لبخند سیاه 117

بیتا ! این جوری فاصله ها رو می شکنن ؟ -فرهاد فکر نکن که دیوار بین دو نفرفاصله ای بین اوناست . فکر نکن که این ملافه ای که روی تنم انداختم بین منو تو فاصله ایجاد کرده .. فاصله ها در قلب منو توست هروقت حس کردی می تونی قلبتو بسپری به قلب و جون من اون وقته که این فاصله ها شکسته . اون وقته که این پرده کنار میره .. -یعنی میگی من هنوز دلمو بهت ندادم ؟ بیتا ملافه رو از رو تنش به سمتی پرت کرد . فقط یه شورت نازک پاش بود .. -می خوای اسمشو بذار نیاز من به تو .. می خوای بذار تلاش برای آرام کردن تو .. و این که تا چند ساعت دیگه غروب سختی رو در پیش داری . همه چی آسون نشون داده میشه .. ولی می دونم برات سخته .. دوست دارم لحظه ها رو احساسش کنی . لحظه های زندگی چه تلخ باشه چه شیرین هر کدومش برای خودش و برای تو اوج خاصی داره لحظه ها منو تو رو می سازند و ما هم لحظه ها رو به دنیا میاریم . لحظه های من تویی . دنیای من تویی . تو رو فریاد می زنم . با سکوتم .. با نگام .. با نیازم .. دلم می خواد سکوتمو , فریادمو , عشقمو احساس کنی .. همه چی رو به دست سرنوشت و قسمت نسپار .. سرنوشت و قسمت تویی که در کنار من ایستاده ای . -چرا همش دوست داری اشکمو در بیاری و بهم نشون بدی که من مرد بدی هستم . -اگه بد بودی که این قدر عاشقت نبودم . -حالا بگو داروی من چیه -گاهی بیمار خودش حس می کنه داروش چیه . بدون این که دکتر بهش بگه. -این دخالت در کار پزشک نیست ؟ -اتفاقا بعضی پزشکا خوشحال میشن که بیمارای با هوشی دارن . اصلا خودشون هم توسط اون بیمار در مان میشن .. راستش به هماغوشی با بیتا نیاز داشتم ولی دلم می خواست زمانی این کارو انجام می دادم که فتانه متوجه شده باشه دیگه امیدی به بودن با من نداره .. مثلا یه چیزی حدود ده ساعت دیگه .و این می تونه یک نرمشی باشه برای ورزش امشب .. حدود هشت ساعت دیگه وداع با فتانه و ده ساعت دیگه در کنار بیتا به اوج عشق و هوس رسیدن . -فرهاد می دونم به چی فکر می کنی .. باور کن احساس تو رو درک می کنم . -تو از کجا می دونی .. -برام مهمی حرفاتو فراموش نمی کنم .. نیازتو رو می دونم .. و بر نامه های توروو افکار تو رو . فقط قاطعیتت ضعیفه .. حق هم داری . اون زجری که تو کشیدی اگه کوه بود خرد می شد . من حتی می دونم وقتی که امروز با فتانه بهم زدی یه ساعتی رو با خودت خلوت می کنی و حالا با ماشین یا پیاده یه دوری می زنی و بعد میای پیش من -بیتا عزیزم دیگه نمی تونم بغلت نزنم .. دوستت دارم .. خدا تو رو واسم فرستاده .. خیلی بیشتر از اون عذابی که کشیدم بهم داده .. عذاب و درد یه جایی به انتها می رسه ولی خوشی بودن با تو برای من نهایتی نداره .. آرومم کن .. بگو دوستم داری . بگو تنهام نمی ذاری .. بهم بگو وقتی که آخرین ضربه رو خوردم ولم نمی کنی … -توخودت بهتر از هر کسی می دونی که تنهات نمی ذارم . به چشاش نگاه کردم . نه اشکی بود و نه لبخندی . فقط امید بود و آرامش و عشق .. پیرهن و زیر پیرهنمو در آوردم . لبامو به لباش نزدیک کردم .. به بیتای خودم نزدیک و نزدیک تر می شدم .. حس می کردم که رنجها و درد های من مثل ابر های سیاه پر سرعت دارن از دور و برم دور میشن .. ابرهایی که که دور میشن تا خورشید عشق بهم لبخند بزنه .. وقتی سینه های بیتا رو در تماس با سینه هام احساس می کردم چقدر دلم می خواست که حالا ده ساعت دیگه می بود تا شاید اون جسارتشو داشتم که خودمو به آخر کار می رسوندم . آخری که در واقع یک شروع دیگه بود . لبام رو لبای داغ بیتا قرار داشت . بوی خوش زندگی و عطر هوس انگیزش دیوونه ام کرده بود .باید دنیای رنج و عذابمو می ذاشتم کنار . مثل قبل وقتی لبام رو لبای بیتا قرار گرفت فهمیدم که چقدر تشنه اون لبام .. لبایی که می تونه کانون عشق و هوس باشه .. می تونه نقطه ای باشه تا دل و جونمونو یکی کنه ..چه بوسه شیرینی ! منو برای همه چی آماده می کرد . برای مرگ برای زندگی . ولی نه .. نه .. من نباید به این زودیها بمیرم . من باید تولد زنگیمو در کنار بیتا جشن بگیرم . چه بوسه داغی ..به داغی خورشید عشق.. و شیرین .. به شیرینی و همواری راهی که منو به شیرین ترین لذتهای زندگی می رسونه .. لبام رو لبای عشقم بود و با تمام وجودم و حس درونم در سکوت فریاد می زدم دوستت دارم بیتا دوستت دارم فرشته پاک وزیبا و مظلوم و نجات بخش و دوست داشتنی من .. دوستت دارم . دوستت دارم …. ادامه دارد …

دکمه بازگشت به بالا