لبخند سیاه 219

حس کردم که قلبش سنگ شده و بی تفاوته . دوست داشتم زودتر بچه رو ببره  و بره تا ریختشو نبینم .. بازم دلم نیومد سکوت کنم . همه اینا به خاطر فربد بود .
-فتانه من اینا رو به خاطر تو دارم میگم . به خاطر فربد که یه وقتی بزرگ میشه خاطره و یاد بدی از مادرش نداشته باشه . اگه در کنار اون بخوای با مرد دیگه ای باشی و اون ببینه .. الان توی ذهنش می مونه .. ساکت باش جلو حرف زدنمو نگیر .تو حالا آزادی . یک زن آزاد . اون وقت که همسر من بودی آزاد بودی چه برسه به حالا که از هفت دولت آزادی و کسی هم نیست که بگه بالای چشت ابروست .. ولی به خاطر پسرمون که اون تنها عاملیه  که باعث همین ارتباط مختصر ماست خواهش می کنم وقتی که اونو پیش خودت داری فقط  بغلش بزنی از خودت دورش نکنی .. آن چنان سرم داد کشید و شیون به راه انداخت که جلوی دهنشو گرفتم .
 -بس کن فتانه.. این قدر نمایش به راه ننداز .من که خط تو رو خوب می خونم . من که می دونم تو چه آب زیر کاهی هستی و چه جوری کاراتو پیش می بری .. آروم حرف بزن ..
-فرهاد تو چی فکر کردی . فکر کردی من یه زن هرزه ام ; درسته یه بار فریب خوردم ولی به همون قلب شکسته ام قسم به همون یه دونه پسرم و به تو فرهاد که بهم پشت کردی ولی هنوزم دوستت دارم قسم که مدتهاست که دست مردی بهم نرسیده .. اصلا از هرچی مرد بیزارم .. تمام مردای دنیا نامردن . فقط فکر خودشونن . فکر لذت های آنی خودشون .
-تو کی دیدی که من این جوری باشم ;
 -تو هم خیلی زود رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی …
سردر نمی آوردم که چرا فتانه داره این حرفا رو می زنه. یه روز ازم تشکر می کنه . یه روز به پام میفته .. یه روز بهم میگه باورم نمیشه که با اون همه عذابی که بهت دادم تو بازم هوای منو داشته باشی .. بازم کمکم کنی .. یه روز میگه صبر نکردی زن گرفتی . اون دیگه رشته همه چی از دستش در رفته . به بن بستی رسیده که نمی دونه چطور می تونه به اون طرف دیوار برسه . فرضا هم اگه برسه بازم نمی دونه که از چه راهی بره و هر راهی رو هم که انتخاب کنه شاید ندونه که مقصدش چی باشه . اون فقط می خواد بره حرکت کنه ..مثل یک سیل ویرانگر .. مثل یک طوفان که همه چی رو با خودش می بره .. می خواستم بهش بگم تو شاید انسانها رو با خودت ببری ولی انسانیت رو که نمی تونی با خودت ببری .. نمی دونم چرا سایه اون هنوز رو سرم سنگینی می کرد . هیچ احساسی به اون نداشتم . چه طور می تونستم ازشرش خلاص شم . اما فربد واسطه ای بود بین ما که نمی شد کاریش کرد .. اون روز به هر کلکی بود خودمو قانع کردم که مشکلی پیش نمیاد .. دیگه غصه اینو نمی خوردم که بچه دو هوا بشه یانه .. فقط از این نگران بودم که با یه وضع زننده ای جلو اون قرار نگیره . هر چند حالا چیزی حالیش نیست واین بعدا رو ی اون اثر داره .  این موضوع رو با خود فتانه هم در میون گذاشتم ولی می دونم زنی که اسیر هوی و هوسهای خود شده باشه دیگه این جور نصایح درش اثری نداره .هرچند دو روز بعد بچه رو صحیح و سالم و با روحیه بر گردوند . مدتها گذشت ولی می دونستم که یک ماه نشد چون هنوزخبری از زن سابقم نشده بود .. دوباره عشقم کشید که سری به خاطرات فتانه بزنم .. واویلا بود .. چه خبر بود ! یه نگاه روز نامه ای بهش انداختم بعد سعی کردم اون جا هایی رو که جالب تر یا به نوعی تلخ تر به نظر می رسه بخونم تا با این چهره کریه و بد ذات بیشتر آشناشم و اگه گاهی یه دلسوزیهایی میاد به سراغم اصلا فراموشش کنم که چی به چیه . از اون  روزی گفته بود که اومد بچه رو ازم بگیره و من حرصشو در آوردم . از این که انتظار داشت من بیشتر با هاش گرم بگیرم .. حتی اینو هم می گفت که حاضر بود با من باشه و اصلا واسم شر درست نکنه . …. حالا بازم میرم سراغ زنی که واقعا این خاطراتش کمک بزرگی بود برام که اونو بهتر بشناسمش  ..
دیر یا زود باید تکلیفمو با نیما روشن می کردم . یه مدت رفته بود به سفر زیارتی .. یه بنده خدایی می گفت که نیما و کیوانو چند بار با هم دیده  .. منم بهش گفتم که حتما اشتباه می کنی اونا در دو فاز جدا هستن .یکی شون مثبته و یکی شون منفی ..نمی دونم چرا مدتها بود که از نیما خبری نشده بود . با این که دو هفته ای می شد که از سفر برگشته بود. زری هم با پولی که بابت مهریه گرفته بود یه آپارتمان نقلی خریده بود ارزون تر از خونه من .. هرچند بیشتر وقتا با من بود . اون روز من و زری با یه لباس چسبون که بر جستگی های تنمونو نشون می داد همراه با فرزان و جاوید از آسانسور اومدیم بیرون که نیمارو دیدیم . دست من توی دست فرزان بود و دست جاوید هم دور کمر زری حلقه شده بود . نیما برای ثانیه هایی نگاهمون کرد ..من بی خیال بهش سلام کردم ….ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا