لحظات به یاد ماندنی نادیا (۱)
پیش نویس :
به علتِ طولانی بودن ، این داستان ( که بخشی از زندگیم هست ) را در دو قسمت تقدیم میکنم تا حوصله ی خوانندگان شریف این سایت سر نرود .
ـ پاشو ببینم لِنگه ظهره دختر !
ـ چرا آخه هر شب تا ساعت 5 صبح بیداری میمونـی ُ سرتو میکنی تو اون گوشــ.یت که دیگه نتونی صبح مثل آدم از خواب بیدار بشی ؟!
ولم کن مامان ، هنوز خوابم میاد میخوام بخوابم !
ـ پاشو ساعت 9 ـــه ، مگه نمیخوای بری دانشگاه ؟
این جمله رو که شنیدم یهو برق از کله ام پریـــــد !
ساعت 10 امتحان میان ترم داشتم و فقط یک ساعت وقت داشتم برای آماده شدن و رسیدن به جلسه ی امتحان .
سریع پا شدم رفتم دستشویی دست و صورتمُ شستم ُ لباسامو با عجله پوشیدم .
مامانم هرچقدر گفت ” لااقل یه لقمه نون پنیر بذار تو کیفت تو راه بخور ” به حرفش گوش نکردم !
رفتم تو پارکینگ ، ماشینُ روشن کردم راه افتادم . . .
راستش دلیلِ تا صبح بیدار موندنم بابک بود .
سه ماه بود باهاش آشنا شده بودم و شبا تا صبح با هم چت میکردیم .
بدجوری شیفته ی همدیگه شده بودیم و بقول معروف از همدیگه خوششون میومد !
با بابک خیلی تصادفی آشنا شدم .
( 5 ماه قبل از آشنایی با بابک با دوست پسرم کات کرده بودم و احساسِ تنهایی میکردم و در اون 5 ماه هم با کسی آشنا نشده بودم و تنها بودم )
سه ماه پیش پیاده رفته بودم بیرون .
جلوی دکه ی روزنامه فـ.رو.شی داشتم روزنامه میخـ.ریدم ، که موقع حساب کردن ، همراه با در آوردنِ پولم ، کارت مــ.لی.م هم بدون اینکه متوجه بشم افتاده بود جلوی پیشخوانِ دَکــه !
یهو دیدم یکی داره اسممو هـ.مراه با فامیلیم صدا میزنه !
خانومه نادیا . . . ! خانومه نادیا . . . !
با تعجب برگشتم به سمتش که پشت سرم بود و داشت به سمتم میومد :
ـ شما اسم منو از کجا میدونید ؟!
وقتیکه داشتید روزنامه میخریدید دیدم که کــ.ارتتون از کیفتون افتاد .
از روی کارتتون اسمتون رو خوندم و مجبور شدم با اسمتون صـ.داتون بزنمم تا از بین اینهمه جمعیتی که تو پیاده رو هستن متوجه بشید که منظورم با شماست !
ـ خیلی ممنون لطف کردید .
خواهش میکنم وظیفه بود ( با لبخند )
لبخند زیبایی داشت .
حدودن 25 الی 26 ساله بنظر میومد .
با موهای مشکی و قدِ متوسط و دندون های سفید و براق که لبخندش رو زیباتر میکرد .
یه تیپ هنری داشت با ته ریش . کاملن تر تمیز ، با کلاس ، متین و مودب .
ـ خب با اجازتون ، بازم مرسی که کــ.ارتم رو پیدا کردین و . . . !
نذاشت حرف تموم بشه :
دانشجو هستید ؟
ـ بله دانشجوی سال دوم گرافیک .
عـــه چه جالب !
ـ کجاش جالبه ؟!
آخه منم رشته ام عکاسی ــه و تا حدودی وجه مشترک بینِ رشته هامون هست .
ـ چقدر خوب !
به خودم که اومدم دیدم ناخودآگاه حدودا یک ربع هستش که با هم در حال پیاده روی هستیم و داریم راجع به رشته هامون صحبت میکنیم !
بابک خیلی با ذوق و اشتیاق صحبت میکرد و به همین خاطر اصلن گذرِ زمان و نا خودآگاه همقدم شدن باهاش رو متوجه نشده بودم .
ـ شما که اسم منو از رو کـ.ارتم متوجه شدید ( با خـ.نده )
ـ حالا شما اسمتون رو بگید .
کــ.ارت اش رو از تو کیف اش در آورد گرفت جلوی صورتم و با خـنده گفت :
اینم به تلافیِ اینکه من اسم شما رو از روی کـ.ارتتون خوندم . شما هم از روی کارتم اسمم رو بخونید .
نگاه کردم به اسمی که روی کـ.ارت نوشته :
ـ بابکِ . . . . !
یه نگاه هم به عکسِ کـ…ارت مـ.لی.ش انداختم که معلوم بود مالِ دورانِ ن و جــ.وانیش هستش .
خب نادیا خانوم ، مراحلِ شناساییون با موفقیت انجام شد ؟!
با هم زدیم زیر خـ.نده .
به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم و اینجور عشق ها و عشق های اساطیری رو فقط مالِ قصه ها میدونم .
اما تنها بودنم در اون مقطع و نیازِ روحی / عاطفی که به جنس مخالف داشتنم ،
و همچنین وجه مشترک بین رشته های تحصیلی.مون و مهمتر از همه خوشتیپ و خوش برخورد و مودب بودنِ بابک ، همه دست به دستِ هم دادن تا احساس کنم که از بابک خوشم میاد و بدم نمیاد که یک رابطه رو باهاش شروع کنم .
فقط خدا خدا میکردم که موقع خداحافظی خودش ازم درخواستِ شــ.ماره بکنه و همچنین شـ…مارش رو بهم بده .
چون عُرف در جامعه ی ما اینه که پسرها از دخترها درخواستِ شمـ.اره میکنن و مثلا بَـد میدونن که دختـ.ر خودش به پسر شمـ.اره بده !
بابک هم مشخص بود که از من خوشش اومده ،
( و احتمالا در همون اولین نگاه ( حالا از چهره ام ) خوشش اومده و به همین خاطر بوده که فقط به دادنِ کــ.ارتم و یک خداحافظی بسنده نکرده و با گفتنِ ” دانشجو هستید ؟ ” بحث رو ادامه داده .
در همین افکار بودم که رسیدیم به یک چهار راه ، که مسیرمون از هم جدا میشد و باید خداحافظی میکردیم .
بابک یخـ.ورده مِـنُ مِــن کرد و بالاخــ.ره دلو به دریا زد و با خجالت گفت :
میتونم شمــ.ارتون رو داشته باشم ؟!
اولش یخــ. ورده مثلا کلاس گذاشتم :
ـ آخه . . . !
آخه نداره دیگه . میتونم ؟! ( با لبخندِ توام با استرس )
سرمو به نشانه تایید به سمت پایین تکون دادم :
ـ صـ.فر . . . . . . . .
شمـ…ارمو سیـ.و کرد و یه تک زنـ…گ هم زد :
این هم شــ.ماره منه !
ـ اوکی مرسی ، سیـ.و میکنم .
با مقداری تامل و خجالت با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم .
بعد از نیم ساعت برام پیــ.امک اومد .
بابک بود :
رسیدی ؟
ـ آره مرسی !
به سلامتی !
چند تا پــ.یامک دیگه رد و بدل شد و خداحافظی کردیم و قرار شد شب بریم تلـ…گرام و حسابی باهم صحبت کنیم .
این صحبت کردن های شبانه تو تلــ…گرام هر شب تکرار میشد و همانطور که گفتم باعث شده بود تا نزدیکای صبح بیدار بمونیم .
البته چند روز یکبار هم بیرون همدیگه رو می دیدیم .
علاقه ام روز به روز به بابک بیشتر میشد و دیگه چـ.ت کردن و بیرون دست همو گرفتن و گــ.هگاهی تو جاهای خلوت لُـپِ همدیگه رو بوسیدن آرومم نمیکرد .
نیاز به یک رابطه ی بیشتر داشتم . مثلِ بغل کردن و بوسیدن و حتی خوردنِ لَـب !
( البته من با اینکه 21 سال دارم ، اما دوست پسر قبلیم ، اولین دوست پسرم بود و رابطمون در حدِ چـ.ت و اینکه بیرون رفتنی دستِ همدیگه رو بگیریم بود )
اما به بابک حس دیگه ای داشتم .
نوع صحبت کردن و فنِ بیانش کاملا مردونه و روشن فکرانه بود و عقایدش و کلا همه جیش با من جور بود .
دوست داشتم رابطم با بابک صمیمی تر و عاشقانه تر بشه و گرمای وجودش رو حس کنم .
البته استرس هم داشتم از اینکه اولین بار مرد غریبه ای رو بغل کنم !
اما احساسم قوی تر از استرس ام بود .
بعد از اینکه این احساس در من شکل گرفت ، بیرون که میرفتیم خودم رو بیشتر بهش میچسبوندم .
بازوش رو جوری میگرفتم که سینه ام بچسبه به بازوش .
و این حرکات کاملا طبیعی هستش و وقتیکه کسی رو دوست دارید ، نا خودآگاه دوست دارید که بهش بچسبید و تن.تون بهش بخوره .
بابک هم مشخص بود که خوشحاله از اینکه من بهش عشق میورزم .
بعضی وقت ها هم میدیدم که کیرش از روی شلوار باد میکرد و کیفـِش رو میگرفت جلوش تا معلوم نشه !
گفتم که خیلی پسر مودب و متینی بود و خجالت میکشید از اینکه با تماسِ سینه ی من به بازوش کیرش راست میشه .
اما من مشکلی با راست شدنِ کیرش از روی شلوار ( وقتی که میچسبم بهش ) نداشتم و یه ری اَکشنِ طبیعی میدونستم .
تو پارک هم که مینشستیم ، تا موقیعیت رو مناسب میدیدیم و کـسی اطرافمون نبود ، لب همدیگه رو بوس میکردیم و چند ثانیه تو همون حالتِ بوسیدن نگه میداشتیم .
معمولن سر ظهر میرفتیم پارک ســ.اعی که وسط هفته و ظهر ها خلوت هستش .
مخصوصن اون قسمتِ طبقه ای مانندش ، لای درخت های سرو که خیلی خلوت هستش و پاتوقِ دختر پسرای عاشق هستش !
یکبار که همونجا نشسته بودیم و پارک هم خلوت بود و داشتیم لب همو تقریبن میشه گفت میخـ.وردیم ، دیدم مثل همیشه کیر بابک داره از زیر شلوار لی.ش میاد بالا !
منم واقعن دیگه شهوتی شده بودم و دوست داشتم همون موقع تو یه خـ.ونه ی خالی با بابک رو یه تخت میخوابیدیم و بدون استرس همو بغل میکردیم و لب همدیگه رو میخـ.وردیم و رو بدنِ هم دست میکشیدیم .
ـ بابک جونم اونجات دوباره ابراز وجود کرد ( با خــ.نده )
بخاطر تو اینجوری شده دیگه !
ـ میدونم عشقم . الهی بمیرم برات .
خدا نکنه ! کاش یه جایی داشتیم که راحت میتونستیم بدون ترس از دیده شدن توسط مردم همدیگه رو بغل و نوازش میکردیم .
ـ ای کااااااش . . . !
ـ میخوای از رو شلوار دستمو بذارم روش ؟ شاید بهتر بشه !
اگه مشکلی نداری باشه بذار !
اونروز بابک کوله پشتی همراهش بود .
ـ کوله پشتیت رو بذار روش که چیزی معلوم نباشه .
بابک کوله اش رو گذاشت روی کیرش . منم صورتم رو به سمت روبرو گرفتم که مثلا اگر کسی چیزی دید فکر کنه همینجوری آروم نشستیم رو نیمکت ، و دستمو یواش یواش مثلِ ماری که در حالِ خزیدن و کمین برای شکار هستش بردم سمتِ کیرِ بابک و از روی شلوار دستمو گذاشتم روش !
ووووووییییییییی اولین بار بود که دستم به یه کیر میخورد !
با گذاشتن دستم روش ، اندازش در عرض دو ثانیه دو برابر شد !
چند دقیقه دستمو روش نگه داشتم و یواش یواش کف دستمو روش میمالیدم و سرشو به زحمت ( از روی شلوار لی که ضخیم و تنگ بود ) بینِ انگشت شصتم و چهار تا انگشتِ دیگه ام میگرفتم و با سرش بازی میکردم .
برای منی که دستم تا حالا به یک کیر نخورده بود و تا حالا ندیده بودم ، بزرگ و کلفت به نظر میرسید .
حسِ خاص و خوبی بهم دست میداد با لمس کردنِ کیر بابک ( کیرِ کـسیکه دوسش داشتم )
بابک هر از گاهی چشماشو میبست و لباشو با زبونش خیس میکرد ، که از هیجان زیادش بود .
منم حس میکردم که لای لبه های کُــسم داره خیس میشه .
ـ بابک جـــونم ! دوس دارم لخت.شو لمس کنم !
باشه گلم . بذار کمربندمو یه درجه شُـل تر ببندم که بتونی دستتو از بالای شلوارم بدون اینکه دگمه هاشو باز کنی بکنی تو شلوار و شـورتم .
بابک کمربند شلوارش رو یکمی شل تر بست و منم با یخورده تلاش تونستم دستمو از بالای شلوارش بکنم تو شورت اش .
وااااااای بالاخره دستم خورد به کیرِ لُـختِ بابک . . .
چقدر داغ و سفت بود .
با لمس کردنِ کیرش ( بدونِ هیچ حائلی ) دیگه دیوونه شدم از شهوت .
در اون لحظه این حس که الان دستِ من روی کیرِ لختِ عشقم هست منو از خود بیخود میکرد .
ـ بابکم ! منم میخوامممم !
باشه عزیزم . تو هم کیف ات رو بذار رو اونجات .
من اون روز ساپورت پام بود و بخاطر کِـشی بودنش دست بابک راحت میتونست بره تو ساپورت و شورتم .
البته چند روزی بود تمیز نکرده بودم و کــ.سم یخورده تیغ تیغی بود و به همین خاطر تا حدودی خجالت میکشیدم !
اما مگه شهوت این چیزا حالیش میشه !؟
مانتوم جلوش باز بود و زیرش یه تونیک نسبتا کوتاه پوشیده بودم ، که وقتی نشسته بودم رو صندلی کــ.سم زیر تونیک و مانتو مخفی نبود و دستـ.رسی بهش راحت بود .
بابک دستشو برد زیر کیفم که رو پام بود و اول از رو ساپورت کف دستشو گذاشت روووووش . . . !
وووووییییییییی !
بقدری برام لذت بخش بود که شدتِ خیس شدن کـ.سم چند برابر شد و از رو ساپورت دست بابک لزج شد از آب کـ.سم !
بابک یه جووووووووووووون گفت ُ دستشو آروم از بالای ساپورت کرد تو شورتم !
کف دستشو کامل میذاشت روش ، جوری که انگشت وسطش بیفته لای لبه های کــ.سم !
بعدش چوچولمو میمالید و انگشت وسطش رو روی شیار کــ.سم بالا پایین پایین میکرد .
دیگه داشتم میترکیدم از خوشی .
دیگه کیر بابک ، که قبل از اینکه دستشو بکنه تو شورتم تو دستم بود رو ول کرده بودم و تمرکزم فقط رو کــ.سم بود .
دوست داشتم لخت بودم و مثل مار به خودم می پیچدم .
دوست داشتم داد بزنم ، جیغ بزنم بگم ” بابک تند تر ! تند تــــــــــــــر ! ”
اما 100 افسوس که وسط یه پارک عمومی بودیم و مجبور بودیم صدا و حرکاتمون رو بریزیم توی خودمون و تو نطفه خـ.فه کنیم و به اجبار نقشِ کسائیکه عادی و آروم رو نیمکت نشستن رو بازی کنیم !
خلاصه بابک به مالیدن کــ.سم ادامه داد و با پرواز به آسمون و لذت زیاد ارضاء شدم .
قبلا یکی / دو بار خود ارضایی کرده بودم و میدونستم ارضا شدن چیه .
ـ مرسی بابکم ! عالی بود .
عاشقتم عزیزم . حالا نوبتِ تو هستش گلم .
دستمو یخورده با آب دهنم خیس کردم ُ دوباره کردم تو شورت بابک .
گرفتم تو مشتم ُ رو کیرش سُر دادم .
خودش میگفت زیـرِ سر کیرش ُ بیشتر بمالم .
انقدر مالوندم تا یهو یه آب داغ و غلیظ ریخت تو دستم و تو شورت بابک .
میدونستم اسپرم یا همون مَنی چی هستش . اما خب اولین بارم بود دستم بهش میخورد و یخورده ترسیدم .
اما با راهنماییِ بابک فهمیدم که مشکل خاصی نیست !
از اون ماجرا یه چند روزی گذشت .
شبها خاطره ی اون روز ظهر تو پارک رو مرور میکردیم و از یادآوریش لذت میبردیم .
هنوز من کیرِ بابک رو و اون هم کُـ.سِ من رو ندیده نبود ، چون فقط از زیر شلوار و شورت لمس کرده بودیم .
من چند تا عکس از کــ.سم گرفتم ، اونم چند تا عکس از کیرش گرفت و برای هم فرستادیم تا ببینیم کیر و کُـ.سی که اونروز میمالیدیم چه شکلی هستن !
من از کیرش خیلی خوشم اومد .
اونم همینطور .
شبها عکس کیرشو تو لپتاپ نگاه میکردم ، اونم عکس کُـ.س منو نگاه میکرد و همزمان حرفهای سکسی میزدیم و مالِ خودمون رو مالیدیم تا اینکه ارضا میشدیم .
اما من به اینها راضی نبودم و توقعم بالا رفته بود !
دوست داشتم هردومون لخت تو بغل هم باشیم .
اما مشکلِ جا و خـ.ونه خالی داشتیم .
تا اینکه یه روز بابک با خوشحالی زنگ زد :
مامان اینا فردا دارن همگـی میرن مسافرت .
( بابک معمولا با خــ.انواده مسافرت نمیرفت و با دوستاش راحتتر بود برای سفر رفتن )
ـ وااااای چقدر خوب . عاشقتم بابک . بووس رو لبات !
آره عشقم . بالاخره به آرزومون میرسیم .
ـ پس من فردا میام خونتون .
باشه گلم . مامان اینا صبح زود میرن . تو ظهر ساعت یک اینطورا بیا عزیزم .
دل تو دلم نبود .
بالاخره میتونستم بابک رو لختِ لخت ، بدونِ ترس و استرس بغل کنم و همه جای بدنشو با آرامش لمس کنم .
شب اش یخورده با هم در مورد فردا حرف زدیم و خوشحالیمون رو به هم نشون دادیم و برای هم تعریف کردیم که میخوایم چیکارا بکنیم .
عزیزم ، امشب زود بخوابیم که فردا سر حال باشیم .
ـ باشه عزیزم . فقط من قبلش یه حموم میرم که فردا همه جام تمیز و خوشبو باشه تا تو بیشتر کِـیف و حال کنی ! ( با خنـ.ده )
اوکی برو عزیزم . ولی بعدش زود بخوابیا .
ـ باشه عشقم . بووووس .
رفتم حموم و همه جام رو موبَــر زدم و تمیز و سفید کردم !
از حموم که اومدم بیرون موهامو سشوآوار کشیدمو رفتم رو تختم برای خواب .
مـ.امـ.اــ.نم از تعجب شاخ درآورده بود . و در عین حال خوشحال بود از اینکه من مثلا سر به راه شدم و دیگه شبا زود میخوابم !
چی شده نادیا ؟! چه عجب زود میخوابی امشب ؟ خدا کنه هر شب همینجوری باشی !
ـ هیچی مامان ! امروز خیلی خسته شدم تو دانشگاه . فردا هم ساعت 1 کلاس دارم !
آره جونِ عمه ات ! ( با خـ.نده ی تلخ )
اونشب اصلن خوابم نمیبرد .
همه جور فکری به ذهنم خطور میکرد .
نکنه یهو مامان بـ.ابـ.ای بابک مشکلی براشون پیش بیاد ُ وسطِ راه برگردن خـونه و ما رو با هم ( احتمالن تو اون وضعیت لخت ) ببینن ؟!
نکنه یهو کنترلم رو از دست بدم ُ اجازه بدم پرده ام پاره بشه ؟!
بالاخره اولین تجربه ام بود که میخواستم به قصدِ سکس برم خونه ی یه پسر و استرس داشتم و چند باری هم پشیمون شدم و میخواستم کنسل کنم .
اما دلم برای بابک میسوخت و میدونستم ناراحت میشه اگه کنسل میکردم .
و صد البته کفه ی ترازوی شهوت و هیجانم سنگین تر از استرسم بود .
بالاخره با همین نکنه نکنه گفتن ها خوابم گرفت و صبح ساعت 9 بیدار شدم .
به بابک زنگ زدم ُ بیدارش کردم و با هم قرار مدارهای نهایی رو گذاشتیم و بهش گفتم که برای ناهار چیزی نگیره و یا نپزه !
یخورده کارهای شخـ.صیم رو انجام دادم ُ به مامانم کمک کردم تا از کاری بودنم خوشش بیاد و دیگه کمتر بهم گیر بده !
و . . . .
ساعت 12 شد و لحظه ی رفتن و رسیدن به وصالم فرا رسید !
مشغول پوشیدنِ لباسام شدم که شامل اینها بود :
سوتین سفید که بندش از بالای گردن و پشتِ کمر گره میخوره .
شورت سفید که کناره هاش پارچه بودن ، اما جلوی کـ.سم و جلوی چاکِ کونم توری بود .
ساپورت مشکی .
تاپ قرمز تنگ که یقه ی زیاد بازی نداشت .
مانتوی سفیدِ نسبتا بلند که جنس اش لیز بود و جلوش باز ( از اونها وقتی رو صندلی میشینم میرن کنار و رون هام کامل میفته بیرون )
شال سفید با طرح و نقش ُ نگار .
جوراب هم که پام نکردم !
یه آرایش و برق لب ملایم و . . .
با یک کفش اسپرت از خـ.ونه زدم بیرون !
با آسانسور رفتم پارکینگ . دزدگیر رو زدم ، در ُ باز کردم ُ نشستم تو ماشین .
آدرس خونه ، که دیشب بابک بهم داده بود رو مرور کردم تو Google Map که ببینم از کدوم مسیر راحتترم و گوگل چه مسیری رو بهم پیشنهاد میده برای راحتی !
تو راه ده دقیقه جلو یه پیتزا فــ.رو.شی و یه گُل فــ.رو.شی نگه داشتم .
دو تا پیتزا سفــ.ارش دادم برای ناهار . ( بخاطر همین به بابک گفته بودم که ناهار نگیره یا تدارک نبینه )
یه دسته گل هم گرفتم ( چون اولین بار بود خـ.ونشون میرفتم )
بالاخـ.ره رسیدم دم در خونشون .
ماشین رو پارک کردم و زنگ زدم به بابک گفتم : ” در اصلی رو بزن باز باشه ! ”
منم سریع رفتم سمت در اصلی و رفتم داخل ساختمون .
داخلِ آسانسور شدم ُ شماره ی طبقه رو فشار دادم و بعد از چند ثانیه جلوی واحدِ بابک اینا درِ آسانسور باز شد .
از آسانسور اومدم بیرون و سریع وارد خـ.ونه.شون شدم که بابک از قبل در رو برام باز گذاشته بود که زود برم تو تا همسایه ی روبرویی یه وقت نبینه مارو .
خودشم پشت در بود .
وارد خـ.ونه که شدم بی اختیار شالم از سرم افتاد رو شونم .
پشتِ سرم رو که نگاه کردم دیدم بابک با چهره ی معصوم و زبیاش و یه لبخند که هوش از سرم میبُــرد جلوم وایستاده . . .
ادامه دارد . . .
با تشکر : نادیا