لبخند سیاه 143
–
همچنان به سمت جلو حرکت می کردم . دیگه تماشای همه چی واسم لذت بخش شده بود . ولی به نظر میومد که بازم دارم با خودم می جنگم . هر چند لحظه در میون به یاد فتانه می افتادم . وقتی به یاد شخصیت زمان خوب بودنش می افتادم دلم واسه حالاش می سوخت ولی فکرمو متوجه فیلمهایی که گرفته بودم کرده تا ازش بیشتر بدم بیاد .. . فر هاد فراموش کن .. تو چرا بی خود داری سعی می کنی به خودت بقبولونی که نباید عذاب وجدان داشته باشی . این که دیگه به خود باوروندن نمی خواد . تو باید باور کنی . این یک باوره . همیشه نمیشه مهربون و رئوف بود . بعضی ها جنبه مهربونی و رافت رو ندارن . شاید در گذشته مهربون بوده باشن . ولی وقتی که فایل محبتشون پرید تو که نمی تونی خودت رو به کشتن بدی که شاید بتونی اصلاحش کنی . می بینی یکی نمی خواد . یکی از زندگی هدف دیگه ای داره . یا هدف دیگه ای پیدا کرده . به بیتا فکر کن . به زنی که عاشقته و عاشقشی . که اگه اون نبود تو حالا کارت به آسایشگاه و یا شاید حتی به تیمارستان کشیده می شد . به پسرت فکر کن . به آینده ای که پیش روی توست . دنیا به آخر نرسیده . تو تلاشتو کردی . تو که خیانت نکردی . تو که گذشت داشتی .. شده بودم روان شناس خودم . آره میشه تلخیها رو فراموش کرد . میشه زندگی جدیدی تشکیل داد . حتی میشه بدی ها رو از یاد برد .. اصلا به این باور رسید که چیزی به نام بدی در این دنیای خاکی وجود نداره . ولی هر کاری کنی نمی تونی جزیی از زندگی و وجودت رو از یاد ببری . نمی تونی بد ها رو فراموش کنی . فراموش کردن بد ها خیلی سخته . خیلی ها گفتن که ما بد ها رو فراموش کردیم . البته شاید دیگه بهشون توجهی نداشته باشند و اینم نوعی فراموشی به نظر برسه ولی چرا ها و اگر ها و مگر ها هراز گاهی میاد به سراغشون .. چقدر خوبه که آدم وجدان راحتی داشته باشه و با این وجدان راحت بتونه به در مان خودش بپردازه . زندگی قشنگه ولی پایدار و ابدی نیست . آدما میان و میرن .. فراموش میشن . حتی خورشید و ماه و ستاره هم مارو از یاد می برن .. و حتی فرشته هایی که نامه اعمال ما رو سیاه می کنن . اما تنها یکیه که فراموشمون نمی کنه . و می دونه کی رو خلق کرده و کی رو باید به وجود بیاره . خیلی از آدما از فکر کردن به خدا می ترسن . می ترسن اگه بهش فکر کنن بیفتن به ورطه آزمایش و سختی ها .. تا یه مدت باید فضای خودمو به روی عواملی که ممکنه منو به یاد فتانه بندازه و اونو رودر روی من قرار بده ببندم . یه ساعتی می شد که داشتم راه می رفتم . عادت نداشتم . خسته شده بودم . وقتش بود که بر می گشتم به خونه ای که بیتا درش بود . می دونستم نگران و چشم انتظار منه . مثل یک همسر .. مثل یک عاشق واقعی .. به دیدنم خوشحال شد .. نمی دونم چرا این بار خودشو ننداخت توی بغلم .. می تونستم حدس بزنم برای چی ; می خواست من خودم باشم و خودم . اگه حس این کارو دارم خودم انجامش بدم . اگه خسته ام و احساس می کنم خستگی ام جور دیگه ای در میره همون روشو به کار بگیرم .. دیگه اخلاقشو می دونستم . اون خیلی دوست داشتنی با محبت و منطقی بود . خواستم اذیتش کنم .