخلش باشیم. جوری زمین خوردم، یا به عبارت بهتر جوری زمینم زدن که تا آخر عمر فراموشش نمی‌کردم. و تلخی ماجرا اینجا بود که نزدیک‌ترین آدمای زندگیم پشت این قضیه بودن. این خیلی درد داشت. خیلی سوز داشت. آهی کشیدم و کام بعدی رو با حرص گرفتم. صدای قدم‌هایی باعث شد به عقب سر بچرخونم. لبه کلاه آفتاب‌گیرمو دادم بالا تا بهتر ببینمش. ناخن‌هاشو لاک مشکی زده بود. شلوارک لی و یه تیشرت آستین‌ کوتاه مشکی پوشیده بود. موهاش رو که حالا بلند شده بود آزادانه رو شونه‌هاش ریخته بود. یه آبنبات چوبیم بغل لپش بود و لیسش میزد. با نگاهی کامل براندازش کردم و با مکث، دوباره به رو به رو خیره شدم. دلخور بودم اما مگه مهم بود؟ کنارم نشست و مثل خودم پاهای لختش رو از لبه پشت بوم آویزون کرد. سرش رو به شونه‌ام تکیه داد و گفت:
-باز داری سیگار می‌کشی که. قبلا اینجوری نبودی.
قبلا خیلی چیزا فرق داشت. خیلی چیزا رو نمی‌دونستم. به خصوص درباره‌ی اون پسر بور‌ِ سوئدی! با سر شونه‌ام نرمی موهای مشکی و لَختش رو از روی لباس لمس کردم. نگاهی به پاهای سفیدش انداختم و گفتم:
-ریحانه پاشو برو یه لباس درست بپوش. نمیبینی اون نره خرا رو؟ تو محوطه پُر مَرده، این واسه من شلوارک پوشیده!
سرش رو از رو شونه‌ام برداشت، آبنبات چوبی رو از دهنش در آورد و صداش رو از عمد نازک کرد.
-می‌خوام برنزه کنم خب! الان مد شده.
جدی و بی‌انعطاف نگاهش کردم. خوب می‌دونست سر این قضیه اصلا شوخی ندارم! لبخند دندون نمایی زد که منو تا مرز خنده برد، اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
-پوست تنت برف زمستون نیست که آب بشه. سفیده، و تا ابد سفید باقی می‌مونه. تموم شد و رفت!
قاطعیت کلامم باعث شد متوجه بشه دنبال شوخی و مسخره بازی نیستم. از کنارم بلند شد تا بره. یه لحظه خواستم دستشو بگیرم و بگم فقط بشین کنارم. دوست نداشتم بره. ایستاد و گفت:
-جُنِید میگه پمپ آب خرابه، آب قطع شده. بیا درستش کن تا صدای مسافرا در نیومده.
بدون اینکه نگاهش کنم سر تکون دادم. رفت و من موندم و سیگار بعدی. یه چیزی رو مخم بود. یعنی خیلی چیزا رو مخم بود، ولی یه چیزی بیشتر از همه اذیتم می‌کرد. دقیقا حال همون جنده‌ای رو داشتم که کردنش و پولشو ندادن! غمگین، پریشون، آشفته و از همه بیشتر، عصبی! آرمان و تارا زخمی بهم زدن که حالا حالاها خوب نمیشد و باید یه مدت خیلی طولانی درد می‌کشیدم. یه زخم عمیق و کاری! فکر می‌کردم فقط حضور ریحانه کافیه تا همه چی رو فراموش کنم و به گذشته فکر نکنم، اما اینطور نبود. هرچی بیشتر می‌گذشت، عصبانی‌تر می‌شدم. همه چیزمو ازم گرفتن. هرچی که به خاطرش زحمت کشیدم با یه تهدید از بین رفت. اون همه درس خوندم و تونستم یه کار دهن پر کن پیدا کنم. همه‌اش پوچ شد! به خاطر اونا مجبور شدم از وطنم و مادرم دل بکنم و تو یه مسافر خونه سرراهی تو حاشیه‌ی دبی قایمکی زندگی کنم. وقتی بعد کلی آوارگی منو ریحانه قاچاقی رسیدیم اینجا، هیچی برامون نمونده بود. نه پولی داشتیم و نه آشنایی تو غربت. فقط من بودم و اون. شانس بهمون رو کرد تا بعد چند روز خوابیدن تو خیابونا این مسافرخونه رو پیدا کردیم. صاحبش جُنید بود. یه مرد سیه چرده پنجاه ساله که تنها زندگی می‌کرد و خانواده‌ای نداشت. هرچند چیز زیادی از زبون هم نمی‌فهمیدیم، اما می‌تونستم حس کنم که مرد بدی نیست. کاری به کارمون نداشت. من و ریحانه مسافرخونه رو نظافت می‌کردیم. اتاق‌ها، حموم و دستشویی‌ها و تموم محوطه رو. اگه تعمیراتی پیش می‌اومد، من انجامش می‌دادم. چیز زیادی بلد نبودم اما مجبور بودم برای اینکه جنید بیرونمون نکنه، یه چیزی از خودم سرهم کنم! اونم در ازاش بهمون جای خواب و غذا می‌داد و به پلیس لو نمی‌داد که من و ریحانه غیر قانونی وارد کشورشون شدیم. و گهگداری یه پولی به عنوان پول تو جیبی به ریحانه میداد. زیبایی ریحانه حتی اینجاهم باعث نرمش طرف مقابلش میشد.

ساعت از دوازده نیمه شب رد شده بود. این ساعت از شب مسافرا اغلب خواب بودن و جنیدم عادت نداشت تا این ساعت بیدار بمونه. پیر شده بود و بدنش دیگه کشش نمی‌داد. دبی روز‌های جالبی نداشت. خیلی گرم و شرجی بود. آدم نفس کم می‌آورد، اما شب‌هاش…شب‌هاش همه چیز فرق می‌کرد. آدم نمی‌تونست از اون برج‌های بلند و شیک و پیک و چراغونی چشم برداره. شبیه یه تیکه طلا تو سیاهی بود. پر از مال و هتل‌ها و مراکز تفریحی لاکچری و گرون قیمت که حتی دیدنش آدم رو به وجد میاورد. خیلی دلم می‌خواست مثل خیلی‌های دیگه منم متعلق به اون قسمت از شهر باشم. یا بهتر بگم، یه تیکه از اون قسمت شهر متعلق به من باشه. اما من هیچی نداشتم و بنابراین هیچی نبودم. ایده داشتم. تو کله‌ام پر از فکر و نقشه بود که اگه یکیش عملی میشد، من و ریحانه خوش‌بخت‌ترین آدمای زمین می‌شدیم. اولی و دومیشم گرفتن اقامت قانونی و ادامه تحصیل بود، اما با کدوم سرمایه؟ آه در بساط نداشتم. همه چیزم ایران جا مونده بود.
مسافرخونه یه از مرکز شهر دور بود و معمولا از بالای پشت بوم به آسمون خراش‌ها نگاه می‌کردیم. درسته، پشت بوم پاتوق من و ریحانه بود و به جز ما دوتا دیوونه کسی این بالا نمیومد. یه تیکه موکت پهن کرده بودیم و شبا تا نیمه‌های شب به اون منظره زیبا خیره می‌شدیم. انگار رسیدن به اونجا آرزوی جفتمون بود. اما حالا یکم اوضاع فرق می‌کرد. همه‌اش تقصیر اون پسر سوئدی بود که می‌دونستم یه جایی تو همین شهر زندگی می‌کنه و اگه منفعل باشم، ریحانه رو تو یه چشم بهم زدن از دست میدم. ریحانه دیگه مثل قبل با من حرف نمیزد، از رویاهاش نمی‌گفت. از من دور شده بود. مثل الان که جای اینکه کنارم نشسته باشه، لبه پشت بوم با فاصله از من نشسته و سرش تو گوشی بود. من گوشیم رو همون اوایل مهاجرت فروختم تا گشنگی نکشیم، اما نذاشته بودم ریحانه بدون گوشی باشه. می‌دونستم چقدر به فضای مجازی وابسته ست. بالاخره گوشی رو گذاشت کنار، بلند شد و به طرفم اومد. نگاهی به ساعت مچی دست دومم انداختم. یک ساعت تموم از زمانش رو دور از من گذرونده بود. وقتی داشت نزدیکم میشد فقط نگاهش نکردم، بلکه با چشمام خوردمش. دید زدنش یکی از کارهای مورد علاقه‌ام بود. موقع راه رفتن وقتی تیشرت به بدنش می‌چسبید، کمر باریکش بدجور خود نمایی می‌کرد. اگه می‌چرخید، باسن بزرگشم قطعا حرفای زیادی برای گفتن داشت! شاید ازش دلخور بودم، اما اون هنوز مثل روز اول من رو ترن‌آن می‌کرد. حتی شاید بیشتر. فقط نگاه کردن بهش کافی بود تا کیرم مثل سنگ سفت شه. من تشنه بودم و ریحانه آبی که تشنه‌ترم می‌کرد. نگاه خیره‌ام رو دید و با شیطنت گفت:
-به چی نگاه می‌کنی؟
نمی‌خواستم پر رو بشه. اخمی کردم و گفتم:
-هیچی.
اومد کنارم روی موکت دراز کشید و سرش رو گذاشت روی پام. سنگینی سرش رو احساس کردم و اونقدر شناخته بودمش که بدونم همه‌اش عمدیه! دستش رو دراز کرد و روی ریش‌های بلندم که خیلی وقت بود از حالت ته ریش در اومده بود کشید.
-چی شده مهدی؟ چند روزه سر حال نیستی.
پوزخند صداداری زدم و گفتم:
-یعنی نمیدونی؟
نگاهش بهم می‌گفت حتی فکرشم نمیکنه من خبر دارم که تو اینستا با اون پسره در ارتباطه! نمی‌دونم، شاید برخلاف من از این شرایط خسته شده بود. حقم داشت. ریحانه عاشق پول و ثروت بود، مثل خیلیای دیگه. یه زمانی براش هدایای گرون قیمت می‌خریدم، الان جفتمون به فلاکت افتاده بودیم. طبیعی بود سمت یه پسر همسن و سال خودش کشیده شه که ماشین زیر پاش لکسوس آخرین مدله.
-نمی‌دونم در مورد چی حرف میزنی.
-بی‌خیال.
بحث رو ادامه نداد، به جاش سرش رو درست وسط پاهام به چپ و راست مالید و با یه لبخند گل و گشاد گفت:
-آخیش، چقدر خوابم میاد.
بعد جوری دراز کشید که نیمرخش رو می‌تونستم ببینم. این شیطنت‌هاش کار خودش رو کرد و کیرم سفت و بزرگ شد. به محض اینکه کلفتی کیرم رو با صورتش حس کرد، چشمهاش رو باز کرد و نخودی خندید:
-اینجا رو ببین! من میخوام بخوابم، اما یه نفر تازه بیدار شده.
گفتم:
-انقدر کرم ریختی که بیدارش کردی.
حق به جانب چشم‌هاش رو گشاد کرد و گفت:
-من؟ من که کاریش نداشتم. خودش دلش می‌خواست بیدار شه.
بعد از روی شلوارک کیرم رو با دستش گرفت و گفت:
-حالا چرا لقمه رو دور سرت می‌چرخونی، اعتراف کن دلت برام تنگ شده!
چند روزی میشد باهم رابطه نداشتیم. یعنی خودم نخواسته بودم. از وقتی قضیه اون پسره رو فهمیده بودم، حالم رو به راه نبود. با این وجود خودداری مقابل ریحانه سخت‌ترین کار دنیا بود. با نوک انگشتام موهای جلوی چشمش رو کنار زدم و حقیقت رو گفتم:
-من همیشه دلم تنگته، حتی وقتی کنارمی.
زل زد تو چشمام و لبخند بزرگی زد. خواست دستش رو فرو کنه داخل شلوارکم که مچ دستش رو گرفتم. سوالی نگاهم کرد. واقعا فکر می‌کرد هر موقع بخواد می‌تونه من رو وادار به سکس کنه؟ دستش رو پس زدم و خشک گفتم:
-حوصله ندارم.
-یعنی چی؟
-یعنی حوصله ندارم.
یکم نگاهم کرد و بعد، یک مرتبه روی دو زانو نشست، تیشرتش رو از تنش در آورد و انداخت یه طرف. حیرت زده نگاهم رو به بدن بدون پوشش دوختم و گفتم:
-احمق چیکار می‌کنی؟
نگاهم دائما روی دوتا برجستگی سینه‌اش می‌نشست. اونقدر بزرگ شده بود که سوتین ببنده. از جاش بلند شد تا شلوارک لی آبیش رو در بیاره. دستم رو دراز کردم تا جلوش رو بگیرم، اما یه قدم به عقب برداشت. با عصبانیت گفتم:
-تنت کن!
با نیشخند شونه بالا انداخت و شلوارکم از پاش در آورد. حالا با شرت و سوتین بالای پشت بوم ایستاده بود. این دفعه حرصی شدم و گفتم:
-کفر منو در نیار ریحانه. تنت کن تا کسی ندیده.
با دست‌های باز چرخی زد و گفت:
-اولا تو روز روشن کسی ما رو این بالا نمی‌تونه ببینه، چه برسه به الان که شبه! دوما، تو که حوصله نداری، بذار لااقل همونایی که نگرانی منو لخت ببینن یکم کیف کنن!
بلند گفتم:
-بقیه گه خوردن!
سرشو بالا گرفت و بلند خندید. من اینجا داشتم سکته می‌کردم و اون می‌خندید! دندونامو روی هم فشار دادم و افتادم دنبالش. با خنده روی پشت بوم می‌دوید و منم پشت سرش دنبالش می‌کردم. اونقدر عصبانی بودم که حتی نگران صدای تپ تپ و بیدار شدن مسافرا نباشم. برگشت و گفت:
-پیر شدی دیگه. نمی‌تونی منو بگیری!
از بس تو این مدت سیگار دود کرده بودم نفسم بالا نمی‌اومد. سرجام ایستادم و با صورت عرق کرده نفسی چاق کردم. ریحانه طعنه زد:
-آخی، خسته شدی بابا بزرگ؟
نگاهی به هیکل تراشیده‌اش انداختم و آب دهنمو قورت دادم. سعی کردم فکرمو به کار بندازم. پشت بوم حالت مستطیلی داشت. گرفتنش کار سختی نبود. فقط باید یکم فکر می‌کردم. به سمتش حرکت کردم و ریحانه با زرنگی خواست از سمتی که فضای بیشتری داشت در ره. سریع پریدم به اون سمت و راهش رو سد کردم. چند قدم نزدیکش شدم و اون سمت مخالف رو امتحان کرد. دوباره پریدم جلوش و راهش رو سد کردم. چند قدم رفتم جلوتر و محیط رو براش تنگ‌تر کردم. حالا که گوشه پشت بوم گیر افتاده بود، دیگه نمی‌خندید. نیشخندی زدم و به سمتش هجوم بردم. جیغی کشید و از روی دستپاچگی سمتی رو برای فرار انتخاب کرد، اما من زودتر دستم رو دراز کردم و دور شکم لختش پیچیدم. از پشت گرفتمش و کشیدمش تو بغلم.
-خب، داشتی می‌گفتی!
نفس زنون گفت:
-بهم کلک زدی!
بدنش از فعالیت کمی دم کرده بود و حرارت داشت. گفتم:
-انقدر دریده شدی که راحت تو محیط باز لخت میشی؟
با حاضر جوابی گفت:
-تا چِشت در آد!
چشمامو براش گشاد کردم و گفتم:
-حرصمو در نیار ریحانه، بد می‌بینی.
-مثلا در بیارم می‌خوای چیکارم کنی؟
-یه جوری می‌کنمت که تا دو روز نتونی راه بری.
پوزخند زد و گفت:
-تو که حوصله نداشتی.
-الانم ندارم.
-چیه نکنه مردونگی نداری؟
اون که جواب این سوال رو بهتر از هرکسی می‌دونست. می‌دونست هیچکی مثل من نمی‌تونه بهش لذت بده. من نقشه تنش رو از بر بودم. می‌دونستم روی کدوم اندامش چقدر حساسه. می‌دونستم نقطه جی‌ش دقیقا کجاست. می‌دونستم چجوری از طریق آنال سکس ارضاش کنم. حتی می‌دونستم موقع پریودی چجوری مودی و غیر قابل تحمل میشه. بلدش بودم. و حالا بهم می‌گفت مردونگی ندارم! فکش رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-اونقدری که من تو رو گاییدم باقی مردهای دنیا الکسیس رو نگاییدن، بعد تو میگی مردونگی ندارم؟!
بهم برخورده بود. کفرمو در می‌آورد! بازم لجبازی کرد و گفت:
-نه، توانایی نداری!
-یعنی میگی نمی‌تونم؟
-نععع، نمی‌تونی!
چند ثانیه‌ای نگاهش کردم و بعد، فکش رو رها کردم. با کف دست محکم هلش دادم جوری که چسبید به حفاظ‌های دور پشت بوم. انتظار این حرکت خشنم رو نداشت که سرش رو چرخوند و معترض گفت:
-چته وحشی؟
این هنوز یه گوشه‌اش بود! در عرض فقط چند ثانیه، شلوارکمو دادم پایین و کیرم که هیچ ایده‌ای نداشتم از کی و چرا انقدر بزرگ شده بیرون افتاد. نذاشتم به طرفم بچرخه، دوباره با دست هلش دادم و با پا دوتا ضربه به بغل پاهاش زدم. بین پاهاش از ضربه‌هام بازتر شد. ریحانه هنوز به خودش نیومده بود که شورت قرمزی که هیچ همخونی با سوتین سفیدش نداشت دادم پایین و از پشت چسبیدم بهش. با دست کیرمو هدایت کردم و کیرم باقی راه رو خودش می‌دونست، بارها این راه رو رفته بود و همیشه‌ام از مسیر لذت می‌برد! با سر کیرم خیسی لای کسش رو لمس کردم و متعجب شدم. اون چرا تحریک شده بود؟ به هرحال دیگه نیازی به خیس کردنش نبود. کیرمو با همون تلمبه اول با قدرت تا ته فرو کردم و همه اینا زیر ده ثانیه اتفاق افتاد. ریحانه سر جاش سیخ وایستاد. می‌تونستم چشمای گشاد و دهن باز مونده‌اش رو تصور کنم. شروع کردم به گاییدنش و اون گفت:
-وحشی! از این کارت پشیمون میشی. حداقل یکم یواش‌تر…
در جواب، دوتا دستهاش رو گرفتم و از پشت به شکل ضربدری قفل کردم، با یه دست از دوتا مچش گرفتم و دوباره چسبوندمش به حفاظ‌ها، جوری که کامل خم شد و قمبل کرد. گفتم:
-وقتی دارم می‌کنمت فقط خفه شو!
ناله دردناکی کرد. دوری از این بدن، حتی یه روزشم سخت بود. در حقیقت همیشه سخت‌ترین دوران تو زندگیم، دوران قاعدگی ریحانه بود! و من حدود یک هفته بود خودم رو ازش محروم کرده بودم. کیرم خیلی روون و راحت تو کسش عقب و جلو میشد. لحظه به لحظه آب کسش بیشتر میشد و اگه می‌گفت داره اذیت میشه، یه دروغ محض بود! موقع تلمبه زدن جوری خودم رو به کونش می‌چسبوندم که یه موج قشنگ به باسنش می‌افتاد و از اونجایی که با خشونت و تند تلمبه میزدم، این لرزش دائمی بود. به لمبرای خوش فرم کونش چنگ میزدم تا جایی که اثر انگشتام روی پوست سفیدش به رنگ صورتی در اومده بود. عصبانی بودم و این عصبانیت باعث لذتم میشد. دست‌هاش رو ول کردم و از موهاش گرفتم. سرشو کشیدم بالا و صورت ریحانه از درد درهم شد. سرشو اونقدر کشیدم بالا تا تونستم نیم‌رخش رو ببینم. درحالی که یه عضو از من توی بدنش بود و دیوارهای داخلی کصش رو با تمام وجودم لمس می‌کردم، بغل گوشش گفتم:
-حسش می‌کنی؟ ها؟ حالا به نظرت به اندازه کافی مردونگی دارم یا نه؟
خودشو زده بود به موش مردگی و هیچی نمی‌گفت. محکم به کونش اسپنک زدم و موهاش رو بیشتر کشیدم.
-چی شد چرا زبونت کوتاه شد؟
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. گوشمو بردم سمت دهنش که شنیدم:
-تو هیچی نیستی، فقط حرف میزنی!
چندثانیه‌ای با تعجب نگاهش کردم و بعد، موهاشو ول کردم. کیرمو بیرون کشیدم و ریحانه رو چرخوندم به طرف خودم. بعد با فشار دو دست روی شونه‌هاش، مجبورش کردم روی زمین سفت به صورت دوزانو بشینه.
-دهنتو باز کن.
با لجاجت گفت:
-فکر اینو که برات بخورم از سرت بیرون کن!
می‌دونست من چقدر ساک زدنشو دوست دارم. گفتم:
-اونوقت چرا؟
-چون تو برام نخوردی.
گفتم:
-اینجا تو تصمیم گیرنده نیستی. حالا اون دهن کوفتیت رو باز کن.
پایین تنه‌ام رو دادم جلو و کلاهک کیرمو از عمد به دور و اطراف دهنش مالیدم. لباشو بهم فشار داد و با غیض نگاهم کرد. با چشم و ابرو اشاره کردم دهنشو باز کنه. کمی مقاومت کرد اما آخرش راهی به جز تسلیم شدن نداشت. وقتی لب‌هاش از هم فاصله گرفت، بدون ملاحظه کیرمو وارد دهنش کردمو و فشار دادم. عق زد و خواستم پسم بزنه، اما دو دستی سرشو گرفتم و شروع کردم تو دهنش تلمبه زدن. گفتم:
-اگه گفتی اینی که تو دهنته چیه؟!
مطمئنا اگرم می‌خواست تو اون شرایط نمی‌تونست حرفی بزنه. تو این مدت یاد گرفته بود چطور با اون دهن کوچولوش کل کیر منو تو دهنش جا بده. مجبورش کردم سرشو به حفاظها تکیه بده و موهاش رو با دست بالای سرش جمع کردم. کیرمو جوری فشار دادم که به ته حلقش خورد. اما هنوزم جا داشت پس بازم فشار دادم تا جایی که تموم کیرم تو دهنش گم شد و لب‌هاش به پوست شکمم چسبید. با دست دیگه گلوشو لمس کردم که به خاطر ورود کیرم برجسته شده بود. چشم‌های سرخش از حدقه زده بود بیرون و زیر پلک‌هاش خیس بود. گفتم:
-بهترین کاری که توش استعداد داری همینه. ساک زدن کیر من!
چندباری کیرمو عقب جلو کردم. می‌تونستم فشردگی و تنگی گلوش رو احساس کنم و این فوق‌العاده بود. اگه وقت دیگه بود، قطعا اولویت اولم ارگاسم ریحانه بود. اما حالا اگه می‌خواست به خواسته‌اش برسه، فقط باید با خودش ور می‌رفت! تو یه صحنه کیرمو تا ته فرو کردم تو دهنش و فشار دادم. از شدت فشاری که بهش می‌آوردم چسبید به حفاظ‌ها. تو همون حالت که لب‌هاش تا آخرین حد دور کیرم کش اومده بود، با چشم‌های قرمزش به سمت بالا و مستقیما به چشمای من نگاه کرد. موهای ژولیده و صورت قرمز و آب دهنی که دور لب‌هاش پخش شده بود، ازش یه جنده بالفطره ساخته بود. یه جنده که فقط مال خودم بود! چند لحظه‌ای میشد که تو همین حالت بی‌حرکت بودم و ریحانه به سختی از راه بینی نفس می‌کشید. دو دستی از سرش گرفتم و با انگشت‌های شست هر دو دست، اشک‌های زیر چشم‌هاش رو پاک کردم. احساس مالکیتی که روی ریحانه داشتم شهوتم رو برانگیخته می‌کرد و همین کافی بود تا بدون تلمبه زدن و فقط با فکر کردن به این جریان آبم بیاد. وقتی آبم مستقیما توی گلوی ریحانه جاری شد، پاهام از شدت ضعف لرزید و ریحانه‌ام راهی نداشت به جز قورت دادن قطره به قطره شیره وجودم که خودش باعث بیرون اومدنش شده بود. از لذت چندتا نعره‌ی مردونه زدم و یواش کیرمو از دهنش بیرون کشیدم. بعد با پشت دست به صورتش سیلی زدم و گفتم:
-حالا به نظرت می‌تونم یا نه؟ اینم جزای لخت شدنت بود مادمازل!
برگشت و جسورانه نگاهم کرد. هنوزم سعی می‌کرد غرورش رو حفظ کنه. بهش پورخند زدم. پشت کردم بهش و از رازینه پشت بوم اومدم پایین. تو سکوتی که تو طبقه دوم مسافرخونه حاکم بود وارد اتاق مشترکمون شدم و بدون روشن کردن چراغ و بدون اینکه لباس عوض کنم، فقط تیشرتم رو در آوردم و روی تخت دو نفره دراز کشیدم. برخلاف قوانین اینجا، جنید بدون اینکه پاپیچ نسبتمون بشه بهمون یه اتاق داده بود و کاری بهمون نداشت. در همین حد می‌دونست که من و ریحانه باهم رل زدیم و از هیچ چیز دیگه‌ای خبر نداشت. نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم بخوابم. نیم ساعتی گذشت. صدای باز شدن در اتاق اومد و خزیدن ریحانه رو روی تخت احساس کردم. چشم بسته نزدیک شدنش رو حس کردم. اومی گفت و سرشو گذاشت روی قفسه سینم. بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم، به شونه چرخیدم و مجبور شد سرشو برداره. خودمو بغل گرفتم و سعی کردم بخوابم. چیزی نگذشت که دست‌های ظریفش دورم پیچید و از پشت خودشو بهم چسبوند. دندون قروچه‌ای کردم و زیر لب غریدم:
-ریحانه بخواب!
گونه نرمشو به اسخونای کتفم مالید و گفت:
-چرا؟
هنوز حرفاش و لخت شدنش روی پشت بوم رو یادم نرفته بود. با حرکت دست پس زدمش و به حالت قبلیم در اومدم.
-چون بدم میاد مثل گربه خودتو بهم می‌مالونی.
دوباره بهم چسبید و صورتشو به پشتم مالوند. از روی عصبانیت پلک‌هام رو بهم فشار دادم.
-منو زدی آش و لاش کردی از خداتم باشه باهات قهر نمی‌کنم.
روی تخت چرخیدم به سمتش و کف پام رو گذاشتم روی قفسه سینه‌اش. تو تموم لحظات حالت متعجب چشم‌هاش حتی تو تاریکی اتاق مشخص بود. زل زدم به چشماش و با نیشخند، کف پام رو اونقدر فشار دادم تا با همون چشمایی که لحظه به لحظه گردتر می‌شدن، روی تخت لغزید و با جیغ کوتاهی افتاد پایین. صدای افتادنش روی زمین کمی نگران کننده بود، اما خودش جایی برای نگرانی نذاشته بود. با خیال راحت دوباره به حالت اولم برگشتم و صدای جیغ جیغوش رو شنیدم:
-خیلــــی کثافتی! دردم گرفت بی‌شعــــور.
وقتی جوابی ندادم، صدای خش خش شنیدم و بعد، جسم نه چندان سختی به کمرم خورد. چرخیدم و از گوشه چشم به دمپایی پلاستیکی که به سمتم پرتاب شده بود نگاه کردم. گفتم:
-اگه می‌خوای منو بکشی راه‌های بهتریم هست!
از حرص جیغی کشید و این دفعه واقعا احساس کردم مسافرا از خواب بی‌خواب شدن! یه بالش از روی تخت برداشت و همون پای تخت دراز کشید. برای ده دقیقه صدای نفس‌های حرص‌دارش رو شنیدم و بعد، آروم و منظم شدن. ریحانه‌‌ام مثل باقی مسافرا خوابید اما من همچنان خوابم نمی‌برد. بی‌خوابی زده بود به کله‌ام. طولی نکشید که پوف بلندی کشیدم و از رو تخت بلند شدم. دم سحر هوا سرد بود پس یه سوییشرت تنم کردم. ریحانه با چهره‌ی معصومی که هیچ شباهتی به اون دختر شیطون بالای پشت بوم نداشت، با دهن باز خوابیده بود و خواب هفت پادشاه رو می‌دید. چند ثانیه خیره نگاهش کردم و بعد، روی دوزانو نشستم، خم شدم سمتش و گوشه لبش رو تو خواب بوسیدم. ملافه‌ی روی تخت رو انداختم روش و از اتاق زدم بیرون. برگشتم به همون پاتوق همیشگی. پاکت سیگار رو از جیب سوییشرتم بیرون آوردم و با نگاهی حریص، به برج‌های چراغونی دور دست خیره شدم. شرایط اصلا جالب نبود. همینطور پیش می‌رفت حتی ریحانه رو از دست می‌دادم و اون موقع هیچ امیدی برای ادامه دادن نداشتم. باید فکر می‌کردم. باید از این مخمصه می‌اومدم بیرون و میشدم همون مهدی سابق. همونی که حداقل یه جو غرور تو چشماش قابل دیدن باشه. اما چطور؟ وضعیتم شبیه یه گره کور بود. آهی کشیدم و سیگار پشت سیگار دود کردم.
دم‌دمای صبح بود و زیر پام پر بود از فیلترای سیگار. با طلوع خورشید، همه جا روشن شد و سیاهی از بین رفت. حالا نوک برج‌ها برق میزد. آخرین سیگارم کشیدم و محکم زیر پام له کردم. من آدم پا پس کشیدن نبودم. حالا یه نقشه داشتم که اگه می‌گرفت، بالاخره رنگ خوشبختی رو می‌دیدم.
تو تمام طول روز، جزئیات نقشه رو مو به مو طراحی کردم. برای حل بزرگترین معضل باید با جنید صحبت می‌کردم. توی دفترش نشسته بود و همزمان که داشت دوربین‌های مدار بسته رو چک می‌کرد، با مگس کش به جون مگس‌های مزاحم افتاده بود. من رو که دید، به صندلی کنارش اشاره کرد. اون اوایل تا حد امکان باهم حرف نمی‌زدیم و با ایما و اشاره منظورمون رو بهم می‌رسوندیم، اما حالا یه چیزایی یاد گرفته بودم. به نشونه مخالفت سر تکون دادم و گفتم:
-أقرضني المال! (بهم پول قرض بده!)
به صندلی پشت میزش تکیه داد. یکم نگاهم کرد و گفت:
-أنت لم تطلب مني أي شيء أبدا. (تا حالا چیزی از من درخواست نکردی.)
گفتم:
-اريد ان اصبح غنيا. (می‌خوام پولدار بشم.)
با مکث جمله‌ام رو کامل کردم:
-بمساعدتك. (به کمک شما.)
چند ثانیه‌ای خیره نگاهم کرد و بعد، از روی صندلی بلند شد و به طرف گاو صندوق گوشه اتاق رفت. آدم سنتی‌ای بود و پول‌هاش رو توی بانک نمی‌ذاشت. گفت:
-أنتما الإثنان تصدران الكثير من الضوضاء في الليل. هل تريد إبعاد الرکاب؟ (شما دو نفر شبا خیلی سر و صدا می‌کنید. می‌خواین مسافرام رو فراری بدین؟)
شاید هیچوقت تو عمرم مثل اون لحظه خجالت نکشیده بودم. حرفی نزدم و جنید بسته‌های پول رو که قطعا پاسخگوی نیازم بود برداشت و گاو صندوق رو بست. بعد به طرفم اومد. گوشه لبش کش اومده بود و تو این هفت ماه هیچوقت ندیده بودم که بخنده. پول رو ازش گرفتم و یکم این پا و اون پا کردم. با ابروی بالا رفته نگاهم کرد. گفتم:
-لدي طلب آخر. (یه چیز دیگه‌ام می‌خوام.)

ریحانه قهر کرده بود و دور و برم نمی‌پلکید. چند ساعتی گذاشتم تنها بشه و زمانی که هوا تاریک شد، تو محوطه پیداش کردم. روی نیمکت نشسته بود و با ژست‌های مسخره از خودش سلفی می‌گرفت. جلو که رفتم، نزدیک شدن من رو متوجه شد. با این فکر که میخوام ازش عذرخواهی کنم، رفت تو قیافه. وقتی دستش رو گرفتم و کشیدم، با تعجب گفت:
-چیکار میکنی؟
دنبال خودم کشیدمش و گفتم:
-کارت دارم!
-یعنی چی؟ ولم کن میگم.
سعی کردم بدون جلب توجه بکشمش تو اتاق. به هر مشقتی بود از پله‌ها بالا رفتیم، وارد اتاقش کردم و در رو بستم. با عصبانیت گفت:
-یعنی چی این رفتار؟ چرا جای عذرخواهی مثل حیوون منو دنبال خودت می‌کشی؟
اشاره کردم بشینه و گفتم:
-آروم باش. می‌خوام باهات حرف بزنم.
-اگه می‌خوای در مورد دیشب حرف بزنی که باید بگم هنوزم ازت دلخور… .
پریدم تو حرفش:
-ببین، دیشب هر اتفاقی افتاد تقصیر خودت بود پس فکر عذرخواهی شنیدن رو از کله‌ی کوچولوت بیرون کن! الانم دهنتو ببند و گوش بده.
از قاطعیت کلامم بغ کرد و روی تخت نشست. صندلی جلوی میز آرایش رو برداشتم و گذاشتم وسط اتاق. گفتم:
-آرمان رو یادته دیگه؟
از شنیدن اسمش تعجب کرد و سرشو تکون داد. گفتم:
-می‌خوام باهاش تماس بگیرم.
با تعجب بیشتر گفت:
-چرا؟ به خاطر اون مجبور شدیم از ایران فرار کنیم.
-می‌خوام ازش درخواست پول کنم.
یکم نگاهم کرد و با پوزخند گفت:
-اونم بهت داد! اصلا به چه بهانه‌ای؟
-تو!
مات موند. چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
-منظورت چیه من؟
فکر می‌کنم منظورم واضح بود و نیاز به توضیح نداشت. ریحانه لحظه به لحظه شگفت زده‌تر میشد تا جایی که از لبه تخت بلند شد و گفت:
-شوخی می‌کنی دیگه؟
جدیت رو از تو صورتم خوند و وا رفت. اشک تو چشماش حلقه زد و گفت:
-یعنی می‌خوای به همین راحتی منو بفروشی؟
-مجبورم.
فقط خیره و ناباور نگاهم کرد. بعد درحالی که با تمام وجود تلاش می‌کرد جلوی من زیر گریه نزنه، حرکت کرد تا از اتاق بره بیرون. وقتی داشت از کنارم عبور می‌کرد، دستشو گرفتم. سریع ایستاد و با امیدواری نگاهم گرد. فکر می‌کرد قراره بگم همه اینا یه شوخی کثیفه. با لحن خشکی گفتم:
-گوشیت رو بده. می‌خوام بهش زنگ بزنم.
یه چیزی تو نگاهش شکست. امیدواری از تو چشماش پر کشید و بی‌رمق موبایلش رو داد بهم. چونه‌اش می‌لرزید و هر لحظه ممکن بود گریه‌اش بگیره. از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست، جوری که دیوارای اتاق لرزید. نفس عمیقی کشیدم و شماره‌ای رو که هیچوقت از یادم نمی‌رفت گرفتم. بعد چندتا بوق، لحظه‌ای که بارها تو سرم تصویر سازی می‌کردم به حقیقت پیوست. صدای لطیف و سوالی تارا از پشت خط اومد.
-بله؟
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
-منم، مهدی!
برای لحظاتی هیچ صدایی نیومد. بعد شنیدم که گفت:
-تو؟ چرا زنگ زدی؟
-آخه می‌خواستم صدات رو بشنوم!
اونقدر تمسخر توی کلامم بود که یقینا منظور اصلیم رو فهمید. ادامه دادم:
-هوا برت نداره، بخاطر تو زنگ نزدم. همون لحظه‌ای که بهم نارو زدی برای همیشه برام مُردی.
صدای آرمان رو شنیدم که پرسید: «کیه؟»
تارا گفت منم و شنیدم که آرمان با حیرت گفت: «کی؟!» تارا این بار خظاب به من گفت:
-پس چی می‌خوای؟
صداش خیلی غریبه بود. گفتم:
-می‌خوام با آرمان حرف بزنم.
-چیکارش داری؟
-میگم می‌خوام باهاش حرف بزنم.
خیلی سختم بود، اما ته جمله گفتم:
-لطفا!
نمی‌دونم، شاید همون یه کلمه تاثیر خودش رو گذاشت که صدای خش خش اومد و بعد، آرمان گفت:
-منتظرت بودم.
حتی شنیدن صداش باعث خرابی حالم میشد. گفتم:
-برام مهم نیست منتظرم بودی یا نه.
گفت:
-اِ؟ پس چرا زنگ زدی؟
-به خاطر پول!
صدای خنده‌اش رو شنیدم و دندونامو روی هم ساییدم.
-حدس می‌زدم. آخرش افتادی به خِنسی؟
-به لطف تو!
بازم خندید. چقدر یه آدم می‌تونست عوضی باشه؟ گفت:
-تو کدوم سوراخی قایم شدی؟
-دبی.
-اووو، چقدر دور! یعنی انقدر ترسیده بودی؟!
چیزی نگفتم. خنده‌اش رو جمع کرد و گفت:
-خب…چقدر می‌خوای حالا کلک؟
-ماشین و خونه‌ام رو با همه وسایلش بفروش، هرچی تو حساب بانکیم داشتم همه رو آب کن با خودت بیار.
-چجوری؟
با شرایطی که تو دبی داشتم، قطعا حالا حالاها نمی‌تونستم حساب بانکی داشته باشم. گفتم:
-طلا، اونم بیست و چهار عیار!
مکثی کرد و گفت:
-و این همه دردسر رو به جون بخرم در ازای چی؟
جفتمون می‌دونستیم در ازای چی، اما آرمان می‌خواست از زبون خودم بشنوه. گوشه لبم رو جوییدم و گفتم:
-خواهرم.
بشکن زد و با صدای بلند و مسروری گفت:
-آها! خودشه! حالا می‌تونیم باهم به نتیجه برسیم.
بعد انگار که نخواد تارا چیزی بشنوه صداش آروم شد.
-تو که اول و آخرش اون خواهر نازتو زیر خواب من می‌کردی، پس چرا این همه دردسر به جون خریدی؟
گفتم:
-الان پشیمونم.
-بی‌پولی سخته نه؟! باعث میشه حتی ناموس خودت رو بفروشی. هرچند تو توی این چیزا ید تو لایی داری!
پوفی کشیدم و تلاش کردم از کوره در نرم. گفتم:
-چه خبر از آتوسا؟
-همین دور و اطرافه. گهگداری می‌بینیم همو.
گفتم:
-یعنی کشید کنار؟ الان با تارایی فقط؟
-از اولشم رقابتی در کار نبود پسر خوب. من و آتوسا رابطه خاصی باهم داشتیم. تا زمانی که همدیگه رو از لحاظ جنسی سیر می‌کردیم کنار هم بودیم، اما به لطف تو با تارا آشنا شدم و بعد یه مدت تصمیم گرفتم خیلی دوستانه رابطه‌مون رو تموم کنم. چیزی که واضحه، اینه که تو هیچوقت قدر تارا رو ندونستی. بذار یه خبر دست اول بهت بدم. تارا حامله ست. داریم کارای طلاق غیابی رو می‌کنیم تا تو اولین فرصت باهم عقد کنیم.
باورم نمیشد تارا، دختری که یه روزی زنم بود از آرمان حامله شده باشه. اصلا دلم اینجور خبرها رو نمی‌خواست. حتی جرعت نمی‌کردم از خونواده‌ام سوال بپرسم. اما از طرفی هنوزم برام عجیب بود آرمان چطور بین تارا و آتوسا، اولی رو انتخاب کرد. واقعا هر آدمی سلیقه منحصر به فردی داشت. مدتی تو سکوت گذشت و گفت:
-همین الان میرم دنبال کارات. تارا که هنوز تو شناسنامه زنته، فکر نمی‌کنم مشکلی برای فروششون باشه. ته تهش یه وکالته.
گفتم:
-اونم درست میشه!
-محض اطلاع، ننه بابات هنوز چیزی نمی‌دونن. می‌خواستم جدی جدی عکس و فیلما رو بفرستم اما تارا از ترس رسوایی خونوادگی اونقدر اصرار کرد تا پشیمون شدم.
نفس راحتی کشیدم اما خب، الان منتظر این بود به خاطر اینکه آبروی منو نبرده ازش تشکر کنم؟ وقتی چیزی نگفتم گفت:
-چند روز دیگه میام دبی. فعلا پیش غذا می‌خوام تا زمانی که غذای اصلی آماده بشه! بهتره با چندتا نود درست حسابی از اون خواهر سکسیت شروع کنی. بفرست واتساپ. بای!
تماس قطع شد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با لب‌های بهم دوخته شده به نقطه نامعلومی خیره شدم. مسیر سختی در پیش داشتم. اگه به سلامت عبور می‌کردم، تهش خوشبختی دستم رو می‌گرفت و از این فلاکت خلاص میشدم. اگر که نه، همه چی رو باخت می‌دادم.

بعد از شام، منتظر موندم تا ریحانه بیاد تو اتاق. خیلی لفتش داد و باعث شد نگران بشم، اما با باز شدن در نفس راحتی کشیدم. بدون اینکه نگاهم کنه اومد داخل و با بی‌اعتنایی پشت میز آرایشش نشست. وسایل زیادی روی میز نبود. اول ناخناش رو که لاک مشکی داشتن تمیز کرد، بعد لاک قرمزی رو که خودم براش خریده بودم برداشت و درحالی که می‌دونست زیر نظرش دارم، مشغول لاک زدن شد. هنوزم چشم‌هاش از اثر گریه متورم بود. از حالت دراز کش روی تخت در اومدم و نزدیکش شدم. گوشی رو دادم دستش و گفتم:
-چندتا نود برای آرمان بفرست، منتظره… .
هنوزم حرفم تموم نشده بود گوشی رو از دستم چنگ زد و گفت:
-معلومه می‌فرستم، داداشم ازم می‌خواد واسه یه نره خر عکس لختی بفرستم. چرا نفرستم؟!
-می‌خوای از این وضعیت بیایم بیرون یا نه؟ خودت نمی‌خوای یه دست لباس نو بخری؟
-مگه همه چی به پوله؟
سر تکون دادم و گفتم:
-تقریبا!
دیدم تند تند و لجوجانه داره از تو گالریش عکس انتخاب می‌کنه، گفتم:
-صبر کن ببینم! زیادم لختی نباشه‌ ها. نوک سینه‌هات معلوم نباشه، باقی مواردم که اصلا حرفشو نزن! در حدی که راضی بشه بسه.
پوزخند صداداری زد و گوشی رو به طرفم گرفت:
-این چطوره آقای غیرتی؟!
گوشی رو گرفتم و به عکس نگاه کردم. از دیدن عکس فکم افتاد و چشمام از حدقه بیرون زد.

نگاهم از اون بهشت طلایی کنده نمیشد. با توجه به لاک مشکی که زده بود، تاریخ عکس مال همین چند روز بود. گفتم:
-کی گرفتی اینو؟!
گفت:
-همین چند روز پیش. خواستم اول به تو نشونش بدم اما انگار دوست نداری! همینو بفرستم واسه آرمان؟
اخم کردم و گفتم:
-غلط کردی! گفتم سینه‌هات معلوم نباشه بعد تو میخوای اینو بفرستی؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-این چطوره؟

خب، این عکس پاهاش بود. بعید می‌دونستم آرمان به این راضی بشه. گفتم:
-خوبه ولی، یکمم بازتر بود عیب نداره!
دوباره مشغول گشتن شد و گفت:
-این دوتا چی؟

،

آب دهنمو قورت دادم. نگاهی به سرتاپای ریحانه انداختم و دوباره به عکسا چشم دوختم. این عکسا مال قبلا بود ولی واقعا یه کتاب رو نباید از رو جلد قضاوت کرد! این هیکل بی‌نقص زیر لباس پنهون بود، درست مثل یه گنج که زیر خاک باشه. گفتم:
-همین سه تا رو بفرست.
نگاهم کرد و گفت:
-مطمئنی؟
سرمو تکون دادم و نگاهشو ازم گرفت. وقتی دکمه سند رو لمس کرد و عکسا رو فرستاد، احساس کردم یه چیزایی بین ما دیگه مثل سابق نمیشه. گوشی رو به دستم داد و تو یه سکوت سنگین گوشه تخت و پشت به من جنین‌وار تو خودش جمع شد. قهر بود. عمیقا دلخور بود و من مونده بودم و دوتا حس! اولی حس شهوتی که از دیدن تصاویر گرفته بودم، و دومی حس گندی که خوب می‌دونستم دلیلش چیه.

روز بعد که بیدار شدم، جای خالی ریحانه توی تخت بهم دهن کجی می‌کرد. رابطه‌مون اصلا اوضاع جالبی نداشت و نمی‌دونستم کی قراره درست بشه. اصلا درست میشه یا نه؟ اولین کارم قبل هر چیز چک کردن گوشی بود. آرمان عکسا رو دیده بود و بعد چندتا اموجی قلب و بوس، پیام گذاشته بود:
-جــــونم به این اندام. تینیجر محشر به این میگن… الحق که چه کُصیه! بهت حسودی می‌کنم که تا الان داشتی یه همچین لُعبتی رو می‌کردی.
زیرش تو یه پیام دیگه نوشته بود:
-موندم دی ان ای این دختر از چی تشکیل شده که انقدر ماهه. تو لطافت پوستو ببین فقط! مخمله لامصب. سینه‌ها رو که اصن نگو! واسه لمسشون لحظه شماری می‌کنم.
پیام بعدی رو خوندم:
-دبی چیه بابا، به خاطر خواهرت تا اون سر دنیام میام. توام زیاد ناراحت نباش. تارا نمیاد، می‌تونیم لذت رابطه با ریحانه جون رو باهم شریک بشیم. نظرت چیه؟
بی‌توجه به جمله آخرش پیام دادم:
-تارا چرا نمیاد؟ راضیش کن بیارش.
خیلی نگذشته بود که صدای نوتیف اومد. انتظار نداشتم انقدر زود جواب بگیرم. انگار از ذوق به دست آوردن ریحانه همیشه آنلاین بود.
-اُسکل تارا اگه دلش می‌خواست تو رو ببینه که ولت نمی‌کرد بیاد پیش من که! اصلا می‌دونی چرا منو به تو ترجیح داد؟ چون من از تو خوش قیافه‌ترم! اما خب بهتر که نمیاد، اینجوری دست و بالم بازتره. اگه بیاد هزار جور کلک باید پیاده کنم تا وقت خالی گیر بیارم.
پس فقط آرمان تو چنگم بود. وقتی پیامی ندادم، نوشت:
-می‌خوام لختشو ببینم.
سریع نوشتم:
-اصلا حرفشو نزن!
اما قبل از اینکه ارسالش کنم دست نگه داشتم. جمله رو پاک کردم و دوباره نوشتم:
-خرج داره.
نوشت:
-یعنی چی؟
-باید علاوه بر سرمایه خودم که با خودت میاری، یه چیزیم خودت متقبل بشی!
با مکث پیام داد:
-داری بازی در میاری؟
-نه اصلا! الان آینده من دست توئه، چرا بخوام بازی در بیارم؟ در نهایت تا چند روز دیگه ریحانه تمام و کمال مال تو میشه و می‌تونی هرچقدر که دلت می‌خواد بکنیش. با هر روشی که اراده کنی! ناگفته نمونه که ریحانه خیلی خوش سکسه و همه جوره بهت حال میده. به من که تا الان خیلی حال داده! میل خودته. می‌تونی قبول نکنی اما تو این فاصله‌ی باقی مونده منم می‌تونم یه تیری تو تاریکی پرتاب کنم. مگه نه؟!
می‌تونستم حدس بزنم داره با خودش سبک سنگین می‌کنه. نوشت:
-خیلی دندون گردی! چقدر؟
رقم رو که گفتم، سریع نوشت:
-من با این پول می‌تونم از هر دختری که فکرشو بکنی نود که هیچ، خود دختره روهم هر چقدر دلم خواست بزنم زمین.
-ریحانه هر دختری نیست. قیمت نداره.
چندبار نوشت و پاک کرد و آخر پیام داد:
-حیف، حیف که دلم بد اسیر پوست سفیدش شده، وگرنه این زرنگ بازیا بی‌جواب نمی‌موند بچه زرنگ.
از پشت گوشی پوزخند زدم. نوشت:
-سگ خورد! منکه این همه از جییم پیاده میشم، اینم روش. ولی توقع نداشته باش تو تخت با خواهرت با لطافت رفتار کنم.
نوشتم:
-اتفاقا اونم سکس خشن دوست داره.
نوشت:
-جـــــــون… خودم درستش می‌کنم. یه جوری می‌کنمش که کیر تو رو به کل فراموش کنه. کلی منتظر بودم دوباره این روی دیگه‌اتو ببینم. سر تارا این روتو زیاد دیده بودم، ولی سر خواهرت خیلی سفت بودی.
-میگم که، پشیمونم.
-اوکی، اما حالا که تو شرط و شروط گذاشتی، بذار منم شرط و شروطای خودم رو بذارم.
منتظر موندم ببینم چی می‌خواد بگه. بعد چند دقیقه پیام داد:
-می‌خوام خواهرت واسم بدن نمایی کنه. بیشتر می‌خوام رو سینه‌هاش مانور بده. لاکردار اونقدر با فرم سینه‌هاش حال کردم که شک نکن تو سکس کیرمو می‌ذارم لای سینه‌هاش و مثل سگ می‌کنمش! خودتم باید ازش فیلم بگیری برام بفرستی.
هنوز جواب نداده بودم که پیام بعدی اومد:
-و اما اصل کاری! روزی که حضوری واسه کردن خواهرت خدمت رسیدم، موقع رابطه می‌خوام خودت باشی و مثل الان فیلم بگیری، درست مثل همون فیلمایی که سه تایی با تارا ظبط می‌کردیم. می‌خوام به چشم ببینی چجوری خواهرتو ارضا می‌کنم. قبول؟
نگاهم روی کلمات جا به جا میشد. حتی لمس شدن ریحانه توسط یه مذکر دیگه من رو روانی می‌کرد، چه برسه به… قصد آرمان فقط و فقط شکوندن غرور من بود. حرومزاده! نمی‌دونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم که هنوز دلش خنک نشده بود. پیام داد:
-؟؟؟
بعد چند لحظه تأنی، نوشتم:
-قبوله.
گوشی رو قفل کردم و انداختم یه طرف. دستی به صورتم کشیدم و فکر کردم آخر این داستان چی میشه؟

زمان گذشت و خورشید غروب کرد. وقتی شب میشد احساس بهتری داشتم. یه جور لایه محافظتی بود، انگار تاریکی باعث میشد مردم نبینن دارم چه غلطی می‌کنم! ریحانه رو بازم تو محوطه و روی نیمکت پیداش کردم و با چشم و ابرو اشاره کردم باید باهاش حرف بزنم. چشم‌هاش عمیقا بی‌روح بود. انگار یه چیزی تو چشماش مرده بود. اینبار نیاز نبود دنبال خودم بکشمش و بدون مقاومت مثل بچه آدم افتاد دنبالم. بدون حرف رفتیم پشت مسافرخونه و از طریق پله‌های اظطراری به بالای پشت بوم رسیدیم. ریحانه دست به سینه منتظر شد و من گفتم:
-می‌خوام برای آرمان بدن ‌نمایی کنی. همینکه سینه‌هاتو نشون بدی کافیه.
برخلاف انتظار اصلا جا نخورد، فقط گفت:
-باشه.
منتظر بودم کلی قشقرق به پا کنه. لب‌هام از هم فاصله گرفت و گفتم:
-یعنی چی باشه؟
-یعنی باشه دیگه! می‌خوای بگم نه؟ فرقیم می‌کنه؟ اصلا برات مهمه من چی می‌خوام؟
انتظار نداشتم اینجوری جواب بده. چند ثان

دکمه بازگشت به بالا