لبخند سیاه 7

فتانه تازگیها رفتارش کمی عجیب تر شده بود . همش می خواست کاری کنه که جلب توجه  بیشتری کنه . توجه به ظاهرش خیلی بیشتر از قبل شده بود . انواع و اقسام لباسا و شورت و سوتین ها رو رو بدنش  امتحان می کرد و نظر منو می خواست -عزیزم تو خوشگلی .. تو دل برو و هوس انگیزی .  معمولی ترین لباسا رو هم بپوشی بازم بهت میاد .. گاهی وقتا حس می کردم که بین من و اون راز و حرف نگفته ای وجود نداره ولی گاهی هم این حسو در من به وجود می آورد  که دنیایی از نگفتنی ها بین ما وجود داره . نمی دونم چرا بعضی وقتا به یه گوشه ای خیره می شد و با خودش یه چیزایی رو زمزمه می کرد .. -عزیزم  مشکلی داری . ; انگاری این روزا حالت خوش نیست .. یه لبخندی می زد و می گفت نه فرهاد خوش تر و سر حال تر از همیشه ام .. یه روز حس کردم می خواد یه چیزی رو به من بگه .. هی این دست و اون دست و این پا و اون پا می کرد . هیچوقت اونو تا این حد در تنگنا ندیده بودم . -عزیزم راحت باش . چیه . چیزی می خوای بهم بگی ..-می خواستم در مورد یه مسئله خاصی باهات مشورت کنم ..  اون دفعه عروسی یکی از بستگان دورمون که بودیم مهسا دوست قدیمی خودمو دیدم که پونزده سالی می شد ازش خبری نداشتم . اون وپدر و مادر و برادرش رفته بودن اون ور آب و حالا بر گشتن .بهم می گفت  دختر حالا شرایط اجتماع به این صورته که  تو خیابونا روسری سرت کنی وقتی وارد یه مجلسی میشی دیگه چرا این قدر به خودت سخت می گیری مگه غیر اینه که  میگی شوهرت بهت اطمینان داره  خودت هم به خودت اعتماد داری . نمی دونم چیکار کنم . تو ناراحت میشی اگه یه  وقتی بخوام با موهایی مشخص و بدون روسری برم در مهمونی ها شرکت کنم ;/; .. یه نگاهی بهش انداخته و گفتم  آره ناراحت میشم .. -ولی قبلا که چیز دیگه ای می گفتی -حالا هم همون چیز دیگه رو میگم . من از موضع خودم عقب نشینی نکردم . می دونی ناراحتی من به خاطر چیه .. به خاطر این نیست که می خوای روسری از سرت بر داری .اتفاقا خودمم برای این کار تشویقت می کنم چون تو رو مث کف دستم می شناسم و از دو تا تخم چشام بیشتر بهت اعتماد دارم . ولی ناراحتی من از اینه که تو چه طور به حرف دوستی که ساله ندیدیش اهمیت داده رو تو اثر گذاشته ولی به من و حرفام اهمیت ندادی -اگه برام مهم نبودی که با تو مشورت نمی کردم . اصلا بی خیالش .. -فتانه راحت باش . خودت می دونی . من حرفی ندارم . برای چی ناراحت شم . تو عشق منی . شریک زندگی منی .  اگه خدا بخواد من و تو سالهای سال باید در کنار هم زندگی کنیم . در نهایت صفا و صمیمیت و دوستی و عشق و محبت … خودشو انداخت بغلم و لبامو بوسید و گفت می دونستم درکم می کنی و ناراحت نمیشی .. -فقط یه سوال ازت داشتم -صد تا سوال بکن -چرا این روزا خیلی بیشتر از گذشته ها به خودت توجه داری به ظاهرت .. می خوای زیبا ترین و خوشبو ترین و خوش پوش ترین نشون بدی .. -ایرادی داره که برات بهترین باشم ;/; قبلا هم بهت گفته بودم . -ولی حس می کنم دلیل دیگه ای هم باید داشته باشه .. یه لحظه چهره اش رفت تو هم .. -منظورت چیه -چیه فتانه نگران به نظر می رسی .. -راستش فر هاد یک زن همش دوست داره جوون بمونه ..تر و تازه باشه .. برای شما مردا چهل سالگی هم یک سن مناسبی برای جوونی کردنه . حتی پنجاه سالگی .. اگه پوستی تازه داشته باشین موهاتونو رنگ کنین در شصت سالگی چهل ساله و حتی کمتر نشون میدین ولی ما زنا همین که به مرزسی ساالگی می رسیم حس می کنیم یواش یواش داریم پیر میشیم . اگه این حسو هم نداشته باشیم دیدن دخترای جوون و تر و تازه و خیلی بشاش تر از ما .. ما رو به یاد اون روزای خودمون میندازه -عزیز دلم این در صورتی باید ایجاد حساسیت کنه که یک شریک خوب و هم درد مناسب واسه زندگیت نداشته باشی . وقتی که ما نسبت به هم عشق و علاقه و محبت داریم دیگه این چیزا واسمون مهم نیست و نباید که باشه .. مگر این که تو نسبت به من احساس صمیت نکنی . برات یه غریبه باشم و بین ما فاصله ها باشه -عزیزم .. فدات شم تو که می دونی من تو رو از جونمم بیشتر دوست دارم و نمی خوام که این حسو در مورد من داشته باشی . ..فتانه تحت تاثیر حرفای مهسا که هم فامیلش می شد و هم دوستش دیگه میون مردای فامیل هم بدون روسری ظاهر می شد .. حس می کردم که در نوع سکسش هم یه تغییرانی به وجود اومده ..به من توجه بیشتری نشون می داد تا به خودش . این برام کمی غیر عادی بود …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا