لبخند سیاه 55
–
دیگه باید یواش یواش همه چی رو ردیفش می کردم . باید از یه جایی جریانو روش می کردم و به زنم نشون می دادم که همه چی رو می دونم . تمام کار ها رو اون انجام داده بود . تمام فتنه گری ها از اون بود ولی من خجالت می کشیدم . من شرمم میومد که بخوام ضربه نهایی و اون شوکی که همه چی رو رو کنه وارد کنم . انگاری از اون خجالتم میومد . و شایدم هنوز از این که یه آدمی رو پیش خودم شرمنده ببینم سختم بود . علاقه ای که به اون نداشتم . حتی سایه اش هم می رفت که محو شه . فقط حسرت سالهای از دست رفته رو می خوردم . چرا نتونستم عشقی رو انتخاب کنم که به من وفادار بمونه .. یا چرا نتونستم کسی رو انتخاب کنم که عاشقم باشه .. بیتا چند بار برام زنگ زد اما گوشی رو نگرفتم . برام پیام داد که می خواد منو ببینه ازم عذر خواهی کرد .. . من که کاری با اون نداشتم . اون نباید تا این حد خودشو مثلا نگران من نشون می داد . برای اون چه اهمیتی داشتم . و برای من چه اهمیتی داشت که اون منو چی فرض کنه . دلم گرفته .. روز بعد بیتا اومد نمایشگاه .. واسه این که پیش بقیه خودمو گرفته نشون ندم اومدم بیرون .. -ببخشید مشکلی پیش اومده ; -آره یه مشکلی پیش اومده .. یه مشکلی که اومده پیش شما .. اومده ازت عذر خواهی کنه .. -از کجا می دونی حرفام درسته .. -از اونجایی که حس می کنم آدم صادقی هستی و از دروغگویی نفعی نمی بری .. از اونجایی که خودم این حسو داشتم . از دردی که در وجود توست . وقتی که از پیشم رفتی و حتی همین حالا حس می کنم که اون انرژی که دور و برته اون ذرات و نیرویی که پخش می کنی همون دردیه که در وجود من بوده .. همون حسی که یه زمانی داشتم و خاطره های تلخش برام مونده . خاطره های یک شکست . آدم با هزاران امید و آرزو میاد سر یه خونه و زندگی .. پایه های زندگی مشترکی رو با یکی می ریزه .. اما می بینی که طرف پایه سمت خودشو سست می کنه از هم می پا شونه .. همون برای در هم شکستن پیوند کافبه .. می بینی دیگه اون نیروی جوونی رو نداری . اون حس و حالو نداری . این رسم طبیعته .. رسم زندگیست .. بچه ها جوون میشن جوونا پیر میشن و پیرا می میرن .. حس می کنم که از زندگی چیزی نفهمیدم .. من این درد رو در وجود تو می بینم . حالا می خوای چیکار کنی ; -نمی دونم .. نمی دونم . گاهی میگم اونو بکشم گاهی می خوام خودمو بکشم . ولی می بینم هر دومون مرده ایم . بچه ام چه گناهی کرده . اون هنوز نمی دونه درد چیه . زندگی چیه .. حسرت چیه .. احساس چیه .. گاهی از خودم می پرسیدم راستی درد برای ما آدما چه احساسی می تونه باشه … برام جای سواله .. بیشتر آدما زیر چهار سالگی خودشونو به یاد نمیارن . منم تقریبا مث همونام .. مادرم می گفت یه بار سرت خورد به سنگ و شکست .. یه بار واسه یه مشکلی عملت کردیم و تا چند هفته درد می کشیدی .. اما من یادم نمیاد .. کاش همون وقتی که بچه بودم می مردم . کوچولو ها درد می کشن اما وقتی بزرگ شن یادشون نمیاد .. حتی اگه بمیرن نمی دونن که یه زمانی زنده بودن و زندگی می کردن . پس حافظه چه نقشی می تونه داشته باشه . روح نرسیده شون چیکار می کنه … واسه خودم فلسفه می بافتم و بیتا همچنان داشت نگام می کرد .. -می دونم فکر می کنی که قاطی کردم . -نه به حرفات گوش میدم . حرفای قشنگی می زنی . داری یه چیزایی رو میگی که من هر گز بهش فکر نکردم .. الان وقتی یه کوچولویی رو می زنی گازش می گیری دردش میاد . میگن گناه داره .. اما این حس چه حسی می تونه باشه .. خنده ام گرفته بود ..یه لحظه حس کردم که می تونم با هاش صمیمی تر باشم .. -میگم بیتا این انرژی من به تو هم رسیده ها .. -نهههه من نمی خوام به اون روزا بر گردم . ولی می تونم شریک درد هات باشم ..باهاتم دردی کنم .. -تو خیلی مهربونی . نمی دونم شاید من خیلی بد باشم که ارزششو نداشتم که همسرم بهم وفادار بمونه . -آدما رو نمیشه شناخت .. هر لحظه می تونن فریب بخورن .. اگه دلت با خدا نباشه مطمئن باش نمی تونی به خودت اطمینان داشته باشی که می تونی به کسی وفادار بمونی .. بالاخره یه جایی سرت می خوره به سنگ و با شکست خودت تابو شکسته میشه . در همین لحظه موبایلم زنگ خورد .. -الو مهشید خانوم شمایی ; .. یه لحظه نگام به نگاه بیتا افتاد .. با این که تونسته بودم قانعش کنم که من و مهشید چرا با همیم بازم سگرمه هاش رفته بود تو هم . ….. ادامه دارد …. نویسنده ….. ایرانی