لبخند سیاه 118

دیگه احساس گناه نمی کردم . ولی هنوز نا آرام بودم . اون دستشو دور کمرم حلقه زد . منو به خودش بیشتر فشرد .
 -بیتا ..خواهش می کنم .
-مثل دخترا  ناز می کنی ;
 -نه صحبت این نیست .
 -درکت می کنم . می تونم حست می کنم . ولی لبا تو دوباره بذار رو لبام . من که همه جاتو حس می کنم . پس برای چی داری ازم فرار می کنی .
-من از تو فرار نمی کنم .می خوام مطمئن شم که از اون فرار کردم .
  اونی که یه روزی رویای شیرین زندگی من بود حالا برام یه کابوس شده بود . اونی که برای به دست آوردنش زمین و زمانو به هم دوخته بودم حالا برای ندیدنش و آخرین بار با اون زیر یه سقف بودنش ثانیه شماری می کردم . بوسه ای دیگه این بار از سوی بیتا فکرمو  متوجه بدن اون کرد . دستشو گذاشت رو کمر بندم ..
 -بیتا حالا نه ..
-منم که نگفتم آره ..ولی می خوام حس کنی که منو داری . بیشتر باورم کنی . تا آخرش  باهام بیای و امروز وقتی که میری تا تیر آخرو بزنی .. حرف آخرو بزنی خیلی راحت بتونی این کارو انجام بدی  .
-بیتا خیلی سخته . شاید تو مدت زیادی با همسرت زندگی  نکرده باشی . شاید از همون اول وابستگی و دلبستگی زیادی نداشتی . با ور های تو به گونه ای دیگه بود .
 -می دونم همه حرفاتو می دونم .. ولی اینو نمی دونم که امروز چرا هر وقت لبامون به هم می چسبه در جا یه چیزی یادمون میاد که باید بر زبون بیاریم .
 -من نمی دونم تو دیگه کی هستی .. این بار زبونمو  می ذارم و می رسونم به یه جای دیگه و خودم ساکت میشم ..
 با یه حرکت اومدم پایین تر .. دهنمو گذاشتم یه طرف سینه اش و اون که همچنان داشت با کمر بندم ور می رفت دستش شل شد . خوابم گرفته بود .
-نههههههههه فرهاد .. برو جلو تر .. جلو تر ..
 دستمو گذاشتم رو شورتش .. بازم همون آش و همون کاسه ..
-بیتا بذار من برم . فقط می خوام آزاد بشم . حس می کنم دیگه مال خودم نیستم . بذار فریاد منو همه بشنون . بذار بدونن که چند ماهه که به اندازه چند ساله دارم زجر می کشم . بذار همه بدونن .
-فرهاد این جوری که معلومه بعد از رفتن اون خائن باید چند ساعتی رو بری خونه مادر و مادر زنت و همه چی رو که روی دایره ریختی اون وقت بیای و به من سر بزنی . خلاصه بعضی وقتا دخالت بزرگترا مفیده ولی گاهی هم نباید گول حرفای اونا رو بخوری .. البته اونا که عمدی در کارشون نیست ولی ممکنه حس کنی که  اون زن می تونه  بشه مثل همون وقتی که با لباس سپید می خواست بیاد به خونه تو . ولی من این زن رو می شناسم . فتانه ای که برای به دست آوردن چیزی که می خواد تا سر حد مرگ میره . هم چنین برای از دست دادن و به دور انداختن چیزی که ازش بدش میاد هم می تونه به همون اندازه تلاش کنه .
 دستمو گرفت و اونو روی شورتش قرار داد ..
-بکشش پایین فر هاد می خوام که تو این کارو برام انجام بدی . واسه یه زن خیلی لذت بخشه که مردش این کارو انجام بده .
 دلشو نشکستم . تا این جا رو که می تونستم با هاش همراهی کنم . شورتشو کشیدم پایین . دیگه امونش ندادم . دهنمو گذاشتم رو کسش..
-اووووووخخخخخخخ فر هاد فر هاد . عزیزم دوستت دارم . دوستت دارم . می دونم که بر می گردی ولی نگرانم . می ترسم . اگه تو رو از دست بدم .. اووووووفففففف نهههههه کسسسسسم .. بخورش ..
با نوک بینی ام وسط کس عشقمو هدف گرفته بودم  .. لبه های کس بیتا رو بین دو تا لبهام گذاشته و آروم آروم میکشون می زدم .. دهنمو درسته گذاشته بودم بالای کس بیتا .. و بعد اومدم پایین تر . شروع کردم به زبون زدن .. دستای گرم و امید بخششو رو سرم حس می کردم . واسه چند لحظه حس کردم که شیطانی وجود داره  که ساعتها قبل در کنارش بوده هنوز حس می کنه که می تونه فریبم بده و با انگیزه فریفتن من بدنشو در اختیارم میذاره . بدون لذت و با این هدف که عشقشو راضی نگه داشته باشه .. باید زود تر می رفتم و بر می گشتم . هیچوقت نشده بود که بیتا با آخرین فشار و زورش موهای سرمو بکشه می دونستم که خوشش میاد و داره از لذت فرار می کنه .. تونستم ارضاش کنم ودیگه ادامه ندادم . همین برام کافی بود که اونو حداقل تا این جای کار برسونم . سرمو که بالا کردم نگاهشو به نگاهم دوخت  .. می دونستم چی میگه و چی می خواد ولی باهاش خدا حافظی کردم . یه اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم از این که  هنوز می تونم زنی رو به اوج برسونم . زنی رو که عاشقمه و دوستم داره .. هنوز می تونم به خودم امید وار باشم . هنوز لبام رو لبای کسی قرار بگیره که عشقو بشناسه و به من اعتماد به نفس بده …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا