قلب یخی (۱)
سلام
اسم ها مستعار بوده و این داستان کاملا بر اساس ذهن و چاشنی خلاقیت نویسنده نوشته شده،داستان شامل تابو شکنی و… هستش.
من محمدم یه جوون ۲۱ سالم قدم به خاطر ژنتیک خانوادگیمون بلنده تقریبا ۱۹۰ هستم هیکل آرنولد طوری ندارم ولی خب رو فرمم شکرش(وی وزنش ۱۰۰ کیلوعه)،سایز سالار هم خدارو شکر از میانگین ایرانی بیشتره اندازه نگرفتم ولی ۱۴ ۱۵ سانتی فک کنم باشه کلفتیش هم نمیدونم،خوب کسشر راجب خودم کافیه اینارو گفتم یه تصویری تو ذهنتون داشته باشید از خودم.
من از پونزده سالگی از خونه زدم بیرون تک فرزند نبودم یه خواهر بزرگتر داشتم ولی چون از خونه فرار کرده بودم عملا دیگه برای پدر و مادرم وجود نداشتم جو خونه اصلا مساعد نبود از بچگیم خاطره زیادی غیر از کتک و توهین و تخریب شخصیت یادم نیست پناهگاهی نداشتم غیر از یه خونه که با پتو و بالشت درستش کرده بود یا کامپیوتر قدیمی توی راهرو،خدا میدونه چه روز و ها ساعت هایی من اونجا گذروندم،خاطر جای کبودی و زخم جلوی کسی لباس عوض نمیکنم ولی تاریک ترین نقطه خاطرات بچگیم دیدن همخوابگی و خیانت مادرم به پدرم بود.
پدرم خیلی آدم نرمالی نبود برای بچه های دیگه پدری میکرد ولی روابطش با ما رابطه ارباب برده ای بود ولی نه اهل عرق و مشروب بود نه دود و دم این ویژگیش رو خودم هم به ارث بردم.
منو کتک میزد و تحقیر میکرد ولی هیچ وقت ندیدم کمتر از گل به مادرم بگه و همین بیشتر منو آزار میداد هنوز وقتی یادش میوفتم تا چند روز خواب ازم گرفته میشه.
مادرم زن سر به زیر و محجبه ای بود حس مادرانه خیلی قوی نداشت فقط نمیزاشت شکممون خالی بمونه همین،از نظر دینی هم اون قدر مسلمون بازی در نمی آورد ولی سر یه سری اعتقادات سفت و سخت وایمیساد و این تناقض عقاید و اون کارش تصویری که ازش تو ذهنم ساخته بودم رو تیکه تیکه کرد
چطوری قضیه خیانت فهمیدم؟
کلاس سوم دبستان بودم فرداش تولدم بود کلاسمون به خاطر نیومدن معلمون تعطیل کردن و منم برگشتم خونه خونمون نه خیلی دور بود نه خیلی نزدیک ولی پیاده که میومدی منظره قشنگی داشت فضای سبز زیادی اطراف مدرسمون،رسیدم خونه به خاطر کار مادرم که خیاط بود و صبح ها کارگاه میرفت باید کلید همیشه با خودم میبردم وگرنه سرمای زیبای تبریز انتظارمو میکشید.
کلید انداختم رفتم تو دیدم دم در خونه کفش غیر کفش های خودم و مادرم هست گفتم حتما بابا کفش جدید خریده رفتم تو خونه اولین کار سر یخچال و مثل همه بچه های دیگه تو اون سن با بطری آب خوردم بدون این که مادرم بفهمه و به خودم آفرین میگفتم به خاطر مخفی کاریم
خونمون دوتا خواب داشت و حال بزرگ و یه آشپز خونه نقلی رفتم تو حال که دیدم صدای آه ناله نازکی میاد،
کیفمو گذاشتم زمین رفتم سمت صدا،صدا از سمت در اتاق خوابشون بود،در نیمه بسته بود و صدا هرچی بیشتر نزدیک میشدم بلند تر میشد در رو آروم باز کردم و درجا خشکم زد…
زنی که مادر صداش میکردم روی کمرش خوابیده بود و پاهاشو باز کرده بود و یه مرد غیر پدرم بین پاهاش بود،این اولین بار بود که مادرم رو لخت کامل میدیدم،برای همین مغزم هنگ کرده بود چیزی میدیدم رو نمیتونستم هضم کنم اصن درکی از سکس و کیرو کس نداشتم چه برسه به این که بدونم پوزیشن و این چرت پرتا چیه
مادرم ندید که من اومدم ولی اون مرده یه لحظه سرشو آورد بالا و منو دید جا خورد ولی یه لبخند کریهی زد و اون زن لب گرفت،هنوز که هنوز یادمه و متنفر شدم از لبخند زدن فقط به خاطر این که یه وقت شبیه اون نشم،اون منو دید و تلمبه هاشو محکم تر کرد من نمیفهمیدم دارن چیکار میکنن فقط میدیم که مادرم داره ناله میکنه و با سینه هاشو و یه چیزی بین پاهاش داره بازی میکنه،فکر میکردم اذیته میخواستم حمله کنم به مرده میخواستم فریاد بزنم کمک بخوام حنجرمو ریش ریش کنم و جیغ بزنم و التماس کنم که تمومش کنه که مادرمو اذیت نکنه ولی نمیتونستم تکون بخورم صدایی ازم در نمیومد بی حس شده بودم صدای زنگ تو گوشم پیچید هیچی نمی شنیدم،درد عجیبی تو سینم حس کردم،بدنم یخ کرده بود قیافه کریه المنظر مرده و با اون خنده رو مخ وحشتناکش منو ترسونده بود
کاری از دستم برمیومد؟،یه بچه نه ساله که قدش به یه متر هم نمیرسید چه برسه به درک و شعورش اون موقع…
نمیدونم چرا ولی یه دفعه شروع کردم به عقب رفتن کنترل بدنم دیگه دست خودم نبود انگار یه عروسک خیمه شب بازی بودم که یکی داشت با نخ دست و پا و اعمالمو کنترل میکرد همون جوری کیفمو ورداشتمو زدم از خونه بیرون یادمه در رو هم نبستم وقتی زدم بیرون نمیخواستم اونجا بمونم میخواستم فقط دور شم،فرار میکردم؟،نمیدونم فقط میخواستم برم چیزی که دیده بودم رو خیلی درک نمیکردم اون موقع ولی یه حس عجیب و قوی داشتم که درست نبود اون وضعیت اشتباه بود،از خونه زدم بیرون و فقط دویدم کوله پشتی مدرسم هی تاب می خورد نمیدونم چه قدر دویدم ولی این قدری بود که وقتی وایسادم فهمیدم جایی که هستم رو اصلا نمیشناختم.
بچه پر انرژی نبودم از همون اول بیشتر سرم گرم کامپیوتر بود هم بازی می کردم هم میخواستم ازش سر در بیارم کارتون و این جور چیزا هم بود و دوسشون داشتم دم خور کسی نمیشدم کلن بعداً فهمیدم به اون کارتونا میگن انیمه بقیه بچه هایی هم که بیرون بودن میگفتن بیا باهامون بازی کن ولی دلم نمیخواست شهر رو نمیشناختم خیلی،دور برمو نگاه کردم دنبال یه تابلویی اعلامه ای چیزی که قبلاً دیده باشمش گشتم ولی چیزی پیدا نکردم نشستم یه گوشه،زانو هامو بغل کردم ماتم زده به خیابون و ماشین هایی که رد میشدن نگاه کردم اونایی که از کنارم رد میشدن یه طوری نگام میکردن که ناخوشایند بود یه نگاه همراه با ترحم،یکم که نشستم دوباره بلند شدم لباس و فرم و شلواری که مادرم برام دوخته بود کثیف و خاکی شده بود ولی مهم نبود واسم چیزی حس نمیکردم تن و بدنم بی حس و سرد شده بود آخرین چیزی که اهمیت داشت برام اون موقع سر و وضعم بود.
داشتم همین طوری راه میرفتم که خوردم به یه دختر بچه ای جفتمون افتادیم زمین دختره سرشو گرفته بود و نزدیک بود بزنه زیر گریه مادره دختره روشو برگردوند و تا مارو دید اومد سمتمون دخترش و بغل کرد و نوازش کرد تا آروم بشه و روشو سمت من کرد و گفت:
_حواست کجاست آقا پسر؟
من در حالی که سرمو گرفته بودم اومدم جواب بدم که…،چیزی نمی اومد بیرون نه کلمه نه صدا نه حرفی و نه نوایی و نه چیز دیگه ای… هیچ سکوت مطلق
مادر دختره دخترشو بلند کرد لباساشو تمیز کرد،و بعد دستشو آورد تا بلندم کنه من ناخوداگاه دستمو بردم بالا و خودم جمع کردم ترسیدم که شروع کنه کتکم بزنه دستمو که بردم بالا آستین لباسم هم باهاش اومد بالا و کبودی های تازه ای از کتک چند روز پیش پدرم روی دستم افتاده بودن نمایان شد،دیدم کاری نمیکنه دستام همین طوری که بالا بود آروم یکی از چشمامو باز کردم و دیدم مادره داره با تعجب به دستم نگاه میکنه،از خجالت سریع دستمو مخفی کردم و بلند شدم که برم که مادره دستمو گرفت
_صبر کن کاریت ندارم فقط بهم بگو جای کبودی های چیه؟چه طوری این طوری شدی؟
به خاطر ترسی که از پدرم داشتم فقط میخواستم از اونجا برم نمیخواستم به اون خانوم بگم چی شده میترسیدم اگه پدرم بفهمه بیشتر کتکم بزنه
لبامو حرکت دادم که حرفی بزنم ولی بازم هیچی…
کلمات نمی چرخیدن حالا هرچه قدر که زور میزدم حرف بزنم
خانومه بلندم کرد لباسامو تکوند و تمیز کرد با دستاش دو طرف صورتمو گرفتم و صورتم که خاکی شده بود رو پاک کرد،چه قدر دستاش گرم بود بوی مادر بودن میداد،شاید عجیب به نظر بیاد این حرف و امیدوارم هیچ کس درک نکنه این قضیه و حس رو،موهای بندمو درست کرد کوتاشون نمیکردم اصلا صورتمو که ول کرد ازم پرسید:
_چرا اینقدر سردی تو پسر کوچولو؟چی شده؟خوبی؟کی این کارو باهات کرده؟پدر مادرت کجان؟
اسم مادر که آورد دوباره یخ زدم دوباره تصویر اون لحظه و لبخند اون آدم که اون هیولا اومد جلو صورتم،بغض گلمو گرفته بود و داشت بیشتر فشار میداد کافیی بود بقلم کنه تا بزنم زیر گیره همونجا
دست کشید رو سرم بردم نشوند روی نیمکتی که اونجا بود گفتم همینجا بمونین تا من بیام
رومو که کردم اینور دیدم دختر خودش هم اینجاست کنار نشسته،دختر نازی بود موهاشو عروسکی بسته و انصافا موهای بلندی داشت فک کنم تا زانوش میومدن یادم نیست دقیق،با یه زبون شیرین گفت:
-تو چرا اینقدر موهات بلنده؟
جوابی ندادم،نه که نمیخواستم… نمیتونستم
-پسره بد اذیتم کردی بعد اخم کرد و روشو کرد اونور
من نمیدونستم باید چیکار کنم فقط این به ذهنم رسید که خوراکی که تو کیفم بود رو بدم بهش که شاید از دلش دربیاد
یه آبمیوه که با پول توجیبیم خریده بودم با یه دونه نون پنیر گردویی که صبح برام گذاشته بود تو کوله مادرم رو پیدا کردم درشون آوردم،به بازو دختره زدم دیدم جواب نمیده،یه بار دیگه به بازوش زدم دیدم زیر چشمی داره نگاه میکنه گذاشتمش کنارش و رومو کردم اونور،چند ثانیه بعد دختره با انگشت بهم زد و دیدم که نصف اون لقمه رو داده بهم،نگاش کردم و ازش گرفتمش و با هم خوردیمش
-آخیش،چه خوشمزه بود
ته دلم یکم گرم شد از این که خوشش اومده با خودم گفتم دیگه از دستم ناراحت نیست،حالا پسر خوبیم 🙂
دختره بلند شد و جلوم وایساد یکم خم شد و گفت:
-اسمت چیه؟
سرمو انداختم پایین
-اسمتو نمیگی بهم؟
…
-باش،اسم من رهاعه میای دوست شیم؟
چیزی نگفتم
انگشتمو گرفت و گفت
-از الان به بعد ما دوستیم آقای چارلی چاپلین
تو دلم خندم گرفت به حرفش چون منم مثل اون حرف نمیزدم
سرمو آوردم بالا و برای اولین دقیق بهش خیره شدم
چمای درشت و مشکی واقعا زیبایی داشتم موهاش یکم فر و به سیاهی نیمه شب
یکم که بهشون نگاه کردم جفتمون خجالت کشیدیم و رومون رو کردیم اونور با این که حالیمون نبود این چیزا ولی یه ریکشن خود به خودی بود
رها یکم ازم فاصله گرفت و داشت دنبال مادرش میگشت،یکم بعد مادرش رسید به ما و رها به مادرش گفت که به دوست جدید پیدا کرده آقای چارلی چاپلین مادرش از این حرف رها خندش گرفت و گفت:
_امیدواره که بازم همدیگه رو تو این پارک ببینیم
یکم بعدش مادرش گفت که مراقب خودم باشمو رفت رها هم دست مادرش گرفت که بره ولی یه دفعه دستشو ول کرد و دوید سمت من و نمیدونم چرا تا هنوز هم نفهمیدم ولی گونمو بوسید و منی که تعجب کرده بود دستمو گذاشتم رو لپم اونم که انگار حسابی از کاری که کرده بود خجالت کشیده بود سریع دوید و دست مادرش گرفت و تو افق غرق شد منی که هنوز هم تو شک بودم چند دقیقه همون طوری به دور شدن رها و مادرش نگاه کردم.
یکم طول کشید که به خودم بیام دیدم خورشید داره غروب میکنه و حتما تو خونه بلبشویی الان
بلند شدم و راه افتادم سمت خونه تا رسیدم خونه خورشید دیگه غروب کرده بود و دریای سرخ و نارنجی رنگ جای خودشو به دریای آبی پر از مروارید شب داده بود.
یادمه تا درو باز کردم یه بی حسی سنگینی رو سمت چپ صورتم حس کردم و دوباره همون زنگ طولانی و کر کننده
پدرم داشت سرم داد میکشید و کارهای همیشگیش ولی من فقط و فقط نگاهم به اون زنی بود که توی آشپزخونه داشت غذا درست میکرد و با لبخند ریز سرشار از خوشحالی و سرزندگی و سرخوشی روی لباش بود منو نگاه کرد،این بیشتر منو گیج کرد و که چطوری الان داره لبخند میزنی مگه کارش اشتباه نبوده…،آها خبر ندارم من ندیدمش احتمالا اون هیولا هم بهش نگفته،داغ کرده بود کلم و همون مقدار دستا و قلبم یخ زده بود از ده سالگی به بعد من دیگه مادری نداشتم فقط یه زن که کارهای خونه رو انجام میداد رو میدیدم دیگه مادری به اسم زهرا نداشتم و با خودم عهد بستم اولین روزی که بتونم آب دماغ خودمو بکشم بالا و شلوار خودمو نگاه دارم از اون خونه بزنم بیرون و دیگه هیچ وقت برنگردم…
پایان قسمت ۱
اگر که دوست داشته داشتین بقیش رو هم بنویسم این قسمت بیشتر پایه ریزی قسمت های بعدی بود برای همین خیلی اروتیک دخیل نبوده داخلش
تجربه اولمه پس اگر اشکالی دیدین ممنون میشم بگین بهم
نوشته: چارلی چاپلین
…ادامه